گنجور

شمارهٔ ۴ - در وصف حضرت رسول اکرم(ص)

جان تازه ز تردستی ابر است جهان را
آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ
مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
ساقی دم عیش است نبازی به تغافل
بر آب اساس است جهان گذران را
این جوش بهار است که چون شور قیامت
از خاک برانگیخت شهیدان خزان را
پرداخت ز تسخیر ممالک شه خاور
گرداند سوی بیت شرف باز عنان را
دیروز گر از طَنطَنهٔ صفدریِ وی
خون در بدن افسرده شدی گوهر کان را
امروز چه شد کوکبهٔ باد خزانی؟
وان جمله کجا رفت دی ملک ستان را؟
کیخسرو کهسار به خونریزی بهمن
از سبزه به زهر آب دهد تیغ میان را
نازم به فرح بخشیِ فصلی که هوایش
از جام طراوت شده ساقی عطشان را
چون تیشهٔ فرهاد که در خاره کند شق
زین پیش اگر برق زدی کوه گران را
از بس که عرق ریز چو ابر است، مسامش
اکنون خطر از خاره بود برق دمان را
دوری است که در صاف می عیش کمی نیست
این باده به کام است دل پیر و جوان را
عام است ز بس خوشدلی عهد، عجب نیست
ممسک کند از یاد فراموش زیان را
عطّار صبا از پی ترکیب مفرّح
آمیخت به عیش ابدی، جوهر جان را
سر می کشد از طوق تذروان خمیده
بنگر به سر سرو غرور ریعان را
از پشت لب سبزه کند ژاله تراوش
تا آب دهد سوسن آزاده زبان را
هرکس به نوایی شده چون نی طرب انگیز
هر مرغ به رامشگریی بسته میان را
غیر از من مهجور دل افگارکه چشمم
در خواب ندیده ست رخ بخت جوان را
خوکرده به غم، مرغِ قفس زاده چه داند
در گلشن ایجاد نشاط طیران را؟
دلتنگ تر از غنچه به گلزار گذشتم
تا جلوه به نظّاره دهم لاله ستان را
گفتم به نسیم سحر، این داغ جگرسوز
بر دل که نهاد این همه خونین کفنان را؟
بلبل ز سر شاخ زد این نغمه به گوشم
عشق است،که فارغ نگذارد دل و جان را
این عشق چه چیز است بگوییدکه نامش
ای مجلسیان، شمع صفت سوخت زبان را
سرکرد سرایندهٔ مجلس سخن از عشق
شست از ورق سینه، حدیث حدثان را
یاران سبکروح، گرانبار خمارند
ساقی غم دل بین و بده رطل گران را
با ابر عطایت چه نماید نم فیضی؟
تن در ندهد بحر کفت حد و کران را
خشک است لبم، رفع خمار رمضان کن
بگشاده مه عید به خمیازه دهان را
مطرب نی محزون نفسی خوش نکشیده ست
در راه تو دارد دل و چشم نگران را
عیسی نفسی، چاره او کن که نباشد
غیر از دم گرم تو علاجی، خفقان را
زندانی جسمم، برهانم به سماعی
آزادکن از تیره گل، این آب روان را
القصه که دارم دل آغشته به خونی
رحمی که ز کف باخته ام تاب و توان را
ازآتش آهم دل سخت تو نشد نرم
ره نیست مگر در دل سنگ تو فغان را
پیداست که فکر دل افگار نداری
دانم که ندانی غم خونین جگران را
نای قلمم را دم جان بخش دمیدم
تا عرضه دهم سرور قوسین مکان را
سالار رسل احمد مرسل که ز نامش
اندوخته کونین، حیات دل و جان را
آن آیت رحمت که گل خُلق کریمش
از حلم، سبک سنگ کند کوه گران را
برق غضبش جوشن افلاک دراند
چون مه که ز هم بگسلد اوتار کتان را
رضوان به دو صد عزت و تعظیم فرستد
از خاک درش غالیه، خیرات حسان را
ای شاهسواری که ز عزت سگ کویت
نشمرده کمین چاکر خود، قیصر و خان را
همچون گلهء میش که در حکم شبان است
سر بر خط فرمان تو شیران ژیان را
تهدید تو، خون از مژهء تیر چکانده
تأدیب تو مالیده بسی گوش کمان را
افکنده نظر تا به کمین پایه قصرت
دهشت نبرد از سر گردون دوران را
از صلب شرفیاب صدف، دُرّ یتیمت
چون بست به ساحل تتق عزت و شان را
از آب و می آتشکده ها گشت فسرده
وز تاب و می آموخت کواکب سیران را
گر ناخن فکر تو کند عقده گشایی
بیرون برد ازکام سنان عقد لسان را
آوازه عدلت ز کران تا به کران رفت
گرگ آمد و گردید سگ گله، شبان را
گر ذره کند تندنظر، بر شه خاور
خالی کند از بیم تو تخت سرطان را
از نقش سمش تارک گردون نهد افسر
خنگی که مزین کند از داغ تو، ران را
در بندگیت صدق من از جبهه عیان است
ای پیش تو سیمای عیان راز نهان را
از شهرت کلکم سر گردون به سماع است
سیمرغ پر آوازه کند قاف جهان را
از داغ غلامی تو خورشید مکانم
نام از تو علم شد من بی نام و نشان را
از شرم شکرخایی من نکته رنگین
شد مهر خموشی لب شیرین دهنان را
نسبت نکنی منطق طوطی به مقالم
با وحی سماوی چه شباهت هذیان را؟
حاسد ز کلامم به شگفت آمد و می گفت
کاین مایه گهر کو کف بحر و دل کان را؟
ناید عجبش گر شود از فیض تو واقف
نعت تو کند پر ز گهر درج دهان را
ای خاک درت قبله آمال دو عالم
گردی برسان چشم حزین نگران را
افتاد گذر در شب ظلمانی هستی
از راه خطیری من بی تاب و توان را
نه قوت پایی نه رفیقی نه دلیلی
سر خاک رهت باد، سپردم به تو جان را
با دیدهٔ گریان، دل بریان من امشب
افروخت به محراب دعا شمع زبان را
تا تیرگی از هجر کشد دیده عاشق
تا روشنی از مهر بود، چشم جهان را
روشن شود از پرتو دیدار تو دیده
راحت رسد از دولت وصل تو روان را
خورشید ولای تو بود نور ضمیرم
تا سایه کند پرچم جاهت ثقلان را

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جان تازه ز تردستی ابر است جهان را
آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
هوش مصنوعی: جهان با مهارت و تردستی ابر، جان تازه‌ای گرفته است، و آبی به چهره‌اش آمده که هم بر زمین و هم بر زمان تأثیر گذاشته است.
افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ
مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر تصویر گل و لاله در غروب، رنگی شیک و زیبا پیدا کرده و جهان را برای نوروز آراسته است.
ساقی دم عیش است نبازی به تغافل
بر آب اساس است جهان گذران را
هوش مصنوعی: در اینجا به این معنا اشاره شده که زمان شادی و لذت زندگی بسیار کوتاه و گریزنده است. بنابراین نباید به راحتی از آن غافل شد و باید از هر لحظه‌ای که در اختیار داریم بهره ببریم، چرا که دنیا در حال گذر است و نباید فرصت‌ها را از دست داد.
این جوش بهار است که چون شور قیامت
از خاک برانگیخت شهیدان خزان را
هوش مصنوعی: این سر و صدا و شوق بهاری است که مانند قیامت، شهیدان خزان را از خاک برمی‌خیزاند.
پرداخت ز تسخیر ممالک شه خاور
گرداند سوی بیت شرف باز عنان را
هوش مصنوعی: شاه خاور به چیرگی سرزمین‌ها پرداخت و پس از تسلط، دوباره سمت بیت شرف را در نظر گرفت و عنان کار را به دست گرفت.
دیروز گر از طَنطَنهٔ صفدریِ وی
خون در بدن افسرده شدی گوهر کان را
هوش مصنوعی: دیروز اگر به خاطر حرکات و زیبایی‌های او، خون در رگ‌هایت به تپش افتاد، باید بدانی که او همچون جواهری باارزش است.
امروز چه شد کوکبهٔ باد خزانی؟
وان جمله کجا رفت دی ملک ستان را؟
هوش مصنوعی: امروز چه اتفاقی افتاده که عظمت و جلوهٔ باد خزان از بین رفته است؟ و آن صحبت‌ها و وعده‌های شیرین چه شده که آنها را از قلمرو پادشاهی فراری داده است؟
کیخسرو کهسار به خونریزی بهمن
از سبزه به زهر آب دهد تیغ میان را
هوش مصنوعی: کیخسرو، که شاهی بزرگ و پرقدرت است، در جنگی که بهمن به راه انداخته، بر اثر خونریزی و بی‌رحمی، باعث می‌شود که طبیعت نیز به زهر و ویرانی دچار شود. تیغی که در این جدال به کار می‌رود، نشان‌دهنده‌ی جدال و خشونت میان قدرت‌ها و عواقب آن بر زمین و زمان است.
نازم به فرح بخشیِ فصلی که هوایش
از جام طراوت شده ساقی عطشان را
هوش مصنوعی: من به شادی و لذتی که این فصل به ارمغان می‌آورد عشق می‌ورزم، فصلی که هوای آن مانند جامی پر از زندگی و طراوت است، و این را به ساقی سنگین دل که تشنه است تقدیم می‌کنم.
چون تیشهٔ فرهاد که در خاره کند شق
زین پیش اگر برق زدی کوه گران را
هوش مصنوعی: در اینجا به قدرت و تأثیرگذاری اشاراتی اشاره شده است. مانند فرهاد که با تیشه‌اش سختی‌های کوه را می‌شکافد، نشان‌دهنده‌ی اراده و توانایی است. این بیان به نوعی از نمایان شدن تأثیر بزرگ و تغییرات عظیم در مقابل چالش‌ها اشاره می‌کند. به‌این‌ترتیب، توانایی شکستن موانع و دشواری‌ها را به تصویر می‌کشد.
از بس که عرق ریز چو ابر است، مسامش
اکنون خطر از خاره بود برق دمان را
هوش مصنوعی: به خاطر شدت بارش و ریزش عرق، حالا خطر برای برق در لحظه‌های حساس وجود دارد.
دوری است که در صاف می عیش کمی نیست
این باده به کام است دل پیر و جوان را
هوش مصنوعی: دوری از لذت‌ها و خوشی‌ها کم نیست و این شراب، دل هر دو نسل، پیر و جوان، را شاد می‌کند.
عام است ز بس خوشدلی عهد، عجب نیست
ممسک کند از یاد فراموش زیان را
هوش مصنوعی: حالت شاد و خوشحالی که در دل همه وجود دارد، به حدی است که از آسیب‌ها و زیان‌ها فراموشی به وجود می‌آید و هیچ عجیب نیست اگر کسی از یاد آنها غافل شود.
عطّار صبا از پی ترکیب مفرّح
آمیخت به عیش ابدی، جوهر جان را
هوش مصنوعی: نسیم صبحگاهی با ترکیب خوشایندی، جوهر جان را به نشاط و شادی جاودان پیوند می‌زند.
سر می کشد از طوق تذروان خمیده
بنگر به سر سرو غرور ریعان را
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که یک جوان سرزنده و مغرور از زیر بار مشکلات و محدودیت‌ها به بالا می‌ن bases. این شخصیت به شکلی است که به رغم چالش‌ها، همچنان با افتخار و زیبایی خود را نشان می‌دهد.
از پشت لب سبزه کند ژاله تراوش
تا آب دهد سوسن آزاده زبان را
هوش مصنوعی: رطوبت صبحگاهی از پشت سبزه‌ها جاری می‌شود و به گل سوسن آزاد، زندگی و طراوت می‌بخشد.
هرکس به نوایی شده چون نی طرب انگیز
هر مرغ به رامشگریی بسته میان را
هوش مصنوعی: هر کسی که به نوعی خوشحالی و آرامش دست پیدا کرده، مانند نی که صدای دلنشینی ایجاد می‌کند، هر پرنده‌ای هم با نوازنده‌ای خوش‌ذوق و خوش‌آواز در ارتباط است.
غیر از من مهجور دل افگارکه چشمم
در خواب ندیده ست رخ بخت جوان را
هوش مصنوعی: جز من، هیچ کس دیگر که دل‌تنگ و بی‌یار است، چهره شاداب جوانی را ندیده است و چشمان من هم در خواب آن را نخواهد دید.
خوکرده به غم، مرغِ قفس زاده چه داند
در گلشن ایجاد نشاط طیران را؟
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که در قفس به غم عادت کرده، چه می‌داند که در بوستان، شادی و نشاط پرواز چگونه است؟
دلتنگ تر از غنچه به گلزار گذشتم
تا جلوه به نظّاره دهم لاله ستان را
هوش مصنوعی: من با حالتی گریان و دلگیر از میان گل‌ها گذشتم تا زیبایی و جلوه‌گری‌ام را به عاشقان و سرخ‌گل‌ها نشان دهم.
گفتم به نسیم سحر، این داغ جگرسوز
بر دل که نهاد این همه خونین کفنان را؟
هوش مصنوعی: به نسیم صبح گفتم که این زخم دشوار و عمیق که بر دل من گذاشته شده، گناه چه کسی است که این همه بدن‌های پوشیده در کفن را خونین کرده است؟
بلبل ز سر شاخ زد این نغمه به گوشم
عشق است،که فارغ نگذارد دل و جان را
هوش مصنوعی: بلبل از روی درخت این آواز را به من رساند که عشق است و هیچ‌گاه دل و جان را راحت نمی‌گذارد.
این عشق چه چیز است بگوییدکه نامش
ای مجلسیان، شمع صفت سوخت زبان را
هوش مصنوعی: این عشق چه ماهیتی دارد، ای حاضران در مجلس، که مانند شمع، زبان را می‌سوزاند و خاموش می‌کند؟
سرکرد سرایندهٔ مجلس سخن از عشق
شست از ورق سینه، حدیث حدثان را
هوش مصنوعی: سخنران در جلسه، موضوع عشق را از دل خود بیرون آورد و داستان‌های تازه‌ای را برای مخاطبان روایت کرد.
یاران سبکروح، گرانبار خمارند
ساقی غم دل بین و بده رطل گران را
هوش مصنوعی: دوستان شاداب و سبکتر از آنی که تصور می‌شود، تحت تاثیر سنگینی میگساری هستند. ای ساقی، غم دل را تماشا کن و مقدار زیادی از شراب به ما بده.
با ابر عطایت چه نماید نم فیضی؟
تن در ندهد بحر کفت حد و کران را
هوش مصنوعی: بارش رحمت تو چه تاثیری بر نم و رطوبت دارد؟ دریا هم نمی‌تواند ظرفیت و وسعت خود را به حد و مرز معین کند.
خشک است لبم، رفع خمار رمضان کن
بگشاده مه عید به خمیازه دهان را
هوش مصنوعی: لب هایم خشک شده است، به من کمک کن تا اثر روزه داری ماه رمضان را از بین ببرم. ای ماه عید، با خمیازه هایم مرا به آرامش برسان.
مطرب نی محزون نفسی خوش نکشیده ست
در راه تو دارد دل و چشم نگران را
هوش مصنوعی: خواننده‌ی آواز غمگینی در مسیر تو است و هنوز نتوانسته آن لحظه‌ی شاد را تجربه کند. دل و چشمانش به تو خیره و نگران مانده‌اند.
عیسی نفسی، چاره او کن که نباشد
غیر از دم گرم تو علاجی، خفقان را
هوش مصنوعی: ای عیسی، جانم را درمان کن، زیرا غیر از نفس گرم تو هیچ درمانی برای این خفقان و تنگی جا وجود ندارد.
زندانی جسمم، برهانم به سماعی
آزادکن از تیره گل، این آب روان را
هوش مصنوعی: جسم من همچون زندانی است و من درخواست دارم که با رقص و آهنگ، آزادیم ببخشی. مرا از تاریکی‌ها رها کن و اجازه بده تا این آب زنده و روان را تجربه کنم.
القصه که دارم دل آغشته به خونی
رحمی که ز کف باخته ام تاب و توان را
هوش مصنوعی: در نهایت، دلی دارم که به درد و رنج آغشته شده و تحمل و قدرتی ندارم، زیرا همه چیز را از دست داده‌ام.
ازآتش آهم دل سخت تو نشد نرم
ره نیست مگر در دل سنگ تو فغان را
هوش مصنوعی: آتش درد و ناراحتی من نتوانست دل سخت تو را نرم کند، و راهی برای رسیدن به تو وجود ندارد مگر اینکه فریاد من در دل سنگی تو اثر بگذارد.
پیداست که فکر دل افگار نداری
دانم که ندانی غم خونین جگران را
هوش مصنوعی: به وضوح مشخص است که تو هیچ نگرانی از دل آزرده من نداری و می‌دانم که از غم عمیق جگرها بی‌خبری.
نای قلمم را دم جان بخش دمیدم
تا عرضه دهم سرور قوسین مکان را
هوش مصنوعی: با نی قلمم که جانی تازه به آن بخشیدم، تلاش می‌کنم تا محبوب خود را که در دو طرف آسمان قرار دارد، معرفی کنم.
سالار رسل احمد مرسل که ز نامش
اندوخته کونین، حیات دل و جان را
هوش مصنوعی: سالار پیامبران احمد است که نام او باعث برکت و زندگی دل‌ها و جان‌ها شده است.
آن آیت رحمت که گل خُلق کریمش
از حلم، سبک سنگ کند کوه گران را
هوش مصنوعی: این جمله به تصویر کشیدن ویژگی‌های رحمت و بخشندگی خداوند است. در آن اشاره می‌شود که چقدر صفت‌های نیکو و روحانی او قوی و تاثیرگذار است که حتی سنگینی و سختی کوه‌ها را نرم و سبک می‌کند. به عبارت دیگر، این رحمت و حلم خداوند می‌تواند سخت‌ترین و سنگین‌ترین مشکلات را نیز از بین ببرد و به آرامش تبدیل کند.
برق غضبش جوشن افلاک دراند
چون مه که ز هم بگسلد اوتار کتان را
هوش مصنوعی: خشم او همچون زره‌ای است که آسمان را در بر می‌گیرد، مانند ماهی که می‌تواند بندهای کتان را از هم جدا کند.
رضوان به دو صد عزت و تعظیم فرستد
از خاک درش غالیه، خیرات حسان را
هوش مصنوعی: بهشت با احترام و عظمت بسیار، هدایای نیکو را از خاک درگاهش به‌سوی او می‌فرستد.
ای شاهسواری که ز عزت سگ کویت
نشمرده کمین چاکر خود، قیصر و خان را
هوش مصنوعی: ای شاهسوار بزرگ که به خاطر عزت و مقام خود، هیچ‌گاه به کمین و خدمت‌گزاری چاکران خود، قیصر و خان را نادیده نمی‌گیری.
همچون گلهء میش که در حکم شبان است
سر بر خط فرمان تو شیران ژیان را
هوش مصنوعی: مانند گله‌ی میش که در دستان شبان است، تو نیز فرمانروای شیران نیرومند هستی.
تهدید تو، خون از مژهء تیر چکانده
تأدیب تو مالیده بسی گوش کمان را
هوش مصنوعی: تهدید تو باعث شده که اشک‌هایم مانند تیر بریزند و برای تربیت تو، به کمان شنوایی‌ام آسیب رسیده است.
افکنده نظر تا به کمین پایه قصرت
دهشت نبرد از سر گردون دوران را
هوش مصنوعی: نگاهی انداخته تا در دام پایه‌های کاخ تو، وحشت زمان را از آسمان دور کند.
از صلب شرفیاب صدف، دُرّ یتیمت
چون بست به ساحل تتق عزت و شان را
هوش مصنوعی: از وجود شخصیتی بزرگ و ارجمند، مانند صدفی با ارزشی که الماس و گوهری گرانبها را درون خود پرورش می‌دهد، هنگامی که این گوهر به ساحل زندگی و موفقیت می‌رسد، به شکوه و عظمت دست پیدا می‌کند.
از آب و می آتشکده ها گشت فسرده
وز تاب و می آموخت کواکب سیران را
هوش مصنوعی: از آب و شراب، آتشکده‌ها سرد و بی‌روح شدند و از تاب و نشاط شراب، حرکات ستارگان را می‌آموختند.
گر ناخن فکر تو کند عقده گشایی
بیرون برد ازکام سنان عقد لسان را
هوش مصنوعی: اگر فکر تو بتواند گره‌های درونی را باز کند، می‌تواند سخن‌وری و بیان را از عمق وجودت بیرون بیاورد.
آوازه عدلت ز کران تا به کران رفت
گرگ آمد و گردید سگ گله، شبان را
هوش مصنوعی: آوازه و نام عدالت توشه‌ای برای همگان شد، اما در این میان، گرگ‌ها بدذات ظاهر شدند و نقصی به جمعیت گوسفندان زدند، در حالی که شبان مشغول کار خود بود.
گر ذره کند تندنظر، بر شه خاور
خالی کند از بیم تو تخت سرطان را
هوش مصنوعی: اگر ذره‌ای با سرعت و دقت بنگرد، می‌تواند از ترس تو، تخت سلطنت سرطان را از شرق خالی کند.
از نقش سمش تارک گردون نهد افسر
خنگی که مزین کند از داغ تو، ران را
هوش مصنوعی: از اثر پاهایش، تاجی بر سر آسمان می‌گذارد که آن را با نشانه‌ای از غم تو زینت می‌بخشد.
در بندگیت صدق من از جبهه عیان است
ای پیش تو سیمای عیان راز نهان را
هوش مصنوعی: در خدمتگذاری و اطاعت از تو، صداقت من به وضوح مشخص است. ای محبوب، نزد تو چهره‌ای روشن از رازهای پنهان دارم.
از شهرت کلکم سر گردون به سماع است
سیمرغ پر آوازه کند قاف جهان را
هوش مصنوعی: از نام و آوازه شما، جهان به شگفتی و شور و حال آمده است، مانند سیمرغی که با صدای بلند خود، تمام عالم را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
از داغ غلامی تو خورشید مکانم
نام از تو علم شد من بی نام و نشان را
هوش مصنوعی: از عشق و محبت تو، حالا من به روشنایی و معروفیت رسیده‌ام، در حالی که قبل از این، هیچ نشانی از من وجود نداشت.
از شرم شکرخایی من نکته رنگین
شد مهر خموشی لب شیرین دهنان را
هوش مصنوعی: از حسادت و شرم ناشی از زیبایی تو، لب‌های شیرینی که سخن نمی‌گویند، به لبخند و رنگین‌کمانی زیبا تبدیل شده‌اند.
نسبت نکنی منطق طوطی به مقالم
با وحی سماوی چه شباهت هذیان را؟
هوش مصنوعی: اگر منطق طوطی را با پیام‌های الهی مقایسه کنی، چه تفاوتی با گفتار بی‌معنی دارد؟
حاسد ز کلامم به شگفت آمد و می گفت
کاین مایه گهر کو کف بحر و دل کان را؟
هوش مصنوعی: حسود از سخنان من بسیار متعجب شده و می‌گفت: این گوهر ارزشمند چگونه می‌تواند مانند کف دریا یا دل کوه باشد؟
ناید عجبش گر شود از فیض تو واقف
نعت تو کند پر ز گهر درج دهان را
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد اگر کسی از فضل و نعمت تو آگاه شود و در وصف تو سخن بگوید، چرا که لحن و بیانش پُر از ارزش و زیبایی است.
ای خاک درت قبله آمال دو عالم
گردی برسان چشم حزین نگران را
هوش مصنوعی: ای خاک درِ تو، مرز آرزوهای دو جهان می‌شوی، چشم نگران حزین را به خود برسان.
افتاد گذر در شب ظلمانی هستی
از راه خطیری من بی تاب و توان را
هوش مصنوعی: در شب تاریکی که به سختی می‌گذرد، من دچار اضطراب و بی‌تابی هستم و احساس می‌کنم که در مسیری دشوار قدم گذاشته‌ام.
نه قوت پایی نه رفیقی نه دلیلی
سر خاک رهت باد، سپردم به تو جان را
هوش مصنوعی: نه نیرویی دارم که به راه بروم، نه دوستی که همراهی کند، نه دلیلی برای ادامه. جانم را به تو سپردم و سر خاکت در باد رهاست.
با دیدهٔ گریان، دل بریان من امشب
افروخت به محراب دعا شمع زبان را
هوش مصنوعی: امشب با چشمانی اشکبار و دلی ناآرام، دعای من در محراب مانند شمعی روشن شده است.
تا تیرگی از هجر کشد دیده عاشق
تا روشنی از مهر بود، چشم جهان را
هوش مصنوعی: عاشق باید با دوری معشوقش، تاریکی را از چشمانش دور کند تا با عشق و محبت، روشنی را به چشم‌های جهان ببخشد.
روشن شود از پرتو دیدار تو دیده
راحت رسد از دولت وصل تو روان را
هوش مصنوعی: دیدار تو مانند نوری است که چشم‌ها را روشن می‌کند و آرامش را به روح من می‌آورد و باعث خوشبختی و وصال می‌شود.
خورشید ولای تو بود نور ضمیرم
تا سایه کند پرچم جاهت ثقلان را
هوش مصنوعی: نور وجود من به دلیل ولایت توست، تا پرچم بزرگیت بر دو عالم سایه افکند.