المقامة الحادی عشر - فی السیاح و المعمی
حکایت کرد مرا دوستی که در مقالت صفت عدالت داشت و در معاملت نعت مجاملت که وقتی از اوقات بحکم عوارض آفات با رفیقی اتفاق کردم و عزم سفر عراق.
خواستم که آن سعی باطل نشد وآن سفر از فایده عاطل نگردد، بهر شهری که میرسیدم طلب اهل معانی می کردم و بنیت اقامت، نماز چهارگانی می گزاردم تا از غلوای شوق و عشق نزول کردم بخطه دمشق.
دیدم شهری آراسته تر از سینه زاهدان و پیراسته تر از زلف شاهدان، چون عارض حوران پرنور، چون جیب عروسان پر بخور
با خود گفتم که اگر بشتافتی بیافتی و اگر بدویدی برسیدی، انبان طوافی بنه که همیان صرافی بدست آمد، برو که این صورت زیبا بی معنی نبود و این خطه عذرا بی حاتم و معنی صورت نبندد.
چون گامی چند برداشتم و رسته و صنفی چند بگذاشتم، جمعی دیدم انبوه و هنگامه ای بشکوه، بر سریر مربع پیری دیدم در مرقع انبانی بر دوش و طفلی در آغوش، سبلتی پست و عصائی در دست، گلیمی در بر و کلاهی بر سر.
جمعی در بند دیدار او مانده و خلقی بسته گفتار او شده، پیر مشتکی بر عصای خود متکی، صموت کالحوت ساکت و صامت، حلقه کمین گشاده و دیده در زمین نهاده.
چون ساعتی از روز در نوشت ازدحام از حد گذشت پس با عارض پر دمع روی بر آن جمع آورد و گفت ای مردمان خطه دمشق، منم طبیب علت عشق، صورتی که از عنقا و نعامه غریب تر است و شکلی که از زرقاء یمامه عجیب تر است منم.
منم آنکه خبایای ضمیر بر خوانم و زوایای اثیر بدانم مغیبات اوهام دریابم و مستحیلات ایام بشناسم، از جسم و جان سخن گویم و از انس و جان خبر دهم، اخبار ناشنوده بیان کنم و آثار نابوده عیان، رنگ آرزوها بوعید بر بایم و زنگ از دلها بحدیث بزدایم.
آنرا که خواهم بنکوهم و آنرا که خواهم بستایم، قدوه فضلای دهر و قبله علمای شهر منم، کراست سئوالی تا جواب گویم؟
و برهان عقل و صدق و صواب گویم، چون اسماع جمع دربند شد و آتش دعوی بلند گشت جوانی برپای خاست، نیکو دیدار، شیرین گفتار، ملیح بیان و فصیح زبان.
گفت ای پیر لاف جوی گزاف گوی، درخت دعوی را بسیار شاخ است و عرصه گفت بس فراخ، چندین متاز، که عرصه بس تنگ است و چندین مناز که این حرف مایه ننگ، از دایره پرگار بنقطه کارآی و از عالم گفتار بعالم کردار، که بضاعت شاعری نه صناعت ساحریست
که بر وی چندین سخن لاف توان افزود و از درد او چندین صاف توان نمود که زنان با مردان درین حلیه شریک و انبازند و پیران با کودکان درین حلبه همتک و تازند.
پس گفت ای پیر کاهن و واعظ مداهن درین دعاوی عریض و انشای قریض حق تو ابتر است، امتحانی در لغز شاعری گوش دار.
پیر چون این ابیات بشنید طنازوار بخندید وگفت ای جوان، این در احمقانه سفتی و این سخن کودکانه گفتی، همانا که ازین بحور جوئی بتو نرسیده است و از این بخور بوئی بتو نوزیده است.
شعر هست که محل او شعری است و شعری است که مقر او ثری است، نه هر نظمی روایت را شاد و نه هر رازی حکایت را، درین معنی استادان را شعرهای رقیق بسیار است و معنی های دقیق بیشمار.
این شکر که تو افشاندی و این قطعه که تو برخواندی بس غث ورث و معیوب و مغضوب بود و هم درین مسمی بر وجه معمی گفته اند.
پس پیر گفت: یا قوم قد شغلنی السؤال عن الجدال و الهانی الحطام عن الخصام، کرا افتد که بی ملاحظه بچشم کرم ملاحظه نعم کند و بیمکاوحت مسامحت نماید و آنچه دارد در بند بسته درین رسته بگشاید.
راوی حکایت گفت که چون کار مناظره بدین حد رسید و جزر محاوره بدین مد کشید، گفتم چه گویی درین دینار مدور و منور، مانند رخساره معشوقان رنگین و چون دل رقیبان سنگین
درمان دل عاشقان شیدا و طعمه معشوقان رعنا، بستد و بنواخت و بناخن برانداخت و بر بدیهه و ارتجال این ابیات بپرداخت.
چون داد این سخنان بداد بوسه بر وی داد و بر سر نهاد و زبان بدعا و ثنا بگشاد، گفتم چه گوئی در دومین همرنگ او و در دیگری همسنگ، تا بر اول ضم کنی و چنان کش مدح کردی ذم کنی، بدید و بخندید و چون گل از شادی بشگفت و بربدیهه این ابیات گفت.
چون کنه فضل او بشناختم، کیسه و آنچه در وی بود انداختم و بعد از آن بسیار دویدم بگرد او نرسیدم.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.