گنجور

شمارهٔ ۲۷۱

غبار کلفت ایام، آشنا نگذاشت
میان آینه و عکس من صفا نگذاشت
خیال جلوه نازش، بهانه می طلبید
به سینه شیشهٔ دل را شکست و پا نگذاشت
تو آمدی و من از خویش منفعل ماندم
نثار راه تو جان داشتم، حیا نگذاشت
هلاک گوشهٔ دامان بی نیازی تو
به شمع کشتهٔ من منت صبا نگذاشت
کرشمه نیم نگه کرده بود با مردم
مروّت دل بیگانه آشنا نگذاشت
شبانه شکر تو را داشت زیر لب نفسم
به حیرتم که چرا چشم سرمه سا نگذاشت
حزین از آن سگ کو، تا به حشر ممنونم
که استخوان مرا زلّهٔ هما نگذاشت

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

غبار کلفت ایام، آشنا نگذاشت
میان آینه و عکس من صفا نگذاشت
هوش مصنوعی: غبار سنگین روزگار باعث شده است که نتوانم بین خودم و تصویری که از خودم دارم، پاکی و روشنی را احساس کنم.
خیال جلوه نازش، بهانه می طلبید
به سینه شیشهٔ دل را شکست و پا نگذاشت
هوش مصنوعی: دل در برابر زیبایی و ناز او تاب نیاورد و به خاطر عشقش، خود را شکست. او هرگز بر روی دل شیشه‌ای من پا نگذاشت و از من دور ماند.
تو آمدی و من از خویش منفعل ماندم
نثار راه تو جان داشتم، حیا نگذاشت
هوش مصنوعی: تو به زندگی من وارد شدی و من به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم. برای راهی که تو رفتی جانم را حاضر کردم، اما حیا و شرم مانع از این شد که این احساسات را به تو نشان دهم.
هلاک گوشهٔ دامان بی نیازی تو
به شمع کشتهٔ من منت صبا نگذاشت
هوش مصنوعی: به خاطر بی نیازی و بزرگواری تو، من که در ظلمت عشق می‌سوزم، حتی یک بار هم نتوانستم از نسیم صبح تشکر کنم.
کرشمه نیم نگه کرده بود با مردم
مروّت دل بیگانه آشنا نگذاشت
هوش مصنوعی: با نگاهی نیمه‌جان، کرشمه‌ای داشت و با بقیه‌ی افراد به مهربانی رفتار می‌کرد، ولی دل بی‌خبر از عشق را تنها نگذاشت.
شبانه شکر تو را داشت زیر لب نفسم
به حیرتم که چرا چشم سرمه سا نگذاشت
هوش مصنوعی: در دل شب، با خودم به زیبایی تو خلوت کرده بودم و در عجب بودم که چرا چشمانم این رنگ خاص و زیبا را بر چهره‌ات نمی‌بیند.
حزین از آن سگ کو، تا به حشر ممنونم
که استخوان مرا زلّهٔ هما نگذاشت
هوش مصنوعی: حزین از آن سگی می‌گوید که در روز قیامت از او سپاسگزار است، زیرا او استخوانش را به دست نیامده و رهایش نکرده است.