شمارهٔ ۵۶
داند جهان که قره عین پیمبرم
شایسته میوه دل زهرا و حیدرم
دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم
چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم
دری پر از عجایب دریا شود به حکم
هر قطرهای که در صدف دل بپرورم
طبعم چو آتش تر و هر دم خلیل وار
خوشبو گلی دگر دمد از آتش ترم
روید نبات نیشکر از جویبار گوش
چون نایژه گشاد زبان شکر گرم
گر طبع آب خوردن شکر بود چراست
از آب طبع زادن لفظ چو شکرم
تیر فلک که هست بدستش کمان سخت
می بفکند سپر ز زبان چو خنجرم
گر صد هزار پیکر لفظ است جان نشان
بخشیده من است که جان دو پیکرم
پی کور کرده چشم بدان را و چون صدف
پیرایه دار حق ز درون است زیورم
سهل است اگر به منظر من بنگری از آنک
منظور عالم ملکوتست مخبرم
گل بلبلی گزیند در باغ سیرتم
مه اختری نماید در پیش اخترم
دارم زبان و ژاژ نخایم که سوسنم
بینم به چشم و عشق نبازم که عبهرم
بی نقش همچو آینه آب منقشم
بی عطر چون فریشته جان معطرم
خون در تنم چو نافه ز اندیشه خشک شد
جرمم همین که هم نفس مشک اذفرم
گفتی چو گوشوارت دریست در دهان
در در دهان چه سود که چون حلقه بردرم
هر لحظه دور جام تهی در دهد چو گل
این پر شکوفه گلشن سبز مدورم
گردون بد حریفم برسر همی زند
وین کفر بین که کوبد سر زخم نشترم؟
بر گوشمال چرخ نهی چشم همچو نای
اینک رگیست راست نهاده چو مزهرم
بر سر نیاید از من یک ذره تیرگی
چرخ ار فرو گذارد صد بار دیگرم
گر من بنیم جو بخرم هفت خنک چرخ
پس همدم مسیح نیم همتگ خرم
خاکیست رنگ دنیا پاکیست نقش دین
خاکی همی فروشم و پاکی همی خرم
گر هستیم نه است چه باک است گو مباش
چون حاجتم نیست به هستی توانگرم
آبی معقد است که زیور دهد درم
خاکی ملون است چه رنگ آورد زرم
از تاب آفتاب دل کوه خون گرفت
و آوازه در فکند که یاقوت احمرم
آب دهان کرم گره شد بحیلتی
بگشاد بهر لاف که دیبای ششترم
نقش طراز جامه دیباست هست و نیست
یارب تو هستیی ده کین نیست در خورم
تا نیرم برای عروسان قدس را؟
در دل که هست آینه غیب بنگرم
چند از زبان برای دل دیو مردمان
در دیولاخ غیبت مردم گیا خورم
زان تا لبی سپید کند هر سیه زبان
دردا که چون زبان قلم گشت دفترم
زین آبگون قفس که چو مرغان همی پرد
چون عم خویش جعفر طیار بر پرم
چندان در این مشبک سربسته خاکیم
کز چار بند طبع گشایند شهپرم
زین نه سرای پرده نیلوفری برون
یک طاق گلشن است که آنجاست منظرم
سر چون قلم ز لوح وجودم بریده باد
گر تا بساق عرش فرود آید این سرم
با این شرف ز غصه طفلان وقت خویش
خونابه چون جنین دهن بسته می خورم
چون سرو پاک دامن خواهم هزار دست
تا از درون چو غنچه گریبان دل درم
چون سرفکنده گریم گوئی صراحیم
چون خون گرفته خندم گوئی که ساغرم
در قهقهه ز گریه دل چون گلابزن
در خرمی ز سوز جگر همچو مجمرم
گفتی دریغ رنج حسن هم دریغ نیست
آخر به بوی رنگی این رنگ می برم
از روی آنکه روی دلم سوی هزل نیست
من در گنه ز توبه بسی بی گنه ترم
استغفرالله ار به مثل زلتی کنم
الحمدلله از سر آن زود بگذرم
در خواب کم شود دل بیدار من از آنک
بیدار کرده نفس صبح محشرم
احوال خویش اگرچه بگفتم یگان یگان
سوگند می خورم که ندارند باورم
ناورده برون چو منی در هزار سال
اینک تو ایدری فلکا و من ایدرم
در عهد من هر آنکه کند دعوی سخن
خصمش خدای اگر ننشیند برابرم
با خلق داوری چکنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده است داورم
مردانگی باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم
منت خدای را که نینداخت دست حرص
اندر نشیب وقف ز بالای منبرم
سردی زر خشکی سالوس چون نبود
حاجت نیوفتاد بزهد مزورم
نثر دروغ بر چو منی افترا کنند
کز نظم راست گرد ز دریا برآورم
سر شستنی دهم همه را زآتش ضمیر
گر هم بر آب کار بشویند محضرم
از کس چو مهر و ماه سپر نفکنم از آنک
چون تیغ صبح و تیر سحرگه دلاورم
از باطل زمانه کیم سایه در فتد
کاندر پناه سایه حق بوالمظفرم
سلطان یمین دولت بهرام شاه شاه
کاقبال او گرفت بانصاف در برم
ای کاشکی پذیرد و کاریش آمدی
تا جان نهاده بر طبقی پیشش آورم
در آرزوی آرزو اندر نیامده است
آنها که شد ز دولت جودش میسرم
گویم همی بشکر که هست و همیشه باد
از آسمان سریر و ز خورشید افسرم
ماه خجسته ام نه که مهر مبارکم
جان مجسمم نه که عقل مصورم
در منزلت رفیع تر از چرخ اعظمم
در مرتبت خجسته تر از سعد اکبرم
همسایه همایم و هم سایه خدای
کرده است این دو سایه سعادت میسرم
همچون حواس نوبت من پنج از آن شده است
کامداد عقل یکسره هستند لشکرم
تا آنکه نوش کردم آب حیات عقل
بی آب می نماید ملک سکندرم
بوسید تاج و تخت سراپای من از آنک
چون تخت پایه دارم و چون تاج سرورم
جز خیر ناید از من و گر نیستی چنین
در ملک دین خدای نکردی مخیرم
قصدی همی کنند به کوتاه دیدگی
تا در حسن به چشم کرم بیش ننگرم
گر هست بنده ای که بگوید چنین دری
پذرفتم از خدای که او را بپرورم
شمارهٔ ۵۵ - هم در مدح او گوید: کاری بگزاف می گذارمشمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید: فسانه گشت بیک بار داستان کرم
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
داند جهان که قره عین پیمبرم
شایسته میوه دل زهرا و حیدرم
هوش مصنوعی: دنیا میداند که من محبوبترین و عزیزترین موجود نزد پیامبر هستم و هدف و ثمره دل امام علی و حضرت زهرا هستم.
دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم
چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم
هوش مصنوعی: دریا مانند ابری که دوباره باران میبارد، به خاطر شرم پاکیاش، وقتی روشن شد، به زیبایی گوهر خود افتخار میکند.
دری پر از عجایب دریا شود به حکم
هر قطرهای که در صدف دل بپرورم
هوش مصنوعی: هر قطرهای که در دل صدف خود پرورش دهم، میتواند دریایی پر از شگفتیها را به وجود آورد.
طبعم چو آتش تر و هر دم خلیل وار
خوشبو گلی دگر دمد از آتش ترم
هوش مصنوعی: طبیعتم مانند آتش است و هر لحظه مانند ابراهیم خلیل، بوی جدیدی از گلها از این آتش برمیخیزد.
روید نبات نیشکر از جویبار گوش
چون نایژه گشاد زبان شکر گرم
هوش مصنوعی: نبات نیشکر از جوی آب میروید، شبیه به صدای نای که با نرمی و شیرینی به گوش میرسد.
گر طبع آب خوردن شکر بود چراست
از آب طبع زادن لفظ چو شکرم
هوش مصنوعی: اگر میل آدمی به نوشیدن آب شیرین باشد، پس چرا طبع او واژهای را شبیه به شکر که طعمش شیرین است، در کنار آب قرار میدهد؟
تیر فلک که هست بدستش کمان سخت
می بفکند سپر ز زبان چو خنجرم
هوش مصنوعی: تیر آسمان که در دستان اوست، به راحتی میتواند سپرها را بشکافد، همچون خنجری که زبان را به دو نیم میکند.
گر صد هزار پیکر لفظ است جان نشان
بخشیده من است که جان دو پیکرم
هوش مصنوعی: اگرچه کلمات و عبارات زیادی وجود دارد، اما روح و معنای واقعی که من میخواهم منتقل کنم، از جان و وجود من نشأت میگیرد که خود به نوعی دوگانگی را در درون من نشان میدهد.
پی کور کرده چشم بدان را و چون صدف
پیرایه دار حق ز درون است زیورم
هوش مصنوعی: چشم من به زیباییهای باطنی توجه دارد و مانند صدفی که در درون خود گوهری دارد، زیبایی من از عمق وجودم نشأت میگیرد.
سهل است اگر به منظر من بنگری از آنک
منظور عالم ملکوتست مخبرم
هوش مصنوعی: اگر به چشم من نگاه کنی، نیازی به سختی و کوشش نیست، چون من آگاه هستم که چیزی که در عالم بالا (ملکوت) وجود دارد، را درک کردهام.
گل بلبلی گزیند در باغ سیرتم
مه اختری نماید در پیش اخترم
هوش مصنوعی: در باغ زندگیام، گلی را برمیگزینم که بوی خوشی دارد و درخششی همانند ستارهای در آسمان را به نمایش میگذارد.
دارم زبان و ژاژ نخایم که سوسنم
بینم به چشم و عشق نبازم که عبهرم
هوش مصنوعی: من دارم سخن میگویم و نمیخواهم در خلوت خود به شیطنت و مزاحمت بپردازم، چون عشق واقعی را در چشمان محبوب میبینم و نمیخواهم بر آن تکیه کنم.
بی نقش همچو آینه آب منقشم
بی عطر چون فریشته جان معطرم
هوش مصنوعی: من مانند آینهای بینقش هستم و وجودم بیبو و عطر است، اما روح من مانند یک فرشتهای خوشبوست.
خون در تنم چو نافه ز اندیشه خشک شد
جرمم همین که هم نفس مشک اذفرم
هوش مصنوعی: خون در بدنم مانند بخار ناشی از فکر و اندیشه به شدت کم شده است. تنها گناه من این است که همراه با نفس کسی هستم که بویی خوش دارد.
گفتی چو گوشوارت دریست در دهان
در در دهان چه سود که چون حلقه بردرم
هوش مصنوعی: گفتی که گوشوارهات در دهان توست، اما چه فایده که این حلقه به دروازهای که به خانهام وصل است، تعلق دارد.
هر لحظه دور جام تهی در دهد چو گل
این پر شکوفه گلشن سبز مدورم
هوش مصنوعی: هر لحظه از جام خالی من، عطر گلها به مشامم میرسد و مانند گلهای شکوفهای که در باغی سبز و گرد قرار دارند، وجودم را پر میکند.
گردون بد حریفم برسر همی زند
وین کفر بین که کوبد سر زخم نشترم؟
هوش مصنوعی: چرخ فلک با دشمنیاش بر سر من میکوبد و ببین این کفر را که چطور زخم عمیق من را نشانه میگیرد؟
بر گوشمال چرخ نهی چشم همچو نای
اینک رگیست راست نهاده چو مزهرم
هوش مصنوعی: اگر به دور دستها نگاه کنی، از زوایای مختلف میتوانی حقیقت را ببینی. در اینجا اشارهای به نوعی دیدگاه و عمق فهم دنیا شده است، که مانند نای موسیقی، احساسات و تجربیات را در خود جمع کرده و به ما منتقل میکند. در واقع، هر چیز که میبینیم و تجربه میکنیم، حکایتی از واقعیت است که در باطن متفاوتی نهفته است.
بر سر نیاید از من یک ذره تیرگی
چرخ ار فرو گذارد صد بار دیگرم
هوش مصنوعی: اگر به من هزاران بار هم ظلم و نابرابری شود، من هرگز اجازه نمیدهم که ذرهای از تاریکی و ناامیدی در زندگیام راه یابد.
گر من بنیم جو بخرم هفت خنک چرخ
پس همدم مسیح نیم همتگ خرم
هوش مصنوعی: اگر من بروم جو بخرم، هفت بار خنک یعنی تندرستی و سرسبزی را تجربه میکنم. پس همدم مسیح، یعنی عیسی، برای من همت و شادابی خواهد بود.
خاکیست رنگ دنیا پاکیست نقش دین
خاکی همی فروشم و پاکی همی خرم
هوش مصنوعی: دنیا با رنگ و لعابش فریبنده است، اما حقیقت دین به معنای واقعی خود از پاکی برخوردار است. من سعی دارم تا با فروختن این اشیاء دنیوی، خود را از آلودگی حفظ کنم و در این مسیر خوشحال و راضی زندگی کنم.
گر هستیم نه است چه باک است گو مباش
چون حاجتم نیست به هستی توانگرم
هوش مصنوعی: اگر وجود داریم یا نداریم، چه فرق میکند؟ بهتر است که نباشی، چون به وجودت نیازی ندارم و بینیاز از هستیام.
آبی معقد است که زیور دهد درم
خاکی ملون است چه رنگ آورد زرم
هوش مصنوعی: آب، همانند زینتی، به خاک زیبا جلوه میدهد و خاکی با رنگهای مختلف، چه زیباییهایی به طلا میدهد.
از تاب آفتاب دل کوه خون گرفت
و آوازه در فکند که یاقوت احمرم
هوش مصنوعی: از گرمای شدید آفتاب، دل کوه به شدت غمگین و خونین شد و صدایش را به گوش همه رساند که من یاقوت قرمز هستم.
آب دهان کرم گره شد بحیلتی
بگشاد بهر لاف که دیبای ششترم
هوش مصنوعی: چندین بار در تلاش بودم تا مشکلات را حل کنم، اما به زحمت موفق شدم. بالاخره به یاری یک راهکار، توانستم به آنچه میخواستم دست یابم.
نقش طراز جامه دیباست هست و نیست
یارب تو هستیی ده کین نیست در خورم
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که موضوع این بیت به زیبایی و ارزش وجودی اشاره دارد. شخص شاعر به نوعی از نبودن و حضور در زندگی صحبت میکند و از خدایش درخواست میکند که او را از این حالت دور نگهدارد. وجود عدم در کنار زیبایی و کمال به نوعی تضاد را به تصویر میکشد و در نهایت بر اهمیت وجود در زندگی تأکید میکند.
تا نیرم برای عروسان قدس را؟
در دل که هست آینه غیب بنگرم
هوش مصنوعی: آیا من باید برای عروسان آسمانی ناز کنم؟ در دل که آینهای از عالم غیب وجود دارد، نگاه میکنم.
چند از زبان برای دل دیو مردمان
در دیولاخ غیبت مردم گیا خورم
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی از احساس تنهایی و بیاعتنایی به دیگران اشاره دارد. گوینده از دلخوری و دلکندگی خود نسبت به افرادی سخن میگوید که به صورت ناپدید و دور از دسترس هستند. او در اینجا خود را در موقعیتی میبیند که به انتظار ارتباط با آن افراد نشسته است، اما در عین حال احساس میکند که انرژی و وقتش به هدر میرود.
به تعبیر دیگر، گوینده در یک وضعیت سرد و بدون ارتباط واقعی به سر میبرد و به نوعی غم و اندوه ناشی از این وضعیت را بیان میکند.
زان تا لبی سپید کند هر سیه زبان
دردا که چون زبان قلم گشت دفترم
هوش مصنوعی: از آنجایی که هر زبان سیاه (ناصحیح و ناپسند) میخواهد لبی سفید (خود را خوب نشان دادن) کند، دردی دارم که وقتی زبانم به قلم تبدیل میشود، دفتری از نوشتههایم به وجود میآید.
زین آبگون قفس که چو مرغان همی پرد
چون عم خویش جعفر طیار بر پرم
هوش مصنوعی: از این قفس که با رنگ آب مانند است، من مانند پرندگان به پرواز در میآیم؛ مانند عموی خود جعفر طیار که به آسمان اوج میگیرد.
چندان در این مشبک سربسته خاکیم
کز چار بند طبع گشایند شهپرم
هوش مصنوعی: ما در این قید و بندهای دنیا آنقدر محبوس و محدود هستیم که اگر فرصتی برای رهایی از این محدودیتها پیدا کنیم، پرندهوار به آسمان خواهیم پرواز کرد.
زین نه سرای پرده نیلوفری برون
یک طاق گلشن است که آنجاست منظرم
هوش مصنوعی: در اینجا سخن از یک جا و فضایی زیبا است که پر از گلهای نیلوفر و طاقی از گلهاست. این مکان، برای شاعر جلوهای ویژه و چشمنواز دارد و او را به خود جلب میکند. به نوعی، این تصویر نمایانگر زیبایی و آرامشی است که شاعر در آن احساس میکند.
سر چون قلم ز لوح وجودم بریده باد
گر تا بساق عرش فرود آید این سرم
هوش مصنوعی: اگر سر من از وجودم جدا شود و به عرش بالا برود، به گونهای که دیگر نتوانم برگردم، باید برای این جدا شدن گریه کنم.
با این شرف ز غصه طفلان وقت خویش
خونابه چون جنین دهن بسته می خورم
هوش مصنوعی: من با این احساس شرافت، به خاطر درد و رنج کودکان، به حالت غم و اندوهی عمیق دچار شدهام و مانند جنینی که در رحم مادر سکوت کرده است، از این غم و اندوه، درونم را به درد میآورم.
چون سرو پاک دامن خواهم هزار دست
تا از درون چو غنچه گریبان دل درم
هوش مصنوعی: میخواهم همچون سروی با کرامت باشم و هزاران دست و قدرت داشته باشم تا از عمق وجودم، مانند غنچه، دل و احساسات خود را بروز دهم و به نمایش بگذارم.
چون سرفکنده گریم گوئی صراحیم
چون خون گرفته خندم گوئی که ساغرم
هوش مصنوعی: زمانی که به وضوح اندوهگین و غمگین هستم، انگار که در حال فریاد زدن هستم و وقتی که میخندم، گویی مشغول نوشیدن شراب هستم.
در قهقهه ز گریه دل چون گلابزن
در خرمی ز سوز جگر همچو مجمرم
هوش مصنوعی: در حالی که از درد و غم درونم رنج میبرم و گریه میکنم، در ظاهر میخندم. همانطور که عطر گل در هوای خوش پخش میشود، من نیز در میان روزهای خوب و شاد زندگیام، از سوز و سوگ درونم مانند یک آتشدان شعلهورم.
گفتی دریغ رنج حسن هم دریغ نیست
آخر به بوی رنگی این رنگ می برم
هوش مصنوعی: گفتی که ناراحتی زیبایی بیفایده است، ولی من به خاطر عطر و رنگ خاصی که دارد، از این زیبایی لذت میبرم.
از روی آنکه روی دلم سوی هزل نیست
من در گنه ز توبه بسی بی گنه ترم
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه دل من به آسانی و شوخی مایل نیست، من از توبه دست برداشتهام و در واقع از نظر گناه، بیگناهتر از بسیاری هستم.
استغفرالله ار به مثل زلتی کنم
الحمدلله از سر آن زود بگذرم
هوش مصنوعی: از خداوند طلب بخشش میکنم، اگر گاهی لغزشی از من سر بزند، شکر خدا که به سرعت از آن عبور میکنم.
در خواب کم شود دل بیدار من از آنک
بیدار کرده نفس صبح محشرم
هوش مصنوعی: در خواب، دل من که بیدار است به خاطر نفسی که صبح روز قیامت مرا بیدار کرده، کم میشود.
احوال خویش اگرچه بگفتم یگان یگان
سوگند می خورم که ندارند باورم
هوش مصنوعی: اگرچه احوال خود را برای دیگران تعریف کردهام، ولی با این حال قسم میخورم که کسی به سخنانم اعتقاد ندارد.
ناورده برون چو منی در هزار سال
اینک تو ایدری فلکا و من ایدرم
هوش مصنوعی: برخی افراد به دشواری میتوانند ویژگیهای خاص خود را در عرصه زندگی نشان دهند و سالها تلاش میکنند تا به شناخت و درکی عمیق از خود برسند. اما در این میان، من به راحتی و بدون دردسر به این مرحله رسیدم و به دنیای خودآگاهی نائل شدم.
در عهد من هر آنکه کند دعوی سخن
خصمش خدای اگر ننشیند برابرم
هوش مصنوعی: در زمان من، هر کسی که ادعای سخن و حرف زدن کند، اگر نتواند بهطور برابر با من، یعنی در بحث و گفتوگو، به مقابله بپردازد، خداوند حامی من خواهد بود.
با خلق داوری چکنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده است داورم
هوش مصنوعی: من درباره آفرینش قضاوت میکنم، زیرا در شعر و نثر، نکتهای وجود دارد که من نمیخواستم و این موضوع از سوی قاضی به من داده شده است.
مردانگی باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم
هوش مصنوعی: شجاعت و غیرت به اندازهی خروس، خوشحالی و شادی به اندازهی همای، و وفاداری به اندازهی کبوتر در من وجود دارد.
منت خدای را که نینداخت دست حرص
اندر نشیب وقف ز بالای منبرم
هوش مصنوعی: من از لطف خدا سپاسگزارم که مرا از افتادن در دام حرص و طمع نجات داد و اجازه نداد که در مسیر زندگیام دچار مشکلات شوم.
سردی زر خشکی سالوس چون نبود
حاجت نیوفتاد بزهد مزورم
هوش مصنوعی: سردی طلا و خشکی دروغ نمیتواند نیازمندیهای واقعی را برآورده کند و به همین دلیل، از مسیر نادرست دور شدهام.
نثر دروغ بر چو منی افترا کنند
کز نظم راست گرد ز دریا برآورم
هوش مصنوعی: اگر بر من نسبت دروغی بدهند، میتوانم با نظم و حقیقت، مانند آب زلالی که از دریا برمیخیزد، جواب دهم.
سر شستنی دهم همه را زآتش ضمیر
گر هم بر آب کار بشویند محضرم
هوش مصنوعی: من با تمام وجود و از عمق جان، ناراحتیها و آتش درونم را کنار میگذارم، حتی اگر دیگران بخواهند با آب آن را بشویند و پاک کنند.
از کس چو مهر و ماه سپر نفکنم از آنک
چون تیغ صبح و تیر سحرگه دلاورم
هوش مصنوعی: من از هیچکس، حتی از ماه و خورشید هم محافظت نمیکنم، زیرا من مانند تیغ صبح و تیر سحر، دلاور و شجاع هستم.
از باطل زمانه کیم سایه در فتد
کاندر پناه سایه حق بوالمظفرم
هوش مصنوعی: سایه حق من را در برابر باطلهای زمانه محافظت میکند و من تحت پوشش این سایه آرامش مییابم.
سلطان یمین دولت بهرام شاه شاه
کاقبال او گرفت بانصاف در برم
هوش مصنوعی: سلطان و فرمانروای قدرتمند بهرام شاه با انصاف و عدل، حمایت و لطف خود را به من عطا کرده است.
ای کاشکی پذیرد و کاریش آمدی
تا جان نهاده بر طبقی پیشش آورم
هوش مصنوعی: ای کاش او قبول کند و کاری از او برآید تا جانم را همچون هدیهای روی جمع کند و پیش او بگذارم.
در آرزوی آرزو اندر نیامده است
آنها که شد ز دولت جودش میسرم
هوش مصنوعی: آرزوهای بسیاری در دل دارم، اما هنوز به آنها نرسیدهام؛ آنچه به من عطا شده، از لطف و بخشش اوست.
گویم همی بشکر که هست و همیشه باد
از آسمان سریر و ز خورشید افسرم
هوش مصنوعی: میگویم شکر که همیشه در آسمان، تاجی از نور، مانند خورشید بر سر دارم.
ماه خجسته ام نه که مهر مبارکم
جان مجسمم نه که عقل مصورم
هوش مصنوعی: من ماهی خوشبخت و سرشار از خیر و خوبی هستم، نه اینکه فقط زیبایی ظاهری داشته باشم. وجودم مانند روشنی و امتیازی است که به زندگی دیگران جانی میبخشد و عقل و هوش من نیز به وضوح و روشنی تصویر میشود.
در منزلت رفیع تر از چرخ اعظمم
در مرتبت خجسته تر از سعد اکبرم
هوش مصنوعی: در مقام و منزلت تو از برجستگی آسمان نیز برتر هستی و در حالتی نیکو و خوشتر از خوشبختی بزرگترین سیاره.
همسایه همایم و هم سایه خدای
کرده است این دو سایه سعادت میسرم
هوش مصنوعی: همسایه من همچون پرندهای است که در کنارم است و خداوند این دو سایه را برای من فراهم کرده تا سعادت را تجربه کنم.
همچون حواس نوبت من پنج از آن شده است
کامداد عقل یکسره هستند لشکرم
هوش مصنوعی: حواس من به مانند پنج احساس طبیعی، به نوبت کار میکنند و عقل من نیز به تمامی در خدمت نیروهای درون من است.
تا آنکه نوش کردم آب حیات عقل
بی آب می نماید ملک سکندرم
هوش مصنوعی: تا وقتی که من آب حیات را نوشیدم، بهرهای از عقل میبرم و بدون آن، پادشاهی سکندر هم در نظر بیارزش و کممایه به نظر میرسد.
بوسید تاج و تخت سراپای من از آنک
چون تخت پایه دارم و چون تاج سرورم
هوش مصنوعی: تاج و تخت به تمام وجود من بوسه میزنند، چرا که من مانند یک تخت پایهدار و به عنوان یک سرور تاجدار ایستادهام.
جز خیر ناید از من و گر نیستی چنین
در ملک دین خدای نکردی مخیرم
هوش مصنوعی: جز اینکه از من خیر و نیکی به وجود میآید، چیز دیگری برنمیآید. و اگر تو اینگونه نبودی، در سرزمین دین چیزی نمیتوانستی بیدلیل انجام بدهی.
قصدی همی کنند به کوتاه دیدگی
تا در حسن به چشم کرم بیش ننگرم
هوش مصنوعی: آنها با دیدگاه محدودشان میخواهند به زیبایی به طور سطحی نگاه کنند تا نتوانند به جلوههای واقعی و دلنشین زیبایی که در چشم دیگران است، توجه کنند.
گر هست بنده ای که بگوید چنین دری
پذرفتم از خدای که او را بپرورم
هوش مصنوعی: اگر کسی باشد که بگوید من این سرنوشت را از خدای خود پذیرفتهام، من او را همچون فرزند خود خواهم پروراند.