گنجور

شمارهٔ ۲۰۹

درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیده ام از بلبلان، بهاری هست
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
هوش مصنوعی: در این زمان، نه یاری داریم و نه کسی برای دلجویی. ما غریب کشور خود هستیم و روزگار سختی را سپری می‌کنیم.
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیده ام از بلبلان، بهاری هست
هوش مصنوعی: من یک خاری از دیار قدیمی خودم هستم و این را از بلبلان شنیده‌ام که بهار در راه است و به زودی زندگی دوباره‌ای آغاز خواهد شد.
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
هوش مصنوعی: به خاطر چشم‌های بازیگوش و زیبای کودکی بدخلق، در لبه مژه‌هایم اشک‌های بی‌قراری وجود دارد.
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
هوش مصنوعی: من از باران دست تو چیزی نمی‌خواهم؛ ای ساقی، حتی اگر جرعه‌ای به من ندهی، من همچنان می‌توانم از زیبایی چشم‌هایت لذت ببرم.
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست
هوش مصنوعی: در شب وصال، حزین از بخت خود شکایت می‌کند، اما دل من بی‌خبر است و دردی از انتظار را احساس می‌کند.