شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید
گهر بر زر همی بارم ز یاقوت در افشانش
شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش
خیالش همچو او هیچم نمی پرسد عجب نبود
که از بیمار پرسیدن نگردی هم پشیمانش
بعمر ار چند ننهاده است یک شب روی بر رویم
برآنم تا کنم یکروز جان خویش در جانش
سکندر آب حیوان را ز ظلمت جست و اینک من
همی در چشمه خورشید بینم آب حیوانش
دهانش نقطه موهوم را ماند کنون آری
مبادا چون بر آرد خط بود بر نقطه برهانش
نشاط انگیز عقل افتاد و نزهتگاه جان آمد
می یاقوت جام او گل خورشید بستانش
در آورد این غم از پایم که چون سر برکند روزی
ز طرف چشمه یاقوت زمرد رنگ ریحانش
بدست آن زلف را بر گوش هر ساعت کند حلقه
چو من خود حلقه در گوشم چه باید کرد دستانش
ز بند زلف پر بندش دلم ناگاه اگر بجهد
فرو افتد هر اندر حال در چاه زنخدانش
دلم خواهد که بگریزد ز بند زلف او لیکن
ز بیم آنکه خون گردد نباشد زهره آنش
چنین با عاشقان غمزده دامن بیفشاند
مگر عاشق شود روزی و گیرد غم گریبانش
عجب نبود اگر جاوید ماند اندرین عالم
که پس با اعتدال افتاده هر جزوی ز ارکانش
بفرمانم نباشد دل ز یمن عشق آن دلبر
همین باشد سزای آنکه نبود دل به فرمانش
دلم را درد هجرانش بخست و قصد جان دارد
کنون جان من و انصاف شاه و درد هجرانش
یمین دولت عالی ملک بهرام شاه آن شه
که سایل را همی شرم آید از جود فراوانش
خداوند جهان بهرام شاه آن خسرو عادل
که با عمر خضر داده است حق ملک سلیمانش
دهان مشکین شود هر گه که گوید بخت جمشیدش
زبان شیرین شود هر گه که گوید عقل سلطانش
جهان داری که از چرخ برین بگذشت مقدارش
شهنشاهی که از روی زمین بگزید یزدانش
سعادت چشم بگشاده وز آن مقصود دیدارش
زمانه گوش بنهاده وز آن مطلوب فرمانش
اگر گنجی بدست آرد فراهم کرده چون پروین
ز بخشش چون بنات النعش گرداند پریشانش
بکان اندر اگر صد ساله زر باشد بیک ساعت
چنان بخشد که پنداری مگر کین است باکانش
خهی رای تو خورشیدی که پنهان نیست تأثیرش
زهی طبع تو دریائی که پیدا نیست پایانش
ز جاه ار پایه ای باشد بود پای تو برفرقش
ز بخت ار نامه ای باشد بود نام تو عنوانش
نگردد خصم تو کامل و گر گردد چو مه باشد
که هر وقتی که کامل گشت باشد وقت نقصانش
از آن نیلوفری تیغت بهیجا رنگ ریز آمد
که همچون معصفر اندر شکم بست است دندانش
نگردد تیغت از زخم فراوان کند و کر گردد
به از سنگین دل دشمن نباشد سنگ افسانش
زند مه خرگه خود را ز ابر تر مزاج آبی
مگر در منزل اول فتد قدر تو مهمانش
همیشه تا بود روی گلستان تازه و خرم
هر آنگاهی که آراید به گوهر ابر نیسانش
ز ابر کف گوهر بار تو روی نکو خواهت
چنان باشد که نشناسد کس از تازه گلستانش
شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند: گل دل بشکفد ز دیدارششمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال: بشگفت در بهار سعادت نهال ملک
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
گهر بر زر همی بارم ز یاقوت در افشانش
شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش
هوش مصنوعی: من به جواهرات همچون طلا میافزایم و مانند یاقوت درخشانی تبدیل میشوم، آنقدر کوچک و ناچیز که در زیر نور تابان خورشید او محو میشوم.
خیالش همچو او هیچم نمی پرسد عجب نبود
که از بیمار پرسیدن نگردی هم پشیمانش
هوش مصنوعی: خاطرهاش به گونهای است که هیچ سوالی نمیکند. عجیب نیست اگر از بیمار بپرسی و او از این پرسش پشیمان شود.
بعمر ار چند ننهاده است یک شب روی بر رویم
برآنم تا کنم یکروز جان خویش در جانش
هوش مصنوعی: اگرچه عمرم کوتاه است، اما یک شب را برای دیدن او منتظر میمانم تا شاید یک روز جانم را به جان او وصل کنم.
سکندر آب حیوان را ز ظلمت جست و اینک من
همی در چشمه خورشید بینم آب حیوانش
هوش مصنوعی: سکندر برای پیدا کردن آب حیات به دنیای تاریکی سر زد، و حالا من در چشمهای میبینم که نور خورشید در آن جاری است.
دهانش نقطه موهوم را ماند کنون آری
مبادا چون بر آرد خط بود بر نقطه برهانش
هوش مصنوعی: دهانش مانند نقطهای است که نمیتوان به آن اعتماد کرد، اکنون ترس آن میرود که اگر خطی از راستا خارج شود، او نقطه را به عنوان دلیلش ارائه دهد.
نشاط انگیز عقل افتاد و نزهتگاه جان آمد
می یاقوت جام او گل خورشید بستانش
هوش مصنوعی: عقل و هوش دوباره به اوج خود رسید و روح جان تازهای گرفت. او با یک جام پر از شراب رنگین مانند یاقوت، در باغی پر از گلهای خورشید نشسته است.
در آورد این غم از پایم که چون سر برکند روزی
ز طرف چشمه یاقوت زمرد رنگ ریحانش
هوش مصنوعی: این بیت به بیان حسرت و اندوهی اشاره دارد که از شدت آن، فرد احساس میکند که روزی غم از دل او برطرف خواهد شد. این احساس هنگامی بروز میکند که به زیبایی و جذابیت زندگی، همچون چشمهای پر از رنگها و زیباییها، فکر میکند. در واقع، این غم بهگونهای به آن شخص حکمفرما شده که او آرزو میکند روزی به آرامش و شادی دست پیدا کند و بتواند از این زیباییها بهرهبرداری کند.
بدست آن زلف را بر گوش هر ساعت کند حلقه
چو من خود حلقه در گوشم چه باید کرد دستانش
هوش مصنوعی: زلف آن محبوب را هر لحظه به گوش میآویزد، اما من که خود همان حلقهام در گوشش، چه باید بکنم با دستهایش؟
ز بند زلف پر بندش دلم ناگاه اگر بجهد
فرو افتد هر اندر حال در چاه زنخدانش
هوش مصنوعی: اگر دلم ناگهان از قید زلفهای او رها شود، در هر حالتی به چاه زیبایی زنخدانش خواهد افتاد.
دلم خواهد که بگریزد ز بند زلف او لیکن
ز بیم آنکه خون گردد نباشد زهره آنش
هوش مصنوعی: دل من میخواهد که از زنجیر موی او فرار کند، اما از ترس اینکه ممکن است به جگرم آسیب برسد، جرأت این کار را ندارد.
چنین با عاشقان غمزده دامن بیفشاند
مگر عاشق شود روزی و گیرد غم گریبانش
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که ممکن است کسی به طور ناخواسته با افراد عاشق و غمگین برخورد کند و روزی به عشق و غم گرفتار شود. به عبارتی دیگر، فردی که اکنون توجهی به عشق ندارد، ممکن است در آینده تحت تأثیر احساسات عاشقانه قرار گیرد و دچار غم و اندوه شود.
عجب نبود اگر جاوید ماند اندرین عالم
که پس با اعتدال افتاده هر جزوی ز ارکانش
هوش مصنوعی: عجیب نیست اگر چیزی در این دنیا برای همیشه باقی بماند، زیرا هر بخشی از اجزا به طور متعادل و در جای خود قرار دارد.
بفرمانم نباشد دل ز یمن عشق آن دلبر
همین باشد سزای آنکه نبود دل به فرمانش
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که عشق به معشوق، سبب میشود که دل انسان در کنترل او نباشد. بهخاطر عشقی که به آن محبوب دارد، فرد خود را تسلیم احساسات میکند و در نتیجه به اختیار خودش نمیتواند به اوامر دل توجه کند. بنابراین، آن کسی که نتواند دلش را در اختیار معشوق قرار دهد، سزاوار این وضعیت است.
دلم را درد هجرانش بخست و قصد جان دارد
کنون جان من و انصاف شاه و درد هجرانش
هوش مصنوعی: دل من به خاطر جدایی او به شدت رنج میبرد و حالا این درد به حدی رسیده که جانم را تهدید میکند؛ جان من و انصاف او تحت تأثیر این درد جدایی قرار گرفته است.
یمین دولت عالی ملک بهرام شاه آن شه
که سایل را همی شرم آید از جود فراوانش
هوش مصنوعی: یمین، مردی بزرگ و مورد احترام در دربار شاه بهرام، کسی است که generosity و بخشش او به حدی است که حتی سائلان و نیازمندان از بذل و بخشش او شرمنده میشوند.
خداوند جهان بهرام شاه آن خسرو عادل
که با عمر خضر داده است حق ملک سلیمانش
هوش مصنوعی: خداوند متعال بهرام شاه را که پادشاهی عادل است و به او عمر طولانی مانند خضر عطا کرده، به او اجازه داده است که مانند سلیمان بر جهان حکومت کند.
دهان مشکین شود هر گه که گوید بخت جمشیدش
زبان شیرین شود هر گه که گوید عقل سلطانش
هوش مصنوعی: هر زمان که بخت جمشید سخن بگوید، لبانش خوشبو و دلنشین میشود، و هر زمان که عقل او سخن بگوید، زبانش شیرین و دلپسند میگردد.
جهان داری که از چرخ برین بگذشت مقدارش
شهنشاهی که از روی زمین بگزید یزدانش
هوش مصنوعی: دنیا دارندهای دارد که از دایره آسمانی عبور کرده است، او کسی است که به مقام سلطنت رسیده و یزدان نیکو به او نظر دارد.
سعادت چشم بگشاده وز آن مقصود دیدارش
زمانه گوش بنهاده وز آن مطلوب فرمانش
هوش مصنوعی: سعادت این است که چشمانت را باز کنی و با دیدار او به هدفی برسید، و در این مسیر، گوشهایت را به صدای زمان بسپاری و از دستورات او پیروی کنی.
اگر گنجی بدست آرد فراهم کرده چون پروین
ز بخشش چون بنات النعش گرداند پریشانش
هوش مصنوعی: اگر کسی گنجی به دست آورد و آن را به خوبی جمع کند، مانند ستاره پروین میدرخشد، اما با بخشندگی، مانند دختران نَعش، ممکن است این گنج را از دست بدهد و زندگیاش به هم بریزد.
بکان اندر اگر صد ساله زر باشد بیک ساعت
چنان بخشد که پنداری مگر کین است باکانش
هوش مصنوعی: اگر کسی به مدت صد سال تلاش کند و زحمت بکشد، ممکن است در یک ساعت به چیزی برسد که انگار آن را با دسیسه به دست آورده است.
خهی رای تو خورشیدی که پنهان نیست تأثیرش
زهی طبع تو دریائی که پیدا نیست پایانش
هوش مصنوعی: ای شعور و اندیشهات مانند خورشیدی است که اثرش پنهان نیست و به وضوح قابل مشاهده است. همچنین خلاقیت و طبع تو مثل دریایی است که عمقش را نمیتوان دید و پایانش نامشخص است.
ز جاه ار پایه ای باشد بود پای تو برفرقش
ز بخت ار نامه ای باشد بود نام تو عنوانش
هوش مصنوعی: اگر فردی مقام و منزلتی داشته باشد، پای تو بر بالای او قرار میگیرد و اگر تقدیر او نامهای باشد، نام تو عنوان آن نامه خواهد بود.
نگردد خصم تو کامل و گر گردد چو مه باشد
که هر وقتی که کامل گشت باشد وقت نقصانش
هوش مصنوعی: اگر دشمن تو کامل شود، او همواره مثل ماه نیست؛ زیرا هر زمان که به کمال برسد، وقت نقص او نیز فرا میرسد.
از آن نیلوفری تیغت بهیجا رنگ ریز آمد
که همچون معصفر اندر شکم بست است دندانش
هوش مصنوعی: تیغ نیلوفر به رنگ زیبایی به زمین ریخته شده است و دندانی که در شکم معصفر قرار دارد، این زیبایی را بیشتر نشان میدهد.
نگردد تیغت از زخم فراوان کند و کر گردد
به از سنگین دل دشمن نباشد سنگ افسانش
هوش مصنوعی: تیغ تو از زخمهای زیاد نباید بازگردد و دشمنانی که دل سنگین دارند، با کارهای خود به زحمت میاندازند، اما در حقیقت نباید از این دشمنان ترسید.
زند مه خرگه خود را ز ابر تر مزاج آبی
مگر در منزل اول فتد قدر تو مهمانش
هوش مصنوعی: ماه که در آسمان خود را از ابرها پنهان کرده، به سختی اجازه میدهد که از مزاج آبی خود استفاده کند. فقط در خانه اول میتواند مهمان تو باشد؛ به همین خاطر ارزش تو زمانی مشخص میشود.
همیشه تا بود روی گلستان تازه و خرم
هر آنگاهی که آراید به گوهر ابر نیسانش
هوش مصنوعی: در هر حال که بهار و زیبایی گلستان برقرار باشد، هر زمانی که باران بهاری بر روی آن ببارد، جلوهای از زیبایی و شادابی را به نمایش میگذارد.
ز ابر کف گوهر بار تو روی نکو خواهت
چنان باشد که نشناسد کس از تازه گلستانش
هوش مصنوعی: از ابرهایی که گوهر باران میریزند، چهرهی زیبای تو به گونهای خواهد بود که هیچکس نمیتواند آن را از شکوفههای نو و تازهی گلستان تشخیص دهد.