بدان که چون حجت عقل ثابت شد بر صحت کرامات، و دلیل بر ثبوت آن قایم شد، باید تا دلیل کتابی نیز معلوم گردد و آنچه آمده است اندر اخبار صحاح، که کتاب و سنت بر صحت کرامت و افعال ناقض عادت بر دست اهل ولایت ناطق است و انکار آن جمله انکار حکم نصوص باشد. از آن جمله یکی آن که در نص کتاب ما را خبر داد؛ قوله، تعالی: «وظَلَّلْنا عَلَیْکُم الغَمامَ و أَنْزَلْنا علیکُمُ المَنَّ وَالسَّلوی (۵۷/ البقره).» ابر پیوسته بر سر ایشان سایه داشتی و من و سلوی هر شبی تازه پدیدار آمدی. اگر کسی گوید از منکران که: «آن معجزهٔ موسی بود صلواتُ اللّه علیه روا بود.» ما نیز گوییم که: «این کرامت اولیا، معجزهٔ محمد است، صلی اللّه علیه.» اگر گوید که: «این در غیبت است واجب نکند که این معجزهٔ وی باشد و آن اندر وقت او بود.» گوییم: «موسی علیه السّلام از ایشان غایب شد و به طور رفت. همان حکم باقی میبود. پس چه غیبت زمان و چه غیبت مکان. چون آنجا معجز اندر غیبت مکان روا بود، اینجا نیز اندر غیبت زمان روا بود.»
و دیگر ما را خبر داد از کرامت آصَف برخیا، که چون سلیمان را علیه السّلام ارادت تخت بلقیس شد که پیش از آمدنش تخت ورا حاضر کنند، خداوند تعالی خواست تا شرف وی به خلق نماید و کرامت وی ظاهر گرداند و به اهل زمانه نماید که کرامت اولیا جایز بود. سلیمان گفت، علیه السّلام: «کیست که تخت بلقیس پیش از آمدنش اینجا حاضر گرداند؟» قوله، تعالی: «قالَ عِفْریتٌ مِنَ أنا اتیکَ به قَبْلَ أنْ تَقُومَ مِنْ مقامِکَ (۳۹/النّمل). من پیش از آن که تو چشم برهم زنی آن تخت ورا اینجا حاضر کنم.»
بدین گفتار سلیمان صلی اللّه علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد، و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود؛ از آن که آصف پیغمبر نبود، لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السّلام بایستی.
و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوهٔ زمستان دیدی و به زمستان میوهٔ تابستان دیدی؛ تا گفت: «أنّی لکِ هذا» مریم گفت: «مِنْ عندِ اللّه (۳۷/آل عمران).» و به اتفاق مریم پیغمبر نبود.
و نیز خداوند عزّ و جلّ ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد: «وَهُزّی إلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنیّاً (۲۵/مریم).»
و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال؛ لقوله، تعالی: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ الْیَمینِ وَذاتَ الشِّمالِ و کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالوَصیدِ (۱۸/الکهف).»
این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست؛ باید که کرامت باشد.
و روا بود که این کرامت به معنی استجابت دعوات بود به حصول امور موهوم اندر زمان تکلیف، و روا بود که قطع بسیاری از مسافت بود اندر ساعتی، و روا بود که پدید آمدن طعامی بود از جایگاهی نابیوس، و روا بود که اشراف بود اندر اندیشههای خلایق و مانند این.
و اندر احادیث صحیح از پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم حدیث الغار آمده است. و آن چنان بود که روزی صحابه رضوان اللّه علیهم پیغمبر – صلی اللّه علیه را گفتند: «یا رسول اللّه، ما را از عجایب افعال امم ماضیه چیزی بگوی.»
وی گفت: پیش از شما سه کس به جایی میرفتند. شب درآمد، قصد غاری کردند و اندر آنجا بخفتند. چون پارهای از شب بگذشت، سنگی از کوه در آمد و درِ آن غار سخت بگرفت. ایشان متحیر بماندند. با یکدیگر گفتند: نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم.
یکی گفت: «مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم بهجز بُزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حُزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعامِ خود نهادمی و از آنِ ایشان. شبی من بیگاهتر آمدم و تا آن بُزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم، ایشان خفته بودند. آن قدح اندر دست من بماند؛ و من بر پای استاده و چیزی نخورده، انتظار بیداری ایشان میکردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم.» پس گفت: «ای بار خدای، اگر من در این راست گویم، ما را فریادرس.»
پیغمبر گفتصلی اللّه علیه که: آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد.
دیگری گفت: «مرا دختر عمی بود با جمال، و پیوسته دلم بدو مشغول بودی و وی را به خود میخواندم، اجابت نکردی تا وقتی به حیل صد و بیست دینار بدو فرستادم تا یک شب با من خالی کند. چون به نزدیک من آمد، ترسی اندر دلم پدیدار آمد از خدای، عزّ و جلّ. دست از وی بداشتم و آن زر با وی بگذاشتم.»
آنگاه گفت: «بار خدایا، اگر من اندر این راست گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم که: آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد؛ فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن.
سدیگر گفت: «مرا مزدوران بودند که کار میکردند. همه تمام مزد بستدند. یکی از ایشان ناپدیدار شد. من آن مزد وی را گوسفندی خریدم. سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد. هر سال همچنین زیادت میشد. سالی چند برآمد، مالی عظیم وی را فراهم شد. مرد بیامد که: وقتی برای تو کاری کردهام، یاد داری؟ اکنون مرا بدان حاجت است. گفتم: برو آن همه زانِ توست. گفت: مرا می فسوس داری؟ گفتم: نه، راست میگویم. آن همه وی را دادم تا برفت.» آنگاه گفت: «خدایا، اگر این سخن راست میگویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه که: آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند.
و این فعل ناقض عادت بود.
و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
یکی عیسی علیه السّلام و شما همه میدانید.
دیگر اندر بنی اسرائیل راهبی بود جُریج نام، مردی مجتهد، و مادری مستوره داشت. روزی به دیدار پسر بیامد. وی اندر نماز بود، در صومعه نگشاد و دیگر روز و سهدیگر روز همچنان. مادرش از تنگدلی گفت: «یا رب، رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش.» و اندر آن زمانهٔ وی زنی بود بَلایه، گفت گروهی را که: «من جُریج را از راه ببرم.» به صومعهٔ وی شد و جریج بدو التفات نکرد. با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد. چون به شهر آمد گفت: «این بار از جریج است.» و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعهٔ وی کردند و وی را به در سلطان آوردند. جریج گفت: «یا غلام، پدر تو کیست؟» گفت: «یا جریج، مادرم بر تو دروغ میگوید پدر من شبانی است.»
و سهدیگر زنی کودکی داشت، بر در سرای خود نشسته بود. سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت. گفت: «یا رب، تو این پسر مرا چون این سوار گردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان مگردان.» زمانی بود، زنی بد نام برگذشت. گفت: «یا رب، پسر مرا چون این زن مگردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان زن گردان.» مادر متعجب شد. گفت: «ای پسر، این چرا میگویی؟» گفت: «از آن که آن مرد جباری است از جبابره، و این زن زنی مصلحه؛ اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم، خواهم که از مصلحان باشم.»
و دیگر معروف است حدیث زایده، کنیزک عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیهالسّلام درآمد و بر وی سلام گفت. پیغمبر گفت: «یا زایده، چرا نزدیک ما دیر به دیر میآیی؟ تو موفقهای و من تو را دوست دارم.» گفت: «یا رسول اللّه، امروز با عجایبی آمدهام.» گفت: «آن چه چیز است؟» گفت: «بامداد به طلب هیزم رفتم. چون حُزمهای ببستم، بر سنگی نهادم تا برگیرم. سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت، و مرا گفت: محمد را از من سلام رسان و بگوی که: رضوان، خازن بهشت، سلام رسانید و گفت: بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کردهاند: گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یَسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. این بگفت و قصد آسمان کرد و از میان آسمان و زمین به من التفات کرد. مرا یافت که آن حُزمه را برنتافتم. بگفت: یا زایده، حُزمه را بر سنگ بگذار، و مر سنگ را گفت: یا سنگ، آن حزمه را با زایده به در خانهٔ عمر بر.»
پیغمبر علیه السّلام برخاست و با صحابه به در خانهٔ عمر رضی اللّه عنه آمد. اثرِ آمد و شد سنگ بدیدند. گفت: «الحمدللّه، که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد.»
و خدای عزّ وجل زنی را این کرامت داد و به درجهٔ مریم رسانید.
و معروف است که پیغمبر علیه السّلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پارهای از دریا پیش آمد. قدم بر آن نهادند و بهجمله برگذشتند که قدمهای ایشان تر نگشته بود.
و از عبداللّه بن عمر رضی اللّه عنه معروف است که به راهی میرفت. گروهی را دید که بر قارعهٔ طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود. عبداللّه عمر گفت: «ای سگ، اگر از خدای فرمان داری بران، و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم.» شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت.
و از ابراهیم پیغمبر علیه السّلام اثری معروف است که: مردی را دید اندر هوا نشسته، گفت: «ای بندهٔ خدای، این به چه یافتی؟» گفت: «به چیزی اندک.» گفت: «آن چه بود؟» گفت: «روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم. مرا گفتند: اکنون چه خواهی؟ گفتم: آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود.»
و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد، قصد کشتن عمر کرد. گفتند: «امیرالمؤمنین اندر خرابهها جایی خفته باشد.» رفت، وی را یافت بر خاک خفته و دِرّه زیر سر نهاده با خود گفت: «این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان.» شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند. وی فریاد خواست. عمر رضی اللّه عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد.
و اندر خلافت ابوبکر رضی اللّه عنه خالد بن ولید را، به سواد عراق، اندر میان هدیهها حقهای آوردند که: اندر این زهر قاتل است و اندر خزانهٔ هیچ مَلِکی نیست. خالد رضی اللّه عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم اللّه بگفت و اندر دهان نهاد. مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند.
و حسن بصری رحمة اللّه علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابهها بودی. روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم. مرا گفت: «این چه چیز است؟» گفتم: «طعامی است که آوردهام، بدان که مگر تو بدان محتاجی.» گفت: به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم. از کردهٔ خود تشویر خوردم و آنچه برده بودم بگذاشتم، و خود بگریختم از هیبت او.
و ابراهیم ادهم روایت کند که: بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم. گفت: «شیر دارم و آب، کدام خواهی؟» من گفتم: «آب خواهم.» برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد؛ و من متعجب شدم، گفت: «تعجب مکن، که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند.»
و ابوالدرداء و سلمان رضی اللّه عنهما به هم نشسته بودند، و طعامی همیخوردند و تسبیه کاسه میشنیدند.
و از ابوسعید خراز رضی اللّه عنه روایت میآرند که گفت: یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی. اندر بادیه میرفتم. روز سهدیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم. طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم. هاتفی آواز داد که: «یا باسعید، اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را؟» گفتم: «الهی، سببی.» گفت: قوتی اندر من آمد. برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.
و معروف است که امروز در تُستَر مر خانهٔ سهل بن عبداللّه را بیت السباع خوانند و متفقاند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تُستر خلقی بسیارند بر این.
و ابوالقاسم مروزی گوید که: من با ابوسعید خراز میرفتم بر کرانهٔ بحر. جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رَکوهای آویخته. ابوسعید گفت: «سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حِبْری. چون اندر وی نگرم، گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم، گویم از طالبان است. بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست.» خراز گفت: «ای جوان، راه به خدای چیست؟» گفت: «راه به خدای دو است: یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست؛ اما راه عوام این است که تو میسپری و معاملت خود را علت وصول به حق مینهی و محبره را از حجاب میدانی.»
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت میبود؛ اما هیبت وی مرا میباز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّهای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی به تلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را از درشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
و از ابراهیم رقّی روایت کنند که گفت: من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم. چون به مسجد وی اندر آمدم، امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم: «رنج من ضایع شد.» روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کنارهٔ آب روم. شیری بر راه خفته بود. بازگشتم. دیگری بر اثر من میآمد بانگ برگرفتم. مسلم از صومعه بیرون آمد. چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت: «ای سگان خدای، نه با شما گفتهام که با مهمانان من مچخید؟» آنگاه مرا گفت: «یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق میبترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما میبترسند.»
روزی شیخ من رضی اللّه عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت. بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری میرفتیم. شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم. گفت: «آری، تا من تهمت از راه توکل برداشتهام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وَحَل نگاهداشته است.»
وقتی مرا واقعهای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد. قصد شیخ ابوالقاسم کُرَّکان کردم رضی اللّه عنه و وی به طوس بود. وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها، و بعین آن واقعهٔ من بود که با ستونی میگفت. گفتمش: «این با که میگویی؟ گفت: «ای پسر، این استون را خدای عزّ و جلّ اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد.»
و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آنجا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزهای بود فاطمه نام. قصد زیارت وی کردم از اوزکند. چون به نزدیک وی درآمدم، گفت: «به چه آمدی؟» گفتم: «تا شیخ را ببینم بصورت، و وی به من نظری کند بهشفقت.» گفت: «ای پسر، من خود از فلان روز باز تو را میبینم و تا از مَنَت غایب نگردانند میخواهمت دید چون روز و سال شمار کردم، آن روز ابتدای توبهٔ من بود گفت: ای پسر، سپردن مسافت کار کودکان است. از پسِ این، زیارت به همت کن؛ که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است.» پس گفت: «ای فاطمه، آنچه داری بیار تا این درویش بخورد.» طبقی انگور تازه بیاورد، و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود.
وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه نشسته بودم، تنها، بر حکم عادت. کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطهای شد که بر تربت وی انداخته بودند. گفتم مگر از کسی جَسته است. و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود. دیگر روز و سهدیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم. تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم. گفت: «آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید.»
و اگر بسیاری از این حکایات بیارم هنوز سپری نشود و مراد از این کتاب اثبات اصول طریقت است؛ اندر فرع و معاملت نقالان خود کتب ساختهاند و بسیاری جمع کرده و مذکران بر سر منابر نشر میکنند. اکنون فصولی که بدین پیوسته است اندر این کتاب مشبع بیارم تا به جایی دیگر به سر آن باز نباید شد، ان شاء اللّه تعالی.
برگردان به زبان ساده
بدان که چون حجت عقل ثابت شد بر صحت کرامات، و دلیل بر ثبوت آن قایم شد، باید تا دلیل کتابی نیز معلوم گردد و آنچه آمده است اندر اخبار صحاح، که کتاب و سنت بر صحت کرامت و افعال ناقض عادت بر دست اهل ولایت ناطق است و انکار آن جمله انکار حکم نصوص باشد. از آن جمله یکی آن که در نص کتاب ما را خبر داد؛ قوله، تعالی: «وظَلَّلْنا عَلَیْکُم الغَمامَ و أَنْزَلْنا علیکُمُ المَنَّ وَالسَّلوی (۵۷/ البقره).» ابر پیوسته بر سر ایشان سایه داشتی و من و سلوی هر شبی تازه پدیدار آمدی. اگر کسی گوید از منکران که: «آن معجزهٔ موسی بود صلواتُ اللّه علیه روا بود.» ما نیز گوییم که: «این کرامت اولیا، معجزهٔ محمد است، صلی اللّه علیه.» اگر گوید که: «این در غیبت است واجب نکند که این معجزهٔ وی باشد و آن اندر وقت او بود.» گوییم: «موسی علیه السّلام از ایشان غایب شد و به طور رفت. همان حکم باقی میبود. پس چه غیبت زمان و چه غیبت مکان. چون آنجا معجز اندر غیبت مکان روا بود، اینجا نیز اندر غیبت زمان روا بود.»
هوش مصنوعی: بدان که زمانی که دلایل عقلانی بر صحت کرامات ثابت شد و شواهد بر وجود آن قایم گشت، لازم است که دلیلی از کتاب آسمانی نیز مشخص شود. آنچه در اخبار معتبر آمده، نشان میدهد که کتاب و سنت بر صحت کرامت و اعمالی که خلاف عادت هستند، از سوی اهل ولایت گواهی میدهد و انکار این مسائل به منزله انکار نصوص است. یکی از دلایلی که در کتاب ما ذکر شده، آیهای است که میگوید: «ما بر شما ابر را سایه افکندیم و مَن و سلوٰی را بر شما نازل کردیم.» اگر کسی بگوید این معجزه از معجزات موسی بوده، ما نیز میگوییم که این کرامت از معجزات محمد است. اگر گفته شود که این در زمان غیبت او لازم نیست و آن معجزات در زمان او بود، ما پاسخ میدهیم که موسی نیز در مدتی از قومش غایب بود و معجزات او همچنان پابرجا بود. بنابراین، چه غیبت زمانی و چه غیبت مکانی، اگر معجزات در غیبت مکان ثابت بود، در غیبت زمان نیز قابل پذیرش است.
و دیگر ما را خبر داد از کرامت آصَف برخیا، که چون سلیمان را علیه السّلام ارادت تخت بلقیس شد که پیش از آمدنش تخت ورا حاضر کنند، خداوند تعالی خواست تا شرف وی به خلق نماید و کرامت وی ظاهر گرداند و به اهل زمانه نماید که کرامت اولیا جایز بود. سلیمان گفت، علیه السّلام: «کیست که تخت بلقیس پیش از آمدنش اینجا حاضر گرداند؟» قوله، تعالی: «قالَ عِفْریتٌ مِنَ أنا اتیکَ به قَبْلَ أنْ تَقُومَ مِنْ مقامِکَ (۳۹/النّمل). من پیش از آن که تو چشم برهم زنی آن تخت ورا اینجا حاضر کنم.»
هوش مصنوعی: سلیمان علیهالسلام تصمیم گرفت تا تخت بلقیس قبل از ورود او آماده باشد و این باعث شد خداوند بخواهد تا قدرت و کرامت آصف، یکی از خدمتگذارانش، را به مردم نشان دهد. او از آصف پرسید که چه کسی میتواند تخت بلقیس را پیش از آمدنش حاضر کند. آصف پاسخ داد که میتواند آن را پیش از آنکه سلیمان حتی از جایش بلند شود، آماده کند. این واقعه نشاندهنده جایگاه ویژه و کرامت اولیا است.
بدین گفتار سلیمان صلی اللّه علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد، و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود؛ از آن که آصف پیغمبر نبود، لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السّلام بایستی.
هوش مصنوعی: سلیمان (صلی الله علیه و آله) به این کلام تغییر رنگ نداد و آن را رد نکرد و برای او غیرممکن نیامد. این موضوع به هیچ عنوان نشانه معجزه نبود؛ زیرا آصف پیغمبر نبود و بنابراین باید آن را کرامت دانست. اگر این اتفاق یک معجزه بود، باید از طریق سلیمان (علیه السلام) به نمایش گذاشته میشد.
و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوهٔ زمستان دیدی و به زمستان میوهٔ تابستان دیدی؛ تا گفت: «أنّی لکِ هذا» مریم گفت: «مِنْ عندِ اللّه (۳۷/آل عمران).» و به اتفاق مریم پیغمبر نبود.
هوش مصنوعی: و همچنین از وضعیت مریم و زکریا به ما خبر داد که وقتی به مریم نزدیک شدی، در تابستان میوههای زمستان را دیدی و در زمستان میوههای تابستان را. زکریا گفت: «این میوهها از کجا آمدهاند؟» مریم پاسخ داد: «از جانب خداوند است» و مریم به تنهایی پیامبر نبود.
و نیز خداوند عزّ و جلّ ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد: «وَهُزّی إلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنیّاً (۲۵/مریم).»
هوش مصنوعی: خداوند به وضوح ما را از وضعیت او آگاه ساخت و فرمود: «به درخت نخل تکان بده تا میوههای تازه بر روی تو بریزد.»
و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال؛ لقوله، تعالی: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ الْیَمینِ وَذاتَ الشِّمالِ و کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالوَصیدِ (۱۸/الکهف).»
هوش مصنوعی: این متن به داستان اصحاب کهف اشاره میکند، افرادی که در یک غار پنهان شدند و برای مدتی طولانی خوابشان برد. همچنین از سگ آنها که با آنها بود، صحبت میکند و به وضوح میگوید که آنها در خواب خود به سمت راست و چپ حرکت میکنند. سگ آنها نیز در حالی که دستانش را جلو کشیده، در کنارشان است.
این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست؛ باید که کرامت باشد.
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر اقداماتی است که معمولاً غیرمعمول و غیرعادی به نظر میرسند و میتوان گفت که یک معجزه نیست؛ بلکه باید به عنوان یک کرامت در نظر گرفته شود.
و روا بود که این کرامت به معنی استجابت دعوات بود به حصول امور موهوم اندر زمان تکلیف، و روا بود که قطع بسیاری از مسافت بود اندر ساعتی، و روا بود که پدید آمدن طعامی بود از جایگاهی نابیوس، و روا بود که اشراف بود اندر اندیشههای خلایق و مانند این.
هوش مصنوعی: این بزرگی و کرامت میتوانست به معنای پاسخگویی به دعاها در انجام کارهایی غیرقابل تصور در زمان خاصی باشد. همچنین میتوانست به معنای پیمودن مسافتهای طولانی در یک ساعت، یا ظهور غذایی از جای خاصی، و یا درست بودن افکاری در ذهن مردم باشد و مواردی از این قبیل.
و اندر احادیث صحیح از پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم حدیث الغار آمده است. و آن چنان بود که روزی صحابه رضوان اللّه علیهم پیغمبر – صلی اللّه علیه را گفتند: «یا رسول اللّه، ما را از عجایب افعال امم ماضیه چیزی بگوی.»
هوش مصنوعی: در احادیث معتبر از پیامبر گرامی اسلام، داستان غار ذکر شده است. روزی، برخی از صحابه به پیامبر گفتند: "ای رسول خدا، آیا میتوانی از کارهای شگفتانگیز اقوام گذشته برای ما بگویی؟"
وی گفت: پیش از شما سه کس به جایی میرفتند. شب درآمد، قصد غاری کردند و اندر آنجا بخفتند. چون پارهای از شب بگذشت، سنگی از کوه در آمد و درِ آن غار سخت بگرفت. ایشان متحیر بماندند. با یکدیگر گفتند: نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم.
هوش مصنوعی: او گفت: قبل از شما سه نفر به جایی میرفتند. شب شد و تصمیم گرفتند به غاری بروند و در آنجا خوابشان برد. وقتی که بخشی از شب گذشت، سنگی از کوه به پایین آمد و در غار را به شدت مسدود کرد. آنها در حیرت ماندند. با یکدیگر گفتند: هیچ کس نمیتواند ما را از اینجا نجات دهد جز اینکه اعمال بدون ریا و خالص خود را به درگاه خداوند متعال شفاعت کنیم.
یکی گفت: «مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم بهجز بُزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حُزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعامِ خود نهادمی و از آنِ ایشان. شبی من بیگاهتر آمدم و تا آن بُزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم، ایشان خفته بودند. آن قدح اندر دست من بماند؛ و من بر پای استاده و چیزی نخورده، انتظار بیداری ایشان میکردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم.» پس گفت: «ای بار خدای، اگر من در این راست گویم، ما را فریادرس.»
هوش مصنوعی: یک نفر گفت: «من مادری و پدری داشتم و جز یک بز چیزی از داراییهای دنیا نداشتم. شیر آن بز به آنها میرسید و من هر روز مقداری هیزم میآوردم و بهای آن را برای غذایمان استفاده میکردم و به آنها هم میدادم. شبی دیرتر برگشتم و بعد از دوشیدن بز، شیر را برای طعام آنها آماده کردم. آنها در خواب بودند و من با یک ظرف شیر در دست، بیحس و چیزی نخورده انتظار بیداری آنها را میکشیدم تا صبح شد و آنها بیدار شدند و غذا خوردند و من بعد از آن نشستم.» سپس گفت: «خدای بزرگ، اگر من در این سخن راستگو باشم، ما را یاری کن.»
پیغمبر گفتصلی اللّه علیه که: آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد.
هوش مصنوعی: پیامبر بیان کرد که سنگ یک بار جابهجا شد و شکافی در آن ایجاد شد.
دیگری گفت: «مرا دختر عمی بود با جمال، و پیوسته دلم بدو مشغول بودی و وی را به خود میخواندم، اجابت نکردی تا وقتی به حیل صد و بیست دینار بدو فرستادم تا یک شب با من خالی کند. چون به نزدیک من آمد، ترسی اندر دلم پدیدار آمد از خدای، عزّ و جلّ. دست از وی بداشتم و آن زر با وی بگذاشتم.»
هوش مصنوعی: یکی از افراد گفت: «من دختری زیبا و دلربا را دوست داشتم و همیشه به یاد او بودم و او را به نزد خود میخواندم، اما او به دعوت من پاسخ نمیداد. تا اینکه با ترفند، صد و بیست دینار برایش فرستادم تا یک شب به تنهایی با من باشد. وقتی او نزد من آمد، ناگهان ترسی از خدا در دلم به وجود آمد. به همین خاطر از او دست کشیدم و آن پول را هم با او گذاشتم.»
آنگاه گفت: «بار خدایا، اگر من اندر این راست گویم، ما را فرج فرست.»
هوش مصنوعی: سپس گفت: «پروردگارا، اگر من در این موضوع راست بگویم، به ما کمک کن.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم که: آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد؛ فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن.
هوش مصنوعی: پیامبر فرمود که سنگی حرکت کرد و شکاف آن بزرگتر شد، اما هنوز نتوانستند از آن خارج شوند.
سدیگر گفت: «مرا مزدوران بودند که کار میکردند. همه تمام مزد بستدند. یکی از ایشان ناپدیدار شد. من آن مزد وی را گوسفندی خریدم. سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد. هر سال همچنین زیادت میشد. سالی چند برآمد، مالی عظیم وی را فراهم شد. مرد بیامد که: وقتی برای تو کاری کردهام، یاد داری؟ اکنون مرا بدان حاجت است. گفتم: برو آن همه زانِ توست. گفت: مرا می فسوس داری؟ گفتم: نه، راست میگویم. آن همه وی را دادم تا برفت.» آنگاه گفت: «خدایا، اگر این سخن راست میگویم، ما را فرج فرست.»
هوش مصنوعی: سدیگر گفت: «مزدورانی داشتم که برایم کار میکردند و همه آنها مزد خود را دریافت کردند. یکی از آنها ناگهان غیب شد. من برای مزد او یک گوسفند خریدم. سال بعد، تعداد آنها دو برابر شد و سدیگر در سال چهار برابر شد. هر سال همینطور افزایش مییافت. چند سال گذشت و ثروت زیادی برای او جمع شد. یک مرد آمد و گفت: من برای تو کارهایی انجام دادهام، آیا به خاطر داری؟ الان به کمکت نیاز دارم. من گفتم: برو؛ تمام آنچه داشتی را به تو دادم. او پرسید: آیا مرا فراموش کردهای؟ گفتم: نه، من راست میگویم. من همه آن را به او دادم تا برود.» سپس گفت: «خدایا، اگر من راست میگویم، برای ما گشایش و آزادی بفرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه که: آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند.
هوش مصنوعی: پیامبر فرمود که آن سنگ از در غار کنار رفت تا هر سه نفر بتوانند خارج شوند.
و این فعل ناقض عادت بود.
هوش مصنوعی: این عمل خلاف معمول بود.
و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
هوش مصنوعی: پیامبر اکرم (ص) در حدیثی که ابوهریره (رض) آن را نقل کرده است، میفرمایند که در گاهواره تنها سه نفر توانستند صحبت کنند.
یکی عیسی علیه السّلام و شما همه میدانید.
هوش مصنوعی: یکی از شخصیتهای مهم در تاریخ، عیسی علیهالسّلام است و همه شما با او آشنایی دارید.
دیگر اندر بنی اسرائیل راهبی بود جُریج نام، مردی مجتهد، و مادری مستوره داشت. روزی به دیدار پسر بیامد. وی اندر نماز بود، در صومعه نگشاد و دیگر روز و سهدیگر روز همچنان. مادرش از تنگدلی گفت: «یا رب، رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش.» و اندر آن زمانهٔ وی زنی بود بَلایه، گفت گروهی را که: «من جُریج را از راه ببرم.» به صومعهٔ وی شد و جریج بدو التفات نکرد. با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد. چون به شهر آمد گفت: «این بار از جریج است.» و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعهٔ وی کردند و وی را به در سلطان آوردند. جریج گفت: «یا غلام، پدر تو کیست؟» گفت: «یا جریج، مادرم بر تو دروغ میگوید پدر من شبانی است.»
هوش مصنوعی: داستان درباره یک راهب به نام جُریج از بنیاسرائیل است که مردی عابد و مجتهد بود و مادری داشت که در خانه میزیست. یک روز مادرش به دیدن او آمد، ولی او مشغول نماز بود و در صومعه را به روی او نگشود. این وضعیت ادامه داشت و مادرش از سختی و درد دل از خداوند خواست که پسرش را رسوا کند. در همان زمان زنی به نام بَلایه تصمیم گرفت که جریج را به تنگنا بیندازد. او با رایزنی با شبانی به جریج نزدیک شد و از او حامله شد. بعداً که بچه به دنیا آمد، او ادعا کرد که پدرش جریج است. وقتی مردم به سمت صومعه جریج رفتند و او را به حضور سلطان بردند، جریج از پسری که ادعای پدری او میکرد پرسید که پدرش کیست. پسر جواب داد که مادرش دروغ میگوید و پدرش شبانی است.
و سهدیگر زنی کودکی داشت، بر در سرای خود نشسته بود. سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت. گفت: «یا رب، تو این پسر مرا چون این سوار گردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان مگردان.» زمانی بود، زنی بد نام برگذشت. گفت: «یا رب، پسر مرا چون این زن مگردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان زن گردان.» مادر متعجب شد. گفت: «ای پسر، این چرا میگویی؟» گفت: «از آن که آن مرد جباری است از جبابره، و این زن زنی مصلحه؛ اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم، خواهم که از مصلحان باشم.»
هوش مصنوعی: زنی دارای یک پسر بود که بر در خانهاش نشسته بود. سواری نیکو با چهره و لباس زیبا از آنجا میگذشت. زن در دل خود دعا کرد که خداوند پسرش را مانند آن سوار کند. اما کودک درخواست مادرش را رد کرد و خواست که خداوند او را به هیچ عنوان شبیه آن سوار نگرداند. مدتی بعد، زنی بدنام از آنجا عبور کرد و زن دوباره دعا کرد که پسرش را مانند آن زن نسازد. این بار کودک گفت: «خدایا، مرا شبیه این زن گردان.» مادرش متعجب شد و از او پرسید: «چرا این حرف را میزنی؟» کودک پاسخ داد: «زیرا آن مرد، یک جبار و قوی است و این زن شخصی مصلح است؛ ولی مردم درباره او بد میگویند و من نمیخواهم از جباران باشم، میخواهم از کسانی باشم که اصلاحگران هستند.»
و دیگر معروف است حدیث زایده، کنیزک عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیهالسّلام درآمد و بر وی سلام گفت. پیغمبر گفت: «یا زایده، چرا نزدیک ما دیر به دیر میآیی؟ تو موفقهای و من تو را دوست دارم.» گفت: «یا رسول اللّه، امروز با عجایبی آمدهام.» گفت: «آن چه چیز است؟» گفت: «بامداد به طلب هیزم رفتم. چون حُزمهای ببستم، بر سنگی نهادم تا برگیرم. سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت، و مرا گفت: محمد را از من سلام رسان و بگوی که: رضوان، خازن بهشت، سلام رسانید و گفت: بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کردهاند: گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یَسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. این بگفت و قصد آسمان کرد و از میان آسمان و زمین به من التفات کرد. مرا یافت که آن حُزمه را برنتافتم. بگفت: یا زایده، حُزمه را بر سنگ بگذار، و مر سنگ را گفت: یا سنگ، آن حزمه را با زایده به در خانهٔ عمر بر.»
هوش مصنوعی: روزی زایده، کنیز عمر بن الخطاب، به نزد پیغمبر اسلام رفت و به او سلام کرد. پیغمبر از او پرسید که چرا به ندرت به ملاقات آنها میآید. زایده پاسخ داد که امروز داستان جالبی دارد. او توضیح داد که صبح برای جمعآوری هیزم رفته بود و وقتی بستهای را بر سنگی گذاشته بود، سواری را دید که از آسمان فرود آمد و به او سلام کرد. آن سوار به او گفت که سلامی از طرف رضوان، خازن بهشت، بفرستد و بشارت دهد که بهشت برای امّت پیامبر به سه قسمت تقسیم شده است: گروهی بدون حساب وارد میشوند، گروهی با حساب سبک محاسبه میشوند و گروهی هم به شفاعت پیامبر بخشیده میشوند. سپس آن سوار به سمت آسمان رفت و به زایده گفت که بسته را روی سنگ بگذارد و از سنگ خواست که آن بسته را به خانه عمر بن الخطاب ببرد.
پیغمبر علیه السّلام برخاست و با صحابه به در خانهٔ عمر رضی اللّه عنه آمد. اثرِ آمد و شد سنگ بدیدند. گفت: «الحمدللّه، که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد.»
هوش مصنوعی: پیامبر صلی الله علیه و آله با یارانش به خانهی عمر رضیالله عنه رفتند و ردّ پای سنگی را مشاهده کردند. ایشان فرمودند: «خدا را شکر که مرا از این دنیا بیرون نبرد تا زمانی که بهشت امت خود را بشارت داد.»
و خدای عزّ وجل زنی را این کرامت داد و به درجهٔ مریم رسانید.
هوش مصنوعی: خداوند عزّ وجل به زنی کرامتی عطا کرد و او را به مقام مریم رساند.
و معروف است که پیغمبر علیه السّلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پارهای از دریا پیش آمد. قدم بر آن نهادند و بهجمله برگذشتند که قدمهای ایشان تر نگشته بود.
هوش مصنوعی: پیامبر اکرم (ص) علاء بن الحضرمی را برای جنگی ارسال کرد و او در مسیری به بخشی از دریا رسید. آنها بر روی آب قدم گذاشتند و به طور کلی بدون اینکه پاهایشان خیس شود از آن عبور کردند.
و از عبداللّه بن عمر رضی اللّه عنه معروف است که به راهی میرفت. گروهی را دید که بر قارعهٔ طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود. عبداللّه عمر گفت: «ای سگ، اگر از خدای فرمان داری بران، و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم.» شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت.
هوش مصنوعی: عبدالله بن عمر در حال رفتن بود که گروهی را دید که در وسط راه ایستادهاند و شیر مانع عبور آنها شده است. او به شیر گفت: «ای شیر، اگر از خداوند اجازه داری، برو و اگر نه، به ما اجازه بده تا عبور کنیم.» شیر از جایش بلند شد و به او احترام گذاشت و اجازه داد تا عبور کنند.
و از ابراهیم پیغمبر علیه السّلام اثری معروف است که: مردی را دید اندر هوا نشسته، گفت: «ای بندهٔ خدای، این به چه یافتی؟» گفت: «به چیزی اندک.» گفت: «آن چه بود؟» گفت: «روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم. مرا گفتند: اکنون چه خواهی؟ گفتم: آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود.»
هوش مصنوعی: ابراهیم پیغمبر علیهالسلام داستانی معروف دارد که در آن مردی را در هوا میبیند که نشسته است. او از وی میپرسد: «ای بنده خدا، به چه چیزی دست یافتهای؟» آن مرد پاسخ میدهد: «به چیزی اندک.» ابراهیم میپرسد: «آن چه بوده است؟» مرد میگوید: «روی از دنیا برگردانیدم و به فرمان خدا متمسک شدم. به من گفتند: اکنون چه میخواهی؟ گفتم: میخواهم که در هوا مسکنی داشته باشم تا دلم از مردم گسسته شود.»
و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد، قصد کشتن عمر کرد. گفتند: «امیرالمؤمنین اندر خرابهها جایی خفته باشد.» رفت، وی را یافت بر خاک خفته و دِرّه زیر سر نهاده با خود گفت: «این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان.» شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند. وی فریاد خواست. عمر رضی اللّه عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد.
هوش مصنوعی: وقتی آن جوانمرد غریبه به مدینه آمد، تصمیم به کشتن عمر گرفت. به او گفتند که «امیرالمؤمنین در خرابهها خوابیده است.» او به آنجا رفت و عمر را در حال خواب روی خاک و با دِرّهای زیر سرش پیدا کرد. در دل خود گفت: «تمام این فتنهها در دنیا از اوست و کشتن او برای من خیلی آسان است.» او شمشیرش را کشید و ناگهان دو شیر ظاهر شدند و به او حمله کردند. او فریاد زد و عمر، به خاطر صدای او بیدار شد. پس از شنیدن ماجرا، آن جوان به اسلام گروید.
و اندر خلافت ابوبکر رضی اللّه عنه خالد بن ولید را، به سواد عراق، اندر میان هدیهها حقهای آوردند که: اندر این زهر قاتل است و اندر خزانهٔ هیچ مَلِکی نیست. خالد رضی اللّه عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم اللّه بگفت و اندر دهان نهاد. مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند.
هوش مصنوعی: در دوران خلافت ابوبکر، خالد بن ولید به سوی عراق فرستاده شد. در میان هدیههایی که به او تقدیم شد، یک کیسه وجود داشت که گفته میشد حاوی زهر کشنده است و در خزانه هیچ پادشاهی پیدا نمیشود. خالد این کیسه را باز کرد و محتویات آن را در دست خود گرفت و با گفتن بسماللّه، آن را در دهانش گذاشت. این کار او باعث تعجب مردم شد و بسیاری از آنها به او ملحق شدند.
و حسن بصری رحمة اللّه علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابهها بودی. روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم. مرا گفت: «این چه چیز است؟» گفتم: «طعامی است که آوردهام، بدان که مگر تو بدان محتاجی.» گفت: به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم. از کردهٔ خود تشویر خوردم و آنچه برده بودم بگذاشتم، و خود بگریختم از هیبت او.
هوش مصنوعی: حسن بصری روایت کرده است که در عبادان مرد سیاهی بود که در ویرانهها زندگی میکرد. روزی من از بازار چیزی خریدم و آن را به او بردم. او از من پرسید: «این چه چیزی است؟» من گفتم: «این غذایی است که آوردهام، شاید تو به آن نیاز داشته باشی.» او با اشارهای به من خندید و من ناگهان دیوارهای آن ویرانه را مانند طلا دیدم. از کار خودم پشیمان شدم و چیزهایی را که آورده بودم آنجا گذاشتم و از ترس او فرار کردم.
و ابراهیم ادهم روایت کند که: بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم. گفت: «شیر دارم و آب، کدام خواهی؟» من گفتم: «آب خواهم.» برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد؛ و من متعجب شدم، گفت: «تعجب مکن، که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند.»
هوش مصنوعی: ابراهیم ادهم نقل میکند که از کنار چوپانی گذشتم و از او آب خواستم. او گفت: «من شیر دارم و آب، کدام را میخواهی؟» من پاسخ دادم: «آب میخواهم.» او بلند شد و با عصایش به سنگ زد و آبی خوش و تمیز از میان سنگ بیرون آمد؛ و من از این کار شگفتزده شدم. او گفت: «تعجب نکن، زیرا وقتی بندهای مطیع و فرمانبردار خداوند باشد، همه چیز در جهان به او تسلیم خواهند شد.»
و ابوالدرداء و سلمان رضی اللّه عنهما به هم نشسته بودند، و طعامی همیخوردند و تسبیه کاسه میشنیدند.
هوش مصنوعی: ابوالدرداء و سلمان هر دو نشسته بودند و در حال خوردن غذا بودند و همزمان صدای تسبیح کاسه را میشنیدند.
و از ابوسعید خراز رضی اللّه عنه روایت میآرند که گفت: یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی. اندر بادیه میرفتم. روز سهدیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم. طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم. هاتفی آواز داد که: «یا باسعید، اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را؟» گفتم: «الهی، سببی.» گفت: قوتی اندر من آمد. برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.
هوش مصنوعی: ابوسعید خرّاز نقل میکند که مدتی هر سه روز یک بار غذا میخورده است. او در حال سیر و سفر بوده و در روز سوم احساس ضعف کرد و به غذا دسترسی نداشت. بدنش عادت کرده بود که غذا بخورد و او برای رفع این حس ضعف در جایی نشسته بود. ناگهان صدایی به او گفت: «ای ابوسعید، انتخاب کن؛ آیا میخواهی دلیل برای رفع سستی پیدا کنی بدون غذا یا غذایی که آرامش بخش باشد؟» او پاسخ داد: «خداوندا، دلیلی میخواهم.» آن لحظه نیرویی در او ایجاد شد و او برخاست و بدون غذا و نوشیدنی به راهش ادامه داد و دوازده مرحله دیگر را طی کرد.
و معروف است که امروز در تُستَر مر خانهٔ سهل بن عبداللّه را بیت السباع خوانند و متفقاند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تُستر خلقی بسیارند بر این.
هوش مصنوعی: امروزه در شهر تستر، خانه سهل بن عبدالله به نام «بیت السباع» شناخته میشود و اهالی تستر بر این نکته توافق دارند که شیرها و سایر جانوران درنده نزد او میآمدند و او به آنها غذا میداد و از آنها مراقبت میکرد. این موضوع در میان اهالی تستر مشهور است.
و ابوالقاسم مروزی گوید که: من با ابوسعید خراز میرفتم بر کرانهٔ بحر. جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رَکوهای آویخته. ابوسعید گفت: «سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حِبْری. چون اندر وی نگرم، گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم، گویم از طالبان است. بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست.» خراز گفت: «ای جوان، راه به خدای چیست؟» گفت: «راه به خدای دو است: یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست؛ اما راه عوام این است که تو میسپری و معاملت خود را علت وصول به حق مینهی و محبره را از حجاب میدانی.»
هوش مصنوعی: ابوالقاسم مروزی میگوید که در حال رفتن به کنار دریا با ابوسعید خراز بودند و جوانی را دیدند که خز پوشیده و محبرهای (چیزهایی که برای ذکر و یاد خدا استفاده میشود) به دوش داشت. ابوسعید به او گفت که در نگاه اول این جوان به نظر میرسد که فردی با منزلت است، اما با توجه به محبرهاش، به نظر میآید که در جستجوی علم و عرفان است. ابوسعید پیشنهاد داد که از او بپرسند. خراز از این جوان پرسید که چطور میتوان به خدا رسید. جوان پاسخ داد که راه رسیدن به خدا دو نوع است: یکی برای عوام و دیگر برای خواص. او افزود که تو از راه خواص چیزی نمیدانی، هرچند راه عوام این است که تو تجربیات و معاملات خود را وسیلهای برای رسیدن به حقیقت قرار میدهی و محبره را به عنوان حجاب در نظر میگیری.
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت میبود؛ اما هیبت وی مرا میباز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّهای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی به تلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را از درشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
هوش مصنوعی: در این روایت، شخصی به نام ذاالنون مصری داستانی را بیان میکند. او در یک کشتی در مسیر از مصر به جده نشسته بوده و جوانی با مرقعه در کنار او بوده است. ذاالنون از صحبت با این جوان میخواسته، اما او به خاطر هیبت و مقام بالای جوان نتوانسته اقدام کند. این جوان همیشه در حال عبادت بوده تا اینکه یک روز، جواهراتی از او گم میشود و صاحب جواهرات او را متهم میکند. دیگران قصد داشتهاند به او آسیب برسانند، اما ذاالنون به آنها توصیه میکند با او به خوبی رفتار کنند. بنابراین، به سمت جوان میرود و با او با نرمی صحبت میکند و به او میگوید که مردم دربارهاش بدگمانی دارند. جوان به آسمان نگاه کرده و مطلبی میگوید. ناگهان ماهیانی ظاهر میشوند و هر کدام جواهری در دهان دارند. وقتی این صحنه را بقیه مسافران کشتی میبینند، جوان بر روی آب قدم میگذارد و ناپدید میشود. در نهایت، آن کسی که جواهر را دزدیده بود آن را برمیگرداند و مسافران کشتی به خاطر رفتار ناپسند خود عذرخواهی میکنند.
و از ابراهیم رقّی روایت کنند که گفت: من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم. چون به مسجد وی اندر آمدم، امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم: «رنج من ضایع شد.» روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کنارهٔ آب روم. شیری بر راه خفته بود. بازگشتم. دیگری بر اثر من میآمد بانگ برگرفتم. مسلم از صومعه بیرون آمد. چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت: «ای سگان خدای، نه با شما گفتهام که با مهمانان من مچخید؟» آنگاه مرا گفت: «یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق میبترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما میبترسند.»
هوش مصنوعی: ابراهیم رقّی نقل میکند که در آغاز تصمیم گرفتم به زیارت مسلم مغربی بروم. وقتی وارد مسجد او شدم، امام جماعت مشغول خواندن حمد بود و من با خود گفتم: «زحمتم بیفایده بود.» روز بعد، زمانی که میخواستم به کنارهٔ آب بروم، شیری در مسیر خوابیده بود و به همین دلیل برگشتم. فرد دیگری نیز به دنبال من میآمد و صدا زد. مسلم از صومعه خارج شد و وقتی شیرها او را دیدند، تواضع کردند و او گوش هر یک را گرفت و نوازش کرد و گفت: «ای سگان خدا، من به شما نگفتهام که به مهمانان من آسیب نزنید؟» سپس به من گفت: «ای ابااسحاق، شما مشغول اصلاح ظاهر هستید تا مردم از شما بترسند، اما ما به اصلاح باطن مشغولیم تا مردم از ما بترسند.»
روزی شیخ من رضی اللّه عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت. بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری میرفتیم. شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم. گفت: «آری، تا من تهمت از راه توکل برداشتهام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وَحَل نگاهداشته است.»
هوش مصنوعی: روزی شیخ من، که مورد احترام خداوند است، به سمت دمشق سفر میکرد. باران باریده بود و ما در گل و لای به سختی پیش میرفتیم. وقتی به شیخ نگاه کردم، دیدم که زیر پایش و لباسش خشک است. از او پرسیدم که چگونه این ممکن است. او پاسخ داد: «چون من از طمع و وحشت آنچه بر اساس توکل به خدا پیش میآید، خود را آزاد کردهام، خداوند قدمهای مرا از لای گل و لای محافظت کرده است.»
وقتی مرا واقعهای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد. قصد شیخ ابوالقاسم کُرَّکان کردم رضی اللّه عنه و وی به طوس بود. وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها، و بعین آن واقعهٔ من بود که با ستونی میگفت. گفتمش: «این با که میگویی؟ گفت: «ای پسر، این استون را خدای عزّ و جلّ اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد.»
هوش مصنوعی: روزی برای من اتفاقی پیش آمد که حل آن برایم دشوار بود. تصمیم گرفتم به شیخ ابوالقاسم کرکان، که در طوس بود، مراجعه کنم. او را در مسجد در خانهاش دیدم که تنها نشسته بود و در حال صحبت با ستونی بود. از او پرسیدم: "با کی صحبت میکنی؟" او پاسخ داد: "ای پسر، خدای بزرگ همین الان این ستون را با من به سخن درآورد تا از من سوالی بپرسد."
و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آنجا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزهای بود فاطمه نام. قصد زیارت وی کردم از اوزکند. چون به نزدیک وی درآمدم، گفت: «به چه آمدی؟» گفتم: «تا شیخ را ببینم بصورت، و وی به من نظری کند بهشفقت.» گفت: «ای پسر، من خود از فلان روز باز تو را میبینم و تا از مَنَت غایب نگردانند میخواهمت دید چون روز و سال شمار کردم، آن روز ابتدای توبهٔ من بود گفت: ای پسر، سپردن مسافت کار کودکان است. از پسِ این، زیارت به همت کن؛ که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است.» پس گفت: «ای فاطمه، آنچه داری بیار تا این درویش بخورد.» طبقی انگور تازه بیاورد، و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود.
هوش مصنوعی: در فرغانه، مردی سالخورده به نام باب عمر وجود داشت که مورد احترام درویشان آن دیار بود. او با زنی به نام فاطمه زندگی میکرد. من تصمیم گرفتم به زیارت او بروم. وقتی به نزدیکی او رسیدم، او از من پرسید که چرا آمدهام. من پاسخ دادم که میخواهم او را ببینم و از او دعای خیر بگیرم. او به من گفت که مدتهاست تو را در ذهن داشته و روزی که منجر به توبهاش شد را به خاطر دارد. او افزود که سفر کردن برای کودکان است و بهتر است به زیارت نگاه داخلی بپردازم، چون در جمع دیگران چیزی برای من نیست. سپس از فاطمه خواست که خوراکی برای من بیاورد و او ظرفی از انگور تازه آورد، هرچند که زمان مناسبی برای آن نبود.
وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه نشسته بودم، تنها، بر حکم عادت. کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطهای شد که بر تربت وی انداخته بودند. گفتم مگر از کسی جَسته است. و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود. دیگر روز و سهدیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم. تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم. گفت: «آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید.»
هوش مصنوعی: زمانی در محل دفن شیخ بوسعید رحمتالله علیه نشسته بودم و به تنهایی به تماشا نشسته بودم. ناگهان کبوتر سفیدی را دیدم که به سمت من آمد و زیر جامهای که بر مزار او انداخته بودند، رفت. از خودم پرسیدم آیا این پرنده از جایی فرار کرده است. وقتی بلند شدم و نگاه کردم، زیر آن جامه هیچ چیزی وجود نداشت. روز بعد و همچنین سه روز دیگر، همان کبوتر را دیدم و در حیرت مانده بودم. تا اینکه شبی او را در خواب دیدم و از او درباره آن واقعه پرسیدم. او گفت: «این کبوتر نماد خلوص و ارتباط من است که هر روز به یاد من نزدیر مزارم میآید.»
و اگر بسیاری از این حکایات بیارم هنوز سپری نشود و مراد از این کتاب اثبات اصول طریقت است؛ اندر فرع و معاملت نقالان خود کتب ساختهاند و بسیاری جمع کرده و مذکران بر سر منابر نشر میکنند. اکنون فصولی که بدین پیوسته است اندر این کتاب مشبع بیارم تا به جایی دیگر به سر آن باز نباید شد، ان شاء اللّه تعالی.
هوش مصنوعی: اگرچه ممکن است داستانهای زیادی بیاورم، اما هدف این کتاب اثبات اصول روشها است. در زمینه جزئیات و معاملات، چندین کتاب تألیف شده و بسیاری از آنها جمعآوری و در مجالس منتشر میشوند. اکنون فصولی که به این موضوع مرتبط است را در این کتاب ارائه میدهم تا نیازی به پرداختن دوباره به آن در جای دیگری نباشد، ان شاء الله.