بخش ۱۵۳ - گفتگوی آتبین با جوانی از ایرانیان
همی بود در بیشه شاه آتبین
ز گردون دژم وز زمانه به کین
ز بیشه یکی روز شد سوی دشت
جوانی پیاده بر او برگذشت
مر او را به بیشه درآورد شاه
به چربی بپرسیدش از رنج راه
که آگاهی از کار ضحاک چیست
خبرها از آن مرد ناباک چیست
جوان گفت گیتی به کام وی است
زمین هفت کشور به نام وی است
تباه است کار بزرگان دین
تو گویی نبوده ست کس بر زمین
نبینیم مردم که ناباک نیست
نه کس را به فرمان ضحاک نیست
مگر سلکت آن مایه ی روزگار
که کوه دماوند دارد حصار
هواخواه جمشیدیان اوست بس
که ضحاک را خود ندارد به کس
فرستاد زی او سپه چند بار
ز فرسنگ دیدند روی حصار
دوبار او سپه برد زی جنگ نیز
نشایست کردن بدو هیچ چیز
یکی جای دارد که خورشید و باد
به تندی بدو روی نتوان نهاد
سپاهی نشانده ست ضحاک باز
به نزدیک آمل همه رزمساز
بدان تا از ایرانیان زین سپس
به نزدیک سلکت نیایند کس
بدو گفت داری تو جایی نشان
ز فرزند جمشید و آن سرکشان
چنین داد پاسخ که شد سالیان
که پرسیدم این را ز ایرانیان
نشان داد مردی که فرزند اوی
به دریای بی بُن نهاده ست روی
نهان گشته بر تیغ کوهی بزرگ
ز دست بداندیش کوش سترگ
بخندید و پس گفتش ای نیکخواه
به نزدیک سلکت چه مایه ست راه
چنین داد پاسخ که مرد سوار
به سه روز رفتن توان زی حصار
بدو گفت دانی از ایدر تو راه
به کوه دماوند و آن جایگاه
بدانم که راهی نبهره ست، گفت
همه بیشه و جایگاه نهفت
تو مرد که ای، گفت و این گفت و گوی
ز بهر که داری مرا بازگوی
.................................
.................................
بدو گفت گوینده کای پاک رای
من از نیمروزم وز آباد جای
یکی نامه بردم به ضحّاک شاه
ز گرشاسپ یل، پهلوان سپاه
کنون بازگشتم سوی نیمروز
به نزدیک گرشاسپ لشکرفروز
بدادش جهاندار دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که رازم نگویی تو هرگز به کس
نگویی که دیدم کسی را و بس
جوان گفت کای شاد دل مرزبان
کنون کم به سوگند بستی زبان
سزد گر کنی راز خود آشکار
مرا بازگویی که چون است کار
چه نامی و تخم و نژادت ز کیست
بدین بیشه بودن تو را رای چیست
از ایرانیانیم، گفت آتبین
به ما بر ز ضحّاک، تنگ این زمین
در این بیشه باشم از این سان نهان
مگر مُردری مانَد از وی جهان
جوان گفت از ایران بسی سرفراز
نهان است هر جای و او نیست راز
چو شاید که دارای ایران ز کوش
به دریا گریزد، نه جنگ و نه جوش
چه آهو بود، ار تو ای ارجمند
به بیشه گریزی ز بهر گزند
برفت آن جوان، شاه در بیشه ماند
همی روزگارش به پرهیز راند
بخش ۱۵۲ - گذشتن آتبین از دریا و رسیدن به ایران: از آن آتبین شادمان گشت سختبخش ۱۵۴ - دیدن آتبین آفتاب را در خواب: پراندیشه خسرو شبی خفته بود
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
همی بود در بیشه شاه آتبین
ز گردون دژم وز زمانه به کین
هوش مصنوعی: در جنگل، شاهی به نام آتبین وجود داشت که از آسمان و زمان به شدت دلخور و آشفته بود.
ز بیشه یکی روز شد سوی دشت
جوانی پیاده بر او برگذشت
هوش مصنوعی: یک روز جوانی از جنگل به سمت دشت حرکت کرد و به صورت پیاده از آنجا گذشت.
مر او را به بیشه درآورد شاه
به چربی بپرسیدش از رنج راه
هوش مصنوعی: شاه او را به جنگل برد و از او درباره مشکلات و سختیهای مسیر سفر پرسید.
که آگاهی از کار ضحاک چیست
خبرها از آن مرد ناباک چیست
هوش مصنوعی: این بیت به این موضوع اشاره دارد که آگاهی و خبر از اعمال و کارهای شخصیتی به نام ضحاک چگونه است و همچنین این که اطلاعات و اخبار درباره او چه تأثیری میتواند داشته باشد. در واقع، به بررسی نحوه درک و آگاهی از یک فرد یا موقعیت خاص پرداخته میشود.
جوان گفت گیتی به کام وی است
زمین هفت کشور به نام وی است
هوش مصنوعی: جوان گفت که دنیا به نفع اوست و زمین هفت کشور به نام اوست.
تباه است کار بزرگان دین
تو گویی نبوده ست کس بر زمین
هوش مصنوعی: کار بزرگانی که در دین هستند، بیهوده و بیمعنی به نظر میرسد، انگار هیچکس بر روی زمین وجود نداشته است.
نبینیم مردم که ناباک نیست
نه کس را به فرمان ضحاک نیست
هوش مصنوعی: در این دنیا مردم را نمیبینیم که بینظم و فساد باشند، زیرا هیچکس نمیتواند به زور و قدرت بر دیگران تسلط یابد.
مگر سلکت آن مایه ی روزگار
که کوه دماوند دارد حصار
هوش مصنوعی: آیا جز این است که تنها یک چیز میتواند به زندگی ارزش بدهد، مانند کوه دماوند که با عظمت و شکوهش همه چیز را احاطه کرده است؟
هواخواه جمشیدیان اوست بس
که ضحاک را خود ندارد به کس
هوش مصنوعی: کسی که دوستی و محبت جمشید و خاندان او را دارد، آنقدر بها و ارزش دارد که هیچکس دیگری به اندازهٔ او اهمیت ندارد، حتی ضحاک.
فرستاد زی او سپه چند بار
ز فرسنگ دیدند روی حصار
هوش مصنوعی: گروهی از سپاه چندین بار به سوی او فرستاده شدند و از فاصلههای دور چهرهی او را بر روی دیوار مشاهده کردند.
دوبار او سپه برد زی جنگ نیز
نشایست کردن بدو هیچ چیز
هوش مصنوعی: او دو بار سپاه را به جنگ برد، اما هیچ چیزی از او شایستهای نمیدید.
یکی جای دارد که خورشید و باد
به تندی بدو روی نتوان نهاد
هوش مصنوعی: در جایی هست که نمیتوان به سرعت به آنجا خورشید و باد را فرستاد.
سپاهی نشانده ست ضحاک باز
به نزدیک آمل همه رزمساز
هوش مصنوعی: ضحاک، فرمانروای ستمگر، سربازانی را در نزدیکی آمل مستقر کرده است تا آماده جنگ باشند.
بدان تا از ایرانیان زین سپس
به نزدیک سلکت نیایند کس
هوش مصنوعی: بدان که از این پس هیچکس از ایرانیان به نزد سلکت نخواهد آمد.
بدو گفت داری تو جایی نشان
ز فرزند جمشید و آن سرکشان
هوش مصنوعی: به او گفت: آیا نشانی از فرزند جمشید و آن سر کشندگان داری؟
چنین داد پاسخ که شد سالیان
که پرسیدم این را ز ایرانیان
هوش مصنوعی: او چنین پاسخ داد که مدتهاست این سوال را از ایرانیان پرسیدهام.
نشان داد مردی که فرزند اوی
به دریای بی بُن نهاده ست روی
هوش مصنوعی: مردی نشان داد که فرزندش در دریاهایی عمیق و بیپایان غرق شده است.
نهان گشته بر تیغ کوهی بزرگ
ز دست بداندیش کوش سترگ
هوش مصنوعی: در دل یک کوه بزرگ، چیزی پنهان شده که ناشی از تلاش و فکر کسی است که به دنبال کارهای بزرگ و مهم است.
بخندید و پس گفتش ای نیکخواه
به نزدیک سلکت چه مایه ست راه
هوش مصنوعی: با لبخند به او گفتند: ای انسان نیکوکار، ببین که این مسیر به کجا میرسد.
چنین داد پاسخ که مرد سوار
به سه روز رفتن توان زی حصار
هوش مصنوعی: این شخص پاسخ داد که یک مرد سوار میتواند در عرض سه روز به دور حصار بگردد و به آنجا برسد.
بدو گفت دانی از ایدر تو راه
به کوه دماوند و آن جایگاه
هوش مصنوعی: او به او گفت آیا میدانی از اینجا به کجا باید بروی، به سمت کوه دماوند و آن منطقهی خاص؟
بدانم که راهی نبهره ست، گفت
همه بیشه و جایگاه نهفت
هوش مصنوعی: میدانم که هیچ راهی برای بهرهبرداری وجود ندارد. او گفت که همه جنگل و مکانهای پنهان در اختیار هستند.
تو مرد که ای، گفت و این گفت و گوی
ز بهر که داری مرا بازگوی
هوش مصنوعی: تو مردی، پس بگو ببینم این گفت و گو به خاطر چه کسی است که تو مرا دوباره به زبان میآوری؟
.................................
.................................
هوش مصنوعی: لطفاً متن یا بیتی که میخواهید معنی شود را ارائه دهید تا بتوانم به شما کمک کنم.
بدو گفت گوینده کای پاک رای
من از نیمروزم وز آباد جای
هوش مصنوعی: گفتگوی او به شخصی میگوید: ای اندیشهی پاک من، از نیمروز و از جای آباد من، به تو میگویم.
یکی نامه بردم به ضحّاک شاه
ز گرشاسپ یل، پهلوان سپاه
هوش مصنوعی: من پیامی به شاه ضحاک فرستادم، نامهای از گرشاسپ، پهلوان بزرگ و دلیر سپاه.
کنون بازگشتم سوی نیمروز
به نزدیک گرشاسپ لشکرفروز
هوش مصنوعی: اکنون به سمت نیمروز بازگشتهام، در نزدیکی گرشاسپ، که لشکری درخشان دارد.
بدادش جهاندار دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
هوش مصنوعی: جهاندار به او تعدادی دینار داد و با سوگندهایش او را متعهد کرد.
که رازم نگویی تو هرگز به کس
نگویی که دیدم کسی را و بس
هوش مصنوعی: راز من را هرگز به کسی نگو، زیرا تنها کسی را که دیدم خودم هستم و بس.
جوان گفت کای شاد دل مرزبان
کنون کم به سوگند بستی زبان
هوش مصنوعی: جوان گفت: ای خوشدل، اکنون دیگر به خاطر قسمی که خوردهای، دست از صحبت و گفتگو بردار.
سزد گر کنی راز خود آشکار
مرا بازگویی که چون است کار
هوش مصنوعی: اگر راز خود را برای من فاش کنی، خوب است. میتوانی بگویی که اوضاع و احوال چگونه است؟
چه نامی و تخم و نژادت ز کیست
بدین بیشه بودن تو را رای چیست
هوش مصنوعی: تو از چه نژادی و از کجا به این جنگل وارد شدهای؟ دلیل حضور تو در این مکان چیست؟
از ایرانیانیم، گفت آتبین
به ما بر ز ضحّاک، تنگ این زمین
هوش مصنوعی: ما ایرانیان هستیم و آتبین به ما گفت که از زندهماندن در این زمین تنگ و محنتبار به خاطر ظلم ضحاک رنج میبریم.
در این بیشه باشم از این سان نهان
مگر مُردری مانَد از وی جهان
هوش مصنوعی: من در این جنگل به طور پنهانی باشم تا اینکه در این دنیا چیزی از او باقی نماند.
جوان گفت از ایران بسی سرفراز
نهان است هر جای و او نیست راز
هوش مصنوعی: جوان گفت که در ایران افراد بسیار برجسته و با افتخار وجود دارند، اما این افراد در هر جا هستند و رازهایشان پنهان مانده است.
چو شاید که دارای ایران ز کوش
به دریا گریزد، نه جنگ و نه جوش
هوش مصنوعی: اگر ممکن باشد که کسی که قدرت و ثروت ایران را دارد، از اضطراب به دریا پناه ببرد، نه جنگی خواهد بود و نه هیجانی.
چه آهو بود، ار تو ای ارجمند
به بیشه گریزی ز بهر گزند
هوش مصنوعی: اگر تو ای عزیز و محترم، از میدان خطر فرار کنی، چه تفاوتی با آهو داری؟
برفت آن جوان، شاه در بیشه ماند
همی روزگارش به پرهیز راند
هوش مصنوعی: آن جوان رفت و شاه در جنگل تنها ماند و همچنان به زندگی خود ادامه میدهد و از اوضاع پرهیز میکند.