گنجور

بخش ۵۷ - نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود

«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
منبع اولیه: سایت علامه اقبال

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1389/08/10 10:11
منصور محمدزاده

خواهشمند است موارد زیر را اصلاح فرمایید:
نادرست:
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
درست:
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و جزم پهلوی و نادر است

1391/10/09 13:01
احمد کچوئی

بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم
سلام خدمت عزیزان پایگاه گنجور ضمن خداقوت و خسته نباشید به عرض می رساند:به نظر می رسد در نوشتن برخی اشعار سهوی رخ داده باشد از جمله در این مصرع از شعر اقبال
حکمت از قطع و برید جامه نیست
که مصرع قبل آن سهواً جا افتاده است.
مانع علم و هنر عمّامه نیست
حکمت از قطع برید جامه نیست
منظور مرحوم اقبال این است که علت پیشرفت غرب بی حجابی و بی بند باری نیست.و آخوند ها (عمامه به سرها)مخالف پیشرفت علم وهنر کشورهای اسلامی نیستند. بلکه آنان تلاش و کوشش بیشتری داشته و دارند ومانند ما به تنبلی و تن پروری خو نگرفته اند.که البته در بی همتی و تنبلی و عقب نگه داشتگی کشور های اسلامی جهان استکبار بی تاثیر نبوده است.

1402/07/17 07:10
مصدق درخشان

سلام علیکم.

منظور از عمامه، عمامه آخوندها نیست برادر. برای درک مطالب هر شعر یا متن دیگر، باید به کالبد زمانی آن شعر و شاعر رجوع کنید.

عمامه، جزئی از لباس عادی مردم مشرق زمین بوده است نه مخصوص آخوندها. هم اکنون نیز در افغانستان، بلوچستان و یمن و عمان وهندوستان و سایر کشورهای مشرق، عمامه جزئی از لباس است.

منظور علامه اقبال این است که عمامه پوشیدن مانع این نمی شود که تو اهل علم و دانش بشوی و صرفا با سرلخت شدن و لباس چسبان پوشیدن و کوتاه کردن لباس و کت وشلوار پوشیدن، تو نمی توانی صاحب درک و فهم بشوی بلکه باید عقل را در کله ات تقویت کنی... و سر لخت بودن در واقع رهاورد غرب است و در حال حاضر نیز که می بینیم در کشورهای اسلامی، عربی و افغانستان و هندوستان و .... سر لخت هستند بخاطر تقلید از پوشش غرب است. وگرنه لباس همه مردان مشرقی دارای عمامه یا کلاه بوده است.

1397/11/10 09:02
خالد شهیم

با آنکه گنجور خدمت شایانی برای زبان پارسی انجام داده, ولی بعضی اشعار را دانسته یا ندانسته دست کاری کرده, که از اعتبار این سایت میکاهد.
مثلا"
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید "کرد"
(نه تنقید غرب)
ازین قبیل دست کاری ها تقریبا در اکثر اشعاد دیده میشود.

1398/09/29 08:11
حسین توفیقی

پاسخ به آقای خالد شهیم:
با پیشنهاد شما شعر بی قافیه می شود..

1399/03/27 13:05

حکمت از قطع و برید جامه نیست
مانع غلم و هنر عمامه نیست
بیت دوم این شعر در بالا فراموش شده که باید تصحیح گردد. ممنون.

1399/03/27 13:05

مانع علم و هنر عمامه نیست