گنجور

شمارهٔ ۴۳۰

بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
هوش مصنوعی: من روشنایی و روشنی کلامم را مثل شمع دارم، اما دشمن جانم خودم هستم که آتش دلم زیر تیغ زبانم نهفته است.
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
هوش مصنوعی: شراب غم در دل پر از خمار من جلوه‌ای ندارد، زیرا من از کم ظرفی خود ناتوانی می‌کشم و نمی‌توانم بار سنگین احساساتم را تحمل کنم.
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
هوش مصنوعی: دردمندی و عشق من به حدی است که هیچ زیبایی نمی‌تواند به آن بپردازد. من فقط بهار خود را در چشم‌های غم‌ گرفته‌ام می‌بینم.
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
هوش مصنوعی: دل من به خاطر عشق و شوقی که دارم، بسیار ناآرام و در تپش است. این بیابان مرگی که در آن هستم، تحت تأثیر صدای کاروان زندگی و حرکت آنها است.
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
هوش مصنوعی: به یاد شکار زیبایی‌های زندگی، به تصور بافتن زلف‌های خوشبو و زیبا نشسته‌ام. در دلم شوقی از اسارت عشق دارم و در این آشیانه، آرزوهایم را پرورش می‌دهم.
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
هوش مصنوعی: این عادلانه نیست که زخم‌های دل من را نادیده بگیری، برای چه می‌خواهم به خاطر درد تو، جانم را از تیغ تو دور کنم.
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
هوش مصنوعی: مانند شمعی هستم که از شدت غیرت می‌سوزم؛ اما روح من، همانند پرنده‌ای که به قناعت راضی است، تنها با استخوانش زندگی می‌کند.
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
هوش مصنوعی: چون صدای دل‌انگیز ناقوس «لبیک» را می‌شنوم، هم اسلام و هم کفر در حالتی شگفت‌انگیز به سر می‌برند و من از این نوا سرمست و مدهوش می‌شوم.