المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم
حکایت کرد مرا دوستی که حق مراضعت صغر داشت و نسبت مصاحبت عهد کبر، که وقتی از اوقات که سیمای عالم غض و طری بود و بساط هامون استبرق و عبقری و ردای دمنهای کحلی و عبهری و وطای چمنهای خیری و معصفری.
در وقتی که عالم چنین رنگ و بوئی داشت و قدم همت عزم جستجوئی اتفاق را مجتاز وار طاری به آمل و ساری گذر کردم، نه بر وجه سکون و اقامت و نه بر عزم اطالت و ادامت.
گفتم تا آب آن خاک چشیده آید واین طرف بزرگوار بطرف اعتبار و اختیار دیده شود کاری عظیم و دولتی جسیم باشد، چون روزی چند مقام افتاد ناگاه حلق در حلقه دام افتاد.
سبب این بود که روزی در بازار طرائف فروشان از طوائف بطوائف می گشتم و معلمات ظرائف میگشادم و مینوشتم، ناگاه شعاع نظر بروئی افتاد که از ماه باجمال تر و از آفتاب با کمال تر و از مشتری با عتدال تر بود چون فصل بهار با هزار رنگ و نگار و چون بتخانه چین با هزار زیب و آئین
لبی پرخمر و چشمی پرخمار و قدی بیتاب و زلفی پرتاب، غره ای چون سیم خام و طره ای با هزار جیم و لام، عذاری چون بنفشه بر سوسن دمیده و عنکبوت عارضش مشک ختن بر برگ گل تنیده.
گفتم در آی که خانه عقل و رأی گرفتی و نانشسته جای گرفتی، پشت بمسند ناز نه؛ که صبر را پشت بشکست و خوش بنشین که عقل رخت بربست.
با خود گفتم که ای گل عشق، نه بوقت بوی دادی و ای صورت مهر، نه بوقت روی نهادی.
ندانستم که این جرعه را جامی درخم بود واین چینه را دامی در دم، خواستم که دیده را از نظر دوم بگردانم و لا تتبع النظرة الاولی برخوانم اما سلطان قوه نفسانی رابطه مطیه روحانی گسسته بود و شیطان شهوانی بر مسند ملک سلیمانی نشسته.
تلبیس ابلیس هوی، چون اشکال اقلیدسی مشکل مانده و پای دل تازانو در گل، دانستم که روزی چند در دور آسیا باید بود و گامی چند غمخوار آب و گیا.
با خود گفتم که با خصم معربد باید ساخت و غریم بی محابا را بباید نواخت، با این قهر و جبر بباید کوشید و شربت زهر صبر بباید نوشید.
بحیله از کار مگریز که المحتال خائن و بتکلف از عشق مپرهیز که المقدر کائن چون ساعتی اندیشه کردم و خود را شیر بیشه، زهر این حدیث نوش کردم و بدو دست آن غم را در آغوش گرفتم
این غاشیه بر دوش نهادم و عاشق وار ندا در دادم که ما این کأس زهر نوشیدیم واین درع قهر و جامه صبر پوشیدیم.
پس از کوی توکل براه توسل باز آمدم و گفتم دراین طریق بی رفیق نتوان بود و درین غار بی یار نتوان غنود، دلیلی بایستی که مارا ازین ظلمات بآب حیات بردی و ملاحی شایستی که ما را ازین غرقاب بساحل نجات آوردی که این حادثه چون جذر اصم دری ندارد و این کار چون دایره پرگاری سری نه.
من در آتش عشق در تململ بودم و با خاطر در تأمل، که آفتاب جمال و ماه کمال از مشرق وصال بمغرب زوار فرو شد.
گفتم اندر عشق تکاسل و تغافل نشاید و کاهل بد دل را جز بیحاصلی حاصل نیاید، عاشق را جان بر دست باید و مرید عشق را حلق اندر شست.
گامی چند بر باید داشت و میلی چند بباید گذاشت تا این اختر را برج کدامست و این گوهر را درج کدام، نباید که صیادی بدین آهو در نگرد و یا بازی بدین تیهو باز خورد که متاع طبله عطار در رسته بازار بی خریدار نماند.
پس در میان آن خوف و رجاء و در اثناء این شدت و رخا معشوق حاذق صادق بازنگریست، تا بداند که علت این رنگ و بوی و جستجوی چیست؟
چون امارات عشق مستولی دید و علم سلطان مهر متعالی، گفت ایها اللبیب امش رویدا و لا تأمن من النوائب کیدا باز گرد که این راه پر کلب عقور است و بازایست که این شهر پر خصم غیور.
ای آنکه در بیدای چنین غربتی و در غلوای چنین کربتی، همانا درین دام ایندم افتاده ای و در چنین راه کم قدم نهاده ای، اگر چون حرباء عاشق آفتابی نصیب خود بیابی و اگر دواعی رعنائی با محرکات سودائی جمع شده است قفای آن بخوری وکیفر آن ببری.
چون فرمان والی عشق را انقیاد نمودم، ساعتی برقدم توقف ببودم سلطان رومی روز بر ولایت زنگی شب لشگر کشید و سپاه شام از بیم عمود صبح سپرسیمین در سر کشید و خسرو سیارگان از چشم نظارگان در حجاب شد و عروس خوب چهر مهر در کحلی نقاب.
بازگشتم و دست نیاز در دامن دراز شب یلدا زدم و تا روز در دارالضرب خرسندی عشوه نقد فردا زدم.
چون زنگی شب در تبسم آمد و باد سحر در تنسم و چهره عبوس شب بر روی عروس زود بخندید و صیقل صباح زنگ از آئینه شب بزدائید.
پیش از صبح صادق برخاستم و پای افزار طلب خواستم، چون بمیقات وصل و موعد اصل رسیدم جز اثر و خیال ندیدم.
سئوال کردم که ای قوم آن مشتری که دی درین خانه و آن آفتاب که درین آشیانه بود امروز بکدام برج درخشید و نور سعادت بکدام طرف بخشید؟
گفتند شیخا ندانسته ای که ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکجا نپاید، در این کوی چون تو دیوانه بسیارند و گرد آن شمع چون تو پروانه بیشمار.
من این کئوس تجرع می کردم و با دل بیقرار تضرع، این صور بلا می شنیدم و این شور عنا میدیدم که ناگاه در میان راه پیری دیدم مرقع پوش.
سخن فروش برخاست و ندا در داد بچپ و راست، علت قلبی که آنرا عشق می گویند کراست و آن عاشق مأیوس منحوس عبوس کجاست؟
تا تعویذ دوستی که از زمین کشمیر آورده ام بنام او از نیام بیرون کنم و بر وی و مقصود وی آزمون، اگر بر مقطع مراد آید، فحکمی فی الدنیا دین و اکثر بمثابت اصابت و اجابت نرسد، فحکمه اللعن فی الدارین و الامهال احد الیسارین.
ستاننده را در این علم چهل روز مهلت است تا نمایش بآزمایش برابر شود و گفتار باختیار همسر، با خود گفتم که اینکار دشوار بی زر میسر نخواهد شد و این موکل معربد بی جعل بدر نخواهد رفت.
گفتم شیخا اگر این دلیل راه بنماید و این قفل بدین کلید بگشاید، تراست کیسه و نقدی که در وی است و دستارچه و عقدی که بر وی است.
پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه، قطعه ای کاغذ مزعفر از پارچه خرقه اخضر بیرون کشید و ببوسید و بر سر نهاد و بدست راست بمن داد و گفت: بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید یفعل مایشاء و یحکم مایرید.
بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معرت کربتها و انجلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های رنگ گرفته بستدم و بمهر برگرفتم.
هنوز بیست گام ننوشته بودم و از سر آن محلت نگذشته که، مقصود خندان با حسنی هزار چندان، چون ماه از گرد راه و چون یوسف ازبن چاه میآمد؛
چون باد سخت میدوید و چون شاخ درخت مینوید، چون مرا بدید لعل بدخشان با در عمان بسفت و بی آزرم و شرم بگفت شیخا آن آتش دیرینه در زوایای سینه همچنان متمکن است و یک ساعت از پی لذت خلوتی و سلوتی ممکن؟ گفتم خه خه، علیک عین الله، بیا و در دیده بنشین، که در زمین جای تو نیست.
چون ناز معشوق و نیاز عاشق در پرده ساز دراز شد، چون گل و سوسن دست در گردن یکدیگر آوردیم و چون خوید و لاله و نبید و پیاله چنگ در دامن یکدگر زدیم.
رقبا و نقبا را چون حلقه بر در و حساد رادست بر سر بماند، عزم حرکت باقامت وادامت بدل شد و اسباب نشاط بی عیب و خلل چنان افتاد که، شغلنی الدر عن البر و الهانی الطرب عن الطلب.
تا بعد ماهی ناگاهی بگوشه هنگامه پیر رسیدم او را هم بر آن صناعت و بضاعت دیدم، چون چشم بر من افکند بآواز بلند گفت رحم الله امراء یرعی حقوق الاخاء و یذکر الاخوان فی الشدة والرخا ویجازی الاحسان بالاحسان فان حسن العهد من الایمان خدای تعالی بیامرزد کسی را که چون باصایل وصل برسد وسائل اصل را فراموش نکند و شربت مصفا بی اخوان صفانوش ننماید.
در اثنای این عبارت، از دیده دزدیده بمن اشارت کرد، چون دانستم که این سخن بامن می گوید و این نوال از من میجوید کیسه از نقد بپرداختم و آنچه بود بوی انداختم.
گفتار او را تحسین تصویب کردم و خلق را بر استماع سخن وی تحریص و ترغیب، چون هنگامه عامه بگذاشت عصا و انبان برداشت ساعتی بر پای رأی میزدم و در عالم معامله دست و پای، چون از هم بازگشتیم من در دریا نشستم، او در بیدا و من بچین رفتم او بصنعا.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.