المقامة العاشرة - فی العزا
حکایت کرد مرا دوستی که در دوستی بیریب بود و در مکارم اخلاق بی عیب، که وقتی از اوقات شجره جوانی بثمره امانی آراسته بود و چمن عهد صبی بنسیم صبا پیراسته
شب شباب هنوز غسقی داشت و زمان کودکی نمطی و نسقی، هنوز مشک و عنبر عارض بکافور عوارض ملوث نشده و حلل جوانی بعلل پیری مروث نگشته بود.
اندیشه افتاد که عزم غربتی کرده آید و گذر بر هر تربتی کرده شود، در گرد این کره ارض ذات الطول و العرض بقدمی پوینده و همتی جوینده نظری و سفری اختیار افتد.
درین معنی بطالع مولود و قرانات مسعود بازگشته، بعد از نماز استخارت و دعوات استجازت این معنی مخمر و مشمر شد.
چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم، روی بخطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آندیار غنوده.
گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین، بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم، تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده.
اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند، چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند.
هنوز از دور خواب کاسی نگشته و از مدت پاسی نگذشته بود که خروشی انبوه وجوشی با شکوه برآمد، صد هزار آواز متخالف و نعره مترادف از زمین آنشهر بآسمان میرسید و نفیر خلق از قرار فرش بمدار عرش می کشید.
کس ندانست که موجب آن خروش چیست و مهیج آن فتنه و جوش کیست؟ تا آنزمان که آوازه اقامه و اذان باسماع و آذان رسید و زنگی شب لب برداشت و شباهنگ رخت از منزل شب بگذاشت.
درهای شهر بگشادند و خلق روی بدروازه نهادند، پرسیدم که آن چندان خروش در پرده شب دوش چه بود؟ گفتند امروز در این شهر مصیبتی است عظیم و ماتمی است جسیم که آنکه مقتدای این ولایت و پیشوای این امت بود دوش شراب اجل نوش کرده و از دار فنا بخطه بقا نقل نموده.
این جوش و خروش بدین قطیعت است و این بانگ و نفیر بدین ضجیعت بآستین آب از روی رفته شد و انالله و انا الیه راجعون گفته آمد، با خود گفتم نخست باستقبال این غم و حلقه این ماتم باید رفت و حق گزاری باید کرد و مسلمانان را یاری.
این آسیب بهر آستین و جیب خواهد رسید و این منادی بهر کوی و وادی بر خواهد آمد، پس واجب و نافله با اهل قافله فرو گذاشتم و بدریافت آن مصیبت بشتافتم و بدیدن آن تربت رای کردم و خود را در آن صف ماتم جای دادم.
جمعی دیدم نشسته و ایستاده و عمامه خواجگی از سر نهاده، جزع و فزع و خروش و جوش از میدان سمک بایوان سماک رسانیده.
آسمان در آن ماتم جامه فوطه کرده و مردمک چشم در آب غوطه خورده، خاک اقدام تاج فرقها شده و خون دیده ها غالیه رخسارها گشته، چون آوازها بغایت رسید و آن نفیر و زفیر بنهایت کشید.
آن حادثه از حادثه احد و حنین درگذشت و آن مصیب از مصیب حسن و حسین زیادت گشت، پیری صاحب دلق از میان خلق برپای خاست و عروس زبانرا بزیور سخن بیاراست و این ابیات بر زبان راند:
مسلمانان این چه عویل طویل و آواز دراز است که از شما بحضرت بی نیاز می رسد؟ بکاء کبکاء المجوس فی الناووس و عویل کعویل العلیل من الغلیل خروش از ستمکاری درست آید و نفیر از بدکرداران راست نماید و اگر ظلمی می رود بامیر عادل شهر برباید داشت تا باز دارد و اگر جوریست با شحنه ولایت بباید گفت تا رفع کند.
نه نخستین جنازه ای است که از دروازه جهان بیرون شده است و نه اول تابوتیست که از بیوت فنا بحانوت بقا نقل کرده است و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل آنرا که آدم و عالمیان را بطفیل وجود وی بر مائده حیات بنشاندند
این شربت بدادند و این نام بر وی نهادند که انک میت و انهم میتون آدم که مطلع تخلیق بود در مقطع این تفریق گداخته شد و محمد (ص) که خاتم این کار بود از شرف این کار برانداخته شد و ابراهیم (ع) که قدم خلت او بر مفرش آتش بود حلق درین دام آویخت و سلیمان که زین نبوتش بر کتف باد نهاده بود ازین حادثه نتوانست گریخت.
نوح(ع) هزار سال بزیست و نزیست و لقمان اندر هزار سال بماند و نماند، یعقوب (ع) درین واقعه دست از عشق یوسف بداشت، یوسف (ع) درین حادثه زلیخا را بگذاشت.
مجنون چون بر سر این کوی رسید نام لیلی فراموش کرد، وامق چون درین تیه افتاد از ذکر عذرا خاموش گشت، لکل امری یومئذ شأن یغنیه، آفریننده در آفریده خود تصرف کرد چه غم و تأسف واجب آید
و بخشنده در بخشیده خود حل و عقد فرمود چه جوش و خروش لازم آید، چرا آرام نگیرید و باندام نباشید؟ چرا شیطان طبیعت را مقهور سلطان شریعت ندارید و حل و عقد امانات را بامانت نهنده باز نگذارید؟
پس چون نظم درر برانداخت و این فصل بپرداخت، صف آن ماتم بیخروش گشت و دیگ مصیبت کم جوش، غرماء شریعت گریبان طبیعت بگرفت و سکون و آرامی و مخرجی و انجامی پدید آمد.
پیر گلیم پوش برهنه دوش را هر کس ثنائی و مرحبائی می گفت، چون ساعتی تمام ببود و جمع از آن خروش و جوش بیاسود و حواس متحرک ساکن گشت و دلهای مضطرب بیارمید.
پیر متفکر هم در آن گوشه نشست و زبان از گفت بربست، طبع را از فکرت نواله میداد و زبان را بخاطر حواله می کرد، گوشها منتظر آن فصاحت و ملاحت مانده بود و دلها بسته آن راحت و استراحت شده، پس پیر بعد از تأمل بسیار ساعتی بقوت بضاعتی که داشت آواز فصیحانه برداشت و گفت:
پس از غرر نظم بدرر نثر آمد و گفت ای مسلمانان این چه آتش بود که بدین زودی افسرده شد و این چه شکوفه ای بود که بدین آسانی پژمرده گشت؟
شما ندانسته اید که مرگ علماء ثلمه دین مسلمانی است و بالاترین حادثه آسمانی، هر عالم که از عالم عدم در عالم قدم مجاهدت نهاد، از رحلت و هجرت او انهدام کشوری و انهزام لشگری باشد، که هزار کلاه مرصع در شارع مرگ مقطع و متلاشی گردد
آن وزن ندارد و این قدر نیارد که گوشه ریشه دستار عالمی را حرکت و تشویشی افتد که رفتن یکتن دیگر است و رفتن یک انجمن دیگر، وفات انسانی دیگر است و وفات جهانی دیگر.
زنهار زنهار که این آتش باید سالها منطفی نشود و این اشگها باید بعمرها مختفی نماند، وفای دوستان در چمن و بوستان هر کس نگاه نتواند داشت، هیهنا تزل الاقدام.
درین وفا و عهد بجد و جهد بباید کوشید، این کاس در تداول است و این نواله در تناول و این نداها بهمه گوشها رسیده است و این قدح لبها چشیده.
پس پیر دست بدعا برداشت و افسانه عزا بگذاشت، چون حلقه آن ماتم گسسته شد و صف آن اجتماع شکسته گشت، هر کس بخانه و آشیانه ای رأی کرد.
من جستن پیر را بساختم، چون باد و چون آب بهر جانب بشتافتم و بهر طرف بتاختم از آن پیر فصال نفس وصال نیافتم، اگر چه در جستن موی بشکافتم.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.