بخش ۲۳ - حکایت مجنون که بسبب احسانی که بسگ لیلی نمود دلش از دولت وصال بیاسود
چو مجنون دور ماند ازگوی لیلی
بآه و ناله گفتا: وای! ویلی!
ندانم با غم لیلی چه سازم؟
بچندین آه و واویلی چه سازم؟
ز کویش صد غم و اندوه بردم
بزیر محنت چون کوه مردم
مگر باد صبا آید ز کویش
که بازم زنده گرداند ببویش
چه بودی؟ گر تنم را جان نبودی
وگر بودی غم هجران نبودی
غم و دردی که من دیدم که دیدست؟
نه کس دیدست و نه هرگز شنیدست
بمحنتهای گوناگون توان زیست
ولی بی روی لیلی چون توان زیست؟
تن من کاشکی! خاشاک بودی
که باد صبح خیزم در ربودی
روان بردی و در راهش فگندی
بخواری در گذرگاهش فگندی
گذشتی سوی من لیلی خرامان
کشیدی بر سرم از ناز دامان
زدم من هم روان در دامنش دست
شدم چون خاک زیر پای او پست
چه خوش باشد که کام من برآید!
بزیر پای او عمرم سرآید
چنین گفت و قدم زد در بیابان
بسوی کوه و صحرا شد شتابان
چو مجنون سوی صحرا کرد میلی
سگی دید از سگان کوی لیلی
ز پیری دست او از کار مانده
ز پا افتاده وز رفتار مانده
نمانده قوتش در دست و در پای
باین بی دست و پایی مانده بر جای
نهاده آهوان پا بر سر او
لگد کوب غزالان پیکر او
ز سر تا پا شده زیر مگس گم
برای خود مگس ران کرده از دم
زبان مالیده بر زخم تن خویش
دهان زخمش از زخم زبان ریش
شده چون استخوان از بهر نانی
بغیر از خود ندیده استخوانی
دل مجنون ز حال او برآشفت
بسوی او نظر میکرد و میگفت
که: ای من در وفا شرمنده تو
سگ یار منی، من بنده تو
غزالان جهان، ای شیر زاده
ز دستت روی در صحرا نهاده
پلنگان هم ز بیمت با صد اندوه
حصار سنگ منزل کرده در کوه
نمی دانم چرا از پا فتادی؟
ز جای خود کجا این جا فتادی؟
چرا دستت چنین از کار مانده؟
چرا پای تو از رفتار مانده؟
کجا رفت؟ آنکه بود از پنجه تو
غزالان، بلکه شیران رنجه تو
کجا رفت؟ آنکه هر سو میدویدی
بصحرا همچو آهو میدویدی
بیابان پر نفیر و غلغلت بود
پلاس خیمه لیلی جلت بود
اگر روزی فتد چشمم بر آن جل
کنم آنرا ز خون دیده گل گل
قد من حلقه شد، کامم برآور
بمن چون طوق روزی سر در آور
پس زانوی غم با حلقه مانم
که سر از پا و پا از سر ندانم
نهادی پا بکوی دلبر من
بیا و پا نه اکنون بر سر من
چه بودی! گر سرم پای تو بودی؟
که بر خاک سر آن کوی سودی
چو چشمت بروی افتادست گاهی
گهی هم جانب من کن نگاهی
که این غمدیده روی غم نبیند
کسی او را بچشم کم نبیند
چه داغست این که زو داری نشانی؟
همین باشد نشان کامرانی
چه بودی؟ گر مرا این داغ بودی
دلم زین گل بهشت و باغ بودی
چو کرد این گفتگو مجنون ناشاد
غزالی را گرفت از دام صیاد
کبابش کرد از روی مروت
ز قوت آن کبابش داد قوت
بآن قوت سگ آمد سوی لیلی
شد آخر پاسبان کوی لیلی
چو مجنون جانب لیلی گذشتی
بگرد کوی او چون کعبه گشتی
دوان آن سگ ز دامانش کشیدی
روان تا پیش جانانش کشیدی
چو مجنون را باحسان بود میلی
فتادش دیده بر دیدار لیلی
الهی، شیوه احسان کرم کن
مرا در عالم احسان علم کن
که خود را بر سر کوی تو بینم
بکویت گردم و روی تو بینم
بخش ۲۲ - باب هشتم در احسان که بحال محتاجان پرداختنست و بینوایان رابنوای مرحمت و الطاف بنواختن: ستمگارا، باحسان خو نکردیبخش ۲۴ - باب نهم در تواضع که از سرگذشتنست و سر بخاک نیاز افگندن: بیا، ای از تکبر مست گشته
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو مجنون دور ماند ازگوی لیلی
بآه و ناله گفتا: وای! ویلی!
هوش مصنوعی: مجنون وقتی دور از لیلی بود، با آه و ناله احساس تنهایی و غم خود را ابراز کرد و گفت: وای به حال من!
ندانم با غم لیلی چه سازم؟
بچندین آه و واویلی چه سازم؟
هوش مصنوعی: نمیدانم با غم لیلی چه کنم؟ با این همه آه و ناله چه باید بکنم؟
ز کویش صد غم و اندوه بردم
بزیر محنت چون کوه مردم
هوش مصنوعی: از خانهات، صدها غم و اندوه را به دوش کشیدم و در سختیها، چون کوهی استوار شدم.
مگر باد صبا آید ز کویش
که بازم زنده گرداند ببویش
هوش مصنوعی: آیا ممکن است نسیم صبحگاهی از آن دیاری بوزد که مرا دوباره زنده کند با عطرش؟
چه بودی؟ گر تنم را جان نبودی
وگر بودی غم هجران نبودی
هوش مصنوعی: اگر تو وجود نداشتی، چه بر سر جسمم میآمد؟ و اگر هم وجود داشتی، دیگر غم فاصله و جدایی را حس نمیکردم.
غم و دردی که من دیدم که دیدست؟
نه کس دیدست و نه هرگز شنیدست
هوش مصنوعی: غم و دردی که من تجربه کردهام، نه کسی دیده و نه کسی هرگز از آن شنیده است.
بمحنتهای گوناگون توان زیست
ولی بی روی لیلی چون توان زیست؟
هوش مصنوعی: میتوان در سختیها و مشکلات مختلف زندگی کرد، اما بدون دیدن لیلی، چگونه میتوان زندگی را ادامه داد؟
تن من کاشکی! خاشاک بودی
که باد صبح خیزم در ربودی
هوش مصنوعی: کاش بدن من مثل خاشاکی بود که باد صبحگاهی آن را با خود ببرد.
روان بردی و در راهش فگندی
بخواری در گذرگاهش فگندی
هوش مصنوعی: تو روح مرا به خود بردی و در مسیر زندگیام، ناچاری و ذلت را رها کردی.
گذشتی سوی من لیلی خرامان
کشیدی بر سرم از ناز دامان
هوش مصنوعی: تو به آرامی و ناز از کنارم گذشتی و با حرکات زیبایت، دلم را به تسخیر در آوردی.
زدم من هم روان در دامنش دست
شدم چون خاک زیر پای او پست
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق او خود را به او نزدیک کردم و به قدری خود را کوچک و حقیر حس میکنم که مانند خاک زیر پای او هستم.
چه خوش باشد که کام من برآید!
بزیر پای او عمرم سرآید
هوش مصنوعی: چه خوب است که آرزوهایم برآورده شوند! و برای رسیدن به این آرزو، عمرم را فدای او کنم.
چنین گفت و قدم زد در بیابان
بسوی کوه و صحرا شد شتابان
هوش مصنوعی: او این را گفت و به سرعت به سمت کوه و دشت در بیابان قدم برداشت.
چو مجنون سوی صحرا کرد میلی
سگی دید از سگان کوی لیلی
هوش مصنوعی: مجنون که به صحرا میرفت، سگی را دید که از طرف محلهی لیلی آمده بود.
ز پیری دست او از کار مانده
ز پا افتاده وز رفتار مانده
هوش مصنوعی: پیر شده و دیگر قادر به انجام کارها نیست، توانایی راه رفتن و حرکت کردن را از دست داده و از رفتار و کنشهای خود نیز ناتوان است.
نمانده قوتش در دست و در پای
باین بی دست و پایی مانده بر جای
هوش مصنوعی: او دیگر قدرتی در دستان و پاهایش ندارد و حالا بدون توان راه رفتن و حرکت کردن، در یکجا ایستاده و بیتحرکی را تجربه میکند.
نهاده آهوان پا بر سر او
لگد کوب غزالان پیکر او
هوش مصنوعی: آهوان پاهای خود را بر سر او گذاشته و غزالان بدن او را زیر پا میزنند.
ز سر تا پا شده زیر مگس گم
برای خود مگس ران کرده از دم
هوش مصنوعی: از سر تا پا درگیر مگسها شده و برای خود مگسی را به دنبال خود میکشاند.
زبان مالیده بر زخم تن خویش
دهان زخمش از زخم زبان ریش
هوش مصنوعی: تن خود را با زبان مالیده و زخمهایش را با زخم زبان پر کرده است.
شده چون استخوان از بهر نانی
بغیر از خود ندیده استخوانی
هوش مصنوعی: انسان تا وقتی که به دنبال تأمین معیشت و نیازهای اساسی خود است، بسیار سختکوش و در تلاش است، اما در این مسیر ممکن است به چیزهای دیگری توجه نکند و به نوعی به خود و احساساتش بیتوجه شود.
دل مجنون ز حال او برآشفت
بسوی او نظر میکرد و میگفت
هوش مصنوعی: دل مجنون به خاطر حال عشقش نگران و بیتاب شده بود. او به سمت محبوبش نگاه میکرد و با خود میگفت.
که: ای من در وفا شرمنده تو
سگ یار منی، من بنده تو
هوش مصنوعی: ای دوست، من در وفاداری به تو شرمندهام، تو همچون سگی وفادار و یار من هستی و من در برابر تو بندهام.
غزالان جهان، ای شیر زاده
ز دستت روی در صحرا نهاده
هوش مصنوعی: غزالان دنیا، ای فرزند شیر، به خاطر تو در دشت آرام گرفتهاند.
پلنگان هم ز بیمت با صد اندوه
حصار سنگ منزل کرده در کوه
هوش مصنوعی: پلنگها با ترس و اندوه، به دور خانهسنگی در کوه، حصاری ساختهاند.
نمی دانم چرا از پا فتادی؟
ز جای خود کجا این جا فتادی؟
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا از موضع خود افتادهای؟ چرا به این نقطه آمدهای؟
چرا دستت چنین از کار مانده؟
چرا پای تو از رفتار مانده؟
هوش مصنوعی: چرا دستت به کار نمیآید؟ چرا قدمهایت از فعالیت باز ماندهاند؟
کجا رفت؟ آنکه بود از پنجه تو
غزالان، بلکه شیران رنجه تو
هوش مصنوعی: کجا رفته است آن کس که به خاطر تو، نه تنها غزالان بلکه شیران نیز آزار میدیدند؟
کجا رفت؟ آنکه هر سو میدویدی
بصحرا همچو آهو میدویدی
هوش مصنوعی: کجا رفته است آن کسی که همچون آهو به سمت صحرا میدوید و تو هر جا او را دنبال میکردی؟
بیابان پر نفیر و غلغلت بود
پلاس خیمه لیلی جلت بود
هوش مصنوعی: صحرا پر از سر و صدا و غوغا بود و چادر لیلی مانند پلاس روی زمین گسترده شده بود.
اگر روزی فتد چشمم بر آن جل
کنم آنرا ز خون دیده گل گل
هوش مصنوعی: اگر روزی چشمانم به جمال او بیفتد، آن را با اشک چشمم زینت میبخشم و مانند گلی با طراوت میآراست.
قد من حلقه شد، کامم برآور
بمن چون طوق روزی سر در آور
هوش مصنوعی: قد تو به اندازهای زیبا و خوشفرم است که مانند حلقهای میدرخشد. تو باید به سراغ من بیایی و مرا خوشحال کنی، همچنان که روزی بر سر آدمی میآید و او را شاداب میکند.
پس زانوی غم با حلقه مانم
که سر از پا و پا از سر ندانم
هوش مصنوعی: پس با زانوی غم نشستهام و در این حال نمیدانم کجایم و چه حسی دارم.
نهادی پا بکوی دلبر من
بیا و پا نه اکنون بر سر من
هوش مصنوعی: به کوچه دلبرم بیا و فقط بر سر من نروید.
چه بودی! گر سرم پای تو بودی؟
که بر خاک سر آن کوی سودی
هوش مصنوعی: اگر سر من در پای تو بود، چه بود؟ یعنی آن زمان که بر خاک آن کوی هستم، سودی برایم ندارد.
چو چشمت بروی افتادست گاهی
گهی هم جانب من کن نگاهی
هوش مصنوعی: وقتی چشمانت به من میافتد، گاهی نگاهی هم به من بینداز.
که این غمدیده روی غم نبیند
کسی او را بچشم کم نبیند
هوش مصنوعی: هیچ کس جز غمدیدهای که در دل غم دارد، نمیتواند زیباییهای او را ببیند.
چه داغست این که زو داری نشانی؟
همین باشد نشان کامرانی
هوش مصنوعی: این که از او نشانی داری، بسیار دلخراش است. همین نشاندهندهی کامیابی و موفقیت توست.
چه بودی؟ گر مرا این داغ بودی
دلم زین گل بهشت و باغ بودی
هوش مصنوعی: چه بودی؟ اگر این درد و رنج را تجربه میکردی، دل من از گلهای بهشت و زیباییهای باغ سرشار بود.
چو کرد این گفتگو مجنون ناشاد
غزالی را گرفت از دام صیاد
هوش مصنوعی: پس از اینکه مجنون این صحبتها را کرد، غزال ناامید را از چنگال صیاد آزاد کرد.
کبابش کرد از روی مروت
ز قوت آن کبابش داد قوت
هوش مصنوعی: او به خاطر مروت و جوانمردی، آن شخص را با کباب کردنش قوت بخشید.
بآن قوت سگ آمد سوی لیلی
شد آخر پاسبان کوی لیلی
هوش مصنوعی: سگ به خاطر عشق و وفاداری، با قدرت و شجاعت به سوی لیلی میآید و در نهایت به نگهبانی از کوی او مشغول میشود.
چو مجنون جانب لیلی گذشتی
بگرد کوی او چون کعبه گشتی
هوش مصنوعی: وقتی مجنون به سوی لیلی میرفت، در اطراف کوی او مانند کعبه مقدس میشد.
دوان آن سگ ز دامانش کشیدی
روان تا پیش جانانش کشیدی
هوش مصنوعی: سگ را به سرعت از دامنش کشیدی و به سمت محبوبش بردی.
چو مجنون را باحسان بود میلی
فتادش دیده بر دیدار لیلی
هوش مصنوعی: وقتی که مجنون به خوبی و مهربانی توجه دارد، چشمانش به دیدار لیلی میافتد.
الهی، شیوه احسان کرم کن
مرا در عالم احسان علم کن
هوش مصنوعی: ای خدا، لطف و بخشش خود را بر من نازل کن و مرا در راه نیکوکاری تعلیم بده.
که خود را بر سر کوی تو بینم
بکویت گردم و روی تو بینم
هوش مصنوعی: میخواهم به کوی تو بیایم و از نزدیک تو را ببینم؛ دلم میخواهد در اطراف تو قدم بزنم و چهره زیبایت را تماشا کنم.