بخش ۲۲۶ - عشق کوش به نگارین و کشتن او
به خود کامگی شاه بر تخت شد
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
بخش ۲۲۵ - فرستادن جاسوسان به دربار فریدون: وز آن جا سوی شهر خمدان کشیدبخش ۲۲۷ - پشیمانی کوش از کشتن نگارین: جهان را چو شعر سیه چاک شد
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
به خود کامگی شاه بر تخت شد
به کار زمان دلش پردخت شد
هوش مصنوعی: شاه به خاطر خودخواهی و قدرتطلبیاش بر تخت سلطنت نشست و در پی آن، دلش به مشکلات و چالشهای زمانهاش گرفتار شد.
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
هوش مصنوعی: هر شب دختری زیبا میدیدی و در روز او را به همسری میسپردی.
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هوش مصنوعی: اگر هیچ چیزی نبود، او را هم دوست میداشتی و در آغوشش نگه میداشتی.
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
هوش مصنوعی: هر کسی که از او سودی بردی، تا زمانی که او را نکشتهای، او را رها نکردی.
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
هوش مصنوعی: زن به خاطر ترس از شمشیر شاه بداندیش، به فرزندی که در شکم دارد آسیب میزند.
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
هوش مصنوعی: دختری از مکران بود که لبانی شیرین داشت و در روز و شب شاداب و خوشحال بود.
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
هوش مصنوعی: بدنش مانند گل، و نازکش و سینهاش نرم و لطیف است، لبهایش شیرین و موهایش بوی خوشی دارد.
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
هوش مصنوعی: به خاطر ناز و عشوهای که همیشه دارد، زیبایی چهرهاش میتواند بر دلها آسیب بزند و انسان را در بند عشق خود گرفتار کند.
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
هوش مصنوعی: دل از صداقت پر شده و چشم، دلباختهی ناز و زیبایی است. از بلندی شمشاد بالاست و از لطافت سوسن، پوستش نرم شده است.
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
هوش مصنوعی: شاه به زیبایی و ظرافت سخن میگوید و همچون طاووس، رفتار و جلوهای دلنشین دارد.
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
هوش مصنوعی: اگر نوشته به زیبایی و دلنشینی جان نباشد، نمیتواند چیزی جز خویشتن انسان را به نمایش بگذارد.
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
هوش مصنوعی: دختر برادرش، آن معشوق مخفی، رازی را از دل پادشاه پنهان کرده بود.
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
هوش مصنوعی: هر کس که از آن دانهها بیفتد، بداند که در نتیجهی آن، بدبختی به سراغش خواهد آمد.
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
هوش مصنوعی: از عشق زیبای او که هنوز در دل باقی مانده، غم و حسرتی به یاد دارم.
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
هوش مصنوعی: روزی در جایی آرامشخاطر نصیبم شد و از درد و رنجهای روحی و ظلمهایی که دیدهام، رهایی یافتم.
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
هوش مصنوعی: دل شاد و خوشحال شاه به این حال است که گاهی با ناز میآید، گاهی بوسه میدهد و گاهی نیز با محبت به کنار مینشیند.
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
هوش مصنوعی: به او گفت: ای گنجی که به دنیای ما آمدهای، آرزوی هیچ چیز ناخواستهای را نداشته باش.
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
هوش مصنوعی: اگر کسی آرزوی تو را داشته باشد و دلش برای تو تنگ نشود، بدان که من هرگز از تو چیزی را دریغ نخواهم کرد.
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
هوش مصنوعی: او با زیبایی و ملایمت پاسخ داد و گفت که هر سال بادی وزیدن دارد که همیشه به خوشبختی و اقبال نیکی مرتبط است.
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
هوش مصنوعی: به خاطر بزرگی تو، ای شاه، من به آرامش و نیکی دست یافتهام و خواستههایم برآورده شده است.
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
هوش مصنوعی: به تو دستور میدهم که بر شبستانت، با غرور و خودخواهی رفتار کنی، حتی اگر برای این کار جانم را فدای تو کنم.
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
هوش مصنوعی: آرزوهای من تنها به تحقق خواستههای شاه بستگی دارد، زیرا خودم دسترسی به برآورده شدن این آرزوها ندارم.
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
هوش مصنوعی: به او گفت که به دنبال رهایی من نباش، بلکه یکی از آرزوهایت را بدون هیچ حرف و گفتگویی بخواه.
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
هوش مصنوعی: شاه به او گفت: به زحمت خود بیفزای، چون هر آنچه نیاز دارم از داراییام است.
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
هوش مصنوعی: کسی آرزویی داشت و نیازمند چیزی بود که به آن نمیرسید.
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
هوش مصنوعی: من اکنون نیازی ندارم، چون گنجی که دارم را نمیدانم چگونه باید استفاده کنم.
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
هوش مصنوعی: اگر پادشاه ببیند، نمیخواهم بگویم چون ترس دارم که گفتهام را رد کند.
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
هوش مصنوعی: اگر به دنبال مقام و قدرت هستی، باید بدان که من چنین چیزی برای تو ندارم و افسوس بر این عدم. ای همراه نیکو.
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
هوش مصنوعی: او به او گفت که حالا که صحبتهای پادشاه اینگونه است، باید با کسی که خیرخواه است، رفتار کرد.
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
هوش مصنوعی: به دنیا نیازی ندارم، اما سؤالی در دل دارم که میخواهم بپرسم.
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
هوش مصنوعی: من از زمانهای دور این حرف را در دل خودم نگه داشتهام و دلم همواره آمادهی شکستن است.
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
هوش مصنوعی: خسرو به او گفت: هیچ نگران نباش و هر چیزی که میخواهی بپرس، فقط دل خودت را به هم نریز.
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
هوش مصنوعی: عزیزم، از تو خواهش میکنم که یک داستان زیبا برایم بگویی.
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
هوش مصنوعی: پس از آنکه تو توانستی سپاه چین را شکست دهی، به دست کسانی که بدخواه بودند، درماندی و گرفتار شدی.
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
هوش مصنوعی: وقتی سپاه فریدون در جنگ پیروز میشود و زخمهای بزرگ و عمیق را به دست میآورد، تو نیز مانند کوهپایهای که پشت خود را محکم نگه داشته، در برابر این چالشها ایستادهای.
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
هوش مصنوعی: تو نه راهی برای مقابله با دشمنان پیدا کردی و نه تیری به سمت آنها پرتاب کردی.
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
هوش مصنوعی: وقتی از پادشاه مکران نیرو خواستی، به این آرزو نامه ای زیبا نوشتی.
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
هوش مصنوعی: سربازانی را به سوی دشمن فرستاد تا درنگ نکنند و به جنگ بپردازند و دشمن را شکست دهند.
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
هوش مصنوعی: زمانی که در سلطنتی مشغول بودی، به سرزمین مکران سفر کردی و از آنجا هم عبور کردی.
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
هوش مصنوعی: به خاطر تو، آنقدر ثروت و گنج آوردند که فیلها هم برای حمل آن به زحمت افتادند.
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
هوش مصنوعی: یک ماهواره در حال آمادهسازی بود تا گروهی را به کار گیرد، اما به دلیل محدودیت غذا، فضا برای ادامه کار تنگ شده بود.
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
هوش مصنوعی: پس از آنکه از سمت خاوران بازگشتی، با روی خوش و احترام به پیشواز تو خواهند آمد، همانند بزرگانی که مورد احترام هستند.
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
هوش مصنوعی: بار دیگر به قدری تو را به جلو آورد که هیچ کس دیگری را به آن اندازه بزرگ ندیده بود.
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
هوش مصنوعی: پس از اینکه پدر گنجینههای خود را به نمایش گذاشت، لشکری به مدت چهل روز برای او آماده کردند.
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
هوش مصنوعی: وقتی که به چین میرسیدی، دو مرحله از راه را پشت سر گذاشته بودی.
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
هوش مصنوعی: پس از آنکه او تصمیم گرفت از مسیر خود خارج شود، شاه را به دو نیم کرد و به او افتخار بخشید.
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
هوش مصنوعی: اگر کردار انسان اینگونه باشد، پس این جهان از وجود پادشاه چینی ناامید خواهد شد.
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
هوش مصنوعی: من اکنون آرزو دارم که پادشاه خوشبخت، به من که بنده او هستم، نگاهی رحمتآمیز بیفکند تا گناههایم بخشیده شوند.
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
هوش مصنوعی: هرگز چنین پادشاهانی با زیر دستان خود چنین رفتاری را نشان ندادند.
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
هوش مصنوعی: هیچگاه نباید به پرستش و احترام کسی پرداخت که در دلش دشمنی را پرورش میدهد و به دشمنی با تو میپردازد.
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
هوش مصنوعی: در زمان پاداش، او به تیغ (سلاح) برخورد کرد و در مقابل یک مکان مخفی (دخمه) که در آن وجود داشت، از او دوری گزید.
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
هوش مصنوعی: او ناگهان از سوال برآشفته شد و به او گفت: "ای بزرگ خیرهسر، کمی فکر کن."
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
هوش مصنوعی: تو با این ماجرای بیفایده چه کار داری؟ دنبال چیز بیهوده و غیرمفیدی مثل مار نرو.
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
هوش مصنوعی: شما به قدری در نواختن و نوازش مهارت پیدا کردهاید که میتوانید به هر سوالی که پیش میآید، پاسخ دهید و آن را به شکلی روشن بیان کنید.
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
هوش مصنوعی: اگر دنیا از من سوال کند، دل من را پر از درد و غم میکند.
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
هوش مصنوعی: تو باید بفهمی که پایه و اساس وجود تو چقدر محکم است و به خاطر راهنماییها و تجربیاتت، از خون و رنجهایی که کشیدی، به این درک رسیدهای.
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
هوش مصنوعی: اگر به یک سمت غیر از جواب بروم، به خاطر نادانی خود دچار خستگی خواهم شد.
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
هوش مصنوعی: اولین کاری که میکنم این است که به تو جواب بدهم و سپس آرزوی قلبیات را برآورده خواهم کرد.
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
هوش مصنوعی: پس از این، نتیجهی اعمال تو را به خودت میرسانم، زیرا از گفتههای من نسبت به تو بدگمان هستم.
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
هوش مصنوعی: وقتی که فریدون، شاه بزرگ جهان را کشت، در نهایت به دام نهنگ افتاد.
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
هوش مصنوعی: از کوه دور شدم و به مکانی آرام رسیدم، جایی که اشکهایم را ریختم.
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
هوش مصنوعی: اولین نفر که از فرمان خارج شد، او بود و دیگران را به سمت خود راهنمایی کرد.
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
هوش مصنوعی: هر کسی که به رفتار و کردار او نگاه میکرد، بزرگان و افراد برجستهای به دنبال کارهای او پیش میآمدند.
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
هوش مصنوعی: از ایران دو بار سپاهی به اینجا آمد، و من از او خواستم تا لشکر و تجهیزات بفرستد.
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
هوش مصنوعی: آن روز که او چهرهام را دید، نه کمکی برایم فرستاد و نه پاسخی داد.
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
هوش مصنوعی: در زمانهایی که من به دربار پادشاه رفتم، سپاه زیادی از سوی کوه بسیلا به سمت من آمدند.
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
هوش مصنوعی: چه نیرویی بود این سرباز با دلاوری که از او تمام سرزمین چین ویران شد.
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
هوش مصنوعی: اگر به سوی او میرفتی و لشکری فراهم میکردی، حالا چه به روزگار تو آمده بود؟
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
هوش مصنوعی: در چین به او آسیبی نرسید و کار بداندیشان هیچ وقت به خوبی نمیرسد.
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
هوش مصنوعی: او از همه نوشیدنها و لذتها کمککار است، اما خودش هیچگونه تفکری درباره قضاوت ندارد.
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
هوش مصنوعی: میتوان با داشتن قدرت و توانایی، چوپان اسبها و شبانی گله را تحت تأثیر قرار داد.
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
هوش مصنوعی: او هیچ کاری انجام نداد و آن چیزی که در این زمان انجام داد، فقط به خاطر ترس از آن انسان پست بود.
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
هوش مصنوعی: حال این پاسخ و پاداش این کار را بیان کرد و سپس شمشیر انتقام را بر سر او فرود آورد.
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
هوش مصنوعی: خرمن گل را با تیغ دو نیم کرد، اما از چهرهی زیبا و دلانگیزش هیچ حسرتی نیامد.