المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند
حکایت کرد مرا دوستی که در شدائد ومکائد انباز بود و در سرایر و ضمایر همراز که وقتی از اوقات بحکم تقلب اشکال آسمانی و تغلب احال زمانی قطرات باران نیسان از بلاد خراسان کم شد و چشم ابر بهاری چون چشمه خورشید بی نم آسمان منبسط طبع صاحب قبض گشت و سحاب از بیمایگی باریک نبض.
در سرشت سحاب وهاب جز شحی نماند و چشم بیرحم غمام را ترشحی نه، چشمه های آب نیستان از خاک بسته و جسم های خاک بستان گسسته گشت و راه سیلاب گردون از بسیط هامون بسته شد.
عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد، اشکال افلاک اخضر در احوال خاک اغبر ظاهر شد، نه بایان گلها را صباغی کرد ونه باد بستان را دباغی
صحن بساتین و عرصه زمین چون معلول مستسقی عطشان بود و چون محموم محرور ظمآن بقراط ابر بر عطش صبر می فرمود و در احتماء صدق میافزود تا حال بدانحال رسید و کار بدانجا کشید که عقل در آن متحیر شد و وجود طعام و شراب متعذر
پس حلول این اهوال و حول این احوال چنان تقاضا کرد و این معنی ادا که هر کسی در تمحل توشه ترحل بگوشه ای کرد که در مجاعت باد روزه با قناعت دریوزه نتوان ساخت که این نکبتی است تام در ذریه آدم (ع) ما جعلنا هم جسدا لا یأکلون الطعام.
من نیز در موافقت جماعت جای بپرداختم و از انبان و عصا اسباب استطاعت ساختم، بند خرسندی بر دل نهادم و روی از خانه بمنزل، شیطان نفس را بند کردم و عزم سفر سمرقند.
پیش از آن از سالکان آن دیار و ساکنان آن مزار حکایت آن شهر بزرگوار شنیده بودم و از اندک بسیار آن پرسیده، ماؤها راح و نسیمها ارواح و صباحها لخلخلة و رواحها للسلوة صباح و فیها حسان ملاح بسمع من رسیده بود که تیغ زبانان سمن خد وکمان ابروان تیز قد، از آن خاک خیزند و خون عاشقان بدان اسلحه در آن مسلخه ریزند.
با خود گفتم که قدما ضؤ این تباشیر چرا نهفته اند و در وصف این ازاهیر جنة ترعاها الخنازیر چرا گفته اند؟ که در گفت علما لغو نشاید و در مثل قدما سهو نیاید، پیراسته ای بدین آراستگی و آراسته ای بدین پیراستگی، این چه اعلام و تنبیه است واین چه تمثیل و تشبیه؟ باز گفتم که این مثل بیهوده نیست واین سخن ناآزموده نه.
تا روزی بحسن اتفاق در نشر و طی آن اوراق رسیدم بسر طاقی، هنگامه ای دیدم آراسته و خروشی برخاسته، جمعی از عد بیرون و خلقی از حد و حر افزون.
پیری در لباس پلاس ندا در داد که ایها الناس ابتغوا فضل الله و مرضاته و اتقو الله حق تقاته، ای راندگان تربت واین خواندگان غربت و ای و طوفان بلاد و صرافان عباد، و ناقدان نیک و بد و خازنان عقل و خرد
ببخشائید بر کسی که بی عزیمت روزه دار است و بی مصیبت سوگوار بدان خدای که خبایای سرائر در زوایای ضمائر بداند و مغیبات مستور در شب دیجور برخواند، که این مقام اختیاری نیست و این مقام جز اضطراری نه، وقت باشد که شیر شرزه از مرداد طعمه سازد و باز سپید با فضولات شکنبه سازد.
ای چه کوزه های رنگین و آخورهای سنگین است، صدفی بدین شگرفی و در وی دری نه و شهری بدین بزرگی و در وی حری نه، دستارهای نغز و کله های بیمغز، رسخارهای رنگین و دلهای سنگین
مصر جامع و خلق سامع چگونه باشد شهری که در وی یک خطیب و قاضی باشد بکفر و شرک راضی باشد؟ و آنکه مؤدب و محتسب باشد بضلالت و جهالت منتسب بود؟
در هر قدمی کلاه مغانه و در هر گامی زنار بیگانه، با جهودان هم پیاله و با گبران هم نواله، بدانید ای غربای شهر و نجبای دهر که طالع این کبر وحسد برج اسد بوده است و بوقت تمهید این واقعد و تشیید این اساس زحل بوی نظار بوده و مریخ کواکب بر نحسی پیوسته و اتصالات ثواقب سعد گسسته
اسبابب نحوست فراهم و دواعی عقوق محکم خاک این خطه با خون خلق آمیزشی دارد و آب این شهر در مجاری حلق آویزشی، ظباء این بیشه گرگ و شیر است و باران این بهار تیغ وتیر، غربت در این شهر محض کربت است و ریختن خون غربا بنزدیک این علما عین قربت.
پس چون شکایت پیر بدین نهایت رسید واین تقریع بغایت کشید جوانی صیرفی بند کیسه بگشاد و مشتی اشرفی بوی داد وگفت ای پیر خوش حکایت و ای مرد صاحب شکایت تا درین شهری ما را با تو نان و همیان در میان است و حکم تو بر سود و زیان من روان و خانه آن تو و ما در فرمان تو، بساط شکایت در نورد و ازین حکایت برگرد.
که در حرمان غواص دریا را خیانتی نیست و در نایافتن صید بیدا را گناهی نه، وقت بود که از آفتاب روشنائی نیاید واز مشک ناب بوئی نزاید.
آزاده آن بود که در شدائد صبور بود و در وقایع حمول و در مکائد جسور، الکریم حمول و الئیم خمول چون حرارت این سخن بدماغ پیر رسید.
این ورق بنوشت و ازین سخن درگذشت باعتذار و استغار پیش آمد و گفت ای جوان جواد وای مفخر بلاد هذا نداء محموم و صداء مهموم و نفثة مصدور سخن مرد رنجور در سمع خردمندان مقداری ندارد و در پله کریمان اعتباری نه.
آتش مجاعت چون برافروزد خار قناعت بسوزد، مرد چندان قنوع باشد که در آتش جوع نباشد تجویف این ترکیب عذرخواه این تشبیب است وجزاء این قالب مستغفر این شرح و تقریب، جوف ابن آدم لا یملؤها الا الرغام و لا یشبعها الا الثغام.
پس گفت چه گویم در شهری که دیار خیر و طاعت است و مزار اهل سنت و جماعت مائها نمیر و ترابها عبیر از خاک او نسیم علم آید و از هوای او مدد روح افزاید در ساحت او راحت خلد برین است و دی و بهمن او بهار و فروردین.
باره او اسلام را حصن حصین است و بر خاک او غرفات حورالعین و رجال او غزاة حوزه دین، ایوان نگاران بزمند ومیدان سواران رزم.
آفرین بر شهری باد که معده در رسته او بآرزو نرود و در بازار معامله او خیانت ترازو نبود، اثقال او بمثقال برنکشند وعیار او بمعیار نسنجند.
دستها از پی کاستی مکیال مقدر است و زبانها از پی راستی معیار معیر، شمرده میستانند و ناشمرده بسائل می رسانند، معدود می گیرند و نامعدود بعائل می دهند.
چون شقاشق شیخ در حدائق حقایق بدین مضایق و دقایق رسید، سرد مزاجان سمرقند خوی کردند و هر یک خود را در سخاوت حاتم طی، پیر خوش نوا را ساز و نوا بدست آمد و از بالای هنگامه بپست.
در میان آن جمع با شکوه و خلق انبوه چون شهاب بدوید و چون سیماب بپرید، چون روی برتافت بادش در نیافت و معلوم نشد که عنان بکدام جانب تافت
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.