شمارهٔ ۴۵
آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم
جز سوی تاب زلفت از دل اثر نیابم
جز وصل خاک پایت درسر هوس ندارم
بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان به جز تو فریاد رس ندارم
از شام تا سحرگه گردم بگرد کویت
چون هست شحنه عشقت بیم عسس ندارم
گاه از نفس بسوزم دریا و کوه گاهی
گردم چنانکه گوئی درخود نفس ندارم
شاید که نیست گردم تا سال و ماه باری
دل در قفس نبینم جان در حرس ندارم
ای عقل چند گوئی کاخر کجاست صبرت
گر تو ببوی صبری من صبر پس ندارم
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم
هوش مصنوعی: نفسهای آخرم را میشمارم و میبینم که هیچ یار و همدمی ندارم. از همه کمترم و به هیچ کس وابسته نیستم.
جز سوی تاب زلفت از دل اثر نیابم
جز وصل خاک پایت درسر هوس ندارم
هوش مصنوعی: جز زیبایی های زلف تو هیچ نشانهای از دل ندارم و جز آرزوی رسیدن به خاک پای تو هیچ آرزویی در سر ندارم.
بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان به جز تو فریاد رس ندارم
هوش مصنوعی: ای بیرحم، لطفی کن! چون میدانی که در این دنیا به جز تو هیچکس برای کمک به من نیست.
از شام تا سحرگه گردم بگرد کویت
چون هست شحنه عشقت بیم عسس ندارم
هوش مصنوعی: از غروب تا سپیدهدم در اطراف کوی تو میگردم، چون عشق تو مثل نگهبان است و من از حضور ماموران بیمی ندارم.
گاه از نفس بسوزم دریا و کوه گاهی
گردم چنانکه گوئی درخود نفس ندارم
هوش مصنوعی: گاهی احساس میکنم که خشم و درد در درونم مانند آتش میسوزد و در مواقعی دیگر، چنان آرام و بیاحساس میشوم که گویی هیچ وجودی ندارم.
شاید که نیست گردم تا سال و ماه باری
دل در قفس نبینم جان در حرس ندارم
هوش مصنوعی: شاید دیگر به دنیا نیایم، تا زمانی که دل من در قفس نباشد، و جانم در حرص و طمع نباشد.
ای عقل چند گوئی کاخر کجاست صبرت
گر تو ببوی صبری من صبر پس ندارم
هوش مصنوعی: ای عقل، چرا همیشه میگویی که صبر کجاست؟ اگر تو هم بویی از صبر ببری، میفهمی که من دیگر توان صبر کردن ندارم.