بخش ۲۱ - در معنی اینکه حیات ملیه مرکز محسوس میخواهد و مرکز ملت اسلامیه بیت الحرام است
می گشایم عقده از کار حیات
سازمت آگاه اسرار حیات
چون خیال از خود رمیدن پیشه اش
از جهت دامن کشیدن پیشه اش
در جهان دیر و زود آید چسان
وقت او فردا و دی زاید چسان
گر نظرداری یکی بر خود نگر
جز رم پیهم نه ئی ای بیخبر
تا نماید تاب نامشهود خویش
شعله ی او پرده بند از دود خویش
سیر او را تا سکون بیند نظر
موج جویش بسته آمد در گهر
آتش او دم بخویش اندر کشید
لاله گردید و ز شاخی بر دمید
فکر خام تو گران خیز است و لنگ
تهمت گل بست بر پرواز رنگ
زندگی مرغ نشیمن ساز نیست
طایر رنگ است و جز پرواز نیست
در قفس وامانده و آزاد هم
با نواها می زند فریاد هم
از پرش پرواز شوید دمبدم
چاره ی خود کرده جوید دمبدم
عقده ها خود می زند در کار خویش
باز آسان می کند دشوار خویش
پا بگل گردد حیات تیزگام
تا دو بالا گرددش ذوق خرام
سازها خوابیده اندر سوز او
دوش و فردا زاده ی امروز او
دمبدم مشکل گر و آسان گذار
دمبدم نو آفرین و تازه کار
گرچه مثل بو سراپایش رم است
چون وطن در سینه ئی گیرد دم است
رشته های خویش را بر خود تند
تکمه ئی گردد گره بر خود زند
در گره چون دانه دارد برگ و بر
چشم بر خود وا کند گردد شجر
خلعتی از آب و گل پیدا کند
دست و پا و چشم و دل پیدا کند
خلوت اندر تن گزیند زندگی
انجمن ها آفریند زندگی
همچنان آئین میلاد امم
زندگی بر مرکزی آید بهم
حلقه را مرکز چو جان در پیکر است
خط او در نقطه ی او مضمر است
قوم را ربط و نظام از مرکزی
روزگارش را دوام از مرکزی
راز دار و راز ما بیت الحرم
سوز ما هم ساز ما بیت الحرم
چون نفس در سینه او را پروریم
جان شیرین است او ما پیکریم
تازه رو بستان ما از شبنمش
مزرع ما آب گیر از زمزمش
تاب دار از ذره هایش آفتاب
غوطه زن اندر فضایش آفتاب
دعوی او را دلیل استیم ما
از براهین خلیل استیم ما
در جهان ما را بلند آوازه کرد
با حدوث ما قدم شیرازه کرد
ملت بیضا ز طوفش هم نفس
همچو صبح آفتاب اندر قفس
از حساب او یکی بسیاریت
پخته از بند یکی خودداریت
تو ز پیوند حریمی زنده ئی
تا طواف او کنی پاینده ئی
در جهان جان امم جمعیت است
در نگر سر حرم جمعیت است
عبرتی ای مسلم روشن ضمیر
از مآل امت موسی بگیر
داد چون آن قوم مرکز را ز دست
رشته ی جمعیت ملت شکست
آنکه بالید اندر آغوش رسل
جزو او داننده ی اسرار کل
دهر سیلی بر بنا گوشش کشید
زندگی خون گشت و از چشمش چکید
رفت نم از ریشه های تاک او
بید مجنون هم نروید خاک او
از گل غربت زبان گم کرده ئی
هم نوا هم آشیان گم کرده ئی
شمع مرد و نوحه خوان پروانه اش
مشت خاکم لرزد از افسانه اش
ای ز تیغ جور گردون خسته تن
ای اسیر التباس و وهم و ظن
پیرهن را جامه احرام کن
صبح پیدا از غبار شام کن
مثل آبا غرق اندر سجده شو
آنچنان گم شو که یکسر سجده شو
مسلم پیشین نیازی آفرید
تا به ناز عالم آشوبی رسید
در ره حق پا به نوک خار خست
گلستان در گوشه ی دستار بست
بخش ۲۰ - در معنی اینکه حسن سیرت ملیه از تأدب به آداب محمدیه است: سائلی مثل قضای مبرمیبخش ۲۲ - در معنی اینکه جمعیت حقیقی از محکم گرفتن نصب العین ملیه است و نصب العین امت محمدیه حفظ و نشر توحید است: با تو آموزم زبان کائنات
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: سایت علامه اقبال
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
می گشایم عقده از کار حیات
سازمت آگاه اسرار حیات
هوش مصنوعی: من رازهای زندگی را برای تو فاش میکنم و گرههای مشکلات زندگی را باز میکنم.
چون خیال از خود رمیدن پیشه اش
از جهت دامن کشیدن پیشه اش
هوش مصنوعی: شاید به این اشاره دارد که شخصی با فرار از خود، به نوعی به جستجوی آرامش یا زیبایی در زندگی میپردازد؛ نیکویی و جذابیت در زندگیاش را از طریق رهایی از افکار و دغدغههای خود به دست میآورد.
در جهان دیر و زود آید چسان
وقت او فردا و دی زاید چسان
هوش مصنوعی: در این دنیا، زمان و حوادث هر کدام در وقت مناسب خود اتفاق میافتند. باید دانست که هر چیزی در آینده به وقوع میپیوندد و نباید نگران زمان آن بود.
گر نظرداری یکی بر خود نگر
جز رم پیهم نه ئی ای بیخبر
هوش مصنوعی: اگر نظری به خودت داری، به درون خودت نگاه کن؛ چون تو فقط در حال دویدن بیهدف هستی، ای کسی که خبر نداری.
تا نماید تاب نامشهود خویش
شعله ی او پرده بند از دود خویش
هوش مصنوعی: شعلهای که از وجود ناشناختهاش میدرخشد، پردهای از دود به دور خود میکشد.
سیر او را تا سکون بیند نظر
موج جویش بسته آمد در گهر
هوش مصنوعی: خود را در آرامش او ببین، در حالی که امواج زندگیاش او را به سوی هدفی مشخص سوق میدهند و او در این مسیر به آرامش و خانهای که در داخلش وجود دارد، رسیده است.
آتش او دم بخویش اندر کشید
لاله گردید و ز شاخی بر دمید
هوش مصنوعی: آتش او را به خود جذب کرد و لالهای سرخ شد و از شاخهای شکوفه زد.
فکر خام تو گران خیز است و لنگ
تهمت گل بست بر پرواز رنگ
هوش مصنوعی: اندیشه نارس تو به سختی پیشرفت میکند و به سبب اتهامات، زیباییها را در خود محبوس کرده است.
زندگی مرغ نشیمن ساز نیست
طایر رنگ است و جز پرواز نیست
هوش مصنوعی: زندگی مثل یک پرنده است که در یک جا نمیماند و همواره در حال تغییر و حرکت است. این زندگی نمیتواند به یک سرزمین مشخص تعلق داشته باشد و تنها در اوج بودن و پرواز کردن اهمیت دارد.
در قفس وامانده و آزاد هم
با نواها می زند فریاد هم
هوش مصنوعی: در قفس گیر کرده و در عین حال آزاد، همچنان با صداهایش فریاد میزند.
از پرش پرواز شوید دمبدم
چاره ی خود کرده جوید دمبدم
هوش مصنوعی: انسان باید به طور مداوم و پیوسته تلاش کند و راهحلهای جدیدی برای مشکلاتش پیدا کند.
عقده ها خود می زند در کار خویش
باز آسان می کند دشوار خویش
هوش مصنوعی: مشکلات و باطن ناگفته آدمی غالباً خود به خود در زندگیاش آشکار میشود و گاهی اوقات، به نظر میرسد که او را از انجام کارهایش باز میدارد، اما به مرور زمان، میتواند به راحتی بر سختیها غلبه کند.
پا بگل گردد حیات تیزگام
تا دو بالا گرددش ذوق خرام
هوش مصنوعی: حیات تند و شتابان، مانند گل پا به جلو میگذارد تا ذوق و شوق آن به اوج برسد.
سازها خوابیده اندر سوز او
دوش و فردا زاده ی امروز او
هوش مصنوعی: سازها به خاطر احساس و عشق او خاموش شدهاند و چهرهی فردا نتیجهی همان احوال امروز است.
دمبدم مشکل گر و آسان گذار
دمبدم نو آفرین و تازه کار
هوش مصنوعی: هر لحظه در حال تغییر و دگرگونی هستیم؛ گاهی دچار مشکل میشویم و گاهی آسانی را تجربه میکنیم. به طور مداوم زندگی ما جدید و نو به نو است.
گرچه مثل بو سراپایش رم است
چون وطن در سینه ئی گیرد دم است
هوش مصنوعی: با اینکه او مانند بویی ناممکن و نامشخص است، اما وقتی در دل کسی جا بگیرد، تبدیل به یک حس عمیق و واقعی میشود.
رشته های خویش را بر خود تند
تکمه ئی گردد گره بر خود زند
هوش مصنوعی: خود را درگیر مشکلات و دردسرها نکن، زیرا این کار تنها باعث پیچیدگی و سختی بیشتر میشود.
در گره چون دانه دارد برگ و بر
چشم بر خود وا کند گردد شجر
هوش مصنوعی: در یک گره، مانند دانهای که برگ دارد، وقتی به خود مینگرد، درختی میشود که شکوفا میگردد.
خلعتی از آب و گل پیدا کند
دست و پا و چشم و دل پیدا کند
هوش مصنوعی: انسان برای به دست آوردن زندگی و وجود، از عناصر طبیعی مانند آب و گل تشکیل میشود و به تدریج دارای احساسات و حواس مختلف میگردد.
خلوت اندر تن گزیند زندگی
انجمن ها آفریند زندگی
هوش مصنوعی: زندگی در درون انسانها ساکن است و وقتی انسان به خود بپردازد، میتواند ارتباطات و اجتماعهای خوب و مثبت ایجاد کند.
همچنان آئین میلاد امم
زندگی بر مرکزی آید بهم
هوش مصنوعی: آیین و فلسفه میلاد بزرگانی که زندگی را معنا میبخشند، همچنان بر کانونی تأثیرگذار و مهم تمرکز دارد.
حلقه را مرکز چو جان در پیکر است
خط او در نقطه ی او مضمر است
هوش مصنوعی: حلقه به مانند مرکز جان در بدن است و نشانهاش در همان نقطهای که حلقه به هم میرسد پنهان است.
قوم را ربط و نظام از مرکزی
روزگارش را دوام از مرکزی
هوش مصنوعی: مردم به یکدیگر وابستهاند و نظام زندگی آنها به مرکزیت و محوریت یک عنصر اصلی وابسته است که این عنصر موجب پایداری و استمرار زندگیشان خواهد شد.
راز دار و راز ما بیت الحرم
سوز ما هم ساز ما بیت الحرم
هوش مصنوعی: حفظ رازها و اسرار ما، مانند حرارت و شوقی است که در دل داریم. این احساسات و رازها باعث ایجاد هماهنگی و سازگاری میان ما میشود.
چون نفس در سینه او را پروریم
جان شیرین است او ما پیکریم
هوش مصنوعی: زمانی که نفس در سینهاش را تقویت کنیم، جانش شیرین و دلپذیر خواهد بود و او جسم و روح ماست.
تازه رو بستان ما از شبنمش
مزرع ما آب گیر از زمزمش
هوش مصنوعی: باغ ما پر از زیبایی است و شبنم آن را زنده و شاداب نگهداشته، همچنین زمین ما با آب زلال و پاکی سیراب میشود.
تاب دار از ذره هایش آفتاب
غوطه زن اندر فضایش آفتاب
هوش مصنوعی: ذرات این تابش مانند آفتاب، در فضایی که پر از نور و گرمای آفتابی است، در حال رقص و حرکت هستند.
دعوی او را دلیل استیم ما
از براهین خلیل استیم ما
هوش مصنوعی: ما برای ادعای او شاهدی داریم، چرا که دلیل ما همانند دلایل ابراهیم خلیل است.
در جهان ما را بلند آوازه کرد
با حدوث ما قدم شیرازه کرد
هوش مصنوعی: در این جهان، وجود ما باعث معروفیت و شهرت شد و ورود ما به زندگی نظم و ثباتی به آن بخشید.
ملت بیضا ز طوفش هم نفس
همچو صبح آفتاب اندر قفس
هوش مصنوعی: ملت بیضا به خاطر طوفان او، شبیه صبح آفتاب در قفس نفس میزند.
از حساب او یکی بسیاریت
پخته از بند یکی خودداریت
هوش مصنوعی: از حساب و نظارت او، به تعداد زیاد میتوانی به نتیجهگیریهای عاقلانه برسی و از وابستگیها و محدودیتها خود را رها کنی.
تو ز پیوند حریمی زنده ئی
تا طواف او کنی پاینده ئی
هوش مصنوعی: تو به خاطر ارتباطی که با معشوق دارى، زندهاى و برای اینکه دور او بچرخى، پایدار و با دوام خواهی بود.
در جهان جان امم جمعیت است
در نگر سر حرم جمعیت است
هوش مصنوعی: در جهان، وجود و حیات عموم مردم به یکدیگر وابسته است و وقتی به حرم و مکان مقدسی نگاه کنی، جمعیت آنجا نیز نمایان است.
عبرتی ای مسلم روشن ضمیر
از مآل امت موسی بگیر
هوش مصنوعی: ای مسلمان آگاه و روشنضمیر، از سرنوشت قوم موسی عبرت بگیر.
داد چون آن قوم مرکز را ز دست
رشته ی جمعیت ملت شکست
هوش مصنوعی: وقتی آن قوم مرکز را در اختیار گرفتند، وحدت ملت دچار تزلزل شد.
آنکه بالید اندر آغوش رسل
جزو او داننده ی اسرار کل
هوش مصنوعی: کسی که در آغوش پیامبران عظمت یافت، جزء آنانی است که به رازهای بزرگ آگاه است.
دهر سیلی بر بنا گوشش کشید
زندگی خون گشت و از چشمش چکید
هوش مصنوعی: زندگی به او ضربه سختی زد و او در اثر این درد، غمگین و افسرده شد.
رفت نم از ریشه های تاک او
بید مجنون هم نروید خاک او
هوش مصنوعی: گویی که ریشههای تاک از او جدا شده و حتی بید مجنون هم از خاک او نمیروید.
از گل غربت زبان گم کرده ئی
هم نوا هم آشیان گم کرده ئی
هوش مصنوعی: تو در غم غربت چنان هستی که زبانت را برای بیان احساساتت گم کردهای، و همزمان، نوا و خانهای را که متعلق به تو بوده هم از دست دادهای.
شمع مرد و نوحه خوان پروانه اش
مشت خاکم لرزد از افسانه اش
هوش مصنوعی: شمع که خاموش میشود، پروانهاش به سوگ او مینشیند و من هم از داستان عشقشان به شدت متاثر میشوم.
ای ز تیغ جور گردون خسته تن
ای اسیر التباس و وهم و ظن
هوش مصنوعی: ای خسته از سختیهای زندگی، ای کسی که در پیچیدگیها و شبهات گرفتار شدهای.
پیرهن را جامه احرام کن
صبح پیدا از غبار شام کن
هوش مصنوعی: پیرهن خود را لباس احرام قرار بده و صبحی را که از غبار شب پاک شده است، تجربه کن.
مثل آبا غرق اندر سجده شو
آنچنان گم شو که یکسر سجده شو
هوش مصنوعی: به مانند پدرانت با تمام وجود در سجده فرو برو، چنانکه در آن گم شوی و تنها به سجده کردن مشغول باشی.
مسلم پیشین نیازی آفرید
تا به ناز عالم آشوبی رسید
هوش مصنوعی: مسلمانان اولیه با نیاز و خواستههای خود، زمینهای را ایجاد کردند که در نتیجه آن، جهشی در علم و دانش به وجود آمد و تحولی شگرف در جهان رخ داد.
در ره حق پا به نوک خار خست
گلستان در گوشه ی دستار بست
هوش مصنوعی: در مسیر حقیقت، قدم به روی خارهای خسته و بیجان گذاشت و در گوشهی عمامهاش، زینت گلستان را آویخت.