گنجور

المقامة الثامنه - فی السفر و المرافقة

حکایت کرد مرا دوستی که در مودت ید بیضا داشت و در محبت رای بینا که: وقتی از اخوان حضر مشتکی شدم و بر عصای سفر متکی گشتم.

خواستم که قدمی چند بسپرم و مرحله ای چند بشمرم، تا ملالت اخوان بتعطف بدل شود و نفرت یاران بتألف بازگردد که طول اقامت موجب سئآمت است و ادمان صحبت علت ندامت.

و من لزم الاقامة فی البیوت
شکورا قانعا بقلیل قوت
یطوف و ان تطاولت اللیالی
حوالیه طواف العنکبوت
در حضر چون عنا کشیم همی
رخت سوی سبا کشیم همی
پای ازین منزل خراب و هوان
بر زمین هوی کشیم همی
وز فضای قضا زمام مراد
کس نداند کجا کشیم همی
دل ما تنگ شد ز خانه تنگ
رخت سوی فضا کشیم همی
هر که در زاد وبوم بندد دل
آن کشد او که ما کشیم همی

ناگاه بی هیچ عدت و مدت رفتن را رای کردم و اعتماد بر مرکب پای، زین ارادت بر براق اشتیاق نهادم و قدم مجاهدت در راه عراق، طبعی از اقامت ملول و عزمی در حرکت عجول.

چون فرسنگی چند از راه کوتاه کردم و در عواقب و نوائب سفر نگاه، گفتم راه را ازیاری و دار را از جاری چاره نبود.

الدلیل ثم السبیل که شرط اهم و رکن اتم در سپردن طریق بدست کردن رفیق است، مفرد دویدن سنت هلال است و تنها رفتن رسم خیال.

سفر چو جوئی همچون نجوم یاران جو
وحید و مفرد و تنها هلال وار مرو
نخست یار بدست آر پس برون نه پای
یگانه پوی مباش و خیال وار مرو

در این تفکر ساعتی بیاسودم و در سایه درختی بغنودم، چون چشم بگشادم پیری دیدم خوش نوا و لطیف لقا، بر طرفی دیگر نشسته انبان و عصا در پیش مراقب زاد و رحله خویش، پوشیده دری میسفت و با خود سخنی می گفت و در برابر وی سروی سرافراشته در چمنی کاشته، باد بهاری بر وی میوزید واز جنبش آن نسیم مینوید و پیر در وی می خندید.

گوش داشتم تا پیر سیاح چه می گوید و از آن ترنم و تبسم چه می جوید؟ این نظم در زبان داشت و این در در دهان، از جگر کباب با چشم پرآب می گفت:

یا باسق القد کم فارقت مر تحلا
قدا کقدک میالا و میاسا
کم قد هجرت و نار القلب موقدة
ناسا و کأسا و اخوانا و جلاسا
و عطلتنی خطوب الدهر معرضه
و بت لا ذنبا فیه و لا راسا
و ردنی حادث الدنیا علی وسنی
و اصبح العشق صرافا و نخاسا
هل تحت ظلک لی نوم و مستند
ام کنت آثرت حسادا و خراسا
کیف السبیل الی کیس و کأس طلی
فلست ابصر لا کیسا و لا کأسا

پس نظم تازی بگذاشت و نوای دری برداشت و این ابیات را بر زبان راند و این ترجمه در بیان آورد.

زهی عالی درختی کز بلندی
سزد گردون گردان پایه تو
بسی خورشید و ماه و ابر بوده
بباغ اندر رقیب و دایه تو
چه باشد گر غریبی مستمندی
بیاساید دمی در سایه تو
بنازد در بهشت عدن شاید
اگر طبی بود همسایه تو

چون این بیتها پرداخت و این نواها بساخت عصا در مشت گرفت و رخت برپشت، خواست که قدم بردارد مرا فرو گذارد.

آواز دادم و گفتم شیخاسیر و اسیر ضعیفکم بدین گرمی متاز که در قافله ضعیفانند و بدین حد مشتاب که در خدمت نحیفانند، از براق همت بر مرکب مجاهدت نشین، تا سست پایان کاروان از گرد موکب تو باز نمانند.

پیر باز پس نگریست و گفت ای جوان بخسب که با سایه و آب و سکون، حرکت خوش ناید مثقله بار خود بر دامن من مبند که هر دو از سیر بیفتیم.

انت فی حال و انا فی حال تو در منزل اولی و من در مرحله آخر، تو هنوز رفتن بپای و فرود آمدن بجای نیاموخته ای، در هر فرسنگ هزار خرسنگ نهاده و در هر منزل هزار مشکل افتاده است.

رفیق همدم بدست آر تا از قدم نیفتی، راس اللعب عرفان الحریف تو در طلب مراد آراسته ای و من از سر مراد برخاسته، تو مقصود میطلبی و من از مقصود میگریزم

ترا بادیه در پیش است مرا کعبه درپس، خاکیرا که حریفی بادباید، ساعتیش بردارد و لیکن زودش فرو گذارد، در دم اول بیامیزد و در دم دوم فرو ریزد که این همه کثافت است و آن همه لطافت، این همه درنگ و سکون است و آن همه حرکت گوناگون.

گفتم من دست از صحبت چون تو رفیقی در چنین مضیقی ندارم، اگر همه سیر فرسنگی است، علم و فرهنگی است، که در عام علم بخل و شح نیست و اناء فضل و هنر بی ترشح نه، افقنا فی سلوک هذا البساط و اهدنا الی سواء الصراط.

پیر گفت ای جوان منع و رد تابدین سر حد بیش نکشد قدم در نه و بگوی: بسم الله الدلیل اهادی فی ظلمات البحر و الوادی بدان ای جوان که عالم سفر عالم تجربه و امتحان است و بوته ریاضت و ابتلاء اخلاق مردان را بمیزان سفر بر کشند و از معیار سفر امتحان کنند که: السفر معیار الاخلاق عیار جوهر آدمی در بوته ریاضت سفر پدید آید

و آنکه سید عالم فرموده است که: السفر قطعة من السفر معنی این حدیث آنست که تا آتش سفر نبود، زر خالص اخلاق از پشیز ناقص نفاق جدا نشود، الا سفر حج و حرکت غزو را که موجب نجات و علت درجاتست قطعة من النار نتوان خواند.

پس معلوم شد که این آتش آتشی است که در تمیز میان زر و پشیز، هر که پای افزار سفر در پای و زیارت عالم را اعتبار و رای کرد، قدم بر فرق استقامت زد و خاک بر چهره سلامت انداخت.

از اینجاست که عزیزتر مهمان در خانقاه اهل تصوف مسافر است و سنت این طایفه است که مسافر را حکم تا آنوقت نافذ باشد که پای افزار سفر بگشاید و سفر را بحضر بدل کند.

از اینجاست که بار تکلیف در حق او بحد تنصیف باز می آید که صلوة المسافر مثنی بدان ای جوان هوشیار گرم رفتار که همه موجودات را که آفریدند در مقری آفریدند الا آدمی را که در ممری آفریدند، کن فی الدنیا کانک غریب او کعابر سبیل.

و جای دیگر فرمود که دنیا قنطرة فاعبروها و لا تعمروها، دنیا پل راهگذاران برای سفر قیامت است نه مقر اهل اقامت و ادامت، خطاب سیروا و سیحوادر قرآن و اخبار فراوان آمده است، اما نص اقیموا و لا تبر حوا هنوز مرسل و منزل نشده است.

باد سایر و متحرک روزی صدبار بجیب و آستین مقصود برسد و با زلف و جعد معشوق بازی و طنازی کند و باز خاک صبور و قور را سالها چهره عزیز بر گذرگاه سالکان باید نهاد تا روزی قدم مقصود بر وی سپرد یا گام معشوق بر وی گذرد که آن عاشق مسافر است و این عاشق مقیم.

بشکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو
چو خاک ساکن و منبل مخسب در پستی
بریده پای نه ای خاک را ندیم مشو
کلیم وار قدم بر فراز طور گذار
ز عجز معتکف سایه گلیم مشو

اما ای جوان زینهار تا نخست دست در دامن همراهی نزنی پای در عرصه گاه سفر منه، که: الواحد شیطان یعنی قالب تنها بحکم مراد شهوانی، صفت شیطانی دارد.

پس قالب مفرد بدینمعنی شیطان مجرد بود اما هم رفیقی و هم طریقی را آداب و شرایط است بیرون از آنکه هر دو هم مناهل و هم منازل باشند و مطرح رخت در سایه یکدرخت افکنند.

حقایق این علم دقیق در مخالطه آداب طریق از ابی بکر صدیق باید آموخت که در صحبت سید عالم چون عزم رفیقی غار کرد پاشنه عزیز در دهان مار کرد بخار زهر ناب از پای بجگر کباب ترقی می کرد و آواز انین و حنین رنج توقی و بزبان حال می گفت:

فلست آخر موقوف علی دمن
و لست اول معلول علی طلل
پازهر همان خورد که نوش او خوردست
و اقداح می وصال دوش او خوردست

با چندین رفق و مدارا و حلم و محابا آن سرور می فرمود لو کنت متخذا خلیلا لا تخذت ابابکر خلیلا اگر در این مضیق سفر پای افزار هیچ رفیق در گنجیدی آن صدیق بودی، الا آنکه ما را سفرهای شاق و راههای مخوف عراق در پیش است که اسب هیچ رفیق در آن میدان جولان نکند و خر هیچ یار درین مضیق بار نکشد.

سفری که گام اول من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی بود، بودن یاران سست ساق تکلیف مالایطاق بود که از یاران این بساط و فرش، رفیقی سفر کرسی و عرش نیاید

الرفیق الاعلی موسی خواست که با خضر رفیقی کند در دو گام سه دام در پایش آویخت تا در چهارم قدم دامن صحبت ببایست فشاند و آیه هذا فراق بینی و بینک بربایست خواند.

صوفی که از خانقاه بدعوت سماع رود و از عالم تفرقه بحلقه اجتماع خرامد، هر که را گوید با او رفیقی کند اما در بادیه تجرد و توکل بی معلوم و توسل قدم میباید نهاد تا معلوم گردد که ماه با تو حریفی و سایه با تو ندیمی نکند.

اذا عظم المطلوب قل المساعد

اگر مقصود طلبی تنها و وحید و مفرد و مجرد رو، که نباید این یار هم در آن یار آویزد و این دوست هم در آن پوست خیزد و الشرکة فی العیان عیب، اگر معشوق طلبی خود رفیق جستن و یار بردن سد راه استراحت و فتح باب اباحت است.

گر جوئی از ولایت انصاف دوست جوی
ورگیری از محله اخلاص یار گیر
یاران ز مار گَرزه بسی زهرگین ترند
فرمان من بکن بدل یار مارگیر

چون در اثنای آن اقدام این شرایع و احکام بر من خواند و بسر منزل آسودن و حریم غنودن رسیدیم، پیر گفت: مطیه نفس را آسایشی باید داد و مثقله سفر را از گردن و سر بباید نهاد، که منزل دراز است و راه پر نشیب و فراز چون بحکم اشاره پیر قاعده تدبیر ممهد گشت عنان قدم بکشیدیم و طناب سفر بگشادیم.

خوردنی بخوردیم وگفتنی بگفتیم و هر یک بگوشه ای بخفتیم، چون چشم بگشادیم، رفیق را آواز دادم، گام برداشته بود و منزل بگذاشته، ندانم که بماتم شتافت یا بسور، و بصیدا رفت یا بصور.

معلوم من نشد که سپهرش چه عشوه دارد؟
وز گردش زمان بکدامین زمین فتاد؟
بر وی جهان جابر غدار ظلم کرد؟
یا اختر مساعد میمونش داد داد؟

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.