گنجور

شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مؤمنان (ع) و شکوه از غربت

آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
هوش مصنوعی: در صبح بهاری، با وزش نسیمی دل‌انگیز از سمت تو، سلامی برای تو می‌آورم که بر پیروان هدایت فرستاده شده است.
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
هوش مصنوعی: غیر از عشق، هر چیزی گمراهی و سردرگمی است و تنها عشق است که بنده را به راه راست هدایت می‌کند و این عشق تا خداوند ادامه دارد.
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
هوش مصنوعی: به خاطر آن سلام جان‌بخش، من زنده شدم. با نیاز بسیار گفتم: خوش آمدید و خیر مقدم.
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
هوش مصنوعی: اگر هنوز هم از معشوق صحبت می‌کنی، باید بگویم که دیگر از این بیشتر نمی‌توان سخن گفت، زیرا آشنایی با او، هوش و فهمی فراوان می‌طلبد.
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
هوش مصنوعی: دارم داستانی از خودم که اگر بخواهی بشنوی، تنها با اشاره و ناز می‌توانی آن را دریابی.
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
هوش مصنوعی: در اینجا بیان می‌شود که گوینده با شنیدن یک آهنگ زیبا و دلنشین، روحش به شدت شاد و سرزنده شده است. اما در عین حال، احساس تنهایی و بی‌نوا بودن می‌کند و به نوعی از خودش جدا شده است. این احساسات متضاد نشان‌دهنده تأثیر عمیق موسیقی بر روح و روان اوست.
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
هوش مصنوعی: وقتی کسانی که برایم غریبه بودند، خود را نشان دادند، در دلم حس آشنایی ایجاد کردند و همه چیز را به صورت نشانه‌های آشنا درآوردند.
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
هوش مصنوعی: نسیم خوشی که به زودی می‌وزد، مرا به یاد بازگشت به خانه می‌اندازد و پس از آن حالتی دلپذیر و سرمست‌کننده به من دست می‌دهد که دوباره به خودم برمی‌گردم.
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
هوش مصنوعی: من در برابر او به نشانهٔ ناتوانی دامن اشکی به زمین ریختم و با دل شکسته گفتم: ای محبوب، جانم فدای تو!
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
هوش مصنوعی: وقتی به زیارت آن خاک مقدس می‌روی و به درگاه آن کعبهٔ زیبایی می‌رسی، چه احساسی پیدا می‌کنی؟
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
هوش مصنوعی: اگر من به درگاه تو (خدا) بروم و سجده کنم، حتی اگر خاکی بر آنجا بشود، این عمل اگر پذیرفته شود، نشان از عزت و مقام بلند خواهد بود.
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
هوش مصنوعی: پس از آن، زمین را با ادب بوسه بزن و بگو که این جان خسته بدون تو هیچ لحظه‌ای از غم تو جدا نیست.
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
هوش مصنوعی: اگر در جدایی تو زندگی کنم، این زندگی از دلم سخت و دشوار است و مردی که غم تو را به دوش می‌کشد، دارای honor و باقی‌مانده‌ای از زندگی است.
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
هوش مصنوعی: ای موسیقی‌دان، آهنگ جدیدی بساز، چرا که سخن عشق هرگز پایانی ندارد.
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
هوش مصنوعی: داستان‌های بی‌پایان روزگار را برایم تعریف کن و دوستان ناپایدار را بسنج.
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
هوش مصنوعی: این داستان از این دنیای خاکی و تیره، بی‌دلیل نیست و برای عبرت گرفتن ماست؛ این خاک فقط یک سرگین است که در واقعیت به ما یادآوری می‌کند که روح و ارزش‌های واقعی در فراتر از ظواهر خاکی نهفته است.
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
هوش مصنوعی: در زیر سایه‌ی این بنا هیچ‌کس را آرامشی نبوده است؛ تا زمانی که این ساختمان قدیمی سرپاست.
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
هوش مصنوعی: در دنیای امروز، کسی را پیدا نمی‌کنی که به دیگری یکدلی کند یا به او محبت نشان دهد. در این عالم، هیچ کس بوی وفاداری را از دیگری نمی‌شنود.
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به عدم وجود سنگ مزارها یا یادبودهای خاص اشاره می‌کند و می‌گوید در عوض، در چشم‌ها و نگاه‌های عبرت‌آموز، آینه‌هایی وجود دارد که واقعیت‌ها و حقیقت‌ها را نمایان می‌سازند. به نوعی می‌توان این را به معنی عبرت‌گیری از زندگی و تجربه‌ها دانست.
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هوش مصنوعی: هر سر خار به مانند تیر مژگان محبوبی است و هر تکه خاک، شکل و شمایل شوخی دلپذیر را دارد.
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هوش مصنوعی: هر گل نرمی که از غنچه باز می‌شود نشان‌دهنده زیبایی خاصی است. این زیبایی از هر طرف که به آن نگاه کنی، به وضوح قابل مشاهده است.
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
هوش مصنوعی: هر لاله‌ای نمادی از زیبایی است و هر سنبلی نشان‌دهنده‌ای از زلف‌های مشکی و دلربا.
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
هوش مصنوعی: مضمون تازه مانند درختی است که هر جا به بار بنشیند، ریشه‌هایش به زیبایی در دل عاریت جا می‌گیرد.
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
هوش مصنوعی: تجربه‌های تلخی که در زندگی به دست آورده‌ام، به من آگاهی و بصیرت می‌بخشد. حالا مانند نوری که از آسیاب‌ها روشن می‌شود، درک و آگاهی‌ام بیشتر شده است.
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
هوش مصنوعی: اگر مشکلی در درون من وجود داشته باشد و نتوانم آن را به زبان بیاورم، به هر صورت حال خود را بازگو می‌کنم.
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هوش مصنوعی: روزی که سرزمینم در دستانم بود، پایم همواره در آغوش آن بود و به آن وابسته بودم.
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
هوش مصنوعی: هیچ‌گاه کلبه‌ام از دوستان و اهل دل خالی نبوده و همیشه در چشمم، مانند باغی دلپذیر و سرشار از عشق و محبت احساس می‌شود.
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
هوش مصنوعی: همچون آفتاب، نور و روشنی از هر دیوار می‌تابید و هر صفحه کتاب، به دل صوفیان، صفا و پاکی می‌بخشید.
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
هوش مصنوعی: با وجود اینکه در دستم تمام لذت‌ها و شادمانی‌ها بود، اما به تنهایی نشسته‌ام و فقط با تصویر آرزوهایم هستم.
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
هوش مصنوعی: عصر و زمانه پر از آشفتگی و بی‌نظمی شده است و این آشوب، به تدریج زندگی‌ام را تحت تأثیر قرار داده است. احساس می‌کنم که کم‌کم زندگی و جایگاه من از بین می‌رود.
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
هوش مصنوعی: طبیعت طوفانی باعث شد که آشفتگی و نابسامانی به اطراف آشیانه من بیفتد و همه جا پر از هرزگی و زباله شود.
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
هوش مصنوعی: در این دنیا همه‌ی انسان‌ها، از شاه و گدا گرفته تا دیگران، به کمک و درخواست‌ها نیاز دارند. در حال حاضر، سرنوشت من مانند یک گدا بدون درخواستی به این‌سو و آن‌سو می‌چرخد.
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
هوش مصنوعی: خوشی و نعمت زندگی دنیا زمانی ارزشمند است که آن را با generosity و بخشش تقسیم کنیم. داشتن نعمت و لذت واقعی در سخاوت و بخشندگی نهفته است.
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
هوش مصنوعی: اکنون مانند بیدی که در دستانش چیزی نیست نشسته‌ام. از خودم و از آشنایانم شرمسارم.
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
هوش مصنوعی: متعجب هستم که چگونه در یک موقعیت گردهمایی، اراده قوی من و دست ناکافی‌ام کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند.
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم در شرایط فقر و تنگدستی آرامش داشته باشم؟ حتی در چنین وضعیتی، صدای نی مانند صدای شیری است که بر روی حصیر نواخته می‌شود.
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
هوش مصنوعی: هرچند که غیرت مثل شعله‌ای برافروخته است، اما در عین حال، اراده و همت در آسمان هم پایه و استوار است.
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
هوش مصنوعی: زمانی که احساس سردی در دل به وجود آمده، به قدری به دنیا و آخرت بی‌علاقه شده‌ام که قبلاً به خاطر شوق و اشتیاق زیاد، دلم می‌سوخت و از شدت حرارت آن، اشتهایم را از دست داده‌ام.
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
هوش مصنوعی: چهره زیبایت، دل مرا به وجد آورده است، همان کسی که زمین و آسمان را خلق کرده است.
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هوش مصنوعی: ای بخشنده الهی، صاحب generosity و نعمت‌ها، ای کسی که آرزوها را برآورده می‌سازی، صاحب کرم و عطا.
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
هوش مصنوعی: هرچند مدتی دور از دوستان بوده‌ام، اما ای پروردگار، دل‌های آشنایان را به من نزدیک کن.
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
هوش مصنوعی: از جایی که در آن زندگی می‌کنم، نگذار پایم به زمین نرود، ای خالق انسان‌ها و ای بالابرنده آسمان‌ها.
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
هوش مصنوعی: در گوشه‌ای غمگین نشسته‌ام و دل‌تنگ، مانند یعقوب که از همه کس جدا شده و در تنهایی به سر می‌برد.
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
هوش مصنوعی: در فضای دل که آرامش و وحدت وجود دارد، من به دور از چیزهای بی‌ارزش و مزاحم، چشمانم را به روی زیبایی‌ها گشوده‌ام.
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
هوش مصنوعی: دیشب نسیم ملایمی به گوش قلب من رسید و گفت ای قلم، از بوی خوش مشک گره‌ای را باز کن.
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
هوش مصنوعی: خالق کلام تو مانند بهاری است که جوانه می‌زند و زیبایی می‌آفریند. چرا نمی‌خواهی این زیبایی و استعداد را به نمایش بگذاری و نشان دهی؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
هوش مصنوعی: کبک شاد و مسرور در دشت از تو سرمستی و شادی را یاد گرفت، و بلبلان در باغ به تو اقتدا می‌کنند و از تو الهام می‌گیرند.
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
هوش مصنوعی: دل مانند قفلی است که وقتی زبان خاموش باشد، هیچ چیزی از آن بیان نمی‌شود. برای بیان احساسات و افکار، باید این قفل را باز کرد.
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
هوش مصنوعی: به راه ستایش پادشاهی قدم بگذار که هر کس به دیدار او می‌رسد، از برکت او به مقام والایی می‌رسد و به درجات عالی صعود می‌کند.
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
هوش مصنوعی: نفس نبی و روح او، علی امیرالمؤمنین، و حجت خدا، ولی خداست که پرچم‌دار هر دو جهان می‌باشد و او پادشاه اولیای خداست.
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
هوش مصنوعی: جانم از زیبایی این رفتار دل‌نشین بی‌خبر است و صدای آشنا مرا از خودم دور کرده است.
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
هوش مصنوعی: به خاطر جوش و خروش بهار، زندگی و شادابی مرا دوباره زنده کرده است. مانند یک شاخه خشک که حالا با رنگ و بوی گل‌ها و خوش‌نامی‌ها سرشار شده است.