گنجور

شمارهٔ ۲۹ - در مدح امیر مؤمنان علیه السلام

دل فلک معنوی است، عقل رصددان او
داغ محبت بود اختر تابان او
ابجد عشق و ولاست حکمت اشراقیان
والی یونان بود طفل دبستان او
ناقهٔ لیلی تن است نالهٔ زارش جرس
نایب مجنون دل است، سینه بیابان او
منت و احسان دل بر سر و چشمم خوش است
دیده توانگروش است ازگهرِ کانِ او
ملک سلیمان دل، سخرهٔ اندیشه نیست
می نرسد دیو را، خاتم فرمان او
عشق عیارم گرفت پلهٔ قدرم گران
خازن خسرو مرا، سخته به میزان او
برق بلا بارش است، ابر بهاران عشق
دانهٔ ما سوخته ست از نم احسان او
باختن دین و دل فایدهٔ عاشق است
سود دو عالم برد، صاحب خسران او
جذبهٔ دیوانگی، گشته کمند افکنم
دل به تپیدن دهد باد بیابان او
تافته بر محملم، پرتو صحرای عشق
برده شکیب از دلم، چشم غزالان او
عشق نیارد نهفت، هیچ دلی در ضمیر
پرده نگیرد به خود شعله ی عریان او
باد خزان را گذر، در چمن عشق نیست
بوی وفا می دمد از گل و ریحان او
پرده شناسان عشق ز انجمنم رفته اند
دل چه سخن سر کند، کیست زبان دان او؟
تا گل داغم دهد شقهٔ دامان به دست
بلبل رامشگرم، غرّه به دستان او
دیده گشا و ببین، خلد برین است دل
یاد سهی قامتان، سرو خیابان او
آنکه ز شادی برید، جان غم اندوز من
هیچ مبیناد غم، خاطر شادان او
با لب او بسته ام، بیعت ایمان دل
از جگرم کم مباد، شور نمکدان او
رابطه با یکدگر، بسته چو شیر و شکر
دیدهٔ گریان من، پستهٔ خندان او
سخت به هم درخورند، دیده ی بد دور باد
عجز فراوان من، ناز فراوان او
لاله ستان وفاست سینهٔ پر داغ من
نور دل و دیده است، گوی گریبان او
عشوه بود چیره دست، غمزه بود صاف شست
بی خبر از دل گذشت، ناوک مژگان او
مرهم راحت ندید، داغ دل باد دست
هیچ خبر نیستش، از پَرِ ِ پیکان او
تا غم دوری شناخت تاب و توان، زهره خست
گردهٔ شیران گداخت، از تب هجران او
کرد به آشفتگی در شب هستی سمر
خاطر جمع مرا، زلف پریشان او
معجزه ی حسن اوست، آشتی کفر و دین
هندوی خالش ببین، لعل مسلمان او
طره نه تنها مرا دام بلای دل است
هست چو من عالمی، بی سر و سامان او
شهرهٔ شهر است کو، خاطر سوداییم
داده به رسواییم، غمزه ی پنهان او
فصل بهار خط است، خاطر دیوانه خوش
مایه آشفتگی ست، سنبل افشان او
بوسه به خرمن برم، زان لب شیرین سخن
مرغ شکرخواره ام، در شکرستان او
ای بت پیمان گسل، با غم دل چون کنم؟
بخیه نگیرد به خود، چاک گریبان او
با تو ندارد اثر شیون و غم، ورنه دل
سینه خراشیدنی بود در افغان او
انجمن خویش کرد، عشق تو تا سینه را
شد دل آتش جگر، مجمره گردان او
از رخ زاهد نیم در دو جهان شرمسار
هر دو حجاب رهند، کفر من، ایمان او
قبلهٔ اسلامیان دیر مغان من است
دل به نیاز تمام، گبرِ صنم خوان او
کشور آسودگی، وادی آزادگی ست
پنجهٔ دستان برد، دست ضعیفان او
امّت مشرب بود با همه مذهب یکی
از همه مذهب جداست، پاکی دامان او
دهر به کام ار شود، قابل اقبال نیست
به که ننازد کسی، هرزه به دوران او
گر نفرازد قَدَر، فرق جهان سروران
هم ز قضا بشکند، قدر قَدَر خوان او
زود به یغما رود، خلعت خضرای خاک
در پی نیسان بود، خشکی آبان او
چرخ سیه کاسه است، لب به ندامت مگز
از دل خود می خورد مائده مهمان او
چون به سرای تن است، روشنی این زمین
شمع بصیرت بسی است، شمسهٔ ایوان او
نامه ی قارون بخوان، قدر قناعت بدان
مشت زری بیش نیست، مایهٔ طغیان او
نفس فرومایه را، سیم نسازد غنی
زر ننماید بدل، عنصر و ارکان او
بار خریت نکرد،کم ز سر و دوش خر
زینت افسار زر، رونق پالان او
سست پی و بی وفاست، تکیه به دولت مکن
گر به فلک سر کشد، رفعت و بنیان او
دایه ی بی مهر دهر، تربیت آموز نیست
زهر هلاهل چکد، از سر پستان او
مهر زلیخای دهر، کینه دیرینه است
یوسف ما پیر شد مفت به زندان او
بزم محبّت کجا، ساز شکایت کجا؟
سمع رضا بشنود، پردهٔ الحان او
وقت سماع دل است، پرده به هنجار زن
تار نفس برمکش، زخمه به دستان او
هیچ نوا خوشتر از مدح شهنشاه نیست
هوش به طوفان دهد، لجهٔ احسان او
رهبر فقر و فنا پیشرو اولیا
جان و دل اتقیا بندهٔ فرمان او
حیدر عالی نصب، صفدرِ غالب لقب
ملک گشای عرب، حملهٔ میدان او
راهنمای یقین داغ کش کفر و کین
ناصیه آرای دین، غرّهٔ ایمان او
دل به تمنّا دهد رشح کفش خضر را
جان به مسیحا دهد لعل سخندان او
منزلتش انَّماست، منقبتش هل اَتیٰ ست
هرچه حدیث ثناست، آمده در شان او
مالش شیران دهد، پنجه خصم افکنش
آفت شریان بود، خنجر برّان او
خیره سران داشتند، سجدهٔ حق عار و شد
سجده گهِ گردنان تیغ سرافشان او
چون دل اهل وفا، چرخ مقرنس نما
گوی سراسیمه ای ست در خم چوگان او
دیدهٔ بینا کند، دودهٔ کلکش سواد
نور به سینا دهد شمع شبستان او
خندهٔ دندان نماست از لب شیرین زبان
زهره شکاف بقاست، بخیهٔ خفتان او
صاعقهٔ دشمن است بادتکش درنورد
سیل جبال افکن است، قطرهٔ یکران او
خاره سمی مشک دم، پیل تنی شیردل
چشم غزال چگل، والِه جولان وا
پی سپر و چیره دست لاله رخ و غم گسل
نامیه سازد خجل، یال گل افشان او
جنبش او عاریت، موجه به عمّان دهد
تاب رگ جان دهد، طرهٔ پیچان او
کوه فرازنده ای ست پیکر زیبنده اش
ابر خرامنده ای ست جسم خرامان او
اوست محیط شگرف، فوج یلان خار و خس
عرصه تهی می کند، لطمهٔ طوفان او
غارت ترکانه زد، جلوهٔ شوخش به دل
غمزه بزرگانه زد، تکیه به مژگان او
جستن او گرم تر با نگه از دیده ها
رفتن او نرمتر با عرق از ران او
داد به یغمای عشق عقل و شکیب مرا
هوش ادا فهم او، چشم زبان دان او
دامن گلزارها بزم پریزادیش
قلهٔ کهسارها تخت سلیمان او
آیت نور است هان غرّهٔ نورانیش
آتش طور است هان طلعت رخشان او
لیلی خیل عرب، محو دل افتاده اش
شاهد ملک عجم ز آبله پایان او
گشته تن لاله داغ از تن چون آذرش
کرده دل نافه خون، موی چو قطران او
گلشن زیباییش از خس و خار است پاک
داغ سرینش بود لالهٔ نعمان او
رنگ تن لعلیش رونق یاقوت برد
لعل ز قیمت فکند، کان بدخشان او
ساخته باد صبا گرد رَهَش را عبیر
ریخته چون نقش پا، عشوه به میدان او
فیض رسان سرو را، عاشق زاریت هست
قابل تعمیر نیست خاطر ویران او
لب به شفاعت گری گر بگشایی سزد
در خور احسان توست جرم به سامان او
مدح تو تا گشته است عقده گشای دلم
صفحه به دامن برد زادهٔ عمّان او
ورد ملائک بود نامهٔ اعمال من
تا شده از صدق دل مدح تو عنوان او

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دل فلک معنوی است، عقل رصددان او
داغ محبت بود اختر تابان او
هوش مصنوعی: دل آسمان از جنس معنویت است و عقل در آن، مانند رقیب دوستمند، علامت عشق و محبت را به نمایش می‌گذارد، همچون ستاره‌ای که در تاریکی می‌درخشد.
ابجد عشق و ولاست حکمت اشراقیان
والی یونان بود طفل دبستان او
هوش مصنوعی: عشق و علم به مثابه‌ی یک علم و حکمت که به روشنی و بصیرت وابسته است، متعلق به حکیمانی از یونان بوده و آن عشق همچون یک کودک دبستانی است.
ناقهٔ لیلی تن است نالهٔ زارش جرس
نایب مجنون دل است، سینه بیابان او
هوش مصنوعی: ناقهٔ لیلی، اشاره به عاشقانه و غمگینی دارد که ناله‌های آن مانند صدای جرس است. در این تصویر، دل مجنون با سرزمین بیابانی و خالی که در آن زندگی می‌کند، مقایسه شده است و بیانگر عمیق‌ترین احساسات و تنهایی اوست.
منت و احسان دل بر سر و چشمم خوش است
دیده توانگروش است ازگهرِ کانِ او
هوش مصنوعی: به من لطف و محبت شد، و من از این موضوع بسیار خوشحالم. چشمانم به زیبایی او عادت کرده و به هر حال، این محبت و بخشش او را همچنان در دل دارم.
ملک سلیمان دل، سخرهٔ اندیشه نیست
می نرسد دیو را، خاتم فرمان او
هوش مصنوعی: دلی که به ملک سلیمان تعلق دارد، تحت تأثیر اندیشه‌های زودگذر قرار نمی‌گیرد. هیچ قدرتی به اندازهٔ فرمان او نمی‌تواند بر آن تسلط داشته باشد.
عشق عیارم گرفت پلهٔ قدرم گران
خازن خسرو مرا، سخته به میزان او
هوش مصنوعی: عشق به من شکل و هویتی خاص داده و باعث شده که ارزش و مقامم بسیار بالا برود. حالا من دلبسته‌ی کسی شده‌ام که مانند خسرو ثروتمند و باارزش است، و این عشق مثل یک ترازوی دقیق، من را به خوبی می‌سنجند.
برق بلا بارش است، ابر بهاران عشق
دانهٔ ما سوخته ست از نم احسان او
هوش مصنوعی: غرش ناگهان مشکلات همانند بارانی است که بر سر آدمی نازل می‌شود. در این میان، عشق مانند ابری درخشان است که با بخشش و رحمت خود، بذر امید ما را به آتش می‌کشد و ویران می‌سازد.
باختن دین و دل فایدهٔ عاشق است
سود دو عالم برد، صاحب خسران او
هوش مصنوعی: عاشق، با باختن دین و دل، به حقیقتی دست می‌یابد که برایش در دو دنیای مادی و معنوی سودمند است؛ ولی این شخص در نهایت دچار زیان و خسارت می‌شود.
جذبهٔ دیوانگی، گشته کمند افکنم
دل به تپیدن دهد باد بیابان او
هوش مصنوعی: دودمان دیوانگی مرا گرفتار کرده و به دام انداخته است، در حالی که دل من با وزش باد بیابان به تپش افتاده است.
تافته بر محملم، پرتو صحرای عشق
برده شکیب از دلم، چشم غزالان او
هوش مصنوعی: من بر مرکب عشق سوار شده‌ام و پرتو زیبایی‌های عشق را در دلم احساس می‌کنم. چشم‌های زیبا و شگفت‌انگیز او، صبر و تحمل را از وجودم می‌گیرد.
عشق نیارد نهفت، هیچ دلی در ضمیر
پرده نگیرد به خود شعله ی عریان او
هوش مصنوعی: عشق هیچ دلی را نمی‌تواند پنهان کند و هیچ‌کس نمی‌تواند شعله‌ی بی‌پناه آن را در وجود خود مخفی نگه‌دارد.
باد خزان را گذر، در چمن عشق نیست
بوی وفا می دمد از گل و ریحان او
هوش مصنوعی: در فصل پاییز، وقتی که باد می‌وزد، در باغ عشق خبری از وفاداری نیست، بلکه عطر گل‌ها و ریحان اوست که به مشام می‌رسد.
پرده شناسان عشق ز انجمنم رفته اند
دل چه سخن سر کند، کیست زبان دان او؟
هوش مصنوعی: عاشقان و معرفت‌داران عشق از کنار من رفته‌اند. حالا دل من چه سخنی بگوید و کیست که بتواند زبان دل را بفهمد؟
تا گل داغم دهد شقهٔ دامان به دست
بلبل رامشگرم، غرّه به دستان او
هوش مصنوعی: تا وقتی که گل با درد و غم به من می‌دهد، بلبل، که نوازندهٔ خوبی است، به من وابسته است و من تحت تأثیر و فریبِ زیبایی‌های او قرار گرفته‌ام.
دیده گشا و ببین، خلد برین است دل
یاد سهی قامتان، سرو خیابان او
هوش مصنوعی: چشم‌هایت را باز کن و ببین، که بهشت همین‌جا است و دل درخشان یاد زیبایی‌های قامت‌های لاغر مانند سروهای خیابان اوست.
آنکه ز شادی برید، جان غم اندوز من
هیچ مبیناد غم، خاطر شادان او
هوش مصنوعی: کسی که از خوشحالی خود جدا شده است، نباید به جان پر از غم من توجهی کند؛ چرا که او همیشه در فکر شادی و خوشحالی است.
با لب او بسته ام، بیعت ایمان دل
از جگرم کم مباد، شور نمکدان او
هوش مصنوعی: من به عشق لبان او وفادارم و نمی‌خواهم که ایمان قلبی‌ام از دست برود، زیرا شور و شوق او برایم مانند نمکدان ارزشمند و ضروری است.
رابطه با یکدگر، بسته چو شیر و شکر
دیدهٔ گریان من، پستهٔ خندان او
هوش مصنوعی: رابطه ما مانند شیر و شکر شیرین و دلپذیر است، در حالی که من غمگین و او خوشحال و لبخند بر لب دارد.
سخت به هم درخورند، دیده ی بد دور باد
عجز فراوان من، ناز فراوان او
هوش مصنوعی: این دو نفر به طرز عجیبی با هم تناسب دارند. من که با عجز و ناتوانی خودم مواجه هستم، او با ناز و زیبایی بسیارش. بهتر است که دیگران از نظر بد دور باشند.
لاله ستان وفاست سینهٔ پر داغ من
نور دل و دیده است، گوی گریبان او
هوش مصنوعی: باغ لاله در حال شکوفایی است و سینهٔ من پر از احساسات داغ و شعف است. آن نور که دل و چشم مرا روشن کرده، در واقع به خاطر زیبایی اوست که به من تعلق دارد.
عشوه بود چیره دست، غمزه بود صاف شست
بی خبر از دل گذشت، ناوک مژگان او
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی به صورت ماهرانه‌ای در حضور او جلوه می‌کند، نگاهش به گونه‌ای است که ساده و دلربا به نظر می‌رسد. او به‌راحتی از کنار دل‌ها می‌گذرد و تیر نگاهش بر قلب‌ها زخم می‌زند.
مرهم راحت ندید، داغ دل باد دست
هیچ خبر نیستش، از پَرِ ِ پیکان او
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به احساسی عمیق از درد و رنج اشاره می‌کند. او می‌گوید که هیچ درمانی برای آرامش یافتن ندارد و دلش از عاطفه و احساسات آزرده است. همچنین، اشاره به این دارد که هیچ‌کس از این رنج و غم او خبر ندارد و تنها اوست که از زخم‌های قلبش آگاه است.
تا غم دوری شناخت تاب و توان، زهره خست
گردهٔ شیران گداخت، از تب هجران او
هوش مصنوعی: تا زمانی که غم دوری را شناخت و تاب و توانش را از دست داد، دل شیران هم در آتش عشق او ذوب شد و از شدت دوری‌اش رنج بردند.
کرد به آشفتگی در شب هستی سمر
خاطر جمع مرا، زلف پریشان او
هوش مصنوعی: در شب تاریک هستی، او با زلف‌های آشفته‌اش، احساسات و اندیشه‌های مرا به هم ریخت و به جمعی از افکار پراکنده‌ام نظم بخشید.
معجزه ی حسن اوست، آشتی کفر و دین
هندوی خالش ببین، لعل مسلمان او
هوش مصنوعی: زیبایی او باعث شده که کفر و دین در هم آمیخته شوند. به چهره‌ی دوست‌داشتنی او نگاه کن، مثل لعل (گوهری گرانبها) که برای مسلمانان با ارزش است.
طره نه تنها مرا دام بلای دل است
هست چو من عالمی، بی سر و سامان او
هوش مصنوعی: آن موها نه تنها برای من یک دام عاشقانه هستند، بلکه آن‌ها به نوعی از وضوح و بی‌نظمی در روح و روان من حکایت دارند.
شهرهٔ شهر است کو، خاطر سوداییم
داده به رسواییم، غمزه ی پنهان او
هوش مصنوعی: شخصی در شهر مشهور است که با نگاه‌های پنهانی‌اش، دل من را به خودش جذب کرده و باعث آبروریزی من شده است.
فصل بهار خط است، خاطر دیوانه خوش
مایه آشفتگی ست، سنبل افشان او
هوش مصنوعی: بهار، همچون نوشتار زیبا و جذابی است که ذهن پریشان و سرکش را به آرامش می‌آورد؛ و گل‌های سنبل اوج زیبایی و شگفتی را به تصویر می‌کشند.
بوسه به خرمن برم، زان لب شیرین سخن
مرغ شکرخواره ام، در شکرستان او
هوش مصنوعی: من با بوسه به خوشبویی مزرعه‌ام می‌رسم، زیرا از آن لب‌های شیرین، از سخنان دلنشین بهره‌مندم و مانند پرنده‌ای نشسته‌ام در سرزمین شیرین‌کاری‌ها.
ای بت پیمان گسل، با غم دل چون کنم؟
بخیه نگیرد به خود، چاک گریبان او
هوش مصنوعی: ای معشوقی که به قول و قرارهایت وفادار نیستی، چطور می‌توانم با غم دل خود کنار بیایم؟ دلم زخم دارد و این دردی که دارم، هیچ گونه بهبود نمی‌یابد.
با تو ندارد اثر شیون و غم، ورنه دل
سینه خراشیدنی بود در افغان او
هوش مصنوعی: با تو نزدیک بودن، اندوه و گریه تاثیری ندارد؛ در غیر این صورت، دل می‌توانست با فریاد دردناک به شدت زجر بکشد.
انجمن خویش کرد، عشق تو تا سینه را
شد دل آتش جگر، مجمره گردان او
هوش مصنوعی: عشق تو، به حدی در من شعله‌ور شد که سینه‌ام داغ و آتشین گشته و دل به حالت مجمره‌ای تبدیل شده است.
از رخ زاهد نیم در دو جهان شرمسار
هر دو حجاب رهند، کفر من، ایمان او
هوش مصنوعی: زاهد از زیبایی چهره‌ام در دو جهان شرمنده است؛ دو پوشش که شاید به دلیل آن نتواند به حقیقت نگاه کند. من کافر هستم، اما او با ایمان و دیانت خود به سوی حق حرکت می‌کند.
قبلهٔ اسلامیان دیر مغان من است
دل به نیاز تمام، گبرِ صنم خوان او
هوش مصنوعی: مکان مقدس مسلمانان برای من همان دیرگاه کافران است؛ من با تمام وجود به او نیاز دارم و او را معبود خود می‌دانم.
کشور آسودگی، وادی آزادگی ست
پنجهٔ دستان برد، دست ضعیفان او
هوش مصنوعی: سرزمین آسایش و آرامش مکانی است که در آن آزادی حاکم است، اما افرادی که قدرت دارند، دست کم‌قدرت‌ها را به زحمت می‌اندازند و از آن‌ها استفاده می‌کنند.
امّت مشرب بود با همه مذهب یکی
از همه مذهب جداست، پاکی دامان او
هوش مصنوعی: مؤمنان به کلام خداوند در دوستی و محبت با هم یکی هستند، اما کسی که از هر آلودگی پاک و منزاه است، از دیگران متمایز است.
دهر به کام ار شود، قابل اقبال نیست
به که ننازد کسی، هرزه به دوران او
هوش مصنوعی: اگر دنیا بر وفق مراد باشد، کسی نمی‌تواند به آن مغرور شود؛ چرا که دورانی که در حال گذر است، بی‌ارزش است و جای افتخار ندارد.
گر نفرازد قَدَر، فرق جهان سروران
هم ز قضا بشکند، قدر قَدَر خوان او
هوش مصنوعی: اگر تقدیر کسی را سعادتمند نکند، حتی جایگاه برترین افراد دنیا نیز به دست سرنوشت متزلزل می‌شود، پس آنچه را که قدر می‌نامند، به درستی احاطه نمی‌کند.
زود به یغما رود، خلعت خضرای خاک
در پی نیسان بود، خشکی آبان او
هوش مصنوعی: به سرعت به تاراج می‌رود، لباس سبز زمین در جستجوی باران نیسان بود، خشکی و بی‌آبی آبان او.
چرخ سیه کاسه است، لب به ندامت مگز
از دل خود می خورد مائده مهمان او
هوش مصنوعی: این دنیا مانند یک ظرف سیاه است که در آن، تنها می‌توان به خاطر ندامت و پشیمانی فکر کرد. دل خود را به احساسات منفی مشغول نکن و از زندگی و نعمت‌هایش لذت ببر.
چون به سرای تن است، روشنی این زمین
شمع بصیرت بسی است، شمسهٔ ایوان او
هوش مصنوعی: وقتی که به دنیا و زندگی مادی نگاه می‌کنیم، روشنایی و آگاهی آن به اندازه‌ای است که مانند شمعی در تاریکی می‌درخشد و حقیقت و زیبایی وجود انسان را به نمایش می‌گذارد.
نامه ی قارون بخوان، قدر قناعت بدان
مشت زری بیش نیست، مایهٔ طغیان او
هوش مصنوعی: نامه‌ی قارون را مطالعه کن و ارزش قناعت را درک کن؛ زیرا ثروت او، که به ظاهر زیاد می‌آمد، در واقع فقط یک مشت طلا بود که باعث طغیان و سرکشی‌اش شد.
نفس فرومایه را، سیم نسازد غنی
زر ننماید بدل، عنصر و ارکان او
هوش مصنوعی: فردی که نفس پست و ناامید دارد، حتی با داشتن طلا هم غنی و ثروتمند نمی‌شود و این مواد و عناصر نمی‌توانند تغییر دهنده ماهیت او باشند.
بار خریت نکرد،کم ز سر و دوش خر
زینت افسار زر، رونق پالان او
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که خر به خاطر راحتی و آسایش خود زینت و افسار طلا ندارد و بار سنگینی بر دوش خود نمی‌کشد. در واقع، این موضوع به نوعی اشاره به بی‌فکری و بی‌توجهی به وضعیت خود دارد. انسان‌ها باید در انتخاب‌ها و تصمیمات خود دقت کنند و به مواردی که واقعاً اهمیت دارند، توجه نمایند.
سست پی و بی وفاست، تکیه به دولت مکن
گر به فلک سر کشد، رفعت و بنیان او
هوش مصنوعی: اگر پایه و اساس چیزی ضعیف و بی‌وفا باشد، نباید به آن اعتماد کنی. حتی اگر به اوج و عظمت برسد، باز هم به دوام و استحکام آن نمی‌توان اعتماد کرد.
دایه ی بی مهر دهر، تربیت آموز نیست
زهر هلاهل چکد، از سر پستان او
هوش مصنوعی: زندگی که بی‌محبت و بدون لطف است، نمی‌تواند به خوبی به ما آموزد. مانند دایه‌ای که از سینه‌اش زهر می‌چکد و هیچ فایده‌ای ندارد.
مهر زلیخای دهر، کینه دیرینه است
یوسف ما پیر شد مفت به زندان او
هوش مصنوعی: عشق و علاقه به زلیخا در زمانهٔ ما، همچنان نشانه‌ای از دشمنی و کینه‌های گذشته است؛ یوسف ما به پیری رسیده، اما هنوز در اسارت این احساسات باقی مانده است.
بزم محبّت کجا، ساز شکایت کجا؟
سمع رضا بشنود، پردهٔ الحان او
هوش مصنوعی: جایی برای جشن عشق وجود دارد، و جایی دیگر برای شکایات و نارضایتی‌ها. فقط گوش راضی می‌تواند صدای آهنگ‌های او را بشنود.
وقت سماع دل است، پرده به هنجار زن
تار نفس برمکش، زخمه به دستان او
هوش مصنوعی: زمان شنیدن موسیقی دل‌انگیز است، پرده را به درستی کشیده و از تار نازک وجود خود بکش، تا نغمه‌ای دلنواز از دستان او ببرم.
هیچ نوا خوشتر از مدح شهنشاه نیست
هوش به طوفان دهد، لجهٔ احسان او
هوش مصنوعی: هیچ چیزی شیرین‌تر از ستایش پادشاه نیست؛ ستایشی که عقل و هوش را به چالش می‌کشد و مانند طوفان، دریای بخشش او را به جنبش درمی‌آورد.
رهبر فقر و فنا پیشرو اولیا
جان و دل اتقیا بندهٔ فرمان او
هوش مصنوعی: رهبر به سوی فقر و نابودی، پیشوای اولیا و زاهدان است که بندۀ فرمان او هستند.
حیدر عالی نصب، صفدرِ غالب لقب
ملک گشای عرب، حملهٔ میدان او
هوش مصنوعی: حیدر که از نسل عالی و برجسته‌ای است، لقبش صفدر است و او در میدان جنگ معروف به فتح و پیروزی در میان عرب‌هاست. حملات او در میدان نبرد بسیار موثر و قوی هستند.
راهنمای یقین داغ کش کفر و کین
ناصیه آرای دین، غرّهٔ ایمان او
هوش مصنوعی: ایمان او، تحت تأثیر دانشی نادرست قرار گرفته و درواقع، دچار کفر و دشمنی است. او با اطمینان به باورهای خود، به دنبال نشانه‌هایی از دین است که در واقع، او را گمراه کرده است.
دل به تمنّا دهد رشح کفش خضر را
جان به مسیحا دهد لعل سخندان او
هوش مصنوعی: دل به آرزوی خود می‌دهد و از زیبایی‌های خضر به وجد می‌آید، جان نیز به معجزات مسیحا و گوهر سخن او توجه می‌کند.
منزلتش انَّماست، منقبتش هل اَتیٰ ست
هرچه حدیث ثناست، آمده در شان او
هوش مصنوعی: مقام و جایگاه او تنها به دلیل فضیلتش است و هر آنچه در مورد خوبی‌های او گفته شده، در حقیقت به وصف او مربوط می‌شود.
مالش شیران دهد، پنجه خصم افکنش
آفت شریان بود، خنجر برّان او
هوش مصنوعی: مالش شیران را تسلیم کند، و اگر دشمنی به او نزدیک شود، مانند آفتی بر روی رگ‌ها خواهد بود و شمشیرش بسیار تیز و برنده است.
خیره سران داشتند، سجدهٔ حق عار و شد
سجده گهِ گردنان تیغ سرافشان او
هوش مصنوعی: افراد سرسخت و گردنکشی که سجده کردن به حق را عیب می‌دانستند، در نهایت تنها به تسلیم شدن در برابر شمشیرهای برنده‌ی خودشان مجبور شدند.
چون دل اهل وفا، چرخ مقرنس نما
گوی سراسیمه ای ست در خم چوگان او
هوش مصنوعی: دل کسانی که وفادارند، مانند چرخ مقرنس (نوعی تزئینات معماری) است که در بازی چوگان، مانند گوی در گودال بازی، سرگردان و آشفته می‌شود.
دیدهٔ بینا کند، دودهٔ کلکش سواد
نور به سینا دهد شمع شبستان او
هوش مصنوعی: چشم آگاه باعث می‌شود که دودی که در دل وجود اوست، به روشنایی نور تبدیل شود و شمعی برای شب‌نشینی‌اش بیفروزد.
خندهٔ دندان نماست از لب شیرین زبان
زهره شکاف بقاست، بخیهٔ خفتان او
هوش مصنوعی: خندیدن با دندان‌های نمایان، نشان از زیبایی و جذابیت لب‌های شیرین دارد. این خنده، نشانه‌ای است از زندگی و شوق بقا، و همچون بخیه‌ای است که بر روی پردهٔ خواب و آرامش او زده شده است.
صاعقهٔ دشمن است بادتکش درنورد
سیل جبال افکن است، قطرهٔ یکران او
هوش مصنوعی: باد دشمن مانند صاعقه‌ای است که میان سیلاب‌های کوه‌ها می‌پیچد و قطره‌ای از قدرت و خشونت آن، به شدت بر هر چیزی تأثیر می‌گذارد.
خاره سمی مشک دم، پیل تنی شیردل
چشم غزال چگل، والِه جولان وا
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به توصیف یک موجود خاص و جذاب می‌پردازد. او از دمی که عطر و بوی مشکی دارد و بدنی به بزرگی فیل و دلی شجاع به مانند شیر سخن می‌گوید. همچنین به چشمان زیبای او که همانند چشمان غزال است اشاره می‌شود و این تصویرسازی‌ها احساس شگفتی و تحسین را در مخاطب ایجاد می‌کند. در نهایت به حالتی اشاره می‌کند که کسی در حال جنب و جوش و تحرک است.
پی سپر و چیره دست لاله رخ و غم گسل
نامیه سازد خجل، یال گل افشان او
هوش مصنوعی: زنی با چهره زیبا و لبخندی دلنشین، با دلی غمگین و اندوهگین، همچون گلی درخشان و افشان، به جستجوی آرامش و پناه می‌باشد.
جنبش او عاریت، موجه به عمّان دهد
تاب رگ جان دهد، طرهٔ پیچان او
هوش مصنوعی: حرکت او به گونه‌ای است که همچون امانتی می‌درخشد و زندگی را به اوج می‌برد، زیبایی و پیچیدگی موی او جان تازه‌ای به جهان می‌بخشد.
کوه فرازنده ای ست پیکر زیبنده اش
ابر خرامنده ای ست جسم خرامان او
هوش مصنوعی: کوهی وجود دارد که شکلی زیبا و منحصر به فرد دارد و ابرها به آرامی بر فراز آن حرکت می‌کنند. جسم این کوه به گونه‌ای است که به نظر می‌رسد در حال حرکت است.
اوست محیط شگرف، فوج یلان خار و خس
عرصه تهی می کند، لطمهٔ طوفان او
هوش مصنوعی: او در محیطی وسیع و بزرگ، مانند سپاهی از جوانمردان، عرصه خالی را پر می‌کند و نیروی طوفان او می‌تواند به دیگران آسیب برساند.
غارت ترکانه زد، جلوهٔ شوخش به دل
غمزه بزرگانه زد، تکیه به مژگان او
هوش مصنوعی: جوانی با زیبایی و دلربایی‌اش دل‌ها را تسخیر می‌کند و با ناز و کرشمه‌هایش توجه‌ها را جلب می‌نماید. چهرهٔ او با جذابیت و هوای خاصش، دل‌ها را درگیر می‌کند و نگاه‌ها را به خود معطوف می‌سازد.
جستن او گرم تر با نگه از دیده ها
رفتن او نرمتر با عرق از ران او
هوش مصنوعی: بازیابی عشق و دوری او با حرارت و شور بیشتری همراه است، در حالی که رفتن او با نرمی و ملایمت از وجودش حس می‌شود.
داد به یغمای عشق عقل و شکیب مرا
هوش ادا فهم او، چشم زبان دان او
هوش مصنوعی: عشق بر من چیره شد و عقل و صبرم را از من گرفت. هوش من به خاطر درک او و توانایی بیانش، همواره در حال فعالیت است.
دامن گلزارها بزم پریزادیش
قلهٔ کهسارها تخت سلیمان او
هوش مصنوعی: دامن گلزارها و مجالس دلنشین او مانند قله‌های کوهستان و تخت سلیمان، به زیبایی و شکوه او اشاره دارد.
آیت نور است هان غرّهٔ نورانیش
آتش طور است هان طلعت رخشان او
هوش مصنوعی: این متن به یک روش poetic به زیبایی و نور حقیقت اشاره دارد. وجود نورانی او به عنوان نشانه‌ای از روشنی و هدایت مطرح شده و به قدرت و جاذبه خاصی که در شخصیت او وجود دارد، اشاره می‌کند. همچنین، به مناسبت آتش و نور، ارتباطی با الوهیت و زیبایی‌های طبیعی برقرار می‌کند. در کل، به عظمت و جلوه‌های خاص او پرداخته می‌شود.
لیلی خیل عرب، محو دل افتاده اش
شاهد ملک عجم ز آبله پایان او
هوش مصنوعی: لیلی، معشوقه بسیاری از عرب‌ها، به شدت در محبت و شیدایی‌اش غرق شده و به دلیل عشقش، به وضعیتی سخت و عذاب‌آور دچار شده است؛ او به نوعی نماد احساسات و آرزوهای عاشقان در سرزمین‌های دیگر نیز به شمار می‌آید.
گشته تن لاله داغ از تن چون آذرش
کرده دل نافه خون، موی چو قطران او
هوش مصنوعی: تن لاله از آتش عشق سوخته و دچار درد و رنج شده است و دل نیز از شدت احساس، به مانند مویی تار و تیره که عطرش به مشام می‌رسد، به شدت متاثر است.
گلشن زیباییش از خس و خار است پاک
داغ سرینش بود لالهٔ نعمان او
هوش مصنوعی: باغ زیبایی‌اش پر از خس و خار است، اما داغ دلش یاد لالهٔ نعمان را در خود دارد.
رنگ تن لعلیش رونق یاقوت برد
لعل ز قیمت فکند، کان بدخشان او
هوش مصنوعی: رنگ پوست او مثل لعل قرمز است و زیبایی او از یاقوت نیز بیشتر است. لعل که او دارد، ارزش خود را از دست داده چون زیبایی او از معدن بدخشان ناشی می‌شود.
ساخته باد صبا گرد رَهَش را عبیر
ریخته چون نقش پا، عشوه به میدان او
هوش مصنوعی: نسیم نرم صبحگاهی با خود عطر خوشی آورده و مسیر او را با آن مزین کرده، مانند ردپایی که در زمین باقی می‌ماند، او نیز در میدان خود جذاب و دلربا به نظر می‌رسد.
فیض رسان سرو را، عاشق زاریت هست
قابل تعمیر نیست خاطر ویران او
هوش مصنوعی: سرو به یاد تو می‌نشیند و در عشق تو غرق شده است؛ اما دل و دل‌شکستگی او قابل اصلاح نیست.
لب به شفاعت گری گر بگشایی سزد
در خور احسان توست جرم به سامان او
هوش مصنوعی: اگر دلت را به شفاعت و یاری گشوده‌ای، شایسته است که به احسان تو اعتنا کنند و خطاهای او را فراموش کنند.
مدح تو تا گشته است عقده گشای دلم
صفحه به دامن برد زادهٔ عمّان او
هوش مصنوعی: حمد و ستایش تو، که بر دل من گشایشی به وجود آورده، صفحه‌ای از عشق را به دامن آورده است، زاده‌ای از عمان.
ورد ملائک بود نامهٔ اعمال من
تا شده از صدق دل مدح تو عنوان او
هوش مصنوعی: نامهٔ اعمال من به مانند دعای فرشتگان است، زیرا که از صدق و sinceritéٔ قلبی من نسبت به تو، نام تو بر سر آن آمده است.