المقامة السادسة عشر - فی حکومة الزوجین
حکایت کرد مرا دوستی که محرم راحتها بود و مرهم جراحتها که: در اوایل عهد شباب که موی عارض چون پر غراب بود و ریاض و بیاض عذار در جامه احتساب
خورشید کودکی قصد دلوک داشت و عارض در آن مصیبت جامه سوگ، دایره عذار هنوز قیری بود و رنگ رخسار خیری، هنوز مشک با کافور نیامیخته بود و سمن بر برگ گل نریخته.
در غلوای این غوایت و در بدایت این عنایت خواستم سفری کنم و در اطراف عالم نظری، در بسیط هامون بپویم و در ربع مسکون سرسافروا تصحوا را باز جویم
بر بساط بوقلمون گام بگام بگذرم و رجال عالم علم را نام بنام بشمرم، باز وار بآشیانه کریمان پرواز کنم و از آستانه لئیمان احتراز نمایم
بیقین نه بتخمین بدانم که طعم کئوس غربت چیست و مزاج خاک هر تربت چه؟ که برگرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان کله مصاف پیوستن کار لنگان و بی فرهنگان است.
مرد تا با حوادث در کر و فر نشود صاحب قدر و فر نشود و تا بینوائیش در بدر نتازد، عالمش در صدر ننوازد.
این معنی بر زبان میراندم و این ابیات بر می خواندم.
یک دو رفیق را آگاه کردم و روی عزیمت براه آوردم، چون کأس شراب در هر کامی منزل و از هر زمینی چیزی حاصل می کردم، تا چون راهی دراز بریدم در بلاد اهواز رسیدم.
مسکنی دید مرتب و ساکنانی یافتم مهذب ومجرب، غربای بسیار وادبای بیشمار، مساجد معمور و معابد مشهور، زاویه های اوتاد وابرار و خاکهای مهاجر وانصار، مردمانی همه برسنن استقامت و در لباس سلم و سلامت
بر مطیه نفس رنجور ببخشودم و روزی چند بر آن شهر مشهور بیاسودم و از حال علمای شهر میپرسیدم و بر کنه فضل هر یکی برمیرسیدم تا از ثقات روات شندیم که در این شهر قاضیی است متدین و در علم و ورع متعین، فضلی عمیم دارد و خاندانی قدیم، با این همه لابجوده یفتخر و لا بعوده یبتخر اگر چه در ابوت هاشمی الاصل بود در فتوت عصامی الفضل.
با خود گفتم با این قاضی ائتلاف دارم و خود را از دیگر صحبت ها معاف، که مرد غریب را از تعلق صدری و تملق صاحب قدری چاره ای نبود، تحفه ای بدست کردم و روی بسرای قاضی آوردم.
چون بدان حریم حکومت و مقام داوری وخصومت رسیدم قاضیی دیدم با شکوه و طایفه ای انبوه، حجاب از میان برداشته و طریق ترفع فرو گذاشته، سخن و ضیع و شریف و قوی و ضعیف می شنید و در هر یک برابر می نگرید و شریح وار در قطع خصومات می کوشید و حیدر وار واقعات حکومات را میبرید.
در اثنای مکالمه و مخاصمه هر ساعتی کرامتی می فرمود و لطفی میافزود و بر سر جمع می ستود و از صورت حال می پرسید و از اقامت و ارتحال برمیرسید.
ما در صف مساهله و مسامحه بودیم که در میان جمع مردی و زنی دیدیم درهم افتاده، هر یک از عرض یکدیگر می چشیدند و گریبان جدال یکدیگر می کشیدند، پرده حیا از میان برداشته و راه آزرم و شرم فرو گذاشته.
خلقی برایشان در نظاره و عالمی در کار ایشان عاجز و بیچاره، همچنان بآویز و ستیز و مشغله و رستاخیز پیش قاضی رسیدند و بساط خصومت باز کشیدند، قاضی بانگ برایشان زد که این لجاجت و سماجت چیست و این تحرک و تهتک از پی کیست؟
مگر این خصومت در خون خطیر است یا در مال کثیر سخن بحرمت شنوید و گوئید و لجاج بیهوده مجوئید که لجاج بیهوده شوم است و خصومت پرخیره و لوم
مرد گفت: ایها القاضی ان امری اشد الامور و خصمی الد الجمهور مردی ام که شعار کربت دارم و حق غربت، از بلاد یمن و حجازم و درین دیار غریب و مجتاز حقوق من واجب رعایت است و ذات من لازم عنایت و رضا و سخط من موجب شکر و شکایت.
مردی ام در هنر صاحب بضاعت و در ادب صاحب صناعت و مستظهر بسرمایه قناعت، از خیر این برزن محروم و در دست این زن مظلوم، قاضی گفت ای مرد غریب ادیب واز هنر صاحب نصاب و نصیب، سخن خویش بگوی و مراد خود بجوی و بگوی آنچه گفتنی است و بپوش آنچه نهفتنی است، که تا علت با طبیب نگوئی علاج نداند و تا نبض بوی ننمائی مزاج نشناسد.
مرد گفت ای بحر بی غور و ای حاکم بی جور دانسته ای که الخدعة بدعة و الاغترار اضرار این زن مرا بطمع طمعه در دام افکنده است و زهر بجای نوش در جام، گندم فروخته است و جو عوض داده، کهنه تسلیم نموده و نو و عده نهاده، بجای همیان انبان در میان نهاده است و بجای سوراخ سوزن در روزن گشاده است
در ناسفته گفته است و سفته بوده است و راه امن وعده کرده بود و آشفته بوده است، شرط سم خیاط کرده سم رباط آ مده است و قرار بر حلقه خاتم کرده خرقه ماتم در میان نهاده است، غبنی است معین و جرحی است مبین، ترقیع را در وی راهی نیست و تقریع را در وی گناهی نه.
اگر خواهی که بدانی بعین الیقین، دست در او کن و ببین تا حقیقت عیان شود که بیهوده نمی گویم و نابوده نمی جویم، چون مرد سخن خویش تمام کرد، قای روی بخصم آورده و گفت ای زن این چه بد معاملتی است و بی مجاملتی لا تبع ما لیس عندک و لا تضرب من لم یکن عبدک
در تغدیر و تزویر چرا کوشی و چیزی که نداری چرا فروشی؟ نکال و انکال بر تو واجب است و غرامت و ملامت بر تو لازم، تا حق بباطل نپوشی و دریده بجای درست نفروشی
زن گفت ای حاکم خطه مسلمانی لا تقض لاحد الخصمین ما لم تسمع کلام الثانی این دعوی را روئی و رائی باید واین تهدید و وعید را گناهی، آنچه این مرد می نماید حالیست مستنکر و آنچه می گوید قولیست منکر که البینة علی المدعی و الیمین علی من انکر
این گفته ها همه تصویر است و این سفته ها همه تزویر، من از گل در غنچه پاکیزه ترم واز در در صدف دوشیزه تر، هیچ دستی بدر یتیم من نرسیده و هیچ الفی میم من ندیده است، امانتی است ناگشاده و پیرایه ای است مهر بر نهاده
حجره ایست درش بمسمار بسته و حقه ایست سرش استوار کرده، هیچ حاجی بگرد این کعبه طواف نکرده است و هیچ غازی در آن ثغر مصاف نکرده
کاه را در آن راه نیست و موی را در آن روی نه، چون چشم بخیلان تنگ است و چون روی کریمان بی آژنگ، هیچ یک درین راه نرفته است و هیچ مسافر درین پناه نخفته است.
اگر خواهی خود را بی اشتباه کنی، دست اندر کن و نگاه کن، لیکن ای قاضی این عیب از جای دیگر است و این لنگی از پای دیگر، بی الماس در نتوان سفت و بی آلت با جفت نتوان خفت
خیاطت اطلس را سوزن پولاد باید و تثقیب عاج را خراط اوستاد، آلت چون پنبه و پشم در دنبه و یشم کار نکند و خلال دندان در سینه سندان نرود و مزراق چوبین در ورقهای آهنین نشود.
چون حرارت این کأس و مزازت این انفاس بقاضی رسید چون گل در تبسم آمد و چون باد سحر در تنسم شد که قاضی اهواز آن کاره بود و از قضات روسپی باره آب از دهانش بگشاد و قلم از دست بنهاد و گفت ای کذاب لئیم و نمام زنیم سبحانک هذا
بهتان عظیم را وی حکایت گفت: که من در دهشت این مخاصمه و حیرت این مکالمه بماندم و گفتم: ایها القاضی اصلح بینهما با لتراضی، که هر دو سحبان کلام اند و اعجوبه ایام، چون قاضی را نقش این فصاحت روی داد وگل این ملاحت بوی
قسطی از بیت المال بیرون کرد و بشوی و زن داد، از قاضی چون تیر خدنگ پریدند و چون غنچه در یکدیگر می خندیدند، با شادی همراز گشتند و خوشدل باز بعد از آن ندانم که در کدام زمین رفتند و در کدام خاک خفتند؟
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.