گنجور

شمارهٔ ۶۵ - قلب مادر

داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پُرچین و جبین پر آژَنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خَدَنگ
از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قَلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده‌ست
شهد در کام من و توست شَرَنگ
نشوم یک‌دل و یک‌رنگ تو را
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت، بی‌خوف و دِرَنگ
رَوی و سینهٔ تنگش بدری
دل برون آری از آن سینۀ تنگ
گرم و خونین به مَنَش باز آری
تا برد ز آینهٔ قلبم زنگ
عاشق بی‌خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی‌عصمت و نَنگ
حرمت مادری از یاد ببرد
خیره از باده و دیوانه ز بَنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چَنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادر به کفش چون نارَنگ
از قضا خورد دم در به زمین
و اندکی سوده شد او را آرَنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی‌فَرهَنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهَنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهَنگ:
«آه دست پسرم یافت خراش
آخ پای پسرم خورد به سنگ»

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)
قالب شعری: قطعه
منبع اولیه: همراهان گنجور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1401/01/31 14:03
محمدباقر زینالی

در اجرای قمرالموک وزیری با تار درگاهی و ویلن حسین یاحقی یک بیت نیز در انتها خوانده میشود که در دیوان و اینجا ذکر نشده:

ایرجا گر نه قشنگی و لطیف                 شعرهای تو لطیف است و قشنگ

1401/01/31 14:03
محمدباقر زینالی

مضمون این شعر یک متن آلمانی یا فرانسوی بوده که توسط روزنامه ایرانشهر( وبه روایتی توسط اعتصالم الملک) به مسابقه گذاشته شد و ایرج میرزا موفق شد با سرودن این شعر برنده این مسابقه بشود.

این سروده بسیار مورد توجه مردم قرار گرفت، به گونه ای که قمرالملوک وزیری آن را در دو نوبت در صفحه گرامافون به صورت تصنیف اجرا کرد.

1401/11/23 19:01
محمد مرادی

از زیبایی و غم‌نهفته در این شعر هر چه بگوییم کم گفته ایم...

1402/11/17 01:02
nabavar

از عباس نیای نوری در همین قافیه

ببارد زآسمان سنگ ، از زمین ننگ

چه میبینم ازین کج دارِ صد رنگ

غم دل گر شمارم بَهرَت ای دوست 

ببینی از چه دارم این دلِ تنگ

یکی ساغر به دست از باده ی نوش 

یکی را چهره  از حرمان ،  پُر آژنگ

یکی بر سر زند دست فلاکت 

یکی از مستیِ مِی ، گونه  گلرنگ

ازین دور فلک  بس در شگفتم

که جامی بر گرفته پُر  ز  نیرنگ

دمی با عشوه  دلها می فریبد 

گهی  سوز جگر در دیده خونرنگ

تو ای ماه ،  ای به شب چون شحنه بیدار

تو ای از چرخ این گردونه دلتنگ

گواهم باش ،  کز این سینه هر دم    

نیاید در نفس جز آهِ بی رنگ

غم بیچارگانِ پای در بند 

گرفته این دلِ آشفته در چنگ

بنالد این ” نیا “ از دور افلاک 

که صدرنگ است و نیرنگ است و صد ننگ