گنجور

شمارهٔ ۸ - در ستایش علمی که بدان مستفیذ می توان شد

علم باید که ره نمای بود
نه فضولی شره فزای بود
جهل در داست علم درمان است
علم آب درخت ایمان است
زاب گردد درخت تازه و تر
خلق را منتفع کند ز ثمر
میوه آن درخت طوبی وش
ورع وطاعت است و خلقی خوش
علما شمع مجلس افروزند
خلق را علم و حکمت آموزند
گرچه در صورت مساکینند
ملک اسلام را سلاطینند
هست انفاس عالم عامل
همچو باد بهار با حاصل
هردو مشکین و جان فزاینده
از ره لطف حق نماینده
از یکی گل به نعمت آبستن
وز دگر دل به حکمت آبستن
خورده هریک چوخضر آب حیات
از حلاوت حدیثشان چو نبات
جان که ره بر سر معانی یافت
همچو خضر آب زندگانی یافت
علم جان دگر به جان بخشید
کز فنا جاودان امان بخشید
هر که از عین علم شد سیراب
جان او را اجل ندید به خواب
چون شود منقطع نفس زنفس
برهد مرغ جان ز بند قفس
گر ز علم و عمل نیابد پر
باشد او را ز خاک تیره مقر
اور دو بالش بود به علم و عمل
وقت پرواز بگذرد ززحل
حضرتش ارجعی همی گوید
خنک آن جان که دوست می جوید
هر که یزدان دو گام علم و عمل
داد وی را به خطوتین و صل
از خداوند علم نافع خواه
که دل غافلت کند آگاه
نشود حاصل آن علوم مگر
از کلام خدا و پیغمبر
بعد از آن از حدیث یارانش
همنشینان و دوستارانش
سخن اولیای دین نبی
نایبان محمد عربی
ره نمایی کند دل و جان را
تازه دارد درخت ایمان را
علم از وحی و کسب مقتبس است
هذیان مجادلان هوس است
سخن خوب و لهجه شیرین
گر نداری تو با کسی منشین
سخنی گو که شرع فرماید
تا از آن مستمع بیاساید
هم به اندازه گوی آن را نیز
که ز کم گفتن است مرد عزیز
سخن خوب چون شود بسیار
خوار گردد نیاورند به کار
تشنگان را مده تو چندان آب
کاب را در نظر نماند آب
خیر گویان چو در حدیث آیند
مستمع را حیات افزایند
نفس نیک نفس خوش گفتار
روح بخش است چون نسیم بهار
بوی جان زان دهن همی آید
که زبان جز به خیر نگشاید
از دهانی که شد روان هذیان
مبرز دیو خوانمش نه دهان
آن سخن نیست گوز شیطان است
زحمتش بر دماغ انسان است
سخن بد چو گند مردار است
جای بدگوی بر سر دار است
چون زبان حکیم گویا شد
مظهر سر عقل دانا شد
آن زمانی که عقل را قلم است
در بیانش فواید و حکم است
می نویسد علوم را به دهان
می کند تازه آدمی را جان
از ره سمع سوی دل ز اسرار
می رساند فواید بسیار
سیرت نطق بین که زو انسان
یافته ست امتیاز از حیوان
منبع آب زندگی ست زبان
چون از وعلم و حکمت است روان
از سخن تا سخن بسی فرق است
سخنی وحی و دیگری زرق است
سخنی ره نمای مرد و زن است
سخنی دام دیو راه زن است
سخنی هست چون نسیم بهار
که سحرگاه آید از گلزار
راحت روح و عطر بخش مشام
عاشقان را از و نصیب تمام
سخنی چون سموم آتش بار
که کند نفس آدمی افکار
هر که دارد به بند عقل زبان
باشد اندر پناه امن و امان
به سخنهای سخت دل مشکن
سنگ خارا بر آبگینه مزن
با لطیفان سخن مگوی درشت
صورت خوب نیست لایق زشت
ای دماغت مسخر سودا
به سخن مایلی چنان که تو را
به زبان کار بر نمی آید
قلمی دیگرت همی باید
تا زبان تو را دهد یاری
حبابی در خزینه نگذاری
هم زبان هم قلم نگه دارند
هر دو در جای خود به کار آرند
کافریننده در جهان صور
دو قلم ساخت از وجود بشر
در معانی یکی به کار آید
وان دگر خود صور نگار آید
قلمی بر صحایف اذهان
می نویسد فواید دو جهان
قلمی دیگر از درون بطون
می نماید نقوش گوناگون
کاتب هردو عقل و دین باید
تا کتابت کرامت افزاید
به زبان کار بر نمی آید
عضوها هم به کار می باید
هست هر عضوی آلت کاری
روح را گشته هریکی یاری
تن چوشهری وحاکمش جان است
مدد جان ز عقل و ایمان است
جان زبان را می کند گویا
تا نماید به خلق راه خدا
ره چو بنمود راه باید رفت
بنده را پیش شاه باید رفت
تا به کی ساکن جهان بودن
بی خبر از جهان جان بودن
سفری کن ز گلخن دنیی
گذری کن به گلشن معنی
عشق با شاهدان علوی باز
شاهبازی به آشیان رو باز
حیف باشد زمان تلف کردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
عمر ضایع مکن به گل کاری
کاردانی که چیست دلداری
تا تو از کار گل بپردازی
کرده باشد زمانه صد بازی
جان بپرور به عقل و دانش و دین
تا رسی از زمین به علیین
تا تو در بند چار ارکانی
حال روحانیان کجا دانی
از خود این قید را چو برداری
با تو جویند قدسیان یاری
تو چو در خانه یی ودر نگری
سقف بینی ز چرخ بیخبری
قدم از خانه چون نهی بر بام
ماه و خورشید بینی و بهرام
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
بار دیوان مباش چون او باش
طالب صحبت سلیمان باش
سر یزدان مگوی با اغیار
جوهرینه بگنج باز گذار
گوهری گر تو را به دست آید
به شهان ده که گنج را شاید
خرج کن نقدهای بازاری
تا متاعی به خانه باز آری

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: سید جابر موسوی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.