بخش ۳
سبزه نگر تازه به بار آمده
صافی و پیوسته و روغن زده
سُرسُرۀ فصلِ بهاران بُوَد
وز پی سُر خوردنِ یاران بُوَد
همچو دو پروانۀ خوش بال و پر
داده عِنان بر کفِ بادِ سحر
دست به هم داده بر آن سُر خوریم
گاه به هم گاه ز هم بگذریم
بلکه ز اجرامِ زمین رد شویم
هر دو یکی روحِ مجرَّد شویم
سیر نماییم در آفاقِ نور
از نظرِ مردمِ خاکی به دور
باش تو چون گربه و من موشِ تو
موشِ گرفتار در آغوشِ تو
گربه صفت وَرجَه و گازَم بگیر
وِل ده و پَرتَم کن و بازم بگیر
طفل شو و خُسب به دامانِ من
شیر بنوش از سرِ پستانِ من
از سرِ زلفم طلبِ مُشک کن
با نَفَسِ من عَرَقت خُشک کن
ورجَه و شادی کن و بشکن بزن
گُل بِکن از شاخه و بر من بزن
دست بکش بر شکمِ صافِ من
بوسه بزن بر دهنِ نافِ من
ماچ کن از سینۀ سیمینِ من
گاز بگیر از لبِ شیرینِ من
همچو کَلم بو کن و چون مُل بنوش
بفکن و لُختم کُن و بازم بپوش
غنچه صفت خنده کن و باز شو
عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
قِلقِلَکَم میده و نِشکان بگیر
من چه بگویم چه بکن، جان بگیر!
گفت و دگر باره طلب کرد بوس
باز شد آن چهرۀ خندان عَبوس
از غضب افکنده بر ابرو گِرِه
از پیِ پیکار کمان کرده زه
خواست چو با زُهره کند گفتگو
رویِ هم افتاد دو مژگانِ او
خفتنِ مژگانش نه از ناز بود
بلکه در آن خفتگی یک راز بود
امر طبیعی است که در بینِ راه
چون برسد مرد لبِ پرتگاه
خواهد از این سو چو به آن سو جهد
چشمِ خود از واهمه بر هم نِهَد
تازه جوان عاقبت اندیش بود
با خبر از عاقبتِ خویش بود
دید رسیدست لبِ پرتگاه
واهمه از چشم ببست از نگاه
آه چه خو خلبِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نهیبی است عشق
کیست که با عشق بچوشد همی
وز دو جهان دیده نپوشد همی
باری از آن بوسه جوانِ دِلیر
واهمه بگرفت و سرافکند زیر
گفت که ای نسخه بَدَل از پَری
جلدِ سوم از قمر و مشتَری
عطفِ بیان از گل و سرو و سَمَن
جملۀ تأکید ز باغ و چمن
دانَمت از جنس بشر برتری
لیک ندانم بشری یا پری؟
عشوه از این بیش به کارم مکن
صرف مساعی به شکارم مکن
بر لبم آنقدر تَلَنگُر مزن
جاش بماند به لبم، پُر مزن
شوخ مشو، شُعبَده بازی مکن
پیش میا دست درازی مکن
دست مزن تا نشود زینهار
عارضِ من لاله صفت داغدار
گر اثری مانَد از انگشتِ تو
باز شود مشتِ من و مشتِ تو
عذر چه آرد به کسان رویِ من
یک منم و چشمِ همه سویِ من
ظهر که در خانه نهم پای خود
بگذرم از موقفِ لالای خود
آن که قدش چِفته چو شمشیر شد
تا قدِ من راست تر از تیر شد
بیند اگر در رخِ من لکّهای
بی شک از آن لکّه خورد یکّهای
تا دلِ شب غُرغُر و غوغا کند
مُغتَنَمَم سازد و رُسوا کند
خلق چه دانند که این داغ چیست
بر رخ من داغِ تو یا داغِ کیست
کیست که این ظلم به من کرده است
مرد بَرَد تهمت و زن کرده است
شهد لبِ من نَمَکیده است کس
در قُرُقِ من نَچَریده است کس
هیچ خیالی نزده راهِ من
بَدرَقه کس نشده آهِ من
زاغچه کس ننشستم به بام
باد به گوشم نرسانده پیام
سیر ندیده نظری در رُخَم
شاد نگشته دلی از پاسُخَم
هیچ پریشان نشده خواب من
ابر ندیده شبِ مهتابِ من
آینۀ من نپذیرفته رنگ
پایِ نَباتم نرسیده به سنگ
خوردهام از خوب رُخان مشتها
سوزنِ نِشکان ز سر انگشتها
خوب رُخان خوش روشان خیل خیل
سویِ من آیند همه همچو سیل
عصر گذر کن طَرَفِ لاله زار
سرو قدان بین همه لاله عِذار
هر زن و مردی که به من بنگرد
یک قدم از پهلوی من نگذرد
عشوه کنان بگذرد از سویِ من
تا زند آرنج به بازویِ من
گرچه جوانم من و صاحب جَمال
مهر بتان را نکنم احتمال
زن نکند در دل جنگی مقام
عشقِ زنان است به جنگی حرام
عاشقی و مردِ سَپاهی کجا
دادنِ دل دست مناهی کجا؟
جایگهِ من شده قلبِ سپاه
قلبِ زنان را نکنم جایگاه
مردمِ بی اسلحه چون گوسفند
در قُرُقِ غیرتِ ما میچَرَند
گرگ شناسیم و شبانیم ما
حافظِ ناموسِ کسانیم ما
تا که بر این گلّه بزرگی کنیم
نیست سَزاوار که گُرگی کنیم
خون که چَکَد بهرِ وطن رویِ خاک
حیف بُوَد گر نبُوَد خونِ پاک
قلبِ سپاه است چو مأوایِ من
قلبِ فلان زن نشود جایِ من
مکرِ زنان خواندهام اندر رُمان
عشقِ زنان دیدهام از این و آن
دیده و دانسته نیفتم به چاه
کج نکنم پای خود از شاهراه
شاه پرستی است همه دینِ من
حُبِّ وطن پیشه و آیینِ من
بیند اگر حضرتِ اشرف مرا
آید و بیرون کند از صف مرا
گر شنود شاه غضب میکند
بی ادبان را شه ادب میکند
هر چه میانِ من و تو بگذرد
باد برِ شاه خبر میبرد
باد بر شاه بَرَد از هوا
کوه بگوید به زبانِ صَدا
بر سرِ ما فکری اگر ره کند
خلقتِ آن فکر، خودِ شه کند
فُرمِ نظام است چو در بر مرا
صحبتِ زن نیست مُیَسَّر مرا
بعد که آیم به لباسِ سِویل
از تو تَحاشی نکنم بی دلیل
ناز نیاموز تو سرباز را
بهرِ خود اندوخته کن ناز را
خیز و برو دست بدار از سرم
نیز مَبَر دست به پایین ترم!
زُهره که در موقعِ گفتارِ او
بود فنا در لبِ گلنارِ او،
مانده در او خیره چو صورتگری
در قلمِ صورتِ بُهت آوری
یا چو کسی هیچ ندیده تَذَرْو
دیده تَذَروی به سرِ شاخِ سرو
دید چو انکارِ منوچهر را
کرد فزون در طلبش مهر را
پنجهٔ عشقست و قوی پنجه ایست
کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست
منع بُتان عشق فزون تر کند
ناز، دلِ خون شده خون تر کند
هر چه به آن دیر بود دست رس
بیش بُوَد طالبِ آن را هوس
هرچه که تحصیلِ وی آسان بُوَد
قدر کم و قیمتش ارزان بُوَد
لعل همان سنگ بُوَد لیک سرخ
هست بسا سنگ چو او نیک سرخ
لعل ز معدن چو کم آید به دَر
لاجَرم از سنگ گران سنگتر
گر رادیوم نیز فراوان بُدی
قیمت اَحجارِ بیابان بُدی
الغرض آن انجمن آرایِ عشق
ماهی مستغرِق دریایِ عشق
آتشِ مِهرِ ابد اندوخته
در شررِ آتشِ خود سوخته
گرچه از او آیتِ حِرمان شنید
بیش شدش حرص و فزون شد اُمید
گفت جوان هر چه بُوَد ساده تر
هست به دل باختن آماده تر
مرغِ رمیده نشود زود رام
دام ندیده است که افتد به دام
جَست ز جا با قدِ چون سلسله
طعنه و تشویق و عِتاب و گِلِه
گفت چه ترسوست، جوان را ببین!
صاحبِ شمشیر و نشان را ببین!
آن که ز یک زن بود اندر گریز
در صف مردان چه کند جَست و خیز
مردِ سپاهی و به این کم دلی!
بچّه به این جاهلی و کاهلی!
بسکه ستم بر دلِ عاشق کند
عاشقِ بیچاره دلش دق کند
گرچه به خوبّی رُخَت وَرد نیست
بینِ جوانان چو تو خونسرد نیست
مرد رشید اینهمه وَسواس چیست
مردِ رشیدی، ز کست پاس چیست
پلک چرا رویِ هم انداختی
روز به خود بهرِ چه شب ساختی؟
جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست
پاسِ که داری و هراست ز چیست؟
سبزه تو ترسی که گُواهی دهد
نامه به ارکانِ سپاهی دهد
سبزه که جاسوس نباشد به باغ
دادنِ راپورت نداند کلاغ
قلعه بگی نیست که جَلبَت کند
حاکم شرعی نه که حَدَّت زند
نیست در اینجا ماژُری، محبَسی
منصبِ تو از تو نگیرد کسی
بیهُده از شاه مترسان مرا
جانِ من آن قدر مرنجان مرا
در تو نیابد غضبِ شاه راه
هیچ مَتَرس از غضبِ پادشاه
عشق فکن در سرِ مردم منم
عشقِ ترا در سرِ شاه افکنم
چون گلِ رخسارِ تو وا میشود
شاه هم از زُهره رضا میشود
این همه محجوب شدن بیخود است
حُجب ز اندازه فزون تر بد است
مرد که در کار نباشد جَسور
دور بُود از همه لذات، دور!
هر که نهند پایِ جَلادت به پیش
عاقبت از پیش بَرَد کار خویش
آن که بود شرم و حیا رهبرش
خلق رُبایند کلاه از سرش
هر که کند پیشۀ خود را ادب
در همه کار از همه مانَد عقب
کام طلب، نام طلب میشود
شاخِ گُلِ خشک، خَطَب میشود
زندگیِ ساده در این روزگار
ساده مشو، هیچ نیاید به کار!
گر تو هم این قدر شوی گول و خام
هیچ ترقّی نکنی در نظام
آتَشِ سرخی تو، خُمُودت چرا
آبِ روانی تو، جُمُودت چرا
تازه جوانی تو، جوانیت کو؟
عید بُوَد، خانه تکانیت کو؟
لعلِ ترا هیچ به از خنده نیست
اخم به رخسارِ تو زیبنده نیست
گر نه پیِ عشق و هوا دادهاند
این همه حسن از چه ترا دادهاند؟
کان ز پیِ بذلِ زر آمد پدید
شاخه برای ثمر آمد پدید
نور فشانی است غرض از چراغ
بهر تفرّج بُود آیینِ باغ
دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد
دخترِ بکر از پیِ کابین بود
غنچه که در طرف چمن وا شود
می نتوان گفت که رسوا شود
مه که ز نورش همه را قسمتست
می نتوان گفت که بی عصمتست
حسنِ تو بر حدِّ نصاب آمده
بیشتر از حدّ و حساب آمده
حیف نباشد تو بدین خَطّ و خال
بر نخوری، بر ندهی از جمال
عشق که نَبوَد به تو، تنها گلی
عشق که شد، هم گل و هم بلبلی
زندگیِ عشق عجب زندگیست
زنده که عاشق نبُوَد زنده نیست
حسنِ بِلا عشق ندارد صفا
لازم و ملزومِ همند این دو تا
قدرِ جوانی که ندانی بدان
چند صباحی که جوانی بدان
بعد که ریشِ تو رسد تا کمر
با تو کسی عشق نورزد دگر
عشق به هر دل که کند انتخاب
همچو رود نرم که در دیده خواب
عشق بدین مرتبه سهلُالقبول
بر تو گِران آمده ای بوالفضول
گر تو نداری صفتِ دلبری
مرد نیای صفحهای از مرمِری
پردۀ نقّاشیِ الوانیا
ساخته از زر بُتِ بی جانیا
از تو همان چشم شود بهره ور
عضوِ دگر بهره نبیند دگر
عکسِ تو در چَشمِ من افتاده است
مستیِ چشم من از آن باده است
این که تو گفتی که ز مِهری بَری
فارغی از رسم و ره دلبری
آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت
وصفِ ترا با من این گونه گفت
گفت و نگفته است یقیناً دروغ
تازه رسیدی تو به حدِّ بلوغ
شاخ تو پیوند نخورده هنوز
طوطیِ تو قند نخورده هنوز
جمع نگشتست هنوز از عِفاف
دامنِ پیراهنِ تو رویِ ناف
وصلِ تو بر شیفتگان نوبر است
نوبر هر میوه گرامیتر است
من هم از آن سویِ تو بشتافتم
کاشهبِ تو تازه نفس یافتم
از تو توان لذّت بسیار بُرد
با تو توان تخته زد و باده خورد
با تو توان خوب هم آغوش شد
خوب در آغوشِ تو بیهوش شد
میگذرد وقت، غنیمت شمار!
بر خور از این سفرۀ بی انتظار!
چون سخنِ زُهره به این جا رسید
کارِ منوچهر به سختی کشید
دید به گِل رفته فرو پای او
شورشی افتاده بر اعضای او
دل به برش زیر و زبر می شود
عضو دِگر طَورِ دگر میشود!
گویی جامی در کشیده است می
نشوه شده داخلِ شریانِ وی
یا مگر از رخنۀ پیراهنش
مورچِگان یافته ره بر تنش
رفت از این غُصّه فرو در خیال
کاین چه خیالست و چه تغییرِ حال
از چه دلش در تپش افتاده است
حوصله در کشمکش افتاده است
گرسنه بودش دل و سیرش نگاه
ظاهرِ او معنی خواه و نخواه
شرم بر او راهِ نَفس میگرفت
رنگ به رخ داده و پس می گرفت
رنگ پریده اگر اندر هوا
قابلِ حسّ بودی و نشو و نما
زان همه الوان که از آن رخ پرید
قوسِ قُزَح میشدی آن جا پدید
خواست نیفتاده به دامِ بلا
خیزد و زان ورطه زند ور حلا
گفت دِریغا که نکرده شکار
هیچ نیفتاده تفنگم به کار
گور و گوزنی نزده بر زمین
کبک نیاویخته بر قاچِ زین
سایه برفت و بپرید آفتاب
شد سرِ ما گرم چو این جویِ آب
سوخت ز خورشید رخِ روشنم
غرقِ عرق شد ز حرارت تنم
خانگیانم نگرانِ منند
چشم به ره منتظرانِ منند
صحبتِ عشق و هوس امروز بس
منتظران را به لب آمد نفس
جمعۀ دیگر لبِ این سنگِ جو
باد میانِ من و تو راندهوو
زهره چو بشنید نوایِ فِراق
طاقتش از غصّه و غم گشت طاق
دید که مرغِ دل آسیمه سر
در قفسِ سینه زند بال و پر
خواهد از آن تنگ مکان برجهد
بال زنان سر به بیابان نهد
رویِ هم افکند دو کف از اسف
باز سویِ سینۀ خود برد کف
داد بر آرامگهِ دل فشار
تا نکند مرغِ دل از وی فرار
اشک به دورِ مژهاش حلقه بست
ژاله به پیراهنِ نرگس نشست
گفت که آه ای پسرِ سنگ دل
ای ز دلِ سنگِ تو خارا خَجِل
مادر تو گر چو تو مَنّاعه بود
هیچ نبودی تو کنون در وجود
ای عجبا آن که ز زن آفرید
چون ز زن این گونه تواند برید!
حیف بُوَد از گهرِ پاکِ تو
این همه خودخواهی و امساکِ تو
این چه دلست ای پسرِ بی نظیر
سخت تر از سنگ و سیه تر ز قیر
تا به کی آرم به تو عجز و نیاز
وای که یک بوسه و این قدر ناز!؟
این همه هم جور و ستم میشود
از تو ز یک بوسه چه کم میشود
گرچه مرا بی تو روا کام نیست
بی تو مرا لحظه ای آرام نیست
گر تو مَحَبَّت گُنَه انگاشتی
این همه حسن از چه نگه داشتی
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایبِ هم قدِّ تو عبدالرّحیم
یک دو شبی باش به پهلویِ او
تا که کند در تو اثر خویِ او
تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال
طرزِ نظر بازی و غنج و دلال
بین که خداوند چه خوبش نمود
پادشهِ مُلکِ قلوبش نمود
مکتبِ عشق است سپرده به او
اوست که از جمله بُتان برده گو
آنچه ندانی تو ازو یاد گیر
مشقِ نکو کاری از اُستاد گیر
خوب ببین خوب رُخان چون کنند
صیدِ خَواطِر به چه افسون کنند
اهلِ نظر جمله دعایش کنند
شیفتگان جان به فدایش کنند
خلق بسوزند به راهش سپند
تا نرسد خویِ خوشش را گزند
وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق
بهرِ وی از شوی گرفته طلاق
این همه از عشق فحاشی مکن
سفسطه و عذرتراشی مکن
جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست
با همه تعجیل اَیابَت ز چیست؟
رنج چو عادت شود آسودگیست
قید بیآلایشی آلودگیست
گر تو نخواهی که دمد آفتاب
باز کن آن لعلِ لب و گو متاب
گر به رُخَت مهر رساند زیان
دامنِ پاچین کنمت سایبان
جا دهمت همچو روان در تنم
گیرمت اندر دلِ پیراهنم
در شکنِ زلف نهانت کنم
مخفی و محفوظ چو جانت کنم
دستهای از طرّهٔ خود بر چِنَم
بادزنی سازم و بادت زنم
اشک ببارم به رخت آن قَدَر
تا نکند در تو حرارت اثر
سازمت از چشمۀ چَشمِ زُلال
چالۀ لب چاهِ زنخ مال مال
آن دو کبوتر که به شاخ اندرند
حاملِ تختِ منِ نام آورند
چون سفر و سیر کنم در هوا
تختِ مرا حمل دهند آن دو تا
پر کشم از خاک به سویِ سپهر
تندتر از تابشِ اَنوارِ مهر
گویمشان آمده پر وا کنند
بر سرِ تو سایه مُهیّا کنند
این که گَه از شاه بترسانیَم
گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم
هیچ ندانی تو که من کیستم
آمده این جا ز پیِ چیستم
من که تو بینی به تو دل باختم
رویِ ترا قبلۀ خود ساختم
حجله نشینِ فلکِ سوّمم
عاشق و معشوق کُنِ مردمم
شور به ذرّاتِ جهان میدهم
حسن به این، عشق به آن میدهم
چشم به هر کس که بدوزم همی
خرمنِ هستیش بسوزم همی
عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم
بیش و کمِ آن دو مُنَظَّم کنم
هرکه ببینم به جنون میرود
دارد از اندازه برون میرود
عشق عنان جانبِ خون می کشد
کارِ مَحَبَّت به جُنون میکشد
مختصری رحم به حالش کنم
راه نمایی به وِصالش کنم
چاشنی خوانِ طبیعت منم
زین سبب از بین خدایان زنم
گرچه همه عشق بود دینِ من
باد بر او لعنت و نفرینِ من
داد به من چون غم و زحمت زیاد
قسمت او جز غم و زحمت مباد!
تا بُوَد، افسرده و ناکام باد!
عشق خوش آغاز و بد انجام باد!
یا ز خوشی میرد و یا از ملال
هیچ مبیناد رُخِ اعتدال
باد چو اطفال همیشه عَجول
بی سببی خوش دل و بی خود ملول
خانه خدایی کند آن را به روز
خادمِ مستی به لقب خانه سوز
پهن کند بسترِ خوابش به شام
خادمهای بوالهوس آشفته نام
باد گرفتار به لا و نِعَم
خوف و رَجا چیره بر او دم به دم
صبر و شکیبایی ازو دور باد
با گله و دَغدَغه محشور باد
آن که خداوند خدایان بُوَد
خالقِ ما و همه کیهان بُوَد
عشق چو در قالبِ من آفرید
قالبِ من قالبِ زن آفرید
گر تو شوی با منِ جاوید مَع
زندۀ جاوید شوی بِالتَّبع
نیست فنا چون به من اندر ز مَن
زندۀ جاوید شوی همچو من
من نه ز جنسِ بشرم نه پَری
دارم از این هر دو گهر برتری
رَبَّهِ نَوعَم به زبانِ عرب
داور حسنم به لِسانِ ادب
اوّلِ اسمِ تو چو باشد مَنُو
هست مرا خواندنِ مینو نِکو
مینویِ عشقم من و عشقم فن است
وان همه شیدایی و شور از من است
گر نَبُدی مرتعِ من در فلک
سفرۀ هستی نشدی با نمک
سر به سرِ عشق نهادن خطاست
آلهه عشق بسی ناقُلاست
حکم به درویش و به سلطان کند
هرچه کند با همه یک سان کند
گر تو نخندی به رُخم این سفر
بر لبِ خود خنده نبینی دگر
گرچه تو در حسن امیرِ منی
عاقبهالامر اسیرِ منی
آلهۀ عشق بسی زیرک است
پیرِ خرد در برِ او کودک است
حسن شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست
جملۀ عُشّاق مطیعِ من اند
مظهرِ افکارِ بدیعِ من اند
هرچه لطیف است در این روزگار
وانچه بود زینت و نقش و نگار
آنچه بُوَد عشرتِ رویِ زَمی
وانچه از او کیف کند آدمی
شعرِ خوش و صوتِ خوش و رویِ خوش
سازِ خوش و نازِ خوش و بویِ خوش
فکرِ بدیعِ همه دانشوران
نغمۀ جان پرورِ رامش گران
جمله برون آید از این کارگاه
کز اثرِ سعیِ من افتد به راه
جمله ز آثارِ شریفِ من اند
یکسره مصنوعِ ظریفِ مناند
بذرِ مَحَبَّت را من داشتم
کامده و رویِ زمین کاشتم
روی زمین است چو کانوایِ من
طرح کنم بر رخش انواعِ فن
رویِ زمین هرچه مرا بنده اند
شاعر و نقّاش و نویسندهاند
گه رافائل گه میکِلانژ آورم
گاه هُومر گه هِرُودت پرورم
گاه کمالُ المُلک آرم پدید
رویِ صنایع کنم از وی سفید
گاه قلم در کفِ دشتیِ دِهَم
بر قلمش رویِ بهشتی دِهَم
گاه به خیلِ شعرا لج کنم
خلقتِ فرزانۀ ایرَج کنم
تار دهم در کفِ درویش خان
تا بدهد بر بدنِ مُرده جان
گاه زنی همچو قمر پروَرَم
در دهنش تُنگِ شکر پرورم
من کُلُنِل را کُلُنِل کرده ام
پنجۀ وی رهزنِ دل کرده ام
نام مجازیش عَلیِّ نَقی است
نامِ حقیقیش ابُوالموسِقی است
دقّتِ کامل شده در سازِ او
بی خبرم لیک ز آوازِ او
پیشِ خود آموخته آواز را
لیک من آموختمش ساز را
من شده ام ماشطۀ خَطّ و خال
تا تو شدی همچو بَدیعُ الجمال
من به رُخَت بردم از آغاز دست
تا شدم امروز به تو پای بست
من چو به حُسنِ تو نبردم حَسَد
نَوبرِ حسنِ تو به من می رسد
من چو ترا خوب بیاراستم
از پی حَظِّ دلِ خود خواستم
من گُلِ روی تو نمودم پدید
خارِ تو بر پایِ خودِ من خلید
آن که خداوند بُوَد بر سپاه
بر فلکِ پنجمش آرامگاه
نامش مرّیخ خداوندِ عزم
کارش پروردنِ مردانِ رزم
معبد او ساخته از سنگ وروست
تربیتِ مردِ سلحشور از اوست
بینِ خدایان به همه غالب است
طاعت او بر همه کس واجب است
با همه ارباب در ا نداخته
نزدِ من اما سپر انداخته
خیمۀ جنگش شده بالینِ من
معرکهاش سینۀ سیمینِ من
مِغفَرِ او جامِ شرابِ من است
نیزۀ او سیخِ کبابِ من است
بر همه دعویّ خدایی کند
وز لبِ من بوسه گدایی کند
مایلِ بی عاری و مستی شده
شخصِ بدان هَیمَنه دستی شده
بر لبِ او خنده نمیدید کس
مشغله اش خوردنِ خون بود و بس
عاقبت الامر ادب کردمش
معتدل و صلح طلب کردمش
صد من از او سیم و زر اندوختم
تاش کمی عاشقی آموختم
حال غرور و ستمش کم شده
مختصری مَردِ کِه آدم شده
طبلِ بزرگش که اگر دم زدی
صلحِ دُوَل را همه بر هم زدی
گوشهای افتاده و وارو شده
میزِ غذا خوردنِ یارو شده
خواهم اگر بیش لَوَندی کنم
مفتضحش چون بُزِ قندی کنم
مسخرۀ عالم بالا شود
حاج زکی خانِ خداها شود!
اطلاعات
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: همراهان گنجور
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
سبزه نگر تازه به بار آمده
صافی و پیوسته و روغن زده
هوش مصنوعی: سبزهای که جدیداً رشد کرده، صاف و یکدست و سرشار از روغن است.
سُرسُرۀ فصلِ بهاران بُوَد
وز پی سُر خوردنِ یاران بُوَد
هوش مصنوعی: بهار زمانی است که همه جا بوی تازگی و زندگی میدهد و این فصل به نوعی یادآور دوستی و همراهی با دیگران است.
همچو دو پروانۀ خوش بال و پر
داده عِنان بر کفِ بادِ سحر
هوش مصنوعی: دو پروانه با بالها و پرهای زیبا در دست نسیم صبحگاهی رقصانند.
دست به هم داده بر آن سُر خوریم
گاه به هم گاه ز هم بگذریم
هوش مصنوعی: دست در دست هم میزنیم و گهگاه کنار هم میچرخیم و گاهی هم از کنار هم میگذریم.
بلکه ز اجرامِ زمین رد شویم
هر دو یکی روحِ مجرَّد شویم
هوش مصنوعی: بیایید از دنیای مادی فراتر برویم و به یک حالت غیرمادی و روحانی دست یابیم، به گونهای که خود را در یک وجود واحد و روحِ خالص تجربه کنیم.
سیر نماییم در آفاقِ نور
از نظرِ مردمِ خاکی به دور
هوش مصنوعی: ما در دنیای روشنی سفر میکنیم، دور از دیدگان انسانهای دنیاگرا.
باش تو چون گربه و من موشِ تو
موشِ گرفتار در آغوشِ تو
هوش مصنوعی: مانند گربه باش و من هم موشی باشم که در آغوش تو اسیر شده است.
گربه صفت وَرجَه و گازَم بگیر
وِل ده و پَرتَم کن و بازم بگیر
هوش مصنوعی: مثل گربه بازیگوش من خیلی سر و صدا میکنم و دنبال کارهای مختلف میروم. گاهی که از کنترل خارج میشوم، باید مرا بگیرید و دوباره آرامم کنید و اگر در جایی اذیت میکنم، باید مرا دور کنید و دوباره برگردانید.
طفل شو و خُسب به دامانِ من
شیر بنوش از سرِ پستانِ من
هوش مصنوعی: ای کودک، مانند شیر در آغوش من آرام بگیر و از شیر مادری من بنوش.
از سرِ زلفم طلبِ مُشک کن
با نَفَسِ من عَرَقت خُشک کن
هوش مصنوعی: از گیسوان من بوی خوش را طلب کن و با نفسهای من عرق را خشک کن.
ورجَه و شادی کن و بشکن بزن
گُل بِکن از شاخه و بر من بزن
هوش مصنوعی: شاد باش و خوش بگذران، و با ضربه زدن به چیزی، گل را از شاخه جدا کن و بر من بزن.
دست بکش بر شکمِ صافِ من
بوسه بزن بر دهنِ نافِ من
هوش مصنوعی: دستت را بر روی شکم صاف من بگذار و بر روی ناحیهی زیر شکم من بوسه بزن.
ماچ کن از سینۀ سیمینِ من
گاز بگیر از لبِ شیرینِ من
هوش مصنوعی: از سینهی نقرهای من بوسهای بزن و از لبهای شیرینم طعم بگیر.
همچو کَلم بو کن و چون مُل بنوش
بفکن و لُختم کُن و بازم بپوش
هوش مصنوعی: مانند کَلم، حالتی خوش داشته باش و مانند مل، خود را غرق در لذت کن. سپس با سادگی و صمیمیت، سختیها را دور بینداز و بار دیگر بر آرامش خود بیفزای.
غنچه صفت خنده کن و باز شو
عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
هوش مصنوعی: با لبخند و ناز و عشوهای دلربا، خود را به زیبایی نشان بده و از غمها دوری کن.
قِلقِلَکَم میده و نِشکان بگیر
من چه بگویم چه بکن، جان بگیر!
هوش مصنوعی: دست و دلم میلرزد و نمیدانم چه بگویم و چه کاری انجام دهم، فقط میخواهم جانم را بگیر و کمکم کن!
گفت و دگر باره طلب کرد بوس
باز شد آن چهرۀ خندان عَبوس
هوش مصنوعی: او دوباره درخواست بوسه کرد و چهره خندان او همچنان باز شد.
از غضب افکنده بر ابرو گِرِه
از پیِ پیکار کمان کرده زه
هوش مصنوعی: از خشم، ابروهایش را به هم کشیده و آماده نبرد است، مانند کمان که برای تیراندازی کشیده شده است.
خواست چو با زُهره کند گفتگو
رویِ هم افتاد دو مژگانِ او
هوش مصنوعی: زمانی که خواست با زهره صحبت کند، چشمانش به هم برخورده و روی هم قرار گرفتند.
خفتنِ مژگانش نه از ناز بود
بلکه در آن خفتگی یک راز بود
هوش مصنوعی: چشمانش به خواب رفته بود نه به خاطر لذت و ناز، بلکه در آن خواب، یک رازی نهفته بود.
امر طبیعی است که در بینِ راه
چون برسد مرد لبِ پرتگاه
هوش مصنوعی: طبیعی است که در مسیر زندگی، وقتی به لبهی خطر نزدیک میشویم، انسان دچار تردید و ترس میشود.
خواهد از این سو چو به آن سو جهد
چشمِ خود از واهمه بر هم نِهَد
هوش مصنوعی: خواهد از این سمت به آن سمت برود و در این حین، از ترس نگاهی به اطرافش نندازد.
تازه جوان عاقبت اندیش بود
با خبر از عاقبتِ خویش بود
هوش مصنوعی: جوانی که تازه به سن و سال خود رسیده، به خوبی میداند که آیندهاش چگونه خواهد بود و به این موضوع فکر میکند.
دید رسیدست لبِ پرتگاه
واهمه از چشم ببست از نگاه
هوش مصنوعی: به لب پرتگاه نزدیک شدهام و برای اینکه از ترس و اضطراب دور شوم، چشمانم را بستهام و از نگاه دیگران پرهیز میکنم.
آه چه خو خلبِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نهیبی است عشق
هوش مصنوعی: آه! عشق چقدر شگفتانگیز و ترسناک است! این احساس، جایی است سرشار از تردید و تنش.
کیست که با عشق بچوشد همی
وز دو جهان دیده نپوشد همی
هوش مصنوعی: کیست که با عشق به ممارست بپردازد و از دو جهان چشم بپوشد؟
باری از آن بوسه جوانِ دِلیر
واهمه بگرفت و سرافکند زیر
هوش مصنوعی: باری، از آن بوسهی شگفتانگیز جوان شجاع، ترس و نگرانی به دل راه داد و به خاطر آن احساس شرم و ناراحتی کرد.
گفت که ای نسخه بَدَل از پَری
جلدِ سوم از قمر و مشتَری
هوش مصنوعی: بگو که ای نسخه بدل، تو از کدامین پری هستی، جلد سوم ماه و مشتری کجاست؟
عطفِ بیان از گل و سرو و سَمَن
جملۀ تأکید ز باغ و چمن
هوش مصنوعی: در این بیت به زیباییهای طبیعی از جمله گل، سرو و سمن اشاره شده و تأکید بر زیباییهای باغ و چمن صورت گرفته است. شاعر به توصیف جذابیت و جلوههای دیدنی این عناصر پرداخته و اهمیت آنها را در زیبایی طبیعت یادآور میشود.
دانَمت از جنس بشر برتری
لیک ندانم بشری یا پری؟
هوش مصنوعی: من میدانم که تو از نظر انسانی superiority داری، اما نمیدانم آیا تو انسانی هستی یا موجودی دیگری؟
عشوه از این بیش به کارم مکن
صرف مساعی به شکارم مکن
هوش مصنوعی: لطفاً بیشتر از این با ناز و عشوه با من رفتار نکن، و به تلاشهایم برای جذب توجه تو ادامه نده.
بر لبم آنقدر تَلَنگُر مزن
جاش بماند به لبم، پُر مزن
هوش مصنوعی: لطفاً اینقدر به لبم نزن که جا بماند، از اندازهاش بیشتر نزن.
شوخ مشو، شُعبَده بازی مکن
پیش میا دست درازی مکن
هوش مصنوعی: بازیگوشی نکن، شعبدهبازی نکن و به من نزدیک نشو دست دراز نکن.
دست مزن تا نشود زینهار
عارضِ من لاله صفت داغدار
هوش مصنوعی: دست نزن که مبادا چهرهام مانند لاله داغدار و غمناک شود.
گر اثری مانَد از انگشتِ تو
باز شود مشتِ من و مشتِ تو
هوش مصنوعی: اگر نشانهای از انگشت تو باقی بماند، آنگاه دست من و دست تو باز خواهد شد.
عذر چه آرد به کسان رویِ من
یک منم و چشمِ همه سویِ من
هوش مصنوعی: چرا باید از کسی عذرخواهی کنم؟ من فقط یک نفر هستم و همه نگاهها به من دوخته شده است.
ظهر که در خانه نهم پای خود
بگذرم از موقفِ لالای خود
هوش مصنوعی: هنگامی که در ظهر پا به خانه میگذارم، از جایی که سکوت و آرامش وجود دارد، خارج میشوم.
آن که قدش چِفته چو شمشیر شد
تا قدِ من راست تر از تیر شد
هوش مصنوعی: کسی که قدش به صورت خمیده و کج درآمده، مانند شمشیر، حالا قد من به قدری راست و مستقیم شده که از تیر هم بلندتر است.
بیند اگر در رخِ من لکّهای
بی شک از آن لکّه خورد یکّهای
هوش مصنوعی: اگر کسی در چهره من یک لکه ببیند، بدون شک آن لکه نشان دهنده نقصی است که در من وجود دارد.
تا دلِ شب غُرغُر و غوغا کند
مُغتَنَمَم سازد و رُسوا کند
هوش مصنوعی: تا زمانی که شب با سر و صدا و تلاطم به پایان میرسد، از این فرصت بهرهبرداری میکنم و خود را در معرض افشا قرار میدهم.
خلق چه دانند که این داغ چیست
بر رخ من داغِ تو یا داغِ کیست
هوش مصنوعی: مردم چه میدانند که این نشان بر چهره من چه معنایی دارد؛ آیا این نشان عشق توست یا نشانه کسی دیگر؟
کیست که این ظلم به من کرده است
مرد بَرَد تهمت و زن کرده است
هوش مصنوعی: چه کسی است که به من این همه ظلم کرده است؟ مردان تهمت میزنند و زنان نیز آسیب میزنند.
شهد لبِ من نَمَکیده است کس
در قُرُقِ من نَچَریده است کس
هوش مصنوعی: هیچکس نتوانسته است از عسل لبهای من بچشد و هیچکس اجازه ندارد به حریم من نزدیک شود.
هیچ خیالی نزده راهِ من
بَدرَقه کس نشده آهِ من
هوش مصنوعی: هیچ کس به راهم نیامده و هیچ فکر و خیالی برای کمک به من وجود ندارد، فقط حسرت و آههای من به همراه من است.
زاغچه کس ننشستم به بام
باد به گوشم نرسانده پیام
هوش مصنوعی: پرندهای بر بام من ننشسته و باد پیامی به گوشم نرسانده است.
سیر ندیده نظری در رُخَم
شاد نگشته دلی از پاسُخَم
هوش مصنوعی: کسی که دنیا را نشنیده و ندیده است، وقتی به چهره من نگاه میکند، دلش شاد نمیشود و از پاسخ من راضی نمیگردد.
هیچ پریشان نشده خواب من
ابر ندیده شبِ مهتابِ من
هوش مصنوعی: خواب من هیچگونه آشفتگی ندارد، مانند شب آرام و روشن ماه که ابرها آنرا نپوشاندهاند.
آینۀ من نپذیرفته رنگ
پایِ نَباتم نرسیده به سنگ
هوش مصنوعی: آینه، رنگ پای نبات من را نمیپذیرد، زیرا هنوز به سنگ نرسیده است.
خوردهام از خوب رُخان مشتها
سوزنِ نِشکان ز سر انگشتها
هوش مصنوعی: من از زیبایی صورتهای خوب، زخمهایی خوردهام که همچون سوزن از لایههای نازک پوست وجودم میگذرد.
خوب رُخان خوش روشان خیل خیل
سویِ من آیند همه همچو سیل
هوش مصنوعی: زیبایان و خوشرویان به گروههای بزرگ به سمت من میآیند، مانند سیلی که به راه میافتد.
عصر گذر کن طَرَفِ لاله زار
سرو قدان بین همه لاله عِذار
هوش مصنوعی: در اینجا سخن از گزراندن زمان در کنار باغ گل و تماشای زیبایی سروهاست. هرچند در میان این زیباییها، لالهها نمایان هستند و زیبایی خاص خود را دارند. به نوعی، شاعر به زیبایی و درخشش هر یک از این گلها و درختان اشاره میکند.
هر زن و مردی که به من بنگرد
یک قدم از پهلوی من نگذرد
هوش مصنوعی: هر زن و مردی که به من نگاه کند، نباید هیچ فاصلهای از سمت من بگیرد.
عشوه کنان بگذرد از سویِ من
تا زند آرنج به بازویِ من
هوش مصنوعی: با ناز و ادا از کنار من میگذرد تا آرنجش به بازوی من برخورد کند.
گرچه جوانم من و صاحب جَمال
مهر بتان را نکنم احتمال
هوش مصنوعی: هرچند جوان و زیبا هستم، اما به دردسر عشق و زیبایی معشوقان نمیاندیشم.
زن نکند در دل جنگی مقام
عشقِ زنان است به جنگی حرام
هوش مصنوعی: زن در دل خود جنگی ندارد، زیرا مقام عشق مخصوص زنان است و جنگ در این مقام جایی ندارد.
عاشقی و مردِ سَپاهی کجا
دادنِ دل دست مناهی کجا؟
هوش مصنوعی: عشق و دلیری و شجاعت دو مقوله متفاوت هستند؛ عاشق شدن و دل دادن کار آسانی نیست و به همین دلیل نمیتوان آن را به سادگی با شجاعت و جنگیدن مقایسه کرد.
جایگهِ من شده قلبِ سپاه
قلبِ زنان را نکنم جایگاه
هوش مصنوعی: جایگاه من قلب سپاه است، اما نمیخواهم جایگاهی برای قلبِ زنان ایجاد کنم.
مردمِ بی اسلحه چون گوسفند
در قُرُقِ غیرتِ ما میچَرَند
هوش مصنوعی: مردم بی دفاع و ناتوان مانند گوسفندهایی هستند که در سرزمین ما و تحت حمایت غیرت و شرف ما میچرخند.
گرگ شناسیم و شبانیم ما
حافظِ ناموسِ کسانیم ما
هوش مصنوعی: ما جلوی خطرات را میگیریم و از حریم و حامی افرادی هستیم که به آنها وابستهایم.
تا که بر این گلّه بزرگی کنیم
نیست سَزاوار که گُرگی کنیم
هوش مصنوعی: نباید به خاطر بزرگی و قدرت خود، به دیگران آسیب بزنیم یا به آنها بیاحترامی کنیم.
خون که چَکَد بهرِ وطن رویِ خاک
حیف بُوَد گر نبُوَد خونِ پاک
هوش مصنوعی: اگر خون به خاطر میهن بر روی زمین بریزد، بسیار متأسفکننده است که این خون پاک و بیگناه نباشد.
قلبِ سپاه است چو مأوایِ من
قلبِ فلان زن نشود جایِ من
هوش مصنوعی: به دل سپاه اشاره دارد که برای من بسیار مهم و ارزشمند است، اما دل یک زن خاص هیچگاه نمیتواند جایگاه من را بگیرد.
مکرِ زنان خواندهام اندر رُمان
عشقِ زنان دیدهام از این و آن
هوش مصنوعی: من در داستانهای عشق، از حقهها و ترفندهای زنان آشنا شدهام و از دیگران نیز در مورد تجربههایشان چیزهایی دیدهام و شنیدهام.
دیده و دانسته نیفتم به چاه
کج نکنم پای خود از شاهراه
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر بیان میکند که با آگاهی و بصیرت، به دامها و مشکلاتی که ممکن است پیش بیاید توجه میکند و سعی ندارد که به راههای انحرافی برود. او تصمیم میگیرد با دقت و درستی قدم بردارد تا از مسیر اصلی خود منحرف نشود.
شاه پرستی است همه دینِ من
حُبِّ وطن پیشه و آیینِ من
هوش مصنوعی: من تمام دین و آیین خود را در عشق به شاه و میهن میدانم.
بیند اگر حضرتِ اشرف مرا
آید و بیرون کند از صف مرا
هوش مصنوعی: اگر حضرت بزرگوار به سراغ من بیاید و مرا از این صف بیرون کند، بیشک نگاهش به من خواهد افتاد.
گر شنود شاه غضب میکند
بی ادبان را شه ادب میکند
هوش مصنوعی: هرگاه پادشاه یا فرمانروا چیزی ناپسند یا بیاحترامی بشنود، به شدت خشمگین میشود، اما با بیادبان بهطور مناسبی رفتار کرده و ادب و احترام را به آنها یادآور میشود.
هر چه میانِ من و تو بگذرد
باد برِ شاه خبر میبرد
هوش مصنوعی: هر آنچه بین من و تو رخ میدهد، باد به پادشاه خبر میدهد.
باد بر شاه بَرَد از هوا
کوه بگوید به زبانِ صَدا
هوش مصنوعی: باد به شاه میگوید که از ارتفاعات کوه، صدا به گوش میرسد.
بر سرِ ما فکری اگر ره کند
خلقتِ آن فکر، خودِ شه کند
هوش مصنوعی: اگر اندیشهای در سر ما سر بزند، خود آن اندیشه میتواند به مانند یک پادشاه بر ما حکومت کند.
فُرمِ نظام است چو در بر مرا
صحبتِ زن نیست مُیَسَّر مرا
هوش مصنوعی: زندگی من همچون نظامی است که در آن، صحبت زن برایم میسر نشده است.
بعد که آیم به لباسِ سِویل
از تو تَحاشی نکنم بی دلیل
هوش مصنوعی: بعد از آنکه به پیرهن ساده و معمولی برسم، از تو بیدلیل دوری نکرده و احتیاط نخواهم کرد.
ناز نیاموز تو سرباز را
بهرِ خود اندوخته کن ناز را
هوش مصنوعی: زیبایی و ناز را به کسی که به او اعتماد داری، یاد نده؛ بلکه آموزگاری کن که به ناز خود برسد و آن را برای خود ذخیره کند.
خیز و برو دست بدار از سرم
نیز مَبَر دست به پایین ترم!
هوش مصنوعی: بپا و برخیز، از روی من فاصله بگیر، اما دستت را به جاهای پایینتر نبر!
زُهره که در موقعِ گفتارِ او
بود فنا در لبِ گلنارِ او،
هوش مصنوعی: زُهره که در هنگام صحبت کردنش، زیباییاش مانند گل نارنجی میدرخشد و به نوعی محو و فنا در آن جلوه میکند.
مانده در او خیره چو صورتگری
در قلمِ صورتِ بُهت آوری
هوش مصنوعی: ماندهام به تماشا، مانند یک هنرمند که در حال نقاشی کردن چهرهای است و در حیرت و شگفتی از آنچه میبیند، غرق شده است.
یا چو کسی هیچ ندیده تَذَرْو
دیده تَذَروی به سرِ شاخِ سرو
هوش مصنوعی: شاید مثل کسی باشی که چیزی ندیده و از دیدن زیباییها حیران ماندهای، مانند شعاع نور که بر سر شاخههای سرو تابیده است.
دید چو انکارِ منوچهر را
کرد فزون در طلبش مهر را
هوش مصنوعی: وقتی منوچهر به من توجه نکرد و انکار کرد، نهایتاً عشق و محبتش را بیشتر جستجو کردم.
پنجهٔ عشقست و قوی پنجه ایست
کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست
هوش مصنوعی: عشق مانند دستانی قوی است که هیچکس نمیتواند از چنگال آن رهایی یابد و هیچکس نمیتواند در برابر آن مقاومت کند.
منع بُتان عشق فزون تر کند
ناز، دلِ خون شده خون تر کند
هوش مصنوعی: ممنوعیت معشوقان عشق را شدت بیشتری میبخشد و دلی که خونین شده، بیشتر از قبل خونین میشود.
هر چه به آن دیر بود دست رس
بیش بُوَد طالبِ آن را هوس
هوش مصنوعی: هر چه چیزی به دست آوردنش زمانبر باشد، تمایل و خواستند به آن بسیار بیشتر میشود.
هرچه که تحصیلِ وی آسان بُوَد
قدر کم و قیمتش ارزان بُوَد
هوش مصنوعی: هر چه به دست آوردن آن آسانتر باشد، ارزش و قیمتش کمتر است.
لعل همان سنگ بُوَد لیک سرخ
هست بسا سنگ چو او نیک سرخ
هوش مصنوعی: نكتهای که در این بیت مطرح شده این است که لعل، که در واقع نوعی سنگ است، به خاطر رنگ سرخش زیبا و باارزش به نظر میرسد. همچنین به این موضوع اشاره شده که برخی دیگر از سنگها نیز وجود دارند که اگرچه سرخ هستند، اما به خوبی لعل قابل تقدیر و ارزشمند نیستند. در واقع، زیبایی و ارزش در اینجا به ویژگیهای خاص لعل نسبت داده شده است.
لعل ز معدن چو کم آید به دَر
لاجَرم از سنگ گران سنگتر
هوش مصنوعی: اگر لعل (جواهری گرانبها) از معدن کم شود، به در خانهام، سنگی گرانتر از آن هم پیدا میشود.
گر رادیوم نیز فراوان بُدی
قیمت اَحجارِ بیابان بُدی
هوش مصنوعی: اگر رادیوم نیز به وفور وجود داشت، قیمت سنگهای بیابانی نیز افزایش مییافت.
الغرض آن انجمن آرایِ عشق
ماهی مستغرِق دریایِ عشق
هوش مصنوعی: خلاصه اینکه آن جمع دوستانه، تفکرات عاشقانهای دارد که در عمق دریای عشق غرق شده است.
آتشِ مِهرِ ابد اندوخته
در شررِ آتشِ خود سوخته
هوش مصنوعی: عشق و محبت جاودانهای در دل دارم که در آتش مشکلات و سختیها به سوزش افتاده است.
گرچه از او آیتِ حِرمان شنید
بیش شدش حرص و فزون شد اُمید
هوش مصنوعی: هرچند که شنیده است نشانههایی از ناامیدی و حرمان، اما این موضوع باعث شده که او به شدت طمع کند و امیدش بیشتر شود.
گفت جوان هر چه بُوَد ساده تر
هست به دل باختن آماده تر
هوش مصنوعی: جوان گفت هر چه سادهتر باشد، دل خوشی و عشق ورزیدن به آن آسانتر است.
مرغِ رمیده نشود زود رام
دام ندیده است که افتد به دام
هوش مصنوعی: پرندهی فراری به سادگی فریب نمیخورد، زیرا آن را از روی تجربهی قبلیاش، دام و خطر را تشخیص میدهد و نمیگذارد به دام بیفتد.
جَست ز جا با قدِ چون سلسله
طعنه و تشویق و عِتاب و گِلِه
هوش مصنوعی: با قدی که به زیبایی مانند زنجیر است، از جایش برخاست و تحت تأثیر نگاهها و صحبتهای کنایهآمیز و انتقادات و شکایتها قرار گرفت.
گفت چه ترسوست، جوان را ببین!
صاحبِ شمشیر و نشان را ببین!
هوش مصنوعی: میگوید که جوان ترسو است، وقتی که او را با کسی که شمشیر و نشان دارد مقایسه میکند و به جرأت و توانمندی او اشاره میکند.
آن که ز یک زن بود اندر گریز
در صف مردان چه کند جَست و خیز
هوش مصنوعی: شخصی که از یک زن خارج شده و فرار کرده است، در میان مردان چه کاری میتواند انجام دهد و چگونه میتواند خود را بروز دهد؟
مردِ سپاهی و به این کم دلی!
بچّه به این جاهلی و کاهلی!
هوش مصنوعی: تو که یک مرد جنگی هستی، چرا اینقدر ترسو و ضعیف رفتار میکنی؟ و تو که بچهای، چرا اینقدر بیخبر و تنبلی؟
بسکه ستم بر دلِ عاشق کند
عاشقِ بیچاره دلش دق کند
هوش مصنوعی: عاشقِ بیچاره به قدری تحمل فشار و ستم را دارد که قلبش از این همه درد و رنج به تنگ آمده و ممکن است خراب شود.
گرچه به خوبّی رُخَت وَرد نیست
بینِ جوانان چو تو خونسرد نیست
هوش مصنوعی: هرچند که چهرهات به زیبایی مورد توجه دیگران قرار نمیگیرد، ولی هیچ کس در میان جوانان به آرامی و خونسردی تو نمیرسد.
مرد رشید اینهمه وَسواس چیست
مردِ رشیدی، ز کست پاس چیست
هوش مصنوعی: مرد واقعی چرا اینقدر نگرانی و تردید دارد؟ مردی که دارای فضیلت و شایستگی است، از چه چیز میترسد و نگران است؟
پلک چرا رویِ هم انداختی
روز به خود بهرِ چه شب ساختی؟
هوش مصنوعی: چرا پلکت را روی هم گذاشتی؟ روز را به چه چیزی تبدیل کردی که شب به وجود آمد؟
جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست
پاسِ که داری و هراست ز چیست؟
هوش مصنوعی: در این مکان فقط من و تو هستیم و هیچ کس دیگری وجود ندارد، پس از چه چیز نگران هستی و برای چه چیزی نگران پاسداری؟
سبزه تو ترسی که گُواهی دهد
نامه به ارکانِ سپاهی دهد
هوش مصنوعی: در اینجا به نوعی از زیبایی و شجاعت اشاره شده است، به طوری که سبزهای که نمایانگر طراوت و زندگی است، میتواند شواهدی از قدرت و استحکام را در دل سپاه به تصویر بکشد. در واقع، زیبایی و سرزندگی به عنوان نشانهای از قوت و اعتماد به نفس در میدان جنگ به حساب میآید.
سبزه که جاسوس نباشد به باغ
دادنِ راپورت نداند کلاغ
هوش مصنوعی: اگر سبزهای در باغ وجود نداشته باشد که در کارهای باغ جاسوسی کند، کلاغ هم نمیداند که باید گزارشی از اوضاع باغ تهیه کند.
قلعه بگی نیست که جَلبَت کند
حاکم شرعی نه که حَدَّت زند
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که هیچ دلیلی وجود ندارد که کسی با قدرت و سلطهاش شما را تحت تاثیر قرار دهد یا محدود کند. به عبارت دیگر، افراد باید مستقل باشند و تحت نفوذ دیگران قرار نگیرند.
نیست در اینجا ماژُری، محبَسی
منصبِ تو از تو نگیرد کسی
هوش مصنوعی: در این مکان هیچ چیز برتری وجود ندارد و هیچکس نمیتواند مقام و مقامداریت را از تو بگیرد.
بیهُده از شاه مترسان مرا
جانِ من آن قدر مرنجان مرا
هوش مصنوعی: نترس از شاه، چون جان من را بیهوده نرنجان.
در تو نیابد غضبِ شاه راه
هیچ مَتَرس از غضبِ پادشاه
هوش مصنوعی: در تو هیچ کجا جای نگرانی از خشم پادشاه نیست؛ پس از خشم او نترس.
عشق فکن در سرِ مردم منم
عشقِ ترا در سرِ شاه افکنم
هوش مصنوعی: عشق را در دل مردم بینداز، من نیز عشق تو را در دل شاه جای میدهم.
چون گلِ رخسارِ تو وا میشود
شاه هم از زُهره رضا میشود
هوش مصنوعی: زمانی که چهرهی زیبایت شکوفا میشود، حتی شاه نیز از زیبایی تو شگفتزده میشود و خوشحال میگردد.
این همه محجوب شدن بیخود است
حُجب ز اندازه فزون تر بد است
هوش مصنوعی: اینکه انسان خود را بیش از حد از دیگران دور نگه دارد و در حجاب باشد، بیمورد و بیفایده است. در واقع، این نوع حجاب اگر بیش از اندازه باشد، مضرتر است.
مرد که در کار نباشد جَسور
دور بُود از همه لذات، دور!
هوش مصنوعی: مردی که کار نکند و تلاش نداشته باشد، از تمام خوشیها و لذتها دور خواهد بود.
هر که نهند پایِ جَلادت به پیش
عاقبت از پیش بَرَد کار خویش
هوش مصنوعی: هر کس که با شجاعت و استقامت به مواجهه با مشکلات بپردازد، در نهایت امور خود را بهبود میبخشد و به نتیجه دلخواه دست مییابد.
آن که بود شرم و حیا رهبرش
خلق رُبایند کلاه از سرش
هوش مصنوعی: هر که در زندگیاش شرم و حیا دارد، مردمی که در کنار او هستند، به او احترام میگذارند و از او پیروی میکنند.
هر که کند پیشۀ خود را ادب
در همه کار از همه مانَد عقب
هوش مصنوعی: هر کسی که در کارهایش ادب و نزاکت را رعایت کند، در بسیاری از زمینهها از دیگران موفقتر و جلوتر خواهد بود.
کام طلب، نام طلب میشود
شاخِ گُلِ خشک، خَطَب میشود
هوش مصنوعی: خواستهها و آرزوها انسان، به مانند گلهای خشک شدهای هستند که با نام و یاد کسی همواره در ذهن باقی میمانند و حس زیبایی را به ما منتقل میکنند.
زندگیِ ساده در این روزگار
ساده مشو، هیچ نیاید به کار!
هوش مصنوعی: در این زمانه، زندگی ساده را پیش نگیر، زیرا به هیچ دردی نمیخورد.
گر تو هم این قدر شوی گول و خام
هیچ ترقّی نکنی در نظام
هوش مصنوعی: اگر تو هم اینقدر ساده و ناآزموده باشی، هیچ پیشرفتی نخواهی داشت در زندگی.
آتَشِ سرخی تو، خُمُودت چرا
آبِ روانی تو، جُمُودت چرا
هوش مصنوعی: آتش سرخ تو چرا خاموش شده است و آب روانت چرا بیتحرک است؟
تازه جوانی تو، جوانیت کو؟
عید بُوَد، خانه تکانیت کو؟
هوش مصنوعی: شما هنوز جوان هستید، اما جوانیتان کجاست؟ عید آمده است، پس کجاست نشاط و شادابیتان برای خانهتکانی؟
لعلِ ترا هیچ به از خنده نیست
اخم به رخسارِ تو زیبنده نیست
هوش مصنوعی: دندانهای قرمز تو هیچ چیزی از خندهات کم ندارد و اخم در چهرهات اصلاً جذاب نیست.
گر نه پیِ عشق و هوا دادهاند
این همه حسن از چه ترا دادهاند؟
هوش مصنوعی: اگر در جستجوی عشق و علاقه نبودی، پس چرا این همه زیبایی به تو عطا کردهاند؟
کان ز پیِ بذلِ زر آمد پدید
شاخه برای ثمر آمد پدید
هوش مصنوعی: به دنبال پخش و سرمایهگذاری، شکوفهای برای باروری و ثمر آوردن به وجود آمد.
نور فشانی است غرض از چراغ
بهر تفرّج بُود آیینِ باغ
هوش مصنوعی: نور افشانی چراغ به منظور تفریح و شادی در باغ است.
دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد
دخترِ بکر از پیِ کابین بود
هوش مصنوعی: دُرّ گرانبها برای زیبایی و تزیین به کار میرود، همانطور که دختر بیتجربه به خاطر مهریه و کابین خود ارزشمند است.
غنچه که در طرف چمن وا شود
می نتوان گفت که رسوا شود
هوش مصنوعی: غنچهای که در چمن باز میشود، نمیتوان گفت که شرمنده خواهد شد.
مه که ز نورش همه را قسمتست
می نتوان گفت که بی عصمتست
هوش مصنوعی: ماه که نورش به همه میرسد و همه از آن بهرهمند میشوند، نمیتوان گفت که خود ماه از نقص و عیب مبراست.
حسنِ تو بر حدِّ نصاب آمده
بیشتر از حدّ و حساب آمده
هوش مصنوعی: زیبایی تو به حد و اندازه نمیرسد و از همهی معیارها فراتر رفته است.
حیف نباشد تو بدین خَطّ و خال
بر نخوری، بر ندهی از جمال
هوش مصنوعی: اینکه تو با این زیبایی و جلوه خاصی که داری، هیچ توجهی به من نکنی و از زیباییات چیزی به من ندهی، واقعاً حیف است.
عشق که نَبوَد به تو، تنها گلی
عشق که شد، هم گل و هم بلبلی
هوش مصنوعی: عشقی که به تو نیست، مانند گلی است که تنها در عشق شکوفا میشود، هم زیباست و هم دلنواز.
زندگیِ عشق عجب زندگیست
زنده که عاشق نبُوَد زنده نیست
هوش مصنوعی: زندگی پر از عشق، واقعاً زندگی شگفتانگیزی است؛ کسی که عاشق نباشد، به نوعی زنده نیست.
حسنِ بِلا عشق ندارد صفا
لازم و ملزومِ همند این دو تا
هوش مصنوعی: زیبایی و عشق هر کدام به تنهایی معنا و جذابیت ندارند و به نوعی به یکدیگر وابستهاند.
قدرِ جوانی که ندانی بدان
چند صباحی که جوانی بدان
هوش مصنوعی: بیتوجهی به ارزش جوانی، سبب میشود که انسان نگوید چه مدت از عمرش باقی مانده و جوانیاش چقدر زود گذر است.
بعد که ریشِ تو رسد تا کمر
با تو کسی عشق نورزد دگر
هوش مصنوعی: وقتی ریش تو به کمر برسد، دیگر کسی به عاشقانههایت توجه نخواهد کرد.
عشق به هر دل که کند انتخاب
همچو رود نرم که در دیده خواب
هوش مصنوعی: عشق به هر دلی که راه پیدا کند، همانند آبی نرم و روان است که در چشم خواب جلوهگری میکند.
عشق بدین مرتبه سهلُالقبول
بر تو گِران آمده ای بوالفضول
هوش مصنوعی: عشق تا این حد آسان و بیچالش برای تو دشوار و سنگین شده است، ای کسِ بیهودهگوی!
گر تو نداری صفتِ دلبری
مرد نیای صفحهای از مرمِری
هوش مصنوعی: اگر تو ویژگیهای جذابیت و دلبری را نداری، پس تو فقط یک تکه سنگ مرمر هستی که هیچ جذابیتی ندارد.
پردۀ نقّاشیِ الوانیا
ساخته از زر بُتِ بی جانیا
هوش مصنوعی: پردهای که نقاشی شده و رنگارنگ است، از طلا ساخته شده و به خاطر بیجانیش به نظر نمیرسد.
از تو همان چشم شود بهره ور
عضوِ دگر بهره نبیند دگر
هوش مصنوعی: فقط از چشمان تو میتوان بهرهمند شد و هیچ عضوی نمیتواند از آن چشمها چیزی بگیرد.
عکسِ تو در چَشمِ من افتاده است
مستیِ چشم من از آن باده است
هوش مصنوعی: چهرهات در چشمان من نقش بسته و شادی و مستی چشمانم از زیبایی تو حاصل شده است.
این که تو گفتی که ز مِهری بَری
فارغی از رسم و ره دلبری
هوش مصنوعی: اینکه تو گفتی که از عشق و محبت بیخبر هستی و از قواعد و راههای دلربایی آزاد شدهای، نشان میدهد که هنوز در بند این احساساتی.
آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت
وصفِ ترا با من این گونه گفت
هوش مصنوعی: لبهای سرخ و زیبا تو، به آرامی و در خفا از تو وصف و ویژگیهای تو را با من اینگونه بیان کردند.
گفت و نگفته است یقیناً دروغ
تازه رسیدی تو به حدِّ بلوغ
هوش مصنوعی: به طور قطع و یقین، حرفهایی که گفته شده و نگفته شده، نشانهای از دروغ هستند. تو اکنون به مرحلهای رسیدی که میتوانی حقایق را بهتر درک کنی.
شاخ تو پیوند نخورده هنوز
طوطیِ تو قند نخورده هنوز
هوش مصنوعی: شاخه تو هنوز به مایهای وصل نشده و پرندهات هم هنوز از شیرینیها بیبهره است.
جمع نگشتست هنوز از عِفاف
دامنِ پیراهنِ تو رویِ ناف
هوش مصنوعی: هنوز دامن پیراهن تو از عفاف جمع نشده و به درستی روی شکم قرار نگرفته است.
وصلِ تو بر شیفتگان نوبر است
نوبر هر میوه گرامیتر است
هوش مصنوعی: دیدار تو برای دلبران تازه و بینظیر است، همانطور که میوههای نوبر همواره ارزش و طراوت بیشتری دارند.
من هم از آن سویِ تو بشتافتم
کاشهبِ تو تازه نفس یافتم
هوش مصنوعی: من هم از طرف تو به سمت تو آمدم و امیدوار بودم که در زیبایی تو، تازگی و طراوتی پیدا کنم.
از تو توان لذّت بسیار بُرد
با تو توان تخته زد و باده خورد
هوش مصنوعی: با تو میتوان لذتی بسیار برد و همچنین میشود در کنار هم خوشگذرانید و نوشیدنی نوش کرد.
با تو توان خوب هم آغوش شد
خوب در آغوشِ تو بیهوش شد
هوش مصنوعی: با تو میتوان خوب و خوش بود، چرا که در آغوش تو انسانی به خوشی و بیخیالی میرسد.
میگذرد وقت، غنیمت شمار!
بر خور از این سفرۀ بی انتظار!
هوش مصنوعی: زمان میگذرد، پس آن را ارزشمند بدان! از این سفرهای که بدون انتظار آماده شده بهرهمند شو!
چون سخنِ زُهره به این جا رسید
کارِ منوچهر به سختی کشید
هوش مصنوعی: زمانی که سخن زهره به این نقطه رسید، کار منوچهر با مشکلاتی روبهرو شد.
دید به گِل رفته فرو پای او
شورشی افتاده بر اعضای او
هوش مصنوعی: نگاه او به زمین افتاده و به حالت ناامیدی در آمده، و این احساس خروش و شورشی در تمام وجودش نمایان است.
دل به برش زیر و زبر می شود
عضو دِگر طَورِ دگر میشود!
هوش مصنوعی: دل به وجود او دچار تغییر و تحوّل میشود؛ اعضای وجود انسان به شیوهای دیگر و به شکلی متفاوت نسبت به او واکنش نشان میدهند!
گویی جامی در کشیده است می
نشوه شده داخلِ شریانِ وی
هوش مصنوعی: انگار که او جامی از شراب را نوشیده و این شاری الکلی در رگهایش جاری شده است.
یا مگر از رخنۀ پیراهنش
مورچِگان یافته ره بر تنش
هوش مصنوعی: شاید مورچهها از درزهای پیراهن او راهی برای ورود به بدنش پیدا کردهاند.
رفت از این غُصّه فرو در خیال
کاین چه خیالست و چه تغییرِ حال
هوش مصنوعی: او از این غم واندوه دور شد و در فکر فرورفت که این چه اندیشهای است و چه تغییر حالتی در او ایجاد شده است.
از چه دلش در تپش افتاده است
حوصله در کشمکش افتاده است
هوش مصنوعی: دل او چرا در تپش است و آرامش ندارد؟ به نظر میرسد درگیر مشکلات و چالشهایی شده است که ذهنش را مشغول کردهاند.
گرسنه بودش دل و سیرش نگاه
ظاهرِ او معنی خواه و نخواه
هوش مصنوعی: دل او از گرسنگی رنج میبرد اما ظاهر زیبای او او را سیر میکند، خواه این زیبایی واقعی باشد یا نه.
شرم بر او راهِ نَفس میگرفت
رنگ به رخ داده و پس می گرفت
هوش مصنوعی: در اینجا به شخصی اشاره شده که به خاطر عذاب وجدانی که دارد، رنگش به شدت تغییر میکند. او احساس شرم میکند و این احساس به وضوح در چهرهاش نمایان است.
رنگ پریده اگر اندر هوا
قابلِ حسّ بودی و نشو و نما
هوش مصنوعی: اگر رنگی کمجان و بیروح در فضا قابل مشاهده و رشد بود،
زان همه الوان که از آن رخ پرید
قوسِ قُزَح میشدی آن جا پدید
هوش مصنوعی: از میان تمام رنگهایی که از چهرهات میتراود، اگر در آن لحظه مینمودی، رنگینکمان (قوس قزح) آن جا نمایان میشد.
خواست نیفتاده به دامِ بلا
خیزد و زان ورطه زند ور حلا
هوش مصنوعی: کسی که در خطر و مصیبت نیفتاده، باید به آرامی و با احتیاط از آن وضعیت خارج شود و به دنبال نجات باشد.
گفت دِریغا که نکرده شکار
هیچ نیفتاده تفنگم به کار
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر ابراز تاسف میکند که تاکنون نتوانسته است چیزی را شکار کند و تفنگش بیاستفاده مانده است. این احساس ناکامی و حسرت به خاطر عدم موفقیت در شکار، در کلام او مشخص است.
گور و گوزنی نزده بر زمین
کبک نیاویخته بر قاچِ زین
هوش مصنوعی: در این بیت، اشاره به دو تصویر متضاد وجود دارد. یکی از آنها نمایانگر مرگ و آرامش در زیر خاک است و دیگری به زیبایی و نشاط در چریدن و زندگی یک کبک بر روی زین اشاره دارد. این تضاد نشاندهنده تفاوت عمیق بین زندگی و مرگ یا بین زیبایی و فقدان است.
سایه برفت و بپرید آفتاب
شد سرِ ما گرم چو این جویِ آب
هوش مصنوعی: سایه رفت و آفتاب درخشید، حالا سر ما گرم شده مانند آبی که در این جوی جاری است.
سوخت ز خورشید رخِ روشنم
غرقِ عرق شد ز حرارت تنم
هوش مصنوعی: به خاطر تابش آفتاب، چهرهام سوخته و از گرمای بدنم کاملاً عرق کردهام.
خانگیانم نگرانِ منند
چشم به ره منتظرانِ منند
هوش مصنوعی: خانوادهام نگران حال من هستند و منتظر بازگشت من چشم به راهند.
صحبتِ عشق و هوس امروز بس
منتظران را به لب آمد نفس
هوش مصنوعی: گفتگو درباره عشق و تمایلات امروز به جایی رسیده که باعث شده بسیاری از انتظارکشان، واقعاً احساس خستگی کنند.
جمعۀ دیگر لبِ این سنگِ جو
باد میانِ من و تو راندهوو
هوش مصنوعی: در جمعهی آینده، به یاد تو در کنار این سنگ نشستهام و فکر میکنم که چگونه فاصلهای میان ما به وجود آمده است.
زهره چو بشنید نوایِ فِراق
طاقتش از غصّه و غم گشت طاق
هوش مصنوعی: زهره که صدای جدایی را شنید، از شدت ناراحتی و غم به شدت ناتوان و کم طاقت شد.
دید که مرغِ دل آسیمه سر
در قفسِ سینه زند بال و پر
هوش مصنوعی: مرغ دل که در بند قفس سینه است، با آشفتگی و ناامیدی بال و پر خود را میزند.
خواهد از آن تنگ مکان برجهد
بال زنان سر به بیابان نهد
هوش مصنوعی: او از آنجا که فضای بسته و تنگی دارد، میخواهد پرواز کند و به دشتهای وسیع برود.
رویِ هم افکند دو کف از اسف
باز سویِ سینۀ خود برد کف
هوش مصنوعی: دو دست را برهم زده و به سمت سینهاش میبرد.
داد بر آرامگهِ دل فشار
تا نکند مرغِ دل از وی فرار
هوش مصنوعی: فشار بر آرامش دل وارد کن تا اینکه دل از عشق و احساس دوری نجوید و فرار نکند.
اشک به دورِ مژهاش حلقه بست
ژاله به پیراهنِ نرگس نشست
هوش مصنوعی: اشک به دور مژههای او مانند حلقهای جمع شده و قطرههای باران بر روی پیراهن نرگس نشسته است.
گفت که آه ای پسرِ سنگ دل
ای ز دلِ سنگِ تو خارا خَجِل
هوش مصنوعی: گفت: آه ای پسر سنگدل، از دل سخت تو، سنگی خجالتزده است.
مادر تو گر چو تو مَنّاعه بود
هیچ نبودی تو کنون در وجود
هوش مصنوعی: اگر مادر تو برای جلوگیری از آمدن تو بر سر کار و متولّد شدن، مانع میشد، هیچگاه تو به وجود نمیآمدی.
ای عجبا آن که ز زن آفرید
چون ز زن این گونه تواند برید!
هوش مصنوعی: عجب است که خداوند انسان را از زن آفریده و با این حال، چقدر میتواند از او دور شود و کممحبت باشد!
حیف بُوَد از گهرِ پاکِ تو
این همه خودخواهی و امساکِ تو
هوش مصنوعی: بسیار تأسفانگیز است که از وجود ارزشمند و گرانبهای تو این همه خودپسندی و بینظمی نشأت بگیرد.
این چه دلست ای پسرِ بی نظیر
سخت تر از سنگ و سیه تر ز قیر
هوش مصنوعی: این دل چه ویژگی دارد که ای پسر، به شدت سختتر از سنگ و سیاهتر از قیر است.
تا به کی آرم به تو عجز و نیاز
وای که یک بوسه و این قدر ناز!؟
هوش مصنوعی: چقدر باید در برابر تو ناتوانی و احتیاج خودم را نشان دهم؟ وای از اینکه فقط یک بوسه کافیست و این همه زیبایی و دلربایی!
این همه هم جور و ستم میشود
از تو ز یک بوسه چه کم میشود
هوش مصنوعی: این همه ظلم و ستمی که میکنی، از یک بوسه چه چیزی کم میشود؟
گرچه مرا بی تو روا کام نیست
بی تو مرا لحظه ای آرام نیست
هوش مصنوعی: هرچند که بدون تو زندگی برایم ممکن نیست، اما در absence تو حتی یک لحظه نیز آرامش ندارم.
گر تو مَحَبَّت گُنَه انگاشتی
این همه حسن از چه نگه داشتی
هوش مصنوعی: اگر محبت را گناه میدانستی، پس این همه زیبایی را چرا نگه داشتی؟
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایبِ هم قدِّ تو عبدالرّحیم
هوش مصنوعی: ای کاش فرصت داشتم که با تو چند روزی بسر برم، من هم خدمتگزار تو و نیابت از جانب تو باشم.
یک دو شبی باش به پهلویِ او
تا که کند در تو اثر خویِ او
هوش مصنوعی: چند شبی کنارش باش، تا رفتار او بر تو تأثیر بگذارد.
تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال
طرزِ نظر بازی و غنج و دلال
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو از آن فرد خوشخلق و با سلیقه شیوهی نگاه کردن و خوشگذرانی را یاد بگیری.
بین که خداوند چه خوبش نمود
پادشهِ مُلکِ قلوبش نمود
هوش مصنوعی: ببین که خداوند چه زیبا او را ساخت، پادشاهی که سلطنت بر دلها دارد.
مکتبِ عشق است سپرده به او
اوست که از جمله بُتان برده گو
هوش مصنوعی: مدرسه عشق به او سپرده شده است و اوست که از میان تمام عزیزان انتخاب شده است.
آنچه ندانی تو ازو یاد گیر
مشقِ نکو کاری از اُستاد گیر
هوش مصنوعی: آنچه که نمیدانی را از او بیاموز و در کار خوب، از استاد الهام بگیر.
خوب ببین خوب رُخان چون کنند
صیدِ خَواطِر به چه افسون کنند
هوش مصنوعی: به دقت نگاه کن که زیبارویان چگونه با جادو و فریب، خیالها و احساسات را به دام میاندازند.
اهلِ نظر جمله دعایش کنند
شیفتگان جان به فدایش کنند
هوش مصنوعی: مردم دانا همه برای او دعا میکنند و کسانی که عاشق او هستند، جانشان را هم فدای او میکنند.
خلق بسوزند به راهش سپند
تا نرسد خویِ خوشش را گزند
هوش مصنوعی: مردم به خاطر او مانند چوبهای خوشبوی سپند میسوزند، تا اینکه آسیب و آسیبی به خوی و رفتار نیکوی او نرسد.
وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق
بهرِ وی از شوی گرفته طلاق
هوش مصنوعی: چه بسیارند زنانی که به خاطر زیبایی چهره و اندامشان، از شوهرشان طلاق میگیرند.
این همه از عشق فحاشی مکن
سفسطه و عذرتراشی مکن
هوش مصنوعی: اینقدر به خاطر عشق، با الفاظ زشت صحبت نکن و تلاش نکن تا بهانهتراشی کنی.
جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست
با همه تعجیل اَیابَت ز چیست؟
هوش مصنوعی: چرا در روز جمعه و تعطیلی اینقدر عجله داری؟ چه دلیلی دارد که با این سرعت به جایی بروی؟
رنج چو عادت شود آسودگیست
قید بیآلایشی آلودگیست
هوش مصنوعی: وقتی که تحمل رنج به یک عادت تبدیل شود، آرامش و راحتی به دست میآید. همچنین، وابستگی به چیزهایی که زشت و ناپاک هستند، انسان را محدود میکند.
گر تو نخواهی که دمد آفتاب
باز کن آن لعلِ لب و گو متاب
هوش مصنوعی: اگر نمیخواهی که خورشید طلوع کند، لبهای زیبا و دلانگیزت را باز کن و نگاهی به طرف من نکن.
گر به رُخَت مهر رساند زیان
دامنِ پاچین کنمت سایبان
هوش مصنوعی: اگر زیباییات به من آسیبی برساند، دامن خود را چنان برمیدارم که به عنوان سایبان از تو محافظت کنم.
جا دهمت همچو روان در تنم
گیرمت اندر دلِ پیراهنم
هوش مصنوعی: جای تو را مانند جانم در وجودم قرار میدهم و تو را در دل پیراهنم نگه میدارم.
در شکنِ زلف نهانت کنم
مخفی و محفوظ چو جانت کنم
هوش مصنوعی: میخواهم راز تو را در درازای زلفانت پنهان کنم و مانند جانت آن را محافظت کنم.
دستهای از طرّهٔ خود بر چِنَم
بادزنی سازم و بادت زنم
هوش مصنوعی: من چند تکیه از موهایم را بر چنبرهای میزنم و با وزش باد آنها را به حرکت درمیآورم.
اشک ببارم به رخت آن قَدَر
تا نکند در تو حرارت اثر
هوش مصنوعی: میخواهم اشک بریزم بر چهرهات تا تأثیر حرارت عشق در تو از بین برود.
سازمت از چشمۀ چَشمِ زُلال
چالۀ لب چاهِ زنخ مال مال
هوش مصنوعی: در این بیت به زیبایی چشمان و لبهای معشوقه اشاره شده است. گویا شاعر میگوید که از چشمانی زلال و دلانگیز، همانند آبی که از چشمه میجوشد، الهام گرفته و به عشق او شگفتزده شده است. لبهای او نیز به چاه زنخدان تشبیه شده که نشان از جذابیت و زیبایی خاص او دارد. در کل، شاعر به تأثیر سحرآمیز زیباییهای معشوقش بر دل و جان خود اشاره میکند.
آن دو کبوتر که به شاخ اندرند
حاملِ تختِ منِ نام آورند
هوش مصنوعی: دو کبوتر که بر روی درخت نشستهاند، پیام آور مقام و منزلت من هستند.
چون سفر و سیر کنم در هوا
تختِ مرا حمل دهند آن دو تا
هوش مصنوعی: زمانی که در آسمان سفر میکنم، تخت خواب مرا دو نفر به دوش میبرند.
پر کشم از خاک به سویِ سپهر
تندتر از تابشِ اَنوارِ مهر
هوش مصنوعی: به سوی آسمان پرواز میکنم، سریعتر از نوری که از خورشید میتابد.
گویمشان آمده پر وا کنند
بر سرِ تو سایه مُهیّا کنند
هوش مصنوعی: میگویم که برای تو آمدهاند تا سایهای آماده کنند و تو را محافظت کنند.
این که گَه از شاه بترسانیَم
گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم
هوش مصنوعی: گاهی مردم را میترسانم و گاهی دیگران را به اشتباه به شاه نسبت میدهم.
هیچ ندانی تو که من کیستم
آمده این جا ز پیِ چیستم
هوش مصنوعی: تو هیچ نمیدانی من کی هستم، آمدهام اینجا به خاطر چه چیزی.
من که تو بینی به تو دل باختم
رویِ ترا قبلۀ خود ساختم
هوش مصنوعی: من چون تو را دیدم، به تو عشق ورزیدم و چهرهات را مانند قبلهام قرار دادم.
حجله نشینِ فلکِ سوّمم
عاشق و معشوق کُنِ مردمم
هوش مصنوعی: در گنبد آسمان، من در دامان عشق و محبت درگیرم و به نوعی، هم عاشق هستم و هم دلبر مردم.
شور به ذرّاتِ جهان میدهم
حسن به این، عشق به آن میدهم
هوش مصنوعی: من به هر ذره از جهان شور و نشاط میبخشم، و به این چیز زیبا، زیبایی و به آن چیز عشق و محبت میدهم.
چشم به هر کس که بدوزم همی
خرمنِ هستیش بسوزم همی
هوش مصنوعی: هر کس را که مینگرم، احساس میکنم که تمام وجودش را به آتش میکشم.
عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم
بیش و کمِ آن دو مُنَظَّم کنم
هوش مصنوعی: عشق یکی از دو نفر را بیشتر و دیگری را کمتر میکنم و تغییرات آن دو را به طور منظم تنظیم میکنم.
هرکه ببینم به جنون میرود
دارد از اندازه برون میرود
هوش مصنوعی: هر کسی را که میبینم دچار جنون میشود، به نظر میرسد که از حد و اندازه خود فراتر میرود.
عشق عنان جانبِ خون می کشد
کارِ مَحَبَّت به جُنون میکشد
هوش مصنوعی: عشق قدرت و کنترل را از دست میدهد و به جنون و آشفتگی میانجامد.
مختصری رحم به حالش کنم
راه نمایی به وِصالش کنم
هوش مصنوعی: کمی به او رحم میکنم و راهی را برای رسیدن به او نشان میدهم.
چاشنی خوانِ طبیعت منم
زین سبب از بین خدایان زنم
هوش مصنوعی: من به خاطر این که به طبیعت زندگی و رنگ و بوی آن معنا میبخشم، از میان خدایان انتخاب شدهام.
گرچه همه عشق بود دینِ من
باد بر او لعنت و نفرینِ من
هوش مصنوعی: با وجود اینکه همه چیز عاشقانه بود، نفرت و لعنت من بر او نازل است.
داد به من چون غم و زحمت زیاد
قسمت او جز غم و زحمت مباد!
هوش مصنوعی: به من غم و رنج بسیار دادهاند، امیدوارم چیزی جز غم و رنج نصیب او نشود!
تا بُوَد، افسرده و ناکام باد!
عشق خوش آغاز و بد انجام باد!
هوش مصنوعی: تا وقتی که این حال و روز ادامه دارد، بیتوجه به آن، عشق همیشه با شروعی زیبا و پایانی تلخ همراه خواهد بود!
یا ز خوشی میرد و یا از ملال
هیچ مبیناد رُخِ اعتدال
هوش مصنوعی: یا از خوشی میمیرد یا از ناامیدی، هیچ نشانی از چهرهای متعادل ندارد.
باد چو اطفال همیشه عَجول
بی سببی خوش دل و بی خود ملول
هوش مصنوعی: باد مانند بچهها همیشه بیتاب و شتابان است، بیسبب خوشحال و بیدلیل ناراحت میشود.
خانه خدایی کند آن را به روز
خادمِ مستی به لقب خانه سوز
هوش مصنوعی: در روزی که خادم مستی از روی غفلت، بهطور ناآگاهانه به خانه خداوند تعرض کند، آن خانه به عنوان خانهای آتشین و سوزان شناخته خواهد شد.
پهن کند بسترِ خوابش به شام
خادمهای بوالهوس آشفته نام
هوش مصنوعی: خادمهای با نامی آشفته و بیعقل، در شام بستر خوابش را گسترده میکند.
باد گرفتار به لا و نِعَم
خوف و رَجا چیره بر او دم به دم
هوش مصنوعی: باد که در اوضاع مختلف دچار سختی و تنگناست، همیشه در حال نگرانی و امیدواری است و هر لحظه تحت تأثیر این دو حالت قرار دارد.
صبر و شکیبایی ازو دور باد
با گله و دَغدَغه محشور باد
هوش مصنوعی: صبر و استقامت را باید دور نگه داشت و به درد و نگرانی نزدیک شد.
آن که خداوند خدایان بُوَد
خالقِ ما و همه کیهان بُوَد
هوش مصنوعی: خداوندی که خالق تمامی خالقان است، خود خالق ما و کل جهان نیز میباشد.
عشق چو در قالبِ من آفرید
قالبِ من قالبِ زن آفرید
هوش مصنوعی: عشق وقتی در وجود من شکوفا شد، به شکل زنی متجلی گشت.
گر تو شوی با منِ جاوید مَع
زندۀ جاوید شوی بِالتَّبع
هوش مصنوعی: اگر تو همدم منِ همیشگی شوی، به طور طبیعی زندگانی پایدار و ابدی خواهی داشت.
نیست فنا چون به من اندر ز مَن
زندۀ جاوید شوی همچو من
هوش مصنوعی: اگر در درون من زندگی جاودانی وجود داشته باشد، فنا و نابودی در کار نیست و تو نیز میتوانی مانند من جاویدان شوی.
من نه ز جنسِ بشرم نه پَری
دارم از این هر دو گهر برتری
هوش مصنوعی: من نه از این دنیا هستم و نه فرشتهای دارم، اما اوصاف و ویژگیهای من از هر دوی آنها بهتر است.
رَبَّهِ نَوعَم به زبانِ عرب
داور حسنم به لِسانِ ادب
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که من به نوعی از ادب و بلاغت دست یافتهام که میتوانم با زبانی شایسته و زیبا، خوبیها و زیباییها را توصیف کنم.
اوّلِ اسمِ تو چو باشد مَنُو
هست مرا خواندنِ مینو نِکو
هوش مصنوعی: اولین حرف اسم تو که "مَنُو" است، باعث میشود که نامیدن من به "مینو" بسیار خوب و پسندیده باشد.
مینویِ عشقم من و عشقم فن است
وان همه شیدایی و شور از من است
هوش مصنوعی: عشق من به مانند متنی زیبا و بینقص است و تمام این جذابیت و شیدایی که مشاهده میشود، ناشی از وجود خود من است.
گر نَبُدی مرتعِ من در فلک
سفرۀ هستی نشدی با نمک
هوش مصنوعی: اگر در آسمان مرتع و چراگاه من وجود نداشت، تو هم در سفره زندگی، بدون چاشنی و طعم خاصی نمیتوانستی وجود داشته باشی.
سر به سرِ عشق نهادن خطاست
آلهه عشق بسی ناقُلاست
هوش مصنوعی: گذاشتن تمام وجود بر عشق اشتباه است؛ زیرا عشق دارای ویژگیها و پیچیدگیهای بسیاری است که قابل پیشبینی نیستند.
حکم به درویش و به سلطان کند
هرچه کند با همه یک سان کند
هوش مصنوعی: هر چه که خدا بخواهد، هم برای درویش و هم برای سلطان به یک شکل اجرا میشود و هیچ تفاوتی ندارد.
گر تو نخندی به رُخم این سفر
بر لبِ خود خنده نبینی دگر
هوش مصنوعی: اگر تو به روی من نَخندی، در این سفر دیگر نمیتوانی لبخند را بر چهرهات ببینی.
گرچه تو در حسن امیرِ منی
عاقبهالامر اسیرِ منی
هوش مصنوعی: هرچند که تو در زیبایی مقام و مرتبهات بسیار بالایی داری، ولی در نهایت به دست من خواهی افتاد.
آلهۀ عشق بسی زیرک است
پیرِ خرد در برِ او کودک است
هوش مصنوعی: الهه عشق بسیار هوشمند و زیرک است، به طوری که حتی فرد دانا و با تجربه نیز در برابر او مثل یک کودک به نظر میرسد.
حسن شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست
هوش مصنوعی: زیبایی شما آدمها ماندگار نیست، اما عشق، ماندگاری دارد و همیشه پا برجا خواهد بود.
جملۀ عُشّاق مطیعِ من اند
مظهرِ افکارِ بدیعِ من اند
هوش مصنوعی: عاشقان من همیشه از من پیروی میکنند و نمایانگر ایدههای جدید و سازنده من هستند.
هرچه لطیف است در این روزگار
وانچه بود زینت و نقش و نگار
هوش مصنوعی: در این دنیا هر چه زیبا و ظریف است و هر آنچه به عنوان زینت و تزیین شناخته میشود، وجود دارد.
آنچه بُوَد عشرتِ رویِ زَمی
وانچه از او کیف کند آدمی
هوش مصنوعی: هر چیزی که سبب خوشی و لذت واقعی در زندگی میشود و هر چیزی که انسان را شاد میکند، نتیجه زیبایی و جذابیت روی زمین است.
شعرِ خوش و صوتِ خوش و رویِ خوش
سازِ خوش و نازِ خوش و بویِ خوش
هوش مصنوعی: شعر زیبا، صدای دلنشین، چهره زیبا، ساز خوش آهنگ، ناز و لطافت، و عطر خوشبو.
فکرِ بدیعِ همه دانشوران
نغمۀ جان پرورِ رامش گران
هوش مصنوعی: این بیت به بررسی اندیشه و تفکرات تازه و نوآورانهای میپردازد که در میان همه دانشمندان و اهل علم وجود دارد، و همچنین به تأثیری که این اندیشهها بر روح و جان انسان دارد، اشاره میکند. به نوعی، این تفکرات جدید مانند آهنگی لطیف و جان پرور هستند که زندگی را زیباتر میسازند.
جمله برون آید از این کارگاه
کز اثرِ سعیِ من افتد به راه
هوش مصنوعی: تمام آنچه به جهان میآید، ناشی از این تلاش و کوشش من است که بر اثر زحماتم به مسیر میافتد.
جمله ز آثارِ شریفِ من اند
یکسره مصنوعِ ظریفِ مناند
هوش مصنوعی: تمام نشانهها و آثار با ارزشی که از من باقی مانده، همه نشاندهندهی هنرمندی و ظرافت وجود من هستند.
بذرِ مَحَبَّت را من داشتم
کامده و رویِ زمین کاشتم
هوش مصنوعی: من دانههای عشق را در دل داشتم و آنها را بر روی زمین کاشتم.
روی زمین است چو کانوایِ من
طرح کنم بر رخش انواعِ فن
هوش مصنوعی: اگر شبیه روی زمین، مانند نوعی کاروان، کشیده شوم، میتوانم بر چهرهاش اشکال مختلفی را بکار ببرم.
رویِ زمین هرچه مرا بنده اند
شاعر و نقّاش و نویسندهاند
هوش مصنوعی: هر چه در روی زمین وجود دارد، از شاعر و نقاش گرفته تا نویسنده، همه به نوعی به من وابستهاند و تحت تأثیر من هستند.
گه رافائل گه میکِلانژ آورم
گاه هُومر گه هِرُودت پرورم
هوش مصنوعی: گاهی آثار رافائل و میکل آنژ را نمایش میدهم، گاهی هم با اشعار هومر و هرودوت بزرگ میشوم.
گاه کمالُ المُلک آرم پدید
رویِ صنایع کنم از وی سفید
هوش مصنوعی: گاهی برتری و کمال سلطنت خود را به نمایش میگذارم و با مهارتهایم، از او زیبایی و روشنی میسازم.
گاه قلم در کفِ دشتیِ دِهَم
بر قلمش رویِ بهشتی دِهَم
هوش مصنوعی: گاهی قلم را در دست دشت خود قرار میدهم و بر آن نشان بهشتی میگذارم.
گاه به خیلِ شعرا لج کنم
خلقتِ فرزانۀ ایرَج کنم
هوش مصنوعی: گاهی با جمع شعرای معروف همنوا شوم و خلقتِ خردمندانهی ایرج را به تصویر بکشم.
تار دهم در کفِ درویش خان
تا بدهد بر بدنِ مُرده جان
هوش مصنوعی: میخواهم تار موسیقی را در دست درویشی بزنم تا روحی به بدن مردهای ببخشم.
گاه زنی همچو قمر پروَرَم
در دهنش تُنگِ شکر پرورم
هوش مصنوعی: گاهی زنی مانند ماه، مرا در دستانش به شیرینی مینوازد و خوشیهایم را پر میکند.
من کُلُنِل را کُلُنِل کرده ام
پنجۀ وی رهزنِ دل کرده ام
هوش مصنوعی: من تمام زندگیام را با کُلُنِل گذراندهام و حالا در دلم به او دلبستهام و او را مانند دزدی برای قلبم میدانم.
نام مجازیش عَلیِّ نَقی است
نامِ حقیقیش ابُوالموسِقی است
هوش مصنوعی: نام مشهور او امام علی نقی است، اما نام واقعیاش ابوالموسقی است.
دقّتِ کامل شده در سازِ او
بی خبرم لیک ز آوازِ او
هوش مصنوعی: من به طور کامل در نواختن ساز او تمرکز کردهام، اما از آواز او بیخبرم.
پیشِ خود آموخته آواز را
لیک من آموختمش ساز را
هوش مصنوعی: او توانسته است آواز را از دیگران یاد بگیرد، اما من به جای آن، شیوهی نواختن ساز را یاد گرفتم.
من شده ام ماشطۀ خَطّ و خال
تا تو شدی همچو بَدیعُ الجمال
هوش مصنوعی: من به حواس و زیباییهای تو رسیدم و خودم را مثل آرایشگری کردهام که به زیبا کردن تو مشغول است، زیرا تو به قدری زیبا و دلربا هستی.
من به رُخَت بردم از آغاز دست
تا شدم امروز به تو پای بست
هوش مصنوعی: من از همان ابتدا به زیباییات جذب شدم و حالا به تو وابسته شدهام.
من چو به حُسنِ تو نبردم حَسَد
نَوبرِ حسنِ تو به من می رسد
هوش مصنوعی: وقتی که نمیتوانم به زیبایی تو حسد بورزم، حسادت دیگران به زیبایی تو بر من هم اثر میگذارد.
من چو ترا خوب بیاراستم
از پی حَظِّ دلِ خود خواستم
هوش مصنوعی: من چون تو را آراسته و زیبا دیدم، در پی رسیدن به خواستههای دل خود بودم.
من گُلِ روی تو نمودم پدید
خارِ تو بر پایِ خودِ من خلید
هوش مصنوعی: من زیبایی تو را نشان دادم، اما درد و رنج تو به خودم آسیب رساند.
آن که خداوند بُوَد بر سپاه
بر فلکِ پنجمش آرامگاه
هوش مصنوعی: کسی که خداوند است، بر سپاه خود حکومت میکند و در آسمان پنجم، منزل و مکانی برای خود دارد.
نامش مرّیخ خداوندِ عزم
کارش پروردنِ مردانِ رزم
هوش مصنوعی: نامش مَریخ است و او خداوندی است که ارادهاش بر تربیت و پرورش مردان جنگی متمرکز است.
معبد او ساخته از سنگ وروست
تربیتِ مردِ سلحشور از اوست
هوش مصنوعی: مکان پرستش او از سنگ و مصالح سخت ساخته شده است و تربیت قهرمانان و جنگجویان از او نشأت میگیرد.
بینِ خدایان به همه غالب است
طاعت او بر همه کس واجب است
هوش مصنوعی: طاعت و فرمانبرداری از خدا بر همگان الزامی است و او در میان تمام الههها و قدرتها بر همه تسلط دارد.
با همه ارباب در ا نداخته
نزدِ من اما سپر انداخته
هوش مصنوعی: با وجود این که همه بزرگترها و شخصیتها به من مراجعه میکنند، خود را از مسابقه و چالش کنار کشیدهام.
خیمۀ جنگش شده بالینِ من
معرکهاش سینۀ سیمینِ من
هوش مصنوعی: جنگ و نبرد او برای من به منزلهای مانند بالینی است و سینهام به مانند میدانی از نقره است.
مِغفَرِ او جامِ شرابِ من است
نیزۀ او سیخِ کبابِ من است
هوش مصنوعی: دنیا و لذتهای آن برای من جنبهای دیگر دارد؛ در واقع، آنچه که برای او اهمیت دارد، برای من به نوعی دیگر نمایان میشود. هدیهها و نعمتهای او، مثل شراب و کباب، دنیای من را معناسازی میکنند.
بر همه دعویّ خدایی کند
وز لبِ من بوسه گدایی کند
هوش مصنوعی: او به همه ادعای بزرگی و خدایی میکند، اما از من تنها بوسهای کوچک و humble طلب میکند.
مایلِ بی عاری و مستی شده
شخصِ بدان هَیمَنه دستی شده
هوش مصنوعی: شخصی که به حال بیخیالی و مستی افتاده، در وضعیتی قرار دارد که دستی کرده و به سمت چیزی کشیده شده است.
بر لبِ او خنده نمیدید کس
مشغله اش خوردنِ خون بود و بس
هوش مصنوعی: بر لب او هیچ کس لبخند نمیدید، زیرا تنها سرگرمیاش نوشیدن خون بود و هیچ چیز دیگری را نمیخواست.
عاقبت الامر ادب کردمش
معتدل و صلح طلب کردمش
هوش مصنوعی: در نهایت من او را با ادب و آرامش تربیت کردم.
صد من از او سیم و زر اندوختم
تاش کمی عاشقی آموختم
هوش مصنوعی: من با تمام دارایی و ثروتم تلاش کردم تا حدی عشق و محبت را یاد بگیرم.
حال غرور و ستمش کم شده
مختصری مَردِ کِه آدم شده
هوش مصنوعی: این بیت به این مفهوم اشاره دارد که در حال حاضر، حس غرور و ستم کسی که قبلاً خود را بزرگ میدانست، به طور جزئی کاهش یافته و او به حالتی از انسانیت و تواضع رسیده است.
طبلِ بزرگش که اگر دم زدی
صلحِ دُوَل را همه بر هم زدی
هوش مصنوعی: اگر به طبل بزرگی بدمی، همهی صلحها و توافقات بین کشورها را به هم میریزی.
گوشهای افتاده و وارو شده
میزِ غذا خوردنِ یارو شده
هوش مصنوعی: میز غذا خوردن به گوشهای افتاده و به طرز عجیبی تغییر حالت داده است.
خواهم اگر بیش لَوَندی کنم
مفتضحش چون بُزِ قندی کنم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم بیشتر از این درشتی کنم، او را طوری میآزارد که مانند بز قند، رسوا خواهد شد.
مسخرۀ عالم بالا شود
حاج زکی خانِ خداها شود!
هوش مصنوعی: حاج زکی خان به مسخره دیگران تبدیل میشود و به مقامهای برتر دست مییابد.
حاشیه ها
1401/05/22 08:08
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
گر رادیوم نیز فراوان بُدی
قیمتِ آن اجرتِ تحصیلِ اوست
مصرع اول باید با این مصرع تکمیل شود: قیمت احجار بیابان بدی
این را اصلاح نمودم ولی مصرع دوم مال یک بیت دیگر است که نمی دانم چگونه باید یک بیت را به این بخش افزود