بخش ۲ - کف نیاز به دربار بی نیاز به دعا گشودن و گوهر مدعا از نیسان عطا ربودن
خداوندا درین دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
ندانستم رهی جز راه عشقت
گواه من، دلِ آگاه عشقت
برین در، حلقه کردم چشم امّید
ازین در، رخ نخواهم تافت جاوید
توبه را از جانب مغرب دری
نه رَه پیدا بود نه راه پیما
مرا شد روز دیر و دور فرسنگ
گران افتاده بار و بارکش لنگ
چه آید از کف بی دست و پایی؟
ز رَه واماندهٔ سرگشته رایی
کنون دریاب، کار افتاده ای را
زبون مگذار، زار افتادهای را
ز پا افتاده ای از خاک بردار
دل ازکف دادهای را زار مگذار
چنین رسم است، نخجیرافکنان را
که چون خستند، صید ناتوان را
ز خاکش، چُست برگیرند و چالاک
کنندش زینت آغوش فتراک
درین وادی من آن صید زبونم
که تیغت ازترحّم ریخت خونم
تپان در خاک و خونم، مضطرب حال
زبان از شرم ناشایستگی لال
چو شمع ازپای تا سر، اشک و آهی
به راه مرحمت، عاجز نگاهی
که گردد سایه گستر نخل آمال
گشاید پر، همای اوج اقبال
به این خوش می کنم کام دل خویش
که خواهی برگرفتن، بسمل خویش
ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست
درین یک قطره خون آشوب دریاست
دلی کز داغ دوری ریش باشد
اگر زاری کند عذریش باشد
به دوری ساختن، کاری ست دشوار
دلی یا رب مباد از هجر افگار
چو خود برداشتی اول ز خاکم
دمیدی درگریبان، روح پاکم
به راز خود امانت دار کردی
دلم را مخزن اسرار کردی
در آخر هم، ز خاک تیره برگیر
رَهِ عاجز نوازی ها ز سرگیر
نمودی شرط، مسکین پروری را
رسانیدی به شاهی، لشکری را
چه نعمت ها کشیدی بی قیاسم
به کام حقِّ نعمت ناشناسم
چه گوهرها که از بحر سخایت
فروبارید، نیسان عطایت
تراوش های فیضت را کران نیست
شمار نعمتت حدِّ زبان نیست
ز خواب نیستی بیدار کردی
کرم بی حد، عطا بسیار کردی
دلی دادی چو جام جم، مصفّا
جمال غیب را مجلای اوفا
تنی آراستی زیبا و طنّاز
طلسمی ساختی بر مخزن راز
به خاک انباشتم آیینهٔ خویش
نپالم خون چه سان از سینهٔ خویش؟
شکاف افتاده در کاخ تن از رنج
شکستم گر طلسم، انباشتم گنج
خوش آنکو بشکند زندان تن را
ولی چیند به گلشن انجمن را
من بی طاقت، آن کج نغمه زاغم
که مردود قفس، محروم باغم
تنم از ناتوانی گشته رنجور
بود سرپنجه ام چون بهله، بی زور
ز کار افتاده شست ناوک انداز
ز ساعد شاهبازم کرده پرواز
میسر نیست دیگر صید کامم
نمی گردد شکاری، گرد دامم
چه باشد حال آن سرگشته صیّاد
که عمر از کف دهد در وحشت آباد؟
اجل چون گرددش غافل گلوگیر
نفس گردد به کیش سینه اش تیر
تهی باشد کفش، از صید مقصود
کمین بیهوده، سعیش جمله نابود
به رنگی اشک سرخ از دیده جاری ست
که رشک افزای گلهای بهاری ست
غبار خاطرم گردیده انبوه
غمی دارم درون سینه چون کوه
چه فیض از زندگانی می توان دید؟
که نگشاید دری، از صبح امّید
چه حاصل ازتماشای رخ حور؟
به چشمی چون چراغ صبح بی نور
چه لذت کام را از شکر و شیر؟
که باشد زهر جانکاهش گلوگیر
چه آسایش، تن بیمار دارد؟
که پهلو بر گُل بی خار دارد
کجا گیرد قرار آشفته بلبل؟
که دارد درگریبان خرمن گل
چه آتش کرده ساقی در ایاغم
که مرهم، گشته زنهاری ز داغم
مزن بر شیشهٔ بیناییم سنگ
که آگاهی ز احوال دل تنگ
حلاوت بخش، زهر فرقتم را
تسلّی کن دل بی طاقتم را
وصالت می کند دل را تسلی
بود مهر لب موسی، تجلی
به عالم قطره را باشد همین کام
که در آغوش دریا گیرد آرام
زبانم را ازین گستاخ گویی
به عفو خود عطا کن سرخ رویی
چه شد، گر نیستم لایق به جودت؟
که مقصود از خریدن نیست، سودت
کرم ها کرده ای بر ناپسندان
نوازشهاستت، با مستمندان
چه باک از ناقبولیهای خویشم؟
که هستی بی نیاز از کفر و کیشم
دهانم چون صدف، از بی نوایی
ز نیسان، قطرهای دارد گدایی
به عالم تا در فیض تو باز است
کف امّیدواری ها فراز است
اگر بگذاریم در قهر جاوید
نمی گردد دلم، یک ذره نومید
به امّیدی،که در جان و دل از توست
به آشوبی که در آب و گل از توست
که بخشایی دلم را فیض سرمد
به سر خیل سرافرازان، محمّد
بخش ۱ - مثنوی مسمّی به چمن و انجمن: به نام آن که آذر را چمن ساختبخش ۳ - آرایش شاهدان انجمن آرای سخن به زیور نعت خواجهٔ کونین صلّی الله علیه و آله المصطفین: نخستین مظهر لطف الهی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خداوندا درین دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
هوش مصنوعی: خداوندا، در این خانهی قدیمی، جز در دل هیچ دری را نشناختم.
ندانستم رهی جز راه عشقت
گواه من، دلِ آگاه عشقت
هوش مصنوعی: من به جز عشق تو راه دیگری نمیشناسم، و دل من که از عشق تو آگاه است، گواهی بر این موضوع است.
برین در، حلقه کردم چشم امّید
ازین در، رخ نخواهم تافت جاوید
هوش مصنوعی: در این در، چشمانم را به امید به سوی این در دوختهام و هرگز از اینجا دور نخواهم شد.
توبه را از جانب مغرب دری
نه رَه پیدا بود نه راه پیما
هوش مصنوعی: توبه را از سمت مغرب بنگر، نه راهی برای رفتن پیدا است و نه کسی برای پیمودن آن مسیر وجود دارد.
مرا شد روز دیر و دور فرسنگ
گران افتاده بار و بارکش لنگ
هوش مصنوعی: روز من به درازا کشیده و فاصلهها دور شدهاند. بار سنگینی بر دوش دارم و مانند بارکش، سنگینی بار مرا خسته کرده است.
چه آید از کف بی دست و پایی؟
ز رَه واماندهٔ سرگشته رایی
هوش مصنوعی: چه چیزی میتواند از کسی که هیچ قدرت و توانایی ندارد، به دست آید؟ وقتی که فردی از مسیر اصلی خود منحرف شده و گیج و سردرگم است، به چه چیزی میتواند دست یابد؟
کنون دریاب، کار افتاده ای را
زبون مگذار، زار افتادهای را
هوش مصنوعی: اکنون توجه کن، کسی را که در وضعیت بدی قرار دارد تنها نگذار و او را در درد و رنج رها نکن.
ز پا افتاده ای از خاک بردار
دل ازکف دادهای را زار مگذار
هوش مصنوعی: از زمین بلند شو و دل شوریدهات را رها کن، نمیتوانی بر سر پا نیامدی و در غم و اندوه ماندگار باشی.
چنین رسم است، نخجیرافکنان را
که چون خستند، صید ناتوان را
هوش مصنوعی: این یک رسم است که کسانی که میخواهند شکار کنند، وقتی از قدرت میافتند، به سمت شکار آسیبپذیر میروند.
ز خاکش، چُست برگیرند و چالاک
کنندش زینت آغوش فتراک
هوش مصنوعی: از خاکش برمیدارند و با تلاش تمام، آن را به گونهای زیبا و آماده برای استفاده در کالسکه درمیآورند.
درین وادی من آن صید زبونم
که تیغت ازترحّم ریخت خونم
هوش مصنوعی: در این منطقه من همان شکار ضعیفی هستم که به خاطر رحمت تو خونم بر زمین ریخته شده است.
تپان در خاک و خونم، مضطرب حال
زبان از شرم ناشایستگی لال
هوش مصنوعی: در دل خاک و خون غوطهورم، حال و روزم آشفته است و زبانم از شرم و ناتوانیام نمیتواند صحبت کند.
چو شمع ازپای تا سر، اشک و آهی
به راه مرحمت، عاجز نگاهی
هوش مصنوعی: مثل شمعی هستم که از سر تا پا در اشک و آه غوطهور است و عاجزانه به راه رحمت نگاه میکند.
که گردد سایه گستر نخل آمال
گشاید پر، همای اوج اقبال
هوش مصنوعی: کسی که امیدهایش به درختی بلند و سایهدار گسترش یابد، در آسمان زندگی خود به اوج و خوشبختی خواهد رسید.
به این خوش می کنم کام دل خویش
که خواهی برگرفتن، بسمل خویش
هوش مصنوعی: من به این کار خوشحالم و لذت میبرم که میخواهم دلخوشی خود را به دست آورم، حتی اگر در این راه شکست بخورم.
ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست
درین یک قطره خون آشوب دریاست
هوش مصنوعی: اما صبر کم است و دل تاب ندارد؛ همین یک قطره خون میتواند دنیایی از اضطراب و آشوب را به همراه داشته باشد.
دلی کز داغ دوری ریش باشد
اگر زاری کند عذریش باشد
هوش مصنوعی: دل اگر از غم دوری پارهپاره شده باشد، اگر گریه کند، بهانهای برای این زاری دارد.
به دوری ساختن، کاری ست دشوار
دلی یا رب مباد از هجر افگار
هوش مصنوعی: دوری از دوستان و عزیزان کار سختی است، خدایا نگذار دل من از هجران و جدایی غمگین و آزرده شود.
چو خود برداشتی اول ز خاکم
دمیدی درگریبان، روح پاکم
هوش مصنوعی: وقتی که خودت از خاک برداشت کردی، در گریبان من دمیدی و جان پاکم را به من عطا کردی.
به راز خود امانت دار کردی
دلم را مخزن اسرار کردی
هوش مصنوعی: دل من را به عنوان یک امانت نگه داشتهای و به آن رازهای خود را سپردهای.
در آخر هم، ز خاک تیره برگیر
رَهِ عاجز نوازی ها ز سرگیر
هوش مصنوعی: در نهایت، از خاک تیره بلند شو و راه مهربانی و دلسوزی را از نو آغاز کن.
نمودی شرط، مسکین پروری را
رسانیدی به شاهی، لشکری را
هوش مصنوعی: تو شرط و اصول نیکو را نشان دادی و با مهارت، کسی را که در فقر و تنگدستی بود به مقام و قدرت رساندی و به او لشکری نیز دادی.
چه نعمت ها کشیدی بی قیاسم
به کام حقِّ نعمت ناشناسم
هوش مصنوعی: تو از نعمتهای فراوانی بهرهمند شدی که هیچگونه مقایسهای برای آنها وجود ندارد، در حالی که من شکرگزار حق تعالی هستم که این نعمتها را نمیشناسم.
چه گوهرها که از بحر سخایت
فروبارید، نیسان عطایت
هوش مصنوعی: چه زیباست که از دریاهای بخشش تو، جواهرها و نعمتها باریده و در بهار بخششات جاری شده است.
تراوش های فیضت را کران نیست
شمار نعمتت حدِّ زبان نیست
هوش مصنوعی: راهنمایی های تو از خوشی و برکت بی پایان است و نعمت هایت آنقدر زیاد است که هیچ زبانی نمیتواند آن را توصیف کند.
ز خواب نیستی بیدار کردی
کرم بی حد، عطا بسیار کردی
هوش مصنوعی: از خواب ناآگاهی بیدارم کردی و به من نعمتهای فراوانی عطا کردی.
دلی دادی چو جام جم، مصفّا
جمال غیب را مجلای اوفا
هوش مصنوعی: دل خود را مانند جام جم، که روشنکنندهی زیباییهای پنهان است، به زیباییهای عالم غیب تقدیم کردی.
تنی آراستی زیبا و طنّاز
طلسمی ساختی بر مخزن راز
هوش مصنوعی: تو بدنی زیبا و دلربا درست کردی و بر گنجینهای از اسرار، جادویی آفریدی.
به خاک انباشتم آیینهٔ خویش
نپالم خون چه سان از سینهٔ خویش؟
هوش مصنوعی: من آیینهٔ خود را بر زمین نهادم و دیگر نمیخواهم به آن توجه کنم؛ چطور میتوانم خونی که از درونم جاری است را نادیده بگیرم؟
شکاف افتاده در کاخ تن از رنج
شکستم گر طلسم، انباشتم گنج
هوش مصنوعی: در اثر درد و رنجی که تحمل کردهام، احساس میکنم در وجودم شکاف و فاصلهای ایجاد شده است. اگرچه در زندگی با مشکلات و سختیها مواجه شدهام، اما با این حال، تجارب و درسهای ارزشمندی را به دست آوردهام.
خوش آنکو بشکند زندان تن را
ولی چیند به گلشن انجمن را
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که بتواند قید و بندهای جسم خود را بشکند، اما در عوض، به بهشت ملاقات و دوستی دست یابد.
من بی طاقت، آن کج نغمه زاغم
که مردود قفس، محروم باغم
هوش مصنوعی: من بیتابم، مانند زاغی هستم که در قفس زندانی شده و از باغ دور ماندهام.
تنم از ناتوانی گشته رنجور
بود سرپنجه ام چون بهله، بی زور
هوش مصنوعی: تنم به خاطر ناتوانی خسته و بیمار شده است و دستهایم مانند دستهای یک پرنده بیزور و ناتوان هستند.
ز کار افتاده شست ناوک انداز
ز ساعد شاهبازم کرده پرواز
هوش مصنوعی: از کار افتاده دستم مانند تیرک تیزپر از پرواز شاهین شده است.
میسر نیست دیگر صید کامم
نمی گردد شکاری، گرد دامم
هوش مصنوعی: به راحتی نمیتوانم به آرزوهایم برسم و دیگر نمیتوانم شکارچی خوشبختی باشم، زیرا دام بر افراشته شده و فرصتی برای من باقی نمانده است.
چه باشد حال آن سرگشته صیّاد
که عمر از کف دهد در وحشت آباد؟
هوش مصنوعی: حال کسی که به دنبال شکار است و در جستجوی آرزوهایش عمرش را در دل بیرحم و وحشتناک طبیعت از دست میدهد، چه خواهد بود؟
اجل چون گرددش غافل گلوگیر
نفس گردد به کیش سینه اش تیر
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ به سراغ او بیاید، غافل و ناگاه نفسش را در گلو میفشارد و تیر درد به سینهاش فرو میرود.
تهی باشد کفش، از صید مقصود
کمین بیهوده، سعیش جمله نابود
هوش مصنوعی: اگر هیچ چیز در دست نباشد، تلاش برای به دست آوردن هدفی که دست نیافتنی است، هیچ ثمری ندارد و تمامی تلاشها بینتیجه خواهد بود.
به رنگی اشک سرخ از دیده جاری ست
که رشک افزای گلهای بهاری ست
هوش مصنوعی: اشکهای سرخ از چشمانم جاری میشود که به گلهای بهاری حسرت و envy میدهد.
غبار خاطرم گردیده انبوه
غمی دارم درون سینه چون کوه
هوش مصنوعی: خاطراتم مانند غباری انبوه شده و در دل من غم بزرگی وجود دارد که مانند کوه است.
چه فیض از زندگانی می توان دید؟
که نگشاید دری، از صبح امّید
هوش مصنوعی: در زندگی چه خوشیای میتوان یافت وقتی که هیچ در بستهای از امید صبحگاهی باز نشود؟
چه حاصل ازتماشای رخ حور؟
به چشمی چون چراغ صبح بی نور
هوش مصنوعی: چه فایدهای دارد که به زیبایی دختری بهشتی نگاه کنم، زمانی که چشمانم همچون چراغی در صبح بدون نور است؟
چه لذت کام را از شکر و شیر؟
که باشد زهر جانکاهش گلوگیر
هوش مصنوعی: چه لذتی از شیر و شکر میتوان چشید زمانی که تلخی زهر، گلو را سخت میگیرد و جان را میآزارد؟
چه آسایش، تن بیمار دارد؟
که پهلو بر گُل بی خار دارد
هوش مصنوعی: آسایشی برای فرد بیمار وجود ندارد، حتی اگر در کنار گلهای زیبا و بدون خار قرار گیرد.
کجا گیرد قرار آشفته بلبل؟
که دارد درگریبان خرمن گل
هوش مصنوعی: بلبل، که در حالتی آشفته به سر میبرد، نمیتواند آرام بگیرد زیرا در میان گلها و عطر آنها گرفتار شده است.
چه آتش کرده ساقی در ایاغم
که مرهم، گشته زنهاری ز داغم
هوش مصنوعی: ساقی با شور و شوقی که در شراب دارد، آتش عشقی در دل من شعلهور کرده که حتی مرهمی که باید به درد و زخم من بزند، خود به خاطر آن درد تبدیل به بهانهای برای یادآوری زخمهای درونیام شده است.
مزن بر شیشهٔ بیناییم سنگ
که آگاهی ز احوال دل تنگ
هوش مصنوعی: به شیشهٔ بینایی ما سنگ نزن، زیرا که از احساسات و شرایط دل غمزدهام آگاه میشوی.
حلاوت بخش، زهر فرقتم را
تسلّی کن دل بی طاقتم را
هوش مصنوعی: ای زهر جدایی، حلاوت عشق را به دل بیتاب من هدیه بده و تسلیاش کن.
وصالت می کند دل را تسلی
بود مهر لب موسی، تجلی
هوش مصنوعی: وصال و رسیدن به عشق دل را آرامش میبخشد، همانطور که زیبایی لبان موسی تجلی و نمود عشق را به نمایش میگذارد.
به عالم قطره را باشد همین کام
که در آغوش دریا گیرد آرام
هوش مصنوعی: قطرهای که در آغوش دریا قرار میگیرد، آرامش ویژهای را تجربه میکند و چنین آرامشی برای او همین اندازه کافی است.
زبانم را ازین گستاخ گویی
به عفو خود عطا کن سرخ رویی
هوش مصنوعی: از من خواسته شده که به خاطر این سخن تند و بیملاحظه، مرا ببخشی و سرانجامی بهتر برای من بخواهی.
چه شد، گر نیستم لایق به جودت؟
که مقصود از خریدن نیست، سودت
هوش مصنوعی: چه میشود اگر من شایسته بخشش تو نیستم؟ هدف از داد و ستد تنها کسب منفعت نیست.
کرم ها کرده ای بر ناپسندان
نوازشهاستت، با مستمندان
هوش مصنوعی: تو مهربانیهایت را برای کسانی که آنها را نمیپسندند، بیفایده کردهای، در حالی که بر روی نیازمندان ناز میکنی.
چه باک از ناقبولیهای خویشم؟
که هستی بی نیاز از کفر و کیشم
هوش مصنوعی: نگرانی از اشتباهات و ناپسندیدگی های من چه اهمیت دارد؟ زیرا وجود بالفعل بینیاز است و از بیایمانی و کفر من تاثیر نمیگیرد.
دهانم چون صدف، از بی نوایی
ز نیسان، قطرهای دارد گدایی
هوش مصنوعی: دهانم همچون صدفی است که به خاطر فقر و بیپناهی، اشکهایش به شکل قطرههایی از گدایی نمایان میشود.
به عالم تا در فیض تو باز است
کف امّیدواری ها فراز است
هوش مصنوعی: زمانی که در عالم نعمت و فیض تو برقرار باشد، امید و انتظار به اوج خود میرسد.
اگر بگذاریم در قهر جاوید
نمی گردد دلم، یک ذره نومید
هوش مصنوعی: اگر قهر و کینه را در دل نگه داریم، دلم هرگز شاد و خوشحال نخواهد شد و حتی یک ذره هم امیدوار نخواهد بود.
به امّیدی،که در جان و دل از توست
به آشوبی که در آب و گل از توست
هوش مصنوعی: با امیدی که در وجودم هست و با هیجانی که در طبیعت و جهان من به وجود آوردهای.
که بخشایی دلم را فیض سرمد
به سر خیل سرافرازان، محمّد
هوش مصنوعی: به من بزرگی و خوشبختی را عطا کن، ای کسی که نام تو بالندهترین و سرافرازترین است.