المقامة الخامسة عشر - فی العشق
حکایت کرد مرا دوستی که در خطرهای شاق بامن شفیق بود و در سفرهای عراق بامن رفیق، بحکم آمیزش تربت و آویزش غربت با من قرابتی داشت، سببی نه نسبی و نسبتی داشت فضلی وادبی نه عرقی و عصبی.
گفت وقتی از اوقات که دوره ایام صبا چون نسیم صبا خوش نفس بود و عهد جوانی چون قدح زندگانی بی خس، من از راه مهر با یاری پیوندی داشتم و از سلسله عشق بر دل بندی.
بحکم آنکه سیاحت این بیداء ندانسته بودم و سباحت این دریا نیاموخته، گاه در حدایق وصل نوائی می زدم و گاه در مضایق هجر دست و پائی، که تن در کوشش کار با کشش یار خونکرده و حمالی مثقله عشق نمی توانست و کیالی خرمن صبر نمی دانست ناگاه عشق دامنگیر و گریبانگیر شد.
دل اسیر گشت و نقطه جان هدف تیر تقدیر شد، دل شحنه طلب می کرد دست آویز را و جان رخنه می جست پای گریز را، طبع هنوز در دام خام بود، جز با وصال عشق نمی دانست باخت و دیده هنوز در کار نوآموز بود، جز با خیال نمی توانست ساخت، گیتی بخاصیت عکس عشق یکرنگی داشت و عرصه میدان عالم تنگی.
دل مربع وش در آغوش بلا خوش بنشست و دست قضا پای خردمندی بسلسله خرسندی ببست، غریم بیمحابا دست از دامن مدارا بگریبان تقاضا برد.
با خود گفتم که این خود نه قضائیست که با وی بتوان آویخت و این نه بلائیست که از وی بتوان گریخت، شربتی است چشیدنی و ضربتی است کشیدنی، منزلیست سپردنی و راهیست بسر بردنی.
چون سائس عشق والی شد و سلطان مهر مستولی و در هفت ولایت نقش سکه و خطبه بنام او شد و ملک و دولت بکام او وصاحب صدر محبت در حجره دل رخت بگشاد والی عشق در بارگاه جان تخت بنهاد و هر یک از اخوان صفا و اصحاب وفا برحکم آن مزاج نوعی علاج میفرمود و هیچ سودمند نبود:
تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید خبر یافتم که در بیمارستان اصفهان مردیست که در طب روحانی، قدمی مبارک و دمی متبرک دارد.
دلهای شکسته را فراهم می کند و سینه های خسته را مرهم می نهد، در شام و دمشق تعویذ عشق از وی ستانند و از مشرق تا مغرب شربت این ضربت از وی می جویند، گفتم در اینواقعه که مراست قدم در جستجوی باید و وزبان در گفتگوی و آنچه متنبی گفته است:
نه شکایت فصل است، نه حکایت وصل و آنچه من می گویم اینست بیت:
چون این عزم جزم کردم با رفیقی چند باصفهان رفتم و بوقت وصول و نزول آفتاب در شتاب دلوک بود و شب در ثیاب سوک با رفیقان بی توشه، بگوشه ای باز شدیم و یعقوب وار در بیت الاحزان به نیاز شدیم
تا روز در آن شب یلدا عید فردا را دیگ سودا می پختیم و ثریا را رقیبی میآموختیم و جوزا را طبیبی، تا بعد از تفصی پاسهای قهر و تجرع کاسهای زهر، رایات خورشید راسخ و احکام شب بآیات روز ناسخ گشت، آفتاب منیر از فلک اثیر بتافت و سیاه باف شب حله صبح ببافت.
چون سلام نماز بامداد بدادم روی ببیمارستان نهادم، طبع مشتغل قدم را یاری می کرد و عشق مشتعل مشعله داری، چون بحدیقه کار و نقطه پرگار رسیدم جمعی دیدم در زی تصوف بقدم توقف و طایفه ای دیدم بلباس اخیار در بند انتظار.
چون قامت خورشید بلند برآمد شیخ از حجره بدرآمد عصائی در مشت و دواجی بر پشت، گوژتر از هلال و سیاه تر از بلال در نهایت ضعیفی و غایت نحیفی بآوازی نرم و نفسی گرم بر قوم بسلام مبادرت کرد و بتحیت اهل اسلام مسارعت نمود.
پس چون لحظه ای بیاسود گفت کراست در عشق سئوالی و درین باب اشکالی، بگوئید و درمان خود بجوئید، که کلید واقعات و خیاط مرقعات او منم، مبهم او بر زبان مکشوف است و مشکل او ببیان من موقوف.
پس روی بمن کرد و گفت ای جوان پیشتر آی که تو بدل از این قوم مفتون و مجنون تری و از این جمع معلول ومقبول تر، مرحبا بک و بامثالک فاخبر نا عن حالک اگر صاحب آفت قالبی فما نحن بک فاجعون و اگر معلول بعلت قلبی فانا الله و انا الیه راجعون.
گفتم درین معنی سقراط معین و مغیث توئی و بقراط تسکین این حدیث تو، گفت شجرات از ثمرات شناسند و عاشق را بعبرات دانند، اختلاف احوال خود باز نمای و پرده از روی راز خود بگشای تا اصل بسط و قبض از قاروره و نبض معلوم شود، گفتم دیده ایست بی خوابی و دلی پرتاب، لونی است متغیر و طبعی متحیر و قلبی متقلب و شوقی متغلب.
گفتم ای صبح صادق چنین شبها و ای طبیب حاذق چنین تبها، خواه بتیغ قطیعت پی کن و خواه بداغ صنیعت کی یکراه این طومار تیمار را بدست کفایت طی کن.
گفت ضیعت اللبن فی الصیف و ترکت العصا بالخیف پای افزاری که بچین گذاشته ای بفلسطین میجوئی و عصائی که بسمرقند نهاده ای بخجند میخواهی؟
بدانکه عشق صورت جبر است که بیصبر بسر نشود و عشق جبری با سرمایه بیصبری راست نیاید، پس کأس دیگرگون در داد و اساس دیگر گون نهاد و گفت بباید دانستن که عشق را دو مقام است ومحبت را دو گام، صوفیان را مقام مجاهدت است و صافیان را مقام مشاهدت.
عاشق صوفی صاحب رنج است و محبت صافی صاحب گنج، صوفی دائم در زیر بار است و مرد صافی در بر یار، صوفی در رنج جگر می خورد و صافی از گنج بر می خورد بحکم آنکه در عشق دوئی نبیند و منی و توئی نداند
عشق با نفس همسان نشود و نفس با عشق یکسان نگردد، که عشق با دل پیراهن و پوست گردد مرد با خود دشمن و دوست، نفس عاشق و عاء معشوق گردد و پوست محب و طاء محبوب، مرد گرم نفس راکار با نفس افتد و نفس محل مجاهدت است چنانکه گفته اند:
و دیگری هم درین معنی گفته است:
و دیگری هم درین معنی گفته است،
و باز دیگری هم درین معنی گفته است.
اکنون کنوز و رموز تعلق بمقامات اهل تصوف و خداوندان رنگ و تکلف دارد، باز صافیان مجرد و پاکان مفرد از این همه رنگها آزادند وبا این همه غمها دلشاد، ایشان صورت و قالب نگویند واز معشوق رخ و زلف و لب نجویند.
حضرت روح ایشان را در دارالملک فتوح است و دور شراب ایشان درین صبوح که ایشان را درین عشق سر و همیان در میانست و عروس محبت در حجره و حجر ایشان، چون در میان جدائی نبود عاشق را چندین عناء و شیدائی نبود که آنجا که ائتلاف ارواح اصل است عالم عالم وصل است
صورت معشوق در حجرالاسود سینه شان منقوش است و صورت محبت در قالب ایشان منقور ونقش محبت بر ورق الابیض دیده ایشان مسطور.
و دیگری هم درین معنی گفته است:
پس گفت ای جوان غریب درین قفس عجیب چون افتادی؟ کدام چینه ترا صید کرد و کدام طعمه ترا قید؟ بدانکه عشق سه قدم است: اول قدم کشش است، دوم قدم کوشش، سوم کشش.
از این سه قدم دو اختیاریست و یکی اضطراری، در قدم کشش هم صفت مار باید بود که بی پای بپوید و بی دست بجوید و در قدم کوشش هم نعت مور باید بود که چون داعیه عشق او را در کار کشد، به تن بارکشد و قدم کشش نه قدم اختیاریست بلکه اضطراریست که سلطان عشق متهم نیست و خون عاشقان محترم نه.
ای جوان ندانسته ای که حجره عشق بام ندارد و صبح محبت شام نه، عشق قفسی است آهنین و تنگ، نه روی شکستن و نه روی درنگ، با اینهمه نبض و پیشاری پیش آر تا بنگرم که کارد باستخوان رسیده وعلت عشق بجان کشیده است یا نه؟
دست بوی دادم، گفت ندانسته ای که نبض عاشقان از دست نگیرند از دل گیرند، آب پیش داشتم گفت نشنیده ای که آب محبان از دیده مشاهده کنند، مجسه بوقلمون عشق دیگرگونست، و امارت علت عشق از آب دیده و آتش سینه است نه از رنگ آبگینه.
چون تنوره مقامه شیخ بتفت و این سخن تا بدین جای برفت، زبان از سئوال عشق خاموش کردم و افسانه عشق فراموش، دانستم که آستانه عشق رفیع است و حضرت محبت منیع.
دست درکشیدم و دامن درچیدم چون این کلمات تامات و الفاظ طامات استماع کردم، پیر را وداع کردم، بعد از آن ندانم تا چنگ نوائبش کی آزرد و نهنگ مصائبش چگونه خورد.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.