گنجور

بخش ۳۹ - رفتن شاه پیش گدا و بشارت تخت‌نشینی

از قضا دور چرخ کاری کرد
شاه اندیشهٔ شکاری کرد
شاهبازی گرفت بر سر دست
باز گویی به شاخ سرو نشست
صفت باز خویش آغاز کرد
گفت کین مرغ آسمان‌پرداز
گرچه در روز صید فیروزست
لیک بر دست من نوآموزست
از زمین صداهای سم سمند
می‌رود تا به آسمان بلند
ترسم امروز گر کند پرواز
بر سر دست من نیاید باز
زین سخن هرکه را خبر گردید
همره او نرفت و بر گردید
شاه چو آفتاب تنها شد
دُر یک‌دانه سوی دریا شد
چون گذر کرد جانب درویش
گفت با خاطر خیال‌اندیش
که چون خسرو به دهر کم گردد
خسرو عالم عدم گردد
دیگر آیا که شاه خواهد بود؟
صاحب ملک و جاه خواهد بود؟
در همین لحظه آن کدا ناگاه
آهی از دل کشید و گفتا شاه
شاه گفتا غریب حالی بود
بهر شاه این خجسته فالی بود
من چو گفتم که پادشاه شوم
سرور کشور و سپاه شوم
هاتفی گفت شاه، شاه منم
پس شه کشور و سپاه منم
چون شنید این سخن ز شه درویش
جست از جای خویش و آمد پیش
گفت ای آن که شاه می‌گویی
اینک اینجاست آن که می‌جویی
بوسه زد دست و پای اشهب را
ساخت مهراب نعل مرکب را
گفت یارب که این خجسته هلال
کم مبادا ز گردش مه و سال
گاه در خون تپید و گه در خاک
بست خود را چو صید بر فتراک
کین بود رشتهٔ ارادن=ت من
چون گرفتم زهی سعادت من!
بعد از آن رسم دادخواه گرفت
دست برد و عنان شاه گرفت
گفت از بهر بندگی کردن
خواهمش طوق کردن در گردن
بر رکابش کرد روی نیاز
کرد بنیاد گفتگوی نیاز
گفت شاها، ز لطف دادم ده
ما مرادم مکن، مرادم ده
چارهٔ جان دردناکم کن
یا بکش خنجر و هلاکم کن
بی تو من مرده و تو با دگران
من جفا دیده و وفا دگران
چند جانان دیگران باشی؟
تا به کی جان دیگران باشی؟
من و خونابهٔ جگر خوردن
هر زما حسرت دگر بردن
تو و جام نشاط نوشیدن
با حریفان به عیش کوشیدن
چند باشد به عالم گذران
عسرت ما و عشرت دگران؟
محنت و درد و غم نخواهد ماند
دولت حسن هم نخواهد ماند
نیست امروز در خم گردون
غیر نامی ز لیلی و مجنون
زیر این طرفه منظر دیرین
کو نشانی ز خسرو شیرین؟
مسند مصر هست و یوسف نیست
مصریان را به جز تاسف نیست
در چمن ناله می‌کند بلبل
که کجا رفت دور خوبی گل؟
شاه ز انصاف او چو گل بشکفت
رفت چون غنچه در تبسم و گفت
به حکیمی که حاکم ازل‌ست
حکم او لایزال و لم‌یزل‌ست
که چو من بر قرار گیرد تخت
وز مخالف کنار گیرد تخت
ز افسر و تخت سربلند شوم
بر سر تخت ارجمن شوم
با تو باشم همیشه در همه حال
سحر و شام و هفته و مه وسال
گر درین باب حجتی خواهی
اینک این خاتم شهنشاهی
حجتی را که نقش خاتم نیست
حکم او هیچ جا مسلم نیست
خاتم خود به او سپرد و برفت
دل و دینش ز دست برد و برفت
چون گدا از کمال لطف اله
دید در دست خویش خاتم شاه
گفت این خاتم سلیمان‌ست
که جهانش به زیر فرمان‌ست
هر که را این نگین به دست افتد
همه روی زمین به دست افتد
حلقهٔ او همچو حلقهٔ جیم
شکل دور نگسن چو چشمهٔ میم
جیم و میمی چنین به دهر کم‌ست
تا گدا این دو حرف یافت جم‌ست
چون نگین نقش آن دهان دارد
گر زنم بوسه جای آن دازد
بوسه‌اش می‌زد و نمی‌زد دم
که به لب مهر داشت از خاتم
سلطنت یافت از گدایی خویش
کامران شد ز بی‌نوایی خویش
این گدایی ز پادشاهی به
راست گویم ز هرچه خواهی به

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: علی پی‌سپار

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.