بخش ۳۶ - رفتن شاهزاده به دیدن درویش
روز دیگر که با هزار شکوه
رخ نمود آفتاب از سر کوه
سر زد از جیب کوه چشمهٔ نور
شد عیان معنی تجلی طور
شاه از خواب صبحدم برخاست
رخ چو خورشید چاشتگه آراست
به هوای خرام و جلوهگری
جانب کوه شد چو کبک دری
با حریفان دوش کردی خطاب
گفت بیتابم از خمار شراب
هیچ کس همعنان من نشود
در سخن همزبان من نشود
شاه چو این بهانه پیش آورد
رو به سوی گدای خویش آورد
مرکب ناز تاخت بر سر او
همچو جان جا گرفت در بر او
نظر لطف سوی او بگشاد
لب شیرین به گفتگوی او بگشاد
گفتش ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
گفت سیر آمدم ز غم خوردن
خواب بر من حرام جز مردن
باز گفتش که روز حال تو چیست؟
در چه فکری شب و خیال تو چیست؟
گفت روزم دو دیده پرخونست
حال شب را چه گویمت که چونست؟
باز گفتش که چون شبت سیهست
در شب تیره مشعل تو مهست
گفت شب تا سحر ز شعلهٔ آه
هر دم آتش زنم به مشعل ماه
باز گفتش که کیست محرم تو؟
تا شود گاه کاه همدم تو؟
گفت جز آه سرد نیست کسی
تا به او همنفس شوم نفسی
باز گفتش که در ضمیر تو چیست؟
حاصل عمر دلپذیر تو چیست؟
گفت غیر از تو نیست در دل من
غیر ازین خود مباد حاصل من
همچنین حسب حال میگفتند
در جواب و سوال میگفتند
چون به هم شرح راز خود کردند
عرض راز و نیاز خود کردند
شاه را شد هوای منزل خویش
ماند درویش خسته با دل ریش
باز فردا شه سعادتمند
سایهٔ لطف بر گدا افکند
همچنین چند روز پی در پی
گذر افتاد شاه را بر وی
شاه چون سوی او گذشت بسی
گفت این قصه با رقیب کسی
مدعی باز حیلهای انگیخت
که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت
روز دیگر رقیب دشمنروی
روی با شاه کرد آن بدخوی
گفت شاها دگر بهار گذشت
وقت صحرا و لالهزار گذشت
چند بینیم وحش صحرا را
نیست الفت به وحشیان ما را
جای در شهر کن که آنجا به
سگ شهر از غزال صحرا به
شه باشد نکوترین جهان
شهر باشد مقام پادشاهان
جاه یوسف ز مصر حاصل شد
مصطفی را مدینه منزل شد
در و دیوار و کوی شهر مدام
سایه افگنده بر خواص و عوام
خانهها همچو خانهٔ دیده
منزل مردم پسندیده
بس که افسانه و فسون پرداخت
شاه را سوی شهر مایل ساخت
باز درویش در فراق بماند
دل پر از درد اشتیاق بماند
روی در حالتی غریب آورد
این بلا بر سرش رقیب آورد
هیچ کس را غم رقیب مباد
دوری از صحبت حبیب مباد
نیست مقصود بیکسان غریب
غیر وصل حبیب و مرگ رقیب
وصل جانان بود ز جان خوشتر
لیک مرگ رقیب از آن خوشتر
بخش ۳۵ - بزمآرایی شاه و نظر کردن گدا: شب که در بزمگاه مینا رنگبخش ۳۷ - به شهر آمدن شهزاده: بار دیگر که خسرو انجم
اطلاعات
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: علی پیسپار
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
روز دیگر که با هزار شکوه
رخ نمود آفتاب از سر کوه
هوش مصنوعی: یک روز دیگر که آفتاب با زیبایی فراوان از بالای کوه ظاهر شد.
سر زد از جیب کوه چشمهٔ نور
شد عیان معنی تجلی طور
هوش مصنوعی: از دل کوه، چشمهای جوشید که نور را آشکار کرد و معنا و روشنایی تجلی کوه طور را نشان داد.
شاه از خواب صبحدم برخاست
رخ چو خورشید چاشتگه آراست
هوش مصنوعی: پادشاه صبح زود از خواب بیدار شد و چهرهاش را مانند خورشید در زمان صبحگاه زیبا و آراسته کرد.
به هوای خرام و جلوهگری
جانب کوه شد چو کبک دری
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و جلوهگری او، مانند کبک که به سمت کوه میرود، توجهش به سوی کوه جلب شد.
با حریفان دوش کردی خطاب
گفت بیتابم از خمار شراب
هوش مصنوعی: با رقیبان خود در شب کنار هم به گفتوگو نشستهای و میگویی که به خاطر تأثیر مشروبات الکلی بیتاب و بیقرار هستم.
هیچ کس همعنان من نشود
در سخن همزبان من نشود
هوش مصنوعی: هیچکس در گفتار و اندیشهام همفکر و همنظر نمیشود.
شاه چو این بهانه پیش آورد
رو به سوی گدای خویش آورد
هوش مصنوعی: وقتی شاه این بهانه را مطرح کرد، به سمت شخص درویش خود روی آورد.
مرکب ناز تاخت بر سر او
همچو جان جا گرفت در بر او
هوش مصنوعی: اسب زیبا و ناز با شتابی رسا بر او تاخت و مانند روحی در آغوشش جا گرفت.
نظر لطف سوی او بگشاد
لب شیرین به گفتگوی او بگشاد
هوش مصنوعی: محبت و توجه او به من، زبانم را برای گفتوگو با او باز کرد.
گفتش ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
هوش مصنوعی: گفت: ای کسی که به خاطر شراب وفادار از صبح تا شب سرمست هستی، آیا هیچ چیزی جز نوشیدن و خوابیدن برایت مانده است؟
گفت سیر آمدم ز غم خوردن
خواب بر من حرام جز مردن
هوش مصنوعی: گفت میخواهم از غم دور باشم و دیگر نتوانم خواب راحتی داشته باشم؛ تنها راه فرار از این وضعیت را مرگ میدانم.
باز گفتش که روز حال تو چیست؟
در چه فکری شب و خیال تو چیست؟
هوش مصنوعی: باز از او پرسید که حال و روزت چگونه است؟ اما در این شب، به چه فکر و خیالی مشغولی؟
گفت روزم دو دیده پرخونست
حال شب را چه گویمت که چونست؟
هوش مصنوعی: گفت روزم دو چشمم پر از اشک و خون است. حال شب را چه بگویم که چطور است؟
باز گفتش که چون شبت سیهست
در شب تیره مشعل تو مهست
هوش مصنوعی: او دوباره به او گفت که وقتی شب تو تاریک و سیاه است، مشعل تو در این شب تاریک مانند ماه میدرخشد.
گفت شب تا سحر ز شعلهٔ آه
هر دم آتش زنم به مشعل ماه
هوش مصنوعی: او بیان میکند که تا صبح از شدت درد و سوزش ناشی از آه و افسوسش، هر لحظه آتش را با نور ماه روشن میکند.
باز گفتش که کیست محرم تو؟
تا شود گاه کاه همدم تو؟
هوش مصنوعی: او همچنین از او پرسید که چه کسی میتواند به رازها و دردهای دل تو نزدیک شود؟ تا لحظهای که حتی کاه هم میتواند همراه و همدم تو شود.
گفت جز آه سرد نیست کسی
تا به او همنفس شوم نفسی
هوش مصنوعی: هیچکس جز یک آه سرد نیست که بتوانم با او همکلام شوم.
باز گفتش که در ضمیر تو چیست؟
حاصل عمر دلپذیر تو چیست؟
هوش مصنوعی: او دوباره از او پرسید که در درون تو چه میگذرد؟ نتیجه و ثمرهی زندگی دلنشین تو چیست؟
گفت غیر از تو نیست در دل من
غیر ازین خود مباد حاصل من
هوش مصنوعی: در دل من هیچکس جز تو وجود ندارد، پس برای من هیچ چیز دیگری ارزش ندارد.
همچنین حسب حال میگفتند
در جواب و سوال میگفتند
هوش مصنوعی: آنها بر اساس وضعیت و حال افراد پاسخ میدادند و به سؤالات جواب میدادند.
چون به هم شرح راز خود کردند
عرض راز و نیاز خود کردند
هوش مصنوعی: وقتی که دو نفر با هم به گفتگو دربارهی مسائل درونی و احساسات خود پرداختند، در واقع، خواستهها و نیازهای قلبیشان را با هم در میان گذاشتند.
شاه را شد هوای منزل خویش
ماند درویش خسته با دل ریش
هوش مصنوعی: پادشاه تصمیم گرفته که به خانه خود برگردد، اما درویش خسته و دلشکسته هنوز در حال انتظار است.
باز فردا شه سعادتمند
سایهٔ لطف بر گدا افکند
هوش مصنوعی: فردا فردی خوشبخت و شایسته بر گدا سایه محبت و رحمت خواهد افکند.
همچنین چند روز پی در پی
گذر افتاد شاه را بر وی
هوش مصنوعی: چند روز متوالی شاه به او مراجعه کرد و عبور کرد.
شاه چون سوی او گذشت بسی
گفت این قصه با رقیب کسی
هوش مصنوعی: زمانی که شاه به سوی او رفت، صحبتهای زیادی را با رقیب خود مطرح کرد.
مدعی باز حیلهای انگیخت
که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت
هوش مصنوعی: مدعی دوباره دسیسهای راه انداخت که سبب شد رشتههای رابطه ما پاره شود.
روز دیگر رقیب دشمنروی
روی با شاه کرد آن بدخوی
هوش مصنوعی: در روز بعد، حریف با چهرهای ناپسند و بدسیرت، با پادشاه روبرو شد.
گفت شاها دگر بهار گذشت
وقت صحرا و لالهزار گذشت
هوش مصنوعی: به شاه گفته شد که دیگر زمان بهار به پایان رسیده است و زمان قرار گرفتن در دشت و دیدن گلهای لاله نیز سپری شده است.
چند بینیم وحش صحرا را
نیست الفت به وحشیان ما را
هوش مصنوعی: این بیت به ما میگوید که برخی از حیوانات در بیابان با یکدیگر ارتباطی ندارند و نمیتوانند با هم دوست شوند، همچنان که ما نیز با دیگران احساس پیوند و مناسبت نمیکنیم. در واقع، برخی موجودات حتی در جمع هم، نمیتوانند با هم هماهنگی داشته باشند و این موضوع به نوعی به زندگی انسانی نیز تعمیم داده میشود.
جای در شهر کن که آنجا به
سگ شهر از غزال صحرا به
هوش مصنوعی: در جایی از شهر خودت را مطرح کن که آنجا سگهای شهر به خاطر زیبا بودن غزالهای صحرا غبطه بخورند.
شه باشد نکوترین جهان
شهر باشد مقام پادشاهان
هوش مصنوعی: شهر به عنوان بهترین و زیباترین مکان در جهان، محل حکومت و جایگاه پادشاهان است.
جاه یوسف ز مصر حاصل شد
مصطفی را مدینه منزل شد
هوش مصنوعی: جاه و مقام یوسف از سرزمین مصر به دست آمد و منزلت مصطفی (پیامبر اسلام) در مدینه قرار گرفت.
در و دیوار و کوی شهر مدام
سایه افگنده بر خواص و عوام
هوش مصنوعی: در هر گوشه و کنار شهر، چه مردم عادی و چه افراد خاص، سایهای از مشکلات و چالشها وجود دارد که بر زندگی آنها تأثیر میگذارد.
خانهها همچو خانهٔ دیده
منزل مردم پسندیده
هوش مصنوعی: خانهها مانند خانهای هستند که در نظر مردم زیبا و پسندیده به نظر میآید.
بس که افسانه و فسون پرداخت
شاه را سوی شهر مایل ساخت
هوش مصنوعی: به خاطر داستانها و جادوهایی که به دور او بافته شده، آن پادشاه به سمت شهر گرایش پیدا کرد.
باز درویش در فراق بماند
دل پر از درد اشتیاق بماند
هوش مصنوعی: درویش دوباره در تنهایی و دوری مانده است و دلش پر از درد و آرزوی وصال است.
روی در حالتی غریب آورد
این بلا بر سرش رقیب آورد
هوش مصنوعی: این واقعیت که او در وضعیتی عجیب و غریب قرار گرفته و دچار مشکل شده، به دلیل این است که رقیبش برای او دردسر درست کرده است.
هیچ کس را غم رقیب مباد
دوری از صحبت حبیب مباد
هوش مصنوعی: آرزو میکنم که هیچکس دغدغه رقیب و دوری از دوست را نداشته باشد.
نیست مقصود بیکسان غریب
غیر وصل حبیب و مرگ رقیب
هوش مصنوعی: مقصود از زندگی در دوری و تنهایی، تنها رسیدن به عشق و در نهایت مرگ در دشمنی نیست.
وصل جانان بود ز جان خوشتر
لیک مرگ رقیب از آن خوشتر
هوش مصنوعی: وصل معشوق از جان هم دلپذیرتر است، اما مرگ رقیب از آن نیز خوشایندتر است.