گنجور

شمارهٔ ۵ - ترجیع بند پنجم

الا ای گوهر بحر مصفا
که در عالم توئی پنهان و پیدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غیب هویت شد هویدا
برای جلوه عشق جهانسوز
بسی آئینه ها کردی ز اشیاء
ز هر آئینه دیداری نمودی
بهر چشمی در او کردی تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردی ز عالم شور و غوغا
گهی با جان مجنون عشق بازی
گهی دلها بری با حسن لیلا
تو هم عشقی و معشوقی و عاشق
تو هم دردی و هم اصل مداوا
توئی پیرایه معشوق دلبر
توئی سرمایه عشاق شیدا
نیاز وامق بیچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت می نماید
جهان جمله تن و تو جان تنها
ولیکن عاشقان با دیده دوست
جهان گم دیده در نور تجلا
شناسندت بفردانیت امروز
که حاجت نیست ایشانرا بفردا
سخن مستانه میگوید حسینت
که دادش ساقی عشق تو صهبا
منم معذور ای عشق ار بگویم
چو چشمم گشت در نور تو بینا
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو شاه عشق مطلق رایت افراخت
ز صحرای عدم لشگر روان ساخت
بمیدان شهادت روی آورد
ز ملک غیب چون رایت برافراخت
خزینه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلی کرد اول
که میبایست گوی عاشقی باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در این جلباب صورت
بوحدت هیچکس چون یار نشناخت
در این عالم برای سلب روپوش
ز عشق آوازه یغما درانداخت
صور چون گشت زایل جان عاشق
دل از اغیار بهر یار پرداخت
چو تیغ غیرت آن شاه یگانه
برای کشتن بیگانه می آخت
حسین آن دید و در میدان معنی
سمند بادپا زینگونه میتاخت
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو با عشق جمالت یار گشتم
بجان خویشتن اغیار گشتم
چو دیدم هستی جاوید مطلق
من از هستی خود بیزار گشتم
مقام از آشیان عشق کردم
مقیم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طیار گشتم
زمانی در پس ظل خیالات
چو خفته بسته بیزار گشتم
چو خورشید جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بیدار گشتم
به بوئی گشته عمری قانع از گل
سراسیمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودی
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آیند اغیار
چو با عشق تو یار غار گشتم
چو دیدم عیسی دلخسته گانی
من آشفته دل و بیمار گشتم
چو با هستی مقید بودم اول
بگرد هر دری بسیار گشتم
چو حلقه پیش در خود را بمانده
ندیدم خلوت اسرار گشتم
حسین آسا اگر گویم عجب نیست
چو از دیدار برخوردار گشتم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
بیا ای قبله اهل معانی
که تو جان همه خلق جهانی
جهان را زندگی از تست زیرا
همه عالم تن و در وی تو جانی
تو جانی لیک از جسمی منزه
تو ماهی لیک اندر لامکانی
تو در پنهانی خویشی هویدا
تو در عین هویدائی نهانی
تو مستوری ز چشم اهل غفلت
اگر چه پیش اهل دل عیانی
ز قدوسی خود برتر ز عقلی
ز صبوحی برون از هر گمانی
جهان پر آیت حسن تو لیکن
چنین آیات خواندن تو توانی
ز خود فانی شو ای دل در ره عشق
که تا یابی بقای جاودانی
صدفهای قوالب چون شکستی
نماید گوهر بحر معانی
چو اندر عشق محو یار باشی
شناسی اینک او را نیست ثانی
جمالش چون بچشم او ببینی
بگوئی هم بطور ترجمانی
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ای برده آرام و قرارم
که من بی تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بیکبار
اگر آهی ز سوز دل برآرم
شب دوشینه در خمخانه عشق
ز درد درد میدادی عقارم
بده امروز جام دیگر ایدوست
که از دردی دردت در خمارم
تو ای عذرا چو از چشمم برفتی
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار ای مردم چشم
بخون دل همی شوید عذارم
مرا ای عشق برگیر از میانه
که تا دلدار آید در کنارم
گر از بیگانه و خویشم برآری
چه غم دارم توئی خویش و تبارم
گر از شادی عالم بی نصیبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شاید که مستانه بگویم
چو از نور تجلی مست یارم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ساقی که از عشق تو مستم
ز مستی رفت دین و دل ز دستم
بلی مستی من مستور نبود
که من سرمست صهبای الستم
چگونه برنخیزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو یکبار روی خود نمودی
دو چشم از دیدن غیر تو بستم
بسوزان هستی من زاتش عشق
اگر دانی که یکدم بی تو هستم
چو نور هستی مطلق بدیدم
ز قید هستی خود باز هستم
منم پنجاه ساله عاشق ایماه
چو ماهی کی بود پروای شستم
نخواهم جست غیر قید عشقت
بچستی چون ز جوی عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشیدم
ولی هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسین آسا بگویم بی تحاشا
چو از جام تجلای تو مستم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
زهی جانی که جانانش تو باشی
خوشا دردی که درمانش تو باشی
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهی که پایانش تو باشی
بزخم تیغ دشمن طالب دوست
کجا میرد اگر جانش تو باشی
خلیل الله زاتش کی هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشی
چرا یوسف به تنگ آید ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشی
همیشه عاقبت محمود باشد
در آن کاری که سامانش تو باشی
نباشد میل شاهی دو عالم
گدائی را که سلطانش تو باشی
بعالم کی نظر اندازد آن کس
که نور چشم گریانش تو باشی
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشی
چو جانان خلوتی در جان گزیند
دلا باید که دربانش تو باشی
چو عید اکبر ار دیدار یابی
به تیر عشق قربانش تو باشی
اگر فرمان بجانبازی کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشی
حسین از عشق هر ساعت بگوید
اگر یار سخندانش تو باشی
که در عالم نمی بینم بجز یار
وما فی الدار غیرالله دیار

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: ترجیع بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

الا ای گوهر بحر مصفا
که در عالم توئی پنهان و پیدا
هوش مصنوعی: ای گوهرِ ناب و خالص که در این جهان هم پنهان هستی و هم آشکار، تو همچون دریاچه‌ای از زیبایی و ارزش در کنار ما حضور داری.
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غیب هویت شد هویدا
هوش مصنوعی: وجود تو برای نشان دادن ویژگی‌ها و کمالاتت است، همان‌طور که هویت از عالم غیب به وضوح نمایان می‌شود.
برای جلوه عشق جهانسوز
بسی آئینه ها کردی ز اشیاء
هوش مصنوعی: برای نشان دادن عشق جهانی، تو بسیار آینه‌ها را از اشیاء ساخته‌ای.
ز هر آئینه دیداری نمودی
بهر چشمی در او کردی تماشا
هوش مصنوعی: هر کسی که با دقت نظاره کند، به نوعی شگفتی و زیبایی در آن چیزی که می‌بیند پی می‌برد و از آن لذت می‌برد.
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردی ز عالم شور و غوغا
هوش مصنوعی: جهان در سکوت و آرامش بود و تو با آمدنت آن را پر از هیجان و سر و صدا کردی.
گهی با جان مجنون عشق بازی
گهی دلها بری با حسن لیلا
هوش مصنوعی: گاهی با عشق مجنون در دل عاشقی می‌رقصیم و گاهی با زیبایی لیلا دل‌ها را جذب می‌کنیم.
تو هم عشقی و معشوقی و عاشق
تو هم دردی و هم اصل مداوا
هوش مصنوعی: تو نیز محبتی و محبوبی و عاشق؛ تو هم دردی هستی و هم ریشه‌ درمان.
توئی پیرایه معشوق دلبر
توئی سرمایه عشاق شیدا
هوش مصنوعی: تو زینت دلبرانی و سرمایه‌ای برای عاشقان.
نیاز وامق بیچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
هوش مصنوعی: نیاز وامق، گرفتار و بیچاره است و از تو می‌طلبد که هم خودت را نشان بدهی و هم با ناز و عشوه‌ات او را تسکین دهی.
بچشم عارفانت می نماید
جهان جمله تن و تو جان تنها
هوش مصنوعی: در نظر عارفان، جهان تنها یک جسم به شمار می‌آید، در حالی که جان واقعی تنها متعلق به توست.
ولیکن عاشقان با دیده دوست
جهان گم دیده در نور تجلا
هوش مصنوعی: عاشقان اما با چشم عشق به دنیا نگاه می‌کنند، همچون اینکه در نور زیبایی الهی، تمام جهان را گم کرده‌اند.
شناسندت بفردانیت امروز
که حاجت نیست ایشانرا بفردا
هوش مصنوعی: امروز مردم تو را به عنوان یک فرد خاص می‌شناسند و نیازی نیست که آن‌ها را به فردا موکول کنی تا بیشتر بشناسانی.
سخن مستانه میگوید حسینت
که دادش ساقی عشق تو صهبا
هوش مصنوعی: حسینت با حالتی شاد و مستانه صحبت می‌کند زیرا ساقی عشق تو، شرابی ناب به او داده است.
منم معذور ای عشق ار بگویم
چو چشمم گشت در نور تو بینا
هوش مصنوعی: من معذورم در عشق، اگر بگویم که وقتی چشمم به روشنی تو می‌افتد، بینا می‌شوم.
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
هوش مصنوعی: در این دنیا تنها محبوب خود را می‌بینم و غیر از خداوند در این خانه چیزی وجود ندارد.
چو شاه عشق مطلق رایت افراخت
ز صحرای عدم لشگر روان ساخت
هوش مصنوعی: هنگامی که عشق حقیقی مانند یک پادشاه، پرچم خود را بالا برد، نیروهایش را از ناپدیدی و عدم به حرکت درآورد.
بمیدان شهادت روی آورد
ز ملک غیب چون رایت برافراخت
هوش مصنوعی: به میدان رزم قدم گذاشت از دنیای ناپیدا، هنگامی که پرچم را بالا برد.
خزینه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
هوش مصنوعی: دریچه‌ای به جهان نام‌ها و ویژگی‌ها گشوده شد و مردم با محبت و مهربانی به آن پیوستند.
بحسن خود تجلی کرد اول
که میبایست گوی عاشقی باخت
هوش مصنوعی: زیبایی او نخستین بار خود را نشان داد، به گونه‌ای که عاشق باید تسلیم می‌شد.
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
هوش مصنوعی: دل عاشقان مانند طلای خالصی است که در آتش شوق ذوب می‌شود.
شهنشه را در این جلباب صورت
بوحدت هیچکس چون یار نشناخت
هوش مصنوعی: در این تصویر، حکایت از آن است که هیچ‌کس جز یار واقعی، زیبایی و ویژگی‌های شگفت‌انگیز شاه را در این پوشش نمی‌تواند درک کند.
در این عالم برای سلب روپوش
ز عشق آوازه یغما درانداخت
هوش مصنوعی: در این دنیای زیبا، برای رهایی از پوشش عشق، نغمه‌ای شاد و آزادکننده به گوش می‌رسد.
صور چون گشت زایل جان عاشق
دل از اغیار بهر یار پرداخت
هوش مصنوعی: وقتی ظاهر و شکل دنیا زوال و نابودی را می‌بیند، جان عاشق به خاطر یار خود از همه چیز دیگر دل می‌کند.
چو تیغ غیرت آن شاه یگانه
برای کشتن بیگانه می آخت
هوش مصنوعی: چون شمشیر غیرت آن پادشاه یکتا برای نابود کردن دشمنان به کار گرفته می‌شود.
حسین آن دید و در میدان معنی
سمند بادپا زینگونه میتاخت
هوش مصنوعی: حسین این را مشاهده کرد و در میدان، با شتاب و قدرت تمام به سمت جلو می‌تاخت.
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
هوش مصنوعی: در جهان هیچ چیزی جز معشوق را نمی‌بینم و غیر از خداوند، در این خانه هیچ کس دیگری نیست.
چو با عشق جمالت یار گشتم
بجان خویشتن اغیار گشتم
هوش مصنوعی: وقتی که عاشق زیبایی تو شدم، تمام توجه و حتی وجود خودم را به دیگران سپردم.
چو دیدم هستی جاوید مطلق
من از هستی خود بیزار گشتم
هوش مصنوعی: وقتی وجود ابدی و بی‌نهایت را دیدم، از وجود محدود و دنیای خودم بیزار شدم.
مقام از آشیان عشق کردم
مقیم خانه خمار گشتم
هوش مصنوعی: من از مقام و جایگاه بالای عشق به آشیانه و خانه خمار تبدیل شدم و در آنجا ساکن شدم.
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طیار گشتم
هوش مصنوعی: پر و بال جانم را همچون پرنده‌ای mythical گشوده‌ام و به سوی کوه قاف پرواز کرده‌ام. اکنون همچون یک پرنده آزاد و سبک‌بال به پرواز درآمده‌ام.
زمانی در پس ظل خیالات
چو خفته بسته بیزار گشتم
هوش مصنوعی: زمانی در سایه افکار و خیال‌ها به خواب رفته بودم و از آنجا خسته و دلزده شدم.
چو خورشید جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بیدار گشتم
هوش مصنوعی: زمانی که زیبایی تو مانند خورشید بر من تابید، از آن خواب عمیق بیدار شدم.
به بوئی گشته عمری قانع از گل
سراسیمه بگرد خار گشتم
هوش مصنوعی: عمری به عطر گل قانع بودم، اما حالا مثل خاری پر از اضطراب و سرگردانی شدم.
چو گلزار جمال خود نمودی
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی خود را به نمایش گذاشتی، مانند بلبل شدم که در میان گل‌ها پرسه می‌زند.
کجا در چشم من آیند اغیار
چو با عشق تو یار غار گشتم
هوش مصنوعی: چطور ممکن است دیگران در چشم من دیده شوند، در حالی که من در عشق تو مانند همدمی صمیمی شده‌ام؟
چو دیدم عیسی دلخسته گانی
من آشفته دل و بیمار گشتم
هوش مصنوعی: وقتی عیسی را دیدم که دلش شکسته است، من هم دلم آشفت و بیمار شدم.
چو با هستی مقید بودم اول
بگرد هر دری بسیار گشتم
هوش مصنوعی: زمانی که به دنیا وابسته بودم و در قید هستی به سر می‌بردم، در جستجوی هر در و راهی بودم و راه‌های زیادی را امتحان کردم.
چو حلقه پیش در خود را بمانده
ندیدم خلوت اسرار گشتم
هوش مصنوعی: زمانی که به خودم بازگشتم و درونم را بررسی کردم، در آنجا خلوت و رازهایی را مشاهده کردم که قبلاً هرگز ندیده بودم.
حسین آسا اگر گویم عجب نیست
چو از دیدار برخوردار گشتم
هوش مصنوعی: اگر بگویم حسین آرامش می‌آورد، تعجبی نیست چون خودم تجربه‌ کرده‌ام که با او دیدار کردم و از بودنش لذت بردم.
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
هوش مصنوعی: در این جهان، جز معشوق چیزی نمی‌بینم و غیر از خداوند، در این مکان چیزی وجود ندارد.
بیا ای قبله اهل معانی
که تو جان همه خلق جهانی
هوش مصنوعی: بیا ای محور و مقصد اهل دانش و معرفت، که تو روح و جان تمام موجودات جهانی.
جهان را زندگی از تست زیرا
همه عالم تن و در وی تو جانی
هوش مصنوعی: زندگی جهان به خاطر وجود توست، زیرا تمام عالم جسم است و در آن تو روحی هستی.
تو جانی لیک از جسمی منزه
تو ماهی لیک اندر لامکانی
هوش مصنوعی: تو روحی هستی که از جسم جداست و مانند ماهی هستی که در مکان خاصی قرار ندارد.
تو در پنهانی خویشی هویدا
تو در عین هویدائی نهانی
هوش مصنوعی: تو در پنهانی خودت را مخفی کرده‌ای و در عین حال در دسترس و آشکار هستی.
تو مستوری ز چشم اهل غفلت
اگر چه پیش اهل دل عیانی
هوش مصنوعی: تو از دید کسانی که غفلت دارند پنهانی، اما برای اهل دل و صاحبان بصیرت، روشن و نمایان هستی.
ز قدوسی خود برتر ز عقلی
ز صبوحی برون از هر گمانی
هوش مصنوعی: فردی که از روح خود بسیار بالاتر و از درک عقلانی فراتر است و در سپیده‌دمی از هر نوع گمانی آزاد است.
جهان پر آیت حسن تو لیکن
چنین آیات خواندن تو توانی
هوش مصنوعی: جهان مملو از زیبایی‌های توست، ولی تنها تو می‌توانی این زیبایی‌ها را به درستی توصیف کنی.
ز خود فانی شو ای دل در ره عشق
که تا یابی بقای جاودانی
هوش مصنوعی: ای دل، در مسیر عشق خود را فراموش کن، زیرا تنها در این صورت می‌توانی به جاودانگی و ماندگاری واقعی دست یابی.
صدفهای قوالب چون شکستی
نماید گوهر بحر معانی
هوش مصنوعی: وقتی که صدف‌های قالب‌ها شکسته شوند، گوهرهایی از عمق دریاهای معانی نمایان می‌شوند.
چو اندر عشق محو یار باشی
شناسی اینک او را نیست ثانی
هوش مصنوعی: وقتی در عشق به محبوب غرق شوی، دیگر او را نمی‌توانی با کسی دیگر مقایسه کنی، زیرا او بی‌نظیر است.
جمالش چون بچشم او ببینی
بگوئی هم بطور ترجمانی
هوش مصنوعی: اگر زیبایی او را با چشم خود ببینی، می‌گویی که این زیبایی توصیف‌ناپذیر است.
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
هوش مصنوعی: در این دنیا چیزی جز محبوب و چیزهایی که به او مربوط می‌شود نمی‌بینم و غیر از خداوند، هیچ جا را منزل نمی‌دانم.
بیا ای برده آرام و قرارم
که من بی تو سر عالم ندارم
هوش مصنوعی: بیا ای عزیز من، که من بدون تو هیچ آرامش و راحتی ندارم و زندگی برایم بی‌معناست.
بسوزد عالم و آدم بیکبار
اگر آهی ز سوز دل برآرم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم از عمق دل خود فریادی بزنم، تمام عالم و آدم باید به یکباره بسوزند.
شب دوشینه در خمخانه عشق
ز درد درد میدادی عقارم
هوش مصنوعی: در شب گذشته در میخانه عشق، به خاطر دردهایم، به من شرابی می‌دادند که هم درمان بود و هم تسکین‌دهنده.
بده امروز جام دیگر ایدوست
که از دردی دردت در خمارم
هوش مصنوعی: امروز یک جام دیگر از شراب بده، زیرا من به خاطر دردی که دارم، در حالت خماری هستم.
تو ای عذرا چو از چشمم برفتی
من وامق چگونه خون نبارم
هوش مصنوعی: ای عذرا، وقتی که از چشمانم دور شدی، من وامق چگونه می‌توانم اشک نریزم؟
مرا معذور دار ای مردم چشم
بخون دل همی شوید عذارم
هوش مصنوعی: ای مردم، مرا ببخشید و معذور بدانید، زیرا چشمانم از غم و دلشکستگی، دچار گریه و اشک شده است.
مرا ای عشق برگیر از میانه
که تا دلدار آید در کنارم
هوش مصنوعی: ای عشق، مرا از این وسط به در ببر تا زمانی که معشوقم در کنارم بیاید.
گر از بیگانه و خویشم برآری
چه غم دارم توئی خویش و تبارم
هوش مصنوعی: اگر از بیگانه باشم یا از خانواده‌ام، برایم اهمیتی ندارد زیرا تو خودی و از نژاد من هستی.
گر از شادی عالم بی نصیبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
هوش مصنوعی: اگر از شادی‌های دنیا محرومم، ناراحت نباش زیرا درد و اندوهی که دارم، تسلی‌دهنده‌ام است.
ز غم شاید که مستانه بگویم
چو از نور تجلی مست یارم
هوش مصنوعی: از غم شاید که با حالتی مستانه سخن بگویم؛ چون که درخشش نور محبوب باعث مستی‌ام شده است.
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
هوش مصنوعی: در این جهان، جز معشوق و آنچه در اطراف اوست، چیز دیگری نمی‌بینم و غیر از خداوند، هیچ‌کس را به خانه و دیار نمی‌شناسم.
بیا ساقی که از عشق تو مستم
ز مستی رفت دین و دل ز دستم
هوش مصنوعی: ای ساقی، بیا و مرا شراب بده، زیرا به عشق تو چنان مست شده‌ام که دین و دل از دستم رفته‌اند.
بلی مستی من مستور نبود
که من سرمست صهبای الستم
هوش مصنوعی: بله، حالتی که من دارم پنهان نیست، زیرا که من به شدت تحت تأثیر می‌باشم و در حالت نشئه از شراب وجودم هستم.
چگونه برنخیزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم از فکر و عقل خود دست بکشم، وقتی که در خمخانه عشق تو نشسته‌ام؟
چو تو یکبار روی خود نمودی
دو چشم از دیدن غیر تو بستم
هوش مصنوعی: وقتی که یک بار تو را دیدم، دیگر نتوانستم به کسی غیر از تو نگاه کنم.
بسوزان هستی من زاتش عشق
اگر دانی که یکدم بی تو هستم
هوش مصنوعی: اگر می‌دانستی که من چقدر به تو وابسته هستم، هستی‌ام را با آتش عشق بسوزان.
چو نور هستی مطلق بدیدم
ز قید هستی خود باز هستم
هوش مصنوعی: وقتی نور بی‌پایان وجود را دیدم، از محدودیت‌های وجود خود آزاد شدم.
منم پنجاه ساله عاشق ایماه
چو ماهی کی بود پروای شستم
هوش مصنوعی: من پنجاه سال است که عاشق تو هستم، مانند ماهی که هیچوقت به فکر ترس از خشک شدن نیست.
نخواهم جست غیر قید عشقت
بچستی چون ز جوی عقل جستم
هوش مصنوعی: من به دنبال هیچ چیز جز عشق تو نخواهم رفت، چون از جوی عقل نیز به دنبال حقیقتی هستم که نمی‌توان آن را یافت.
من دلخسته ضربتها چشیدم
ولی هرگز دل مردم نخستم
هوش مصنوعی: با اینکه ضربه‌ها و دردهای زیادی را تجربه کرده‌ام، هرگز شاهد شکسته شدن دل دیگران نبوده‌ام.
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
هوش مصنوعی: ستاره خوشبختی و سرنوشت من بسیار درخشان است، اما در برابر تو، من به اندازه خاک درگاهت بی‌ارزش هستم.
حسین آسا بگویم بی تحاشا
چو از جام تجلای تو مستم
هوش مصنوعی: می‌گویم حسین، بدون هیچ نگرانی، چون از زیبایی تو سیراب و سرمستم.
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
هوش مصنوعی: در این جهان، جز عشق و معشوق را نمی‌بینم و غیر از خدا در این خانه کسی نیست.
زهی جانی که جانانش تو باشی
خوشا دردی که درمانش تو باشی
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که محبوب او تو باشی و چه خوب است که کسی دردی داشته باشد و تو درمان آن درد باشی.
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهی که پایانش تو باشی
هوش مصنوعی: عاشقانت در مسیر عشق، با عشق و احترام به تو قدم می‌گذارند، مسیری که فقط به تو ختم می‌شود.
بزخم تیغ دشمن طالب دوست
کجا میرد اگر جانش تو باشی
هوش مصنوعی: اگر دشمن با تیغ خود به دوستی حمله کند، جانش به راحتی از بین نمی‌رود اگر تو دوست او باشی.
خلیل الله زاتش کی هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشی
هوش مصنوعی: خلیل‌الله (ابراهیم خلیل) از آتش نمی‌ترسد، چرا که در میان آتش، تو نگهبان او هستی.
چرا یوسف به تنگ آید ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشی
هوش مصنوعی: چرا یوسف باید از زندان ناراحت باشد، وقتی که تو تسکین‌دهنده دردها و مشکلات او هستی؟
همیشه عاقبت محمود باشد
در آن کاری که سامانش تو باشی
هوش مصنوعی: هرگاه تو در کاری دخیل باشی، نتیجه آن کار به خوبی و خوشی خواهد بود.
نباشد میل شاهی دو عالم
گدائی را که سلطانش تو باشی
هوش مصنوعی: اگر تو سلطان و سرور باشی، هیچ‌کس در دنیا رغبت نخواهد داشت که به گدایی روی بیاورد.
بعالم کی نظر اندازد آن کس
که نور چشم گریانش تو باشی
هوش مصنوعی: آن کسی که تو نور چشمان گریان او هستی، چگونه می‌تواند به عالم نظر اندازد؟
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشی
هوش مصنوعی: چرا پروانه نباید عاشق شود و بسوزد وقتی که تو شمع اتاقش هستی؟
چو جانان خلوتی در جان گزیند
دلا باید که دربانش تو باشی
هوش مصنوعی: وقتی محبوب در دل کسی خلوتی اختیار می‌کند، آن دل باید حامی و نگهبان او باشد.
چو عید اکبر ار دیدار یابی
به تیر عشق قربانش تو باشی
هوش مصنوعی: اگر در روز عید بزرگ، با چشمان عشق به ملاقات او بروی، باید آماده باشی که خود را فدای او کنی.
اگر فرمان بجانبازی کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشی
هوش مصنوعی: اگر دوست تو دستور بدهد که خود را قربانی کند، تو نیز باید پیرو او باشی و فرمانش را اطاعت کنی.
حسین از عشق هر ساعت بگوید
اگر یار سخندانش تو باشی
هوش مصنوعی: اگر یار با سخن‌های دلنشین و دل‌فریبش در کنار حسین باشد، او هر لحظه از عشق سخن خواهد گفت.
که در عالم نمی بینم بجز یار
وما فی الدار غیرالله دیار
هوش مصنوعی: در این دنیا هیچ چیز و هیچکس را جز یارم نمی‌بینم و در این خانه هیچ موجودی جز خدا نیست.