شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت رسول اکرم
پیوند بود با رگ جان خار ستم را
کو گریه که شاداب کند، کشت الم را؟
صد شکرکه در وادی تفسیدهٔ حرمان
دارد قدمم، درگره آبله یم را
ای فتنه، سر عربده بردارکه چون صبح
ما تیغ کشیدیم و گشودیم علم را
بخت ار نبود قوت بازوی هنر هست
پیچد قلمم پنجه شیران اجم را
کوه دل خارا جگران را طرب آموخت
نظمم که زبور آمده داوود نغم را
من باده کش کهنه سفال دل خویشم
بر تارک خورشید زنم ساغر جم را
از هر دو جهان با دل آزاده گذشتیم
دیوانه، نه بتخانه شناسد نه حرم را
سودای الست است که مغرور زبانیم
بستند میان دل و غم بیع سلم را
شد خون دل از توبهٔ بی صرفه حلالم
ریزم همه در ساغر خود اشک ندم را
از هیبت رنگینی سیلاب سرشکم
خون در رگ اندیشه، زریر است بقم را
خونباری اشک مژه ام گرچه به یک دم
بی صرفه کند خرج دل فیض شیَم را
ار چین نفتد موج کدورت به جبینم
کی تیره کند حرص تنک حوصله، یم را؟
اشکم مژه را ریخت به امّید و ندانست
کز ناز، سر ما نبود خار ستم را
زد جاذبهٔ عشق رَهِ ملّت و کیشم
گم کرده ام از بی خبری دیر و حرم را
تا جان بود ای عشق، تقاضایی کامم
بر لب نفسی هست، بکش تیغ ستم را
کردیم درین دایره از تنگی فرصت
با صبح صبا، دست و بغل شام هرم را
ما بستهٔ دامیم پی رشک، صفیری
از ما برسان حلقهٔ مرغان حرم را
نازیم به افسردگی خویش که کرده ست
در عرصهٔ هستی سپری راه عدم را
صحرای مغیلان هوس طی شدنی نیست
در دامن تجرید شکستیم قدم را
وحشتگه اضداد کجا مجلس انس است؟
الفت نتوان داد به هم شادی و غم را
شادمکه قضا ساخته محراب جبینم
درگاه خداوند عرب را و عجم را
سلطان رسل احمد مرسل که ز نعتش
شان دگر افزوده رقم را و قلم را
آن در گرانمایه که امواج ظهورش
انداخته از چشم جهان، زادهٔ یم را
آن رایت اقبال که خورشید جلالش
بر خاک کشد موی کشان پرچم جم را
آن کعبهٔ امّید که تب لرزهٔ بیمش
از طاق دل برهمن، انداخت صنم را
آن شمع هدایت که کند نور جبینش
هم منصب پروانه براهین اوا حکم را
آن آیت رحمت که تب و تاب سپند است
در مجمرخشم و غضبش تخم ستم را
آن پرده نشین دل و جان کآتش عشقش
در سینه نفس سوخته حسّان عجم را
بخروش حزین کز نفس سینه خراشت
نشترکده گردید جگر، مرغ حرم را
امّی لقبا، آمده ای تا به تکلّم
تقویم کهن ساخته ای معجز دم را
گر لعل شکرریز گشایی به تسلّی
با چاشنی شهد کشم تلخی سم را
حیرت زدهٔ حوصلهٔ صبر و غروریم
نشناخته بودیم من و ناز تو، هم را
شوریده ام و دل به تولّای تو جمع است
بر هم نزند حادثه، پیوند قدم را
با تیغ توام نسبت اخلاص درست است
تا ناف بریدند، غزالان حرم را
در دل دهیم، گوشهٔ چشمی ز تو باید
تا جاذبهٔ شوق، نهد پیش قدم را
خود گو چه ز مجنون سراسیمه گشاید؟
بر نشکند ار شاهد حی، طرفِ خِیَم را؟
در آتش عشق تو به لب آه ندارم
کاوّل دل بی طاقت من سوخته دم را
دل خام طمع نیست اگر غرق امید است
یکسان چمن و شوره بود ابر کرم را
با جود تو کش هر دو جهان صورت لایی است
نشنیده کسی از دهن آز، نعم را
باشد به کف راد تو ای گلبن احسان
خاصیّت اوراق خزان دیده، درم را
از سابقهٔ ربط که با نام تو دارد
قسمت همه جا فتح بود لام قسم را
نفس دنی خصم تو از بس که پلید است
با فربهی تن ننهد فرق ورم را
گرگان سر خونریز اسیران تو دارند
واجب شمرد حزم شبان، پاس غنم را
فریادرسا، شکوه فشرده ست گلویم
چون نی ز کفم برده نگهداری دم را
بپذیر و کرم کن اگر از ناله فرازم
بر کنگرهٔ طارم افلاک علم را
بشنو ز نفس، بوی کباب جگر من
در دل بهم انداخته ام آتش و دم را
کلک چو منی را رقم شکوه غریب است
وانگه چو تویی چهره گشا عدل و کرم را
گر لایق دیدار نیم لیک به لطفت
زآیینه طمع بیش بود زنگ ظلم را
دانم که ز آلایش دامان جهانی
تنگی نکند حوصله، دریای کرم را
تا چند حزین از سخنت شکوه طرازد
هش دار و مدر پردهٔ ناموس همم را
ای صبح، نفس ضامن فرصت نتوان بود
باری به فراغت بکش این یک دو سه دم را
شاها بود امّید دلم اینکه به محشر
در ظلّ لوای تو کشم قامت خم را
کرده ست به آهنگ ثنای تو جهانگیر
مضراب زن خامهٔ من ساز، نغم را
از صولت نیروی مدیحت، نی کلکم
ناخن کند از پنجه برون شیر اجم را
در نعت تو هر گه که نفس راست نمایم
بر باد دهم نکهت گلزار ارم را
حسن نمکینِ سخنم ساخته مجنون
لیلیِّ عرب زاده و شیرین عجم را
از لجّهٔ احسان تو دریوزهٔ لطفم
سازد صدف دُرّ عدن، جذر اصم را
جولانگهِ دشت ختن نعت تو آموخت
مشکین رقمی ها، قلم غالیه دم را
بر عرش سخن صور سرافیل دمیدم
آوازه بلند است ز ما نای قلم را
انصاف رقم کرد به نام قلم من
طغرای نواسنجی گلزار ارم را
دوران جهانگیری این کلک و دوات است
دادند خدیوانه به ما طبل و علم را
کرده ست سخن، غاشیه داران کمیتم
فرسان عرب، نغمه سرایان عجم را
صبح دوم از پرتو انفاس شناسی
نازد دم جان بخش مسیحای دو دم را
لیلی نسبان ماشطهٔ طلعت خویشند
زلف و رخ لوح و قلم، آراسته هم را
در مکتب مدحتگریت داد به دستم
استاد سخن بخش ازل، لوح و قلم را
زبن رو که بود مولد و دیرینه مقامم
نازش به عراق است، صنادید عجم را
می زیبدم امّا به نسب نامه ننازم
من آدم دهرم، نشناسم اب و عم را
دعوی به حسب یا به نسب در همه عالم
سرمایهٔ عزت بود اصناف امم را
گر نجدت دیرینه به میراث ندارد
این سالبه عام است اخص را و اعم را
جز من که ز فیض شرف نسبت آبا
آراسته ام مصطبهٔ فضل و کرم را
لب را ز ستایش گری خویش گزیدم
حسرت نگزد تا دل حُسّاد دژم را
پاسی ز شب این نامه بانجام رساندیم
خواندیم ریاض السّحر این تازه رقم را
هفتاد و سه گوهر ز سحاب قلمم ریخت
خشکی نفشارد رگ این ابر کرم را
شمارهٔ ۲ - در توحید باری تعالی: غیر، نفی غیرت یکتای بی همتاستیشمارهٔ ۴ - در وصف حضرت رسول اکرم(ص): جان تازه ز تردستی ابر است جهان را
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
پیوند بود با رگ جان خار ستم را
کو گریه که شاداب کند، کشت الم را؟
هوش مصنوعی: پیوندی که با جان انسان برقرار است، درد و رنج ظلم را به مانند خاری میسازد که نمیتواند آرامش و شادابی را برگرداند. به بیان دیگر، هیچ چیزی نمیتواند غم و اندوه عمیق ناشی از ستم را درمان کند یا بهبود بخشد.
صد شکرکه در وادی تفسیدهٔ حرمان
دارد قدمم، درگره آبله یم را
هوش مصنوعی: خوشحالم که در مسیر ناامیدی و شکست، گام برمیدارم و در عین حال، درد و رنج خود را تحمل میکنم.
ای فتنه، سر عربده بردارکه چون صبح
ما تیغ کشیدیم و گشودیم علم را
هوش مصنوعی: ای فتنه، آرام بگیر و سکوت کن، زیرا ما مانند صبحگاه که شمشیر میکشد و پرچم را برافراشته میکند، آمادهایم تا با تو مقابله کنیم.
بخت ار نبود قوت بازوی هنر هست
پیچد قلمم پنجه شیران اجم را
هوش مصنوعی: اگر قسمت و شانس در کنار نباشد، قدرت و توانایی هنری وجود دارد که میتواند قلم من را مانند آهنگ و قدرت شیران به حرکت درآورد.
کوه دل خارا جگران را طرب آموخت
نظمم که زبور آمده داوود نغم را
هوش مصنوعی: کوه دل صخرهای سخت به دلهای جگرسوز شادی و طرب را آموزش داد، مانند اینکه داود با سازش نغمهای زیبا را به وجود آورد.
من باده کش کهنه سفال دل خویشم
بر تارک خورشید زنم ساغر جم را
هوش مصنوعی: من دلی پر از عشق و شوق دارم و میخواهم در اوج لذت و شادی، همچون یک جام پر از شراب، به افقهای بلندی دست یابم.
از هر دو جهان با دل آزاده گذشتیم
دیوانه، نه بتخانه شناسد نه حرم را
هوش مصنوعی: ما با دل آزاد از همه چیز گذشتیم، دیوانهای که نه به معبودها اهمیت میدهد و نه به مکانهای مقدس.
سودای الست است که مغرور زبانیم
بستند میان دل و غم بیع سلم را
هوش مصنوعی: درد و شوق یاد و محبت پروردگار به دل ما چنگ انداخته و ما در این غم درگیر هستیم. عشق و جذبهای که احساس میکنیم، ما را نسبت به حقیقت زندگی بیخبر کرده است.
شد خون دل از توبهٔ بی صرفه حلالم
ریزم همه در ساغر خود اشک ندم را
هوش مصنوعی: از دل شکستگی و پشیمانی ناشی از توبهای که فایدهای ندارد، خون گریهام را میریزیم و افسوس که اشکهایم را در جام خود نمینوشم.
از هیبت رنگینی سیلاب سرشکم
خون در رگ اندیشه، زریر است بقم را
هوش مصنوعی: از شدت احساسی که دارم، مانند سیلابی از اشک ریزان، رگهای افکارم پر از خون و درد است.
خونباری اشک مژه ام گرچه به یک دم
بی صرفه کند خرج دل فیض شیَم را
هوش مصنوعی: هرچند اشکهای مژهام در یک لحظه میتواند بیفایده به نظر برسد، اما آنها دل من را با فیض و لطف خود سیراب میکند.
ار چین نفتد موج کدورت به جبینم
کی تیره کند حرص تنک حوصله، یم را؟
هوش مصنوعی: اگر موجهای کدورت بر پیشانیام نبارد، آیا حرص و طمع شخصی با کمصبریاش میتواند دریا را تیره و تار کند؟
اشکم مژه را ریخت به امّید و ندانست
کز ناز، سر ما نبود خار ستم را
هوش مصنوعی: اشک من با امیدی ریخته شد، ولی او ندانست که با زیباییاش، بر ما آزار ستم را نمیپوشاند.
زد جاذبهٔ عشق رَهِ ملّت و کیشم
گم کرده ام از بی خبری دیر و حرم را
هوش مصنوعی: به خاطر جاذبه عشق، در مسیر ملتم و دینم گم شدهام و از بیخبری، مسیر دیر و حرم را فراموش کردهام.
تا جان بود ای عشق، تقاضایی کامم
بر لب نفسی هست، بکش تیغ ستم را
هوش مصنوعی: تا زمانی که جان در بدن دارم، ای عشق، خواستهام این است که بر لبم چیزی باشد. پس ای عشق، تیغ ستم را بکش.
کردیم درین دایره از تنگی فرصت
با صبح صبا، دست و بغل شام هرم را
هوش مصنوعی: در این دایره تنگ، با استفاده از فرصتهای صبح و هوای مطبوع، به شب گرم و سوزان دست میزنیم و از آن بهرهمند میشویم.
ما بستهٔ دامیم پی رشک، صفیری
از ما برسان حلقهٔ مرغان حرم را
هوش مصنوعی: ما در دام حسادت گرفتاریم، لطفاً صدایی از ما به حلقهٔ پرندگان حرم برسانید.
نازیم به افسردگی خویش که کرده ست
در عرصهٔ هستی سپری راه عدم را
هوش مصنوعی: من به حالت افسردگی خود میبالم، زیرا این حالت به گونهای از من در برابر وجود و عدم محافظت کرده است.
صحرای مغیلان هوس طی شدنی نیست
در دامن تجرید شکستیم قدم را
هوش مصنوعی: در بیابان مغیلان، آرزوی طی کردن و عبور وجود ندارد و در دامن تجرید، قدمزدن ما به شکست منجر شد.
وحشتگه اضداد کجا مجلس انس است؟
الفت نتوان داد به هم شادی و غم را
هوش مصنوعی: محل ترس و تنشهای متضاد کجاست که جایی برای دوستی و همنشینی باشد؟ نمیتوان دوست داشتنی میان شادی و غم ایجاد کرد.
شادمکه قضا ساخته محراب جبینم
درگاه خداوند عرب را و عجم را
هوش مصنوعی: خوشحالم که سرنوشتم به گونهای شکل گرفته که درگاه خداوند، برای من مکانی است که هم عرب و هم عجم میتوانند به آن مراجعه کنند.
سلطان رسل احمد مرسل که ز نعتش
شان دگر افزوده رقم را و قلم را
هوش مصنوعی: پیامبر بزرگوار، احمد، که ویژگیهایش موجب شده تا مقام و مرتبه او بالاتر برود و به نوشتار و گفتار عظمت تازهای بدهد.
آن در گرانمایه که امواج ظهورش
انداخته از چشم جهان، زادهٔ یم را
هوش مصنوعی: وجود گرانبهایی که امواجش باعث شده از چشمهای دنیا پنهان شود، نتیجهٔ دریا است.
آن رایت اقبال که خورشید جلالش
بر خاک کشد موی کشان پرچم جم را
هوش مصنوعی: پرچم جم، نشانهای از شکوه و عظمت، زیر نور خورشید جلال، با افتخار بر زمین کشیده میشود.
آن کعبهٔ امّید که تب لرزهٔ بیمش
از طاق دل برهمن، انداخت صنم را
هوش مصنوعی: در اینجا به معبدی اشاره میشود که مردم به آن امید بستهاند و از ترس و نگرانیای که در دل دارند، بتها را به دور میافکند. این نشاندهندهی قدرت و عظمت آن معبد است که حتی مجسمههای مصنوعی را به لرزه در میآورد.
آن شمع هدایت که کند نور جبینش
هم منصب پروانه براهین اوا حکم را
هوش مصنوعی: شمعی که نور آن بر پیشانیاش میتابد، مانند پروانهای است که به دور آن میچرخد و به دلیل همین نور و هدایت، حکمت و علم را نشان میدهد.
آن آیت رحمت که تب و تاب سپند است
در مجمرخشم و غضبش تخم ستم را
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی بیانگر تضادی است که در وجود انسانها وجود دارد. به نوعی نشان میدهد که رحمت و شادی میتواند در کنار خشم و ظلم وجود داشته باشد. به عبارت دیگر، میتوان در کنار احساسات منفی و ناپسند، نشانههای رحمت و محبت را هم یافت. این مفهوم به ما یادآوری میکند که زندگی پیچیدگیهایی دارد و انسانها میتوانند لحظاتی از رحمت را در شرایط سخت تجربه کنند.
آن پرده نشین دل و جان کآتش عشقش
در سینه نفس سوخته حسّان عجم را
هوش مصنوعی: آن کسی که در دل و جان ما نشسته و آتش عشقش در سینه، نفس های شاعران عجم را میسوزاند.
بخروش حزین کز نفس سینه خراشت
نشترکده گردید جگر، مرغ حرم را
هوش مصنوعی: از دلتنگی و غم، صدایی حزین و نالهای از سینه بیرون میآید که مانند تیغی جگر را زخم کرده است و درد و رنج آن احساسات عمیق، به پرنده حرم آسیب زده است.
امّی لقبا، آمده ای تا به تکلّم
تقویم کهن ساخته ای معجز دم را
هوش مصنوعی: ای بیسواد، تو آمدهای تا با کلام خود، معجزهای از زمانه قدیم بسازی.
گر لعل شکرریز گشایی به تسلّی
با چاشنی شهد کشم تلخی سم را
هوش مصنوعی: اگر که سنگی به شوق و ذوقی با شیرینی و دلی خوش باز کنی، تلخی زهر را با آن شیرینی و لذت تحمل میکنم.
حیرت زدهٔ حوصلهٔ صبر و غروریم
نشناخته بودیم من و ناز تو، هم را
هوش مصنوعی: ما هرگز همدیگر را، با همه حوصله و صبر و غرورهایی که داشتیم، نشناخته بودیم و در این حالت حیرت زده هستیم.
شوریده ام و دل به تولّای تو جمع است
بر هم نزند حادثه، پیوند قدم را
هوش مصنوعی: من دیوانهوار عاشق توام و قلبم تماماً به عشق تو متمرکز است. هیچ حادثهای نباید پیوندی که با قدمت دارم را به هم بزند.
با تیغ توام نسبت اخلاص درست است
تا ناف بریدند، غزالان حرم را
هوش مصنوعی: این بیت به تصویر کشیدن احساس تعلق و وفاداری عمیق به محبوب است. شاعر با اشاره به اینکه رابطهاش با محبوبش به اندازهای عمیق و صادقانه است که حتی در شرایط سخت و دشوار هم، این وفاداری پایدار میماند. به نوعی، با وجود چالشها و خطرات، عشق و اخلاص او به محبوبش تحتتأثیر قرار نمیگیرد و او همچنان به آن وفادار میماند.
در دل دهیم، گوشهٔ چشمی ز تو باید
تا جاذبهٔ شوق، نهد پیش قدم را
هوش مصنوعی: برای اینکه دل به عشق تو بدهیم، لازم است فقط نگاهی از طرف تو به ما بیفتد تا شوق و جذبهٔ آن، ما را به جلو براند.
خود گو چه ز مجنون سراسیمه گشاید؟
بر نشکند ار شاهد حی، طرفِ خِیَم را؟
هوش مصنوعی: خود بگو چه کسی میتواند از دیوانگی مجنون بگریزد؟ آیا اگر معشوق کنار خیمه باشد، نمیتواند دلها را بشکند؟
در آتش عشق تو به لب آه ندارم
کاوّل دل بی طاقت من سوخته دم را
هوش مصنوعی: من در آتش عشق تو به قدری دردم عظیم است که دیگر نمیتوانم آهی بکشیم؛ قلب بیتاب من بهقدری سوخته که دیگر جای کلمات نیست.
دل خام طمع نیست اگر غرق امید است
یکسان چمن و شوره بود ابر کرم را
هوش مصنوعی: دل ساده و بیخبر از طمع، اگرچه پر از امید است، در حقیقت فرقی نمیکند که در باغ خوشبختی باشد یا در شورهزار کشت و کار؛ در هر صورت، بارش آسمانی از لطف و بخشش میتواند هر دو را سیراب کند.
با جود تو کش هر دو جهان صورت لایی است
نشنیده کسی از دهن آز، نعم را
هوش مصنوعی: با وجود تو، هر دو جهان همچون طرحی است که کسی از دهان آز (آزادی) نشنیده است.
باشد به کف راد تو ای گلبن احسان
خاصیّت اوراق خزان دیده، درم را
هوش مصنوعی: ای گلزار لطف و محبت، تو را در دندانم مثل گنجی گرانبها نگه میدارم، و چنان که اوراق پاییز به زمین میریزند، من هم دردم را به تو میسپارم.
از سابقهٔ ربط که با نام تو دارد
قسمت همه جا فتح بود لام قسم را
هوش مصنوعی: از گذشتهای که با نام تو در ارتباط است، میتوان گفت که در همه جا، پیروزی و موفقیت بوده است.
نفس دنی خصم تو از بس که پلید است
با فربهی تن ننهد فرق ورم را
هوش مصنوعی: نفس دنیا، که دشمن توست، به خاطر ناپاکیاش نمیتواند بر سر من، که در تن سالمیام، تسلط پیدا کند.
گرگان سر خونریز اسیران تو دارند
واجب شمرد حزم شبان، پاس غنم را
هوش مصنوعی: گرگها که به خونریزی معروفاند، در کمین اسیران تو نشستهاند و لذا شبان باید با تدبیر و حزم از گوسفندانش محافظت کند.
فریادرسا، شکوه فشرده ست گلویم
چون نی ز کفم برده نگهداری دم را
هوش مصنوعی: فریادرسی در دل من وجود دارد و صدایم شبیه به نی شده است، چون نای ناتوانی در نگهداری نفسم دارم.
بپذیر و کرم کن اگر از ناله فرازم
بر کنگرهٔ طارم افلاک علم را
هوش مصنوعی: اگر صدای نالهام را بر بلندای آسمان بشنوی، لطف کن و به من کمک کن.
بشنو ز نفس، بوی کباب جگر من
در دل بهم انداخته ام آتش و دم را
هوش مصنوعی: به صدای نفس من گوش کن، بوی کباب جگرم به مشام میرسد و در دل، آتش و نفس را به هم میآورد.
کلک چو منی را رقم شکوه غریب است
وانگه چو تویی چهره گشا عدل و کرم را
هوش مصنوعی: زبانم را به توصیف زیبایی کسی مشغول کردهام که همچون من هنرمند و نازکدل است، و وقتی تو با چهرهات نمایان میشوی، نمایانگر عدالت و سخاوت هستی.
گر لایق دیدار نیم لیک به لطفت
زآیینه طمع بیش بود زنگ ظلم را
هوش مصنوعی: اگر لایق دیدار تو نباشم، اما به لطف تو، از آینه امید نمیتوانم چشم بپوشم و زنگار ظلم را برطرف کنم.
دانم که ز آلایش دامان جهانی
تنگی نکند حوصله، دریای کرم را
هوش مصنوعی: من میدانم که دامان دنیا آلوده است و حوصلهاش تنگ نمیشود، مانند دریایی که پر از بخشش و لطف است.
تا چند حزین از سخنت شکوه طرازد
هش دار و مدر پردهٔ ناموس همم را
هوش مصنوعی: چرا اینقدر از سخنان تو ناراحت هستم؟ مواظب باش که به حریم دیگران آسیب نرسانی.
ای صبح، نفس ضامن فرصت نتوان بود
باری به فراغت بکش این یک دو سه دم را
هوش مصنوعی: ای صبح، لحظهای را برای آرامش و فراغت غنیمت بشمار و اجازه نده که فرصتها بگذرد.
شاها بود امّید دلم اینکه به محشر
در ظلّ لوای تو کشم قامت خم را
هوش مصنوعی: در دل من اميدی وجود دارد که در روز قیامت، زیر سایه پرچم تو بایستم و قامت خمیدهام را راست کنم.
کرده ست به آهنگ ثنای تو جهانگیر
مضراب زن خامهٔ من ساز، نغم را
هوش مصنوعی: جهان با آهنگ ستایش تو به تپش درآمده است، بگذار قلم من آوای نغمۀ عشق را بنوازد.
از صولت نیروی مدیحت، نی کلکم
ناخن کند از پنجه برون شیر اجم را
هوش مصنوعی: از شدت قدرت نیکی و ستایش تو، حتی سرپنجه یک شیر قوی هم از سایهات بیرون نمیآید.
در نعت تو هر گه که نفس راست نمایم
بر باد دهم نکهت گلزار ارم را
هوش مصنوعی: هر بار که در وصف تو سخن میگویم، بویی از گلزار بهشت را فدای آن میکنم.
حسن نمکینِ سخنم ساخته مجنون
لیلیِّ عرب زاده و شیرین عجم را
هوش مصنوعی: زیبایی و جذابیت سخنانم به خاطر حسن و محبت شخصی است که مانند مجنون در عشق لیلیِ عرب و شیرینِ عجم دیوانه شده است.
از لجّهٔ احسان تو دریوزهٔ لطفم
سازد صدف دُرّ عدن، جذر اصم را
هوش مصنوعی: من از روی لجاجت در نعمتهای تو، مانند صدفی که مروارید میسازد، ناپایدار و ساکت به دنبال لطف و محبتت میگردم.
جولانگهِ دشت ختن نعت تو آموخت
مشکین رقمی ها، قلم غالیه دم را
هوش مصنوعی: در دشت ختن، جایی که زیباییها و نعمتهای طبیعی در آن مشهود است، فضای شاعرانهای به وجود آمده که بوی عطر مشک را در خود دارد. این زیبایی و طراوت، الهامبخش هنرمندان و نگارگران شده تا آثار ارزشمندی خلق کنند.
بر عرش سخن صور سرافیل دمیدم
آوازه بلند است ز ما نای قلم را
هوش مصنوعی: بر فراز عرش، آواز رسایی در گوشها پیچید که نشانگر گویایی و اهمیت کلام ماست و این صدا نتیجه تلاش و نوشتن ماست.
انصاف رقم کرد به نام قلم من
طغرای نواسنجی گلزار ارم را
هوش مصنوعی: عدالت و انصاف به کمک قلم من، علامت و نشانی از زیبایی گلزار ارم را خلق کردند.
دوران جهانگیری این کلک و دوات است
دادند خدیوانه به ما طبل و علم را
هوش مصنوعی: دوران فرمانروایی، به ما ابزارهایی مانند قلم و دوات دادهاند، اما به طور خاص مقام و قدرت را در اختیار خواص قرار دادهاند.
کرده ست سخن، غاشیه داران کمیتم
فرسان عرب، نغمه سرایان عجم را
هوش مصنوعی: سخنانی که دربارهی رفتار و خصلت افراد فنی و باذوق عربی بیان شده، در کنار آن آهنگها و نغمههای ایرانی نیز مورد اشاره قرار گرفته است.
صبح دوم از پرتو انفاس شناسی
نازد دم جان بخش مسیحای دو دم را
هوش مصنوعی: صبح دوم به واسطهی نور نفسهای تو، شناخته میشود؛ ناز دمی که جان را تازه میکند، مانند مسیحی که دو نفس میکشد.
لیلی نسبان ماشطهٔ طلعت خویشند
زلف و رخ لوح و قلم، آراسته هم را
هوش مصنوعی: لیلی، دختر نسب و اصالت، مانند آرایشگری است که خود را با زلف و چهرهاش میآراید، همچنین لوح و قلم نیز به زیبایی و هنر خود آراستهاند.
در مکتب مدحتگریت داد به دستم
استاد سخن بخش ازل، لوح و قلم را
هوش مصنوعی: در مدرسه ستایش و تعریف تو، استاد سخن از آغاز آفرینش، نوشتن و ثبت کارها را به من داد.
زبن رو که بود مولد و دیرینه مقامم
نازش به عراق است، صنادید عجم را
هوش مصنوعی: من از نیکبختی و افتخار خود میگویم که زادگاه و تاریخچهام به یک مکان معتبر در عراق برمیگردد و این موضوع باعث میشود که احترام و محبت عجمها را جلب کنم.
می زیبدم امّا به نسب نامه ننازم
من آدم دهرم، نشناسم اب و عم را
هوش مصنوعی: من از زیبایی خودم میگویم، اما به خودم مغرور نیستم. من آدم این زمان هستم و هیچگونه وابستگی به خانواده و نَسَب خود ندارم.
دعوی به حسب یا به نسب در همه عالم
سرمایهٔ عزت بود اصناف امم را
هوش مصنوعی: ادعای مقام و جایگاه، چه به دلیل شرافت خانوادگی یا خویشاوندی، در تمام دنیا نشانهای از افتخار و عزت برای اقوام و ملتها به شمار میرود.
گر نجدت دیرینه به میراث ندارد
این سالبه عام است اخص را و اعم را
هوش مصنوعی: اگر گذشته تو چیزی به ارث نگذارد، این قضیه هم برای خاصها و هم برای عامها صدق میکند.
جز من که ز فیض شرف نسبت آبا
آراسته ام مصطبهٔ فضل و کرم را
هوش مصنوعی: جز من کسی نیست که به برکت نسبت به اجدادم، جایگاه فضیلت و کرامت را زینت بخشیدهام.
لب را ز ستایش گری خویش گزیدم
حسرت نگزد تا دل حُسّاد دژم را
هوش مصنوعی: به خاطر ستایش خودم، لبهایم را گزیدم تا حسرتی بر دلم نباشد و دل افراد حسود را ناراحت نکنم.
پاسی ز شب این نامه بانجام رساندیم
خواندیم ریاض السّحر این تازه رقم را
هوش مصنوعی: نیمه شب، این نامه را نوشتیم و خواندیم، که در آن زیباییهای جادوئی و تازهای را به تصویر کشیدهایم.
هفتاد و سه گوهر ز سحاب قلمم ریخت
خشکی نفشارد رگ این ابر کرم را
هوش مصنوعی: قلم من هفتاد و سه گوهر از ابر سحاب نشانده و هیچ خشکی در این ابر نرم وجود ندارد.
حاشیه ها
1401/12/26 02:02
فاطمه یاوری
از هردو جهان با دل آزاده گذشتیم
دیوانه، نه بتخانه شناسد نه حرم را
1401/12/26 02:02
فاطمه یاوری
بشنو ز نفس بوی کباب جگر من
در دل بهم انداخته ام آتش و دم را
1401/12/26 02:02
فاطمه یاوری
حیرت زده ی حوصله ی صبر و غروریم....