گنجور

شمارهٔ ۳

دل در برم نشانه تیر ملامت است
تن در بلا و جانم اسیر غرامت است
در عشق کام و ناز و ملامت به هم بود
ما را ز عشق بهره سراسر ملامت است
عشق آن بود که دل برد و قوت جان دهد
وان نیز همرهیست که دور از سلامت است
عشق تو صبر و جان و دل و دین من ببرد
این عشق نیست ضورت روز قیامت است
بر قامتش قبای بلا دوزد آسمان
آنرا که میل سوی بت سروقامت است
شهریست عشق تو که در او هر که گشت گم
راهش گشاده بر سر کوی ندامت است
فتوی نوشت خط تو بر خون من ولیک
داند امیر کو نه سزای امامت است
آنکو کفش به جود چو ابر بهاری است
در سایه اش هزار چو من زینهاری است
باز این مخالفان که در جنگ می زنند
بر ساز ما نوای کژآهنگ می زنند
از قول دشمنان که شیندند دوستان
با ما همه ترانه نیرنگ می زنند
بر عشق خوب تا رقم زشت می کشند
بر نام نیک ما دغل ننگ می زنند
سنگیندلان تیره ضمیر از خلاف طبع
بر آبگینه دل ما سنگ می زنند
هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکسته دلتنگ می زنند
می ننگرند راز گریبان خویش را
در دامن حکایت ما چنگ می زنند
بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگ دلان هنوز در جنگ می زنند
بر چرخ شد ز جور حسودان نفیر ما
آه ار نه لطف میر بود دستگیر ما
عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصه منند اگر مرد و گر زن است
عشق من و تو قصه هر صدر مجلس است
و افسانه مان حکایت هر کوی و برزن است
گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است
عشق از ازل در آمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نو آورده من است
مسکین تنم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است
چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است
گردن نهاده ام به قضا زانکه عشق را
خون دو صد هزار به از من به گردن است
اینم بتر که با همه تشنیع و گفتگوی
تو دوست نیستی و جهانیم دشمن است
ایزد مرا به خصمی یک شهریار بس
کار مرا عنایتی از شهریار بس
والا یمین ملت و اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
آن حاتم زمانه که دست سخاش کرد
آثار حاتم از ورق روزگار حک
وان چرخ کامکار که خورشید تیغ او
دارد ز روز فتح و ز صبح ظفر یزک
دریای رزم او چو زند موج کر و فر
بر خشکی اوفتد ز فرود زمین سمک
در سایه اش ز جمله افتادگان زمین
در موکبش زجمع جنیبت کشان فلک
پیش گشاد شست یک انداز او قضا
از چرخ برج سازد و از قرص مه دفک
درکنه ذات او نرسد عقل دوربین
در گرد قدر او نرسد وهم تیز تک
نور ضمیر آینه آساش فرق کرد
صبح رخ یقین را از شام زلف شک
ای آدم از چو تو خلفی کام یافته
عالم ز آفرینش تو نام یافته
ای از کف تو یافته عالم توانگری
ابری که بر سر آمده ی هفت کشوری
نی نی که ابر سایل دریای دست توست
او را کجا رسد که کند با تو همسری؟
در مرتبت ز عالم انسان گذشته‌ای
لیکن نگویمت مَلَکی نیز و نه پری
مهری که روز و شب به تو دارند راستی
چرخی که انس و جان ز تو یابند داوری
گر مهر نیستی ز چه چون مهر باذلی
ور چرخ نیستی ز چه چون چرخ قادری
بر قول فلسفی مگر آن نفس کلیئی
کوراست بر ممالک عالم مدبری
گر گویم آفریده نیی هم زوجه شرع
نوعی بود ز شرک و طریقی ز کافری
یک نکته ماند راست بگویم که نیست کفر
نه خالقی ولیک ز مخلوق برتری
ای گشته پشت ملک به بازوی تو قوی
زیبد که قصه من سرگشته بشنوی
تا در تنم روان و زبان در دهان بود
مدح توام غذای دل و قوت جان بود
از چرخ خیمه و زشهابش کنم طناب
گر بر سرم ز سایه تو سایبان بود
صاحب ریاضتان بلا را بود پناه
در هر قران که مثل تو صاحب قران بود
خاصه کسی چو من که ز اخلاص جان ترا
هم بنده هم ثناگر و هم مدح خوان بود
یکره ز روزگار پریشانش باز خر
کو را به هر چه بازخری رایگان بود
آزرم دارش ارچه به نزدت بود حقیر
وارزان شمارش ار چه به چشمت گران بود
من بنده سود یابم و نبود زیان ترا
بازم به کم بها بفروش ار زیان بود
ازبهر نام بندگیت کردم اختیار
سگ باشد آنکه بندگیش بهر نان برد
ای بوده ورد مدحت تو همنفس مرا
در تنگنای حادثه فریادرس مرا
خود را به عز نام تو برکار می کنم
بخت غنوده را ز تو بیدار می کنم
اندر هزیمه طبل بشارت همی زنم
در کاسدی رواجی بازار می کنم
در شهر فاش گشت که زنهاری توام
وینک هنوز زاری زنهار می کنم
تا هر که پرسدم که شدی بنده درش
ناکرده دست بوس تو اقرار می کنم
اقرار می کنند حسودان من ولیک
بر بخت و روزگار من انکار می کنم
در ماه روزه بی گنهی همچو خونیان
خود را به دست خویش گرفتار می کنم
هر صبحدم بسوی نهان خانه ای شوم
هر شامگه به خون دل افطار می کنم
از کوه ذره ای و ز دریاست قطره ای
این ماجرا که پیش تو اظهار می کنم
از بسکه دل به مدح تو مدهوش شد مرا
وصف بهار و باغ فراموش شد مرا
در باغ دولتت گل شادی دمیده باد
بر درگهت نسیم سعادت وزیده باد
هرکو نخواهدت چو سمن تازه روی و شاد
همچون بنفشه چهره کبود و خمیده باد
ور غنچه را ز مهر تو آکنده نیست دل
توتو دلش به خنجر صرصر دریده باد
چون سوسن آن که نیست به مدح تو ده زبان
چشمش چو لاله خون دل خویش دیده باد
با تو هر آنکه چون گل رعنا شود دو روی
چون شنبلید رنگ رخش پژمریده باد
بر بام هفت قلعه نیلوفری به فتح
گوش زمانه کوس سپاهت شنیده باد
تا نزد تو شتابد و بیند ترا رهی
مانند نرگسش همه تن پای و دیده باد

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دل در برم نشانه تیر ملامت است
تن در بلا و جانم اسیر غرامت است
هوش مصنوعی: دل من پر از زخم‌های ناشی از ملامت‌هاست، و در حالی که جسمم در رنج و سختی است، جانم نیز به خاطر غم و اندوه گرفتار شده است.
در عشق کام و ناز و ملامت به هم بود
ما را ز عشق بهره سراسر ملامت است
هوش مصنوعی: در عشق، به‌دست‌آوردن لذت و ناز و همچنین ملامت و سرزنش همیشه با هم بوده‌اند. زندگی ما در عشق پر از ملامت و دشواری است.
عشق آن بود که دل برد و قوت جان دهد
وان نیز همرهیست که دور از سلامت است
هوش مصنوعی: عشق واقعی آن است که قلب را برباید و نیروی حیات را به انسان ببخشد، و این عشق نیز به این معناست که بدون وجود سلامت و آرامش، همراهی و ارتباطی را شکل می‌دهد.
عشق تو صبر و جان و دل و دین من ببرد
این عشق نیست ضورت روز قیامت است
هوش مصنوعی: عشق تو همه چیز مرا گرفته است؛ صبر، روح، دل و ایمانم را از من گرفته‌ای. این عشق به من یادآوری می‌کند که چقدر اهمیت دارد و مانند روز قیامت برایم جلوه می‌کند.
بر قامتش قبای بلا دوزد آسمان
آنرا که میل سوی بت سروقامت است
هوش مصنوعی: آسمان برای کسی که به زیبایی و ظرافت معشوق علاقه‌مند است، لباس بلایی از غم و درد می‌دوزد.
شهریست عشق تو که در او هر که گشت گم
راهش گشاده بر سر کوی ندامت است
هوش مصنوعی: شهری که محبت تو در آن برقرار است، جایی است که هرکس در آن گم شود، به راحتی می‌تواند در کنار خیابان پشیمانی قرار بگیرد.
فتوی نوشت خط تو بر خون من ولیک
داند امیر کو نه سزای امامت است
هوش مصنوعی: فتوای نوشته‌شده درباره این خط تو بر خون من است، اما امیر می‌داند که سزاوار مقام امامت چه کسی است.
آنکو کفش به جود چو ابر بهاری است
در سایه اش هزار چو من زینهاری است
هوش مصنوعی: کسی که مانند ابر بهاری نعمت و جودش فراوان است، در سایه او هزارانی همچون من به آرامش و امنیت می‌رسند.
باز این مخالفان که در جنگ می زنند
بر ساز ما نوای کژآهنگ می زنند
هوش مصنوعی: مخالفان ما دوباره در حال جنگیدن هستند و به ساز ما نغمه‌هایی ناهماهنگ و نادرست می‌زنند.
از قول دشمنان که شیندند دوستان
با ما همه ترانه نیرنگ می زنند
هوش مصنوعی: دشمنان به دوستان می‌گویند که همه به ما دروغ می‌گویند و تظاهر می‌کنند.
بر عشق خوب تا رقم زشت می کشند
بر نام نیک ما دغل ننگ می زنند
هوش مصنوعی: در مورد عشق خوب، بدی‌ها و زشت‌کاری‌ها را به دور از حقیقت به آن نسبت می‌دهند و بر نام خوب ما، ناپاکی و خدعه را می‌چسبانند.
سنگیندلان تیره ضمیر از خلاف طبع
بر آبگینه دل ما سنگ می زنند
هوش مصنوعی: افراد بددل و سنگدل به خاطر ناپسندی‌های خود، به احساسات و دل پاک ما آسیب می‌زنند.
هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکسته دلتنگ می زنند
هوش مصنوعی: هر لحظه که دیگران به من انتقاد می‌کنند، مانند این است که هزار تیر بر قلبم می‌زنند و دلم را می‌شکنند.
می ننگرند راز گریبان خویش را
در دامن حکایت ما چنگ می زنند
هوش مصنوعی: آنها به راز و مشکلات خود توجهی ندارند و فقط درگیر داستان‌های ما هستند.
بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگ دلان هنوز در جنگ می زنند
هوش مصنوعی: ما برای صلح سر خود را مانند سگ بر زمین گذاشتیم، اما هنوز هم دل‌های بی‌رحم در جنگ و جدال هستند.
بر چرخ شد ز جور حسودان نفیر ما
آه ار نه لطف میر بود دستگیر ما
هوش مصنوعی: از ظلم حسودان به آسمان شکایت ما بلند شد. آه، اگر کمک و لطف آن بزرگوار نبود، ما در سختی و درد گرفتار می‌شدیم.
عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصه منند اگر مرد و گر زن است
هوش مصنوعی: دنیای اطراف من پر از داستان‌های ناگفته‌ای است که درباره غم و اندوه من صحبت می‌کنند. در این قصه‌ها، چه مرد باشد و چه زن، همه نمایانگر درد من هستند.
عشق من و تو قصه هر صدر مجلس است
و افسانه مان حکایت هر کوی و برزن است
هوش مصنوعی: عشق من و تو موضوع اصلی هر جمع و محفل است و داستان ما در هر خیابان و کوچه‌ای نقل می‌شود.
گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است
هوش مصنوعی: اگر دشمن من ظلم کند، خوشحالم و شاد هستم، اما اگر دوستی دارم که به من بدبین است، احساس تنهایی و محرومیت می‌کنم.
عشق از ازل در آمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نو آورده من است
هوش مصنوعی: عشق از همیشه وجود داشته و با جهان قدیمی در جریان است؛ این نوع عاشقی که من تجربه کرده‌ام، چیز تازه‌ای نیست.
مسکین تنم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است
هوش مصنوعی: جسم من از درد و نگرانی ذوب شده است، زیرا اگر دل من واقعاً دل باشد، نباید همچون سنگ و آهن سخت باشد.
چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است
هوش مصنوعی: در دل شب، همان‌طور که شمعی نیمه‌سوخته و در حال خاموشی است، من نیز در انتظار صبحی که به وصال محبوب برسم، از دوری و جدایی خود می‌ترسم و احساس خطر می‌کنم.
گردن نهاده ام به قضا زانکه عشق را
خون دو صد هزار به از من به گردن است
هوش مصنوعی: من خود را تسلیم سرنوشت کرده‌ام، چون عشق برای من ارزشمندتر از هر چیزی است و حتی تاوان‌های زیادی را برای آن می‌پردازم.
اینم بتر که با همه تشنیع و گفتگوی
تو دوست نیستی و جهانیم دشمن است
هوش مصنوعی: این هم بدتر است که با تمام انتقادها و صحبت‌های تو، هنوز دوستی برای تو وجود ندارد و تمام دنیای اطرافت هم دشمن تو هستند.
ایزد مرا به خصمی یک شهریار بس
کار مرا عنایتی از شهریار بس
هوش مصنوعی: خداوند مرا با یک شاه به دشمنی وا داشته است و از شاه نیز لطف و عنایتی به من رسیده است.
والا یمین ملت و اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
هوش مصنوعی: این بیت به اهمیت بالای انسان‌ها و ویژگی‌های اخلاقی آنها در ایجاد یک جامعه سالم و اسلامی اشاره می‌کند. به زبان ساده، بیان می‌کند که ارزش‌های انسانی و خصوصیات نیکو، پایه و اساس یک ملت و دین را تشکیل می‌دهند و این صفات می‌تواند موجب تزکیه و پاکی جامعه شود.
آن حاتم زمانه که دست سخاش کرد
آثار حاتم از ورق روزگار حک
هوش مصنوعی: هر کسی که در زمان خود بخشندگی و سخاوت دارد، آثار و نشانه‌های او در روزگار و در زندگی مردم باقی می‌ماند.
وان چرخ کامکار که خورشید تیغ او
دارد ز روز فتح و ز صبح ظفر یزک
هوش مصنوعی: چرخش گیتی که با تیزی خورشیدش همراه است، در روز پیروزی و صبح موفقیت می‌درخشد.
دریای رزم او چو زند موج کر و فر
بر خشکی اوفتد ز فرود زمین سمک
هوش مصنوعی: دریای جنگ او مانند موجی است که وقتی به خشکی برسد، زمین را به لرزه درمی‌آورد.
در سایه اش ز جمله افتادگان زمین
در موکبش زجمع جنیبت کشان فلک
هوش مصنوعی: در زیر سایه او، تمام کسانی که به زمین افتاده‌اند، قرار دارند و در جمع او، آسمان نیز به سویش می‌کشد.
پیش گشاد شست یک انداز او قضا
از چرخ برج سازد و از قرص مه دفک
هوش مصنوعی: با دیدن او، قسمت و سرنوشت به راحتی تغییر می‌کند و آسمان به شکل جدیدی در می‌آید، همان‌طور که ماه به لحاظ نور و شکلش متفاوت می‌شود.
درکنه ذات او نرسد عقل دوربین
در گرد قدر او نرسد وهم تیز تک
هوش مصنوعی: عقل و اندیشه‌ی انسان قادر به درک عمق ذات او نیست و حتی برترین تصورات نیز نمی‌توانند به مقام و اندازه‌ی او نزدیک شوند.
نور ضمیر آینه آساش فرق کرد
صبح رخ یقین را از شام زلف شک
هوش مصنوعی: نور معرفت در آینه آرامش تغییر کرد و صبح یقین چهره‌اش را از شب زلف دلبر جدا کرد.
ای آدم از چو تو خلفی کام یافته
عالم ز آفرینش تو نام یافته
هوش مصنوعی: ای انسان، تو که همچون تو مانند دیگری در دنیا به زندگی پرداخته‌ای، جهان به خاطر وجود تو به نام و شهرت رسیده است.
ای از کف تو یافته عالم توانگری
ابری که بر سر آمده ی هفت کشوری
هوش مصنوعی: ای کسی که به دست تو، دنیا قدرت و ثروت یافته است، همچون ابری که بر سر هفت کشور سایه افکنده است.
نی نی که ابر سایل دریای دست توست
او را کجا رسد که کند با تو همسری؟
هوش مصنوعی: این عبارت به این معناست که ابر به عنوان نماد یکی از عناصر طبیعی، همیشه در حال تغییر و ناپایدار است. به عبارتی دیگر، نمی‌تواند به عمق و پایداری دریا دست پیدا کند. بنابراین، چگونه می‌تواند با تو که عمیق و ماندگار هستی، هم قدم شود یا همراهی کند؟ در واقع، اینجا اشاره به تفاوت‌ها و ناپایداری برخی چیزها نسبت به دیگری است.
در مرتبت ز عالم انسان گذشته‌ای
لیکن نگویمت مَلَکی نیز و نه پری
هوش مصنوعی: در جایگاه انسان، از عالم بالاتر رفته‌ای، اما نمی‌گویم که تو فرشته‌ای یا مَلَکی هستی.
مهری که روز و شب به تو دارند راستی
چرخی که انس و جان ز تو یابند داوری
هوش مصنوعی: محبت و دوستی که روز و شب به تو دارند، حقیقتی است مانند چرخشی که جان و دل از تو به دست می‌آورند.
گر مهر نیستی ز چه چون مهر باذلی
ور چرخ نیستی ز چه چون چرخ قادری
هوش مصنوعی: اگر تو عشق و محبت نیستی، پس چرا مانند خورشید ببخشایی؟ و اگر تو همچون آسمان نیستی، پس چرا مانند آن توانمند هستی؟
بر قول فلسفی مگر آن نفس کلیئی
کوراست بر ممالک عالم مدبری
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که اگر فردی به تفکر فلسفی بپردازد و از دیدگاه کلی به جهان بنگرد، ممکن است به گونه‌ای نابینا و ناتوان از درک جزئیات مختلف در جوامع و قلمروهای مختلف باشد.
گر گویم آفریده نیی هم زوجه شرع
نوعی بود ز شرک و طریقی ز کافری
هوش مصنوعی: اگر بگویم که تو آفریده‌ای نیستی، همسر شرع و دین نوعی از شرک است و راهی از کفر محسوب می‌شود.
یک نکته ماند راست بگویم که نیست کفر
نه خالقی ولیک ز مخلوق برتری
هوش مصنوعی: یک نکته را صادقانه می‌گویم: در واقع، کفر و ناپسند بودن در اینجا مطرح نیست. خالقی وجود ندارد که برتر باشد، اما از مخلوق ها برتر است.
ای گشته پشت ملک به بازوی تو قوی
زیبد که قصه من سرگشته بشنوی
هوش مصنوعی: ای کسی که به خاطر قدرتت، سلطنت را به دست داری، مناسب توست که داستان آشفته من را بشنوی.
تا در تنم روان و زبان در دهان بود
مدح توام غذای دل و قوت جان بود
هوش مصنوعی: تا زمانی که جانم در بدنم جریان دارد و زبانم در دهانم به نطق و گفتار مشغول است، ستایش تو برای من همچون غذایی برای دل و قوتی برای جان به شمار می‌رود.
از چرخ خیمه و زشهابش کنم طناب
گر بر سرم ز سایه تو سایبان بود
هوش مصنوعی: اگر چادر آسمان و ستاره‌هایش را به دوش بگذارم، می‌خواهم که سایه تو بالای سرم باشد.
صاحب ریاضتان بلا را بود پناه
در هر قران که مثل تو صاحب قران بود
هوش مصنوعی: صاحب باغتان، در هر دوره‌ای، پناهگاهی برای مشکلات و بلاها خواهد بود، زیرا کسی مانند تو که در قران مقام و جایگاه بلندی دارد، وجود ندارد.
خاصه کسی چو من که ز اخلاص جان ترا
هم بنده هم ثناگر و هم مدح خوان بود
هوش مصنوعی: به ویژه کسی مانند من که به خاطر صداقت و خلوص، جان خود را هم بنده تو قرار داده و هم تو را ستایش و مدح می‌کند.
یکره ز روزگار پریشانش باز خر
کو را به هر چه بازخری رایگان بود
هوش مصنوعی: در این بیت به وضعیت سرگردانی و بی‌نظمی در زندگی اشاره شده است. همچنین به این نکته اشاره می‌شود که در این روزگار، کسی که از مشکلات و چالش‌ها فرار می‌کند و به چیزهایی که به او پیشنهاد می‌شود بی‌توجه می‌ماند، ممکن است به رایگان به چیزهایی دست یابد که برایش ارزشی ندارند. در واقع، زندگی پر از تلاطم و چالش‌هاست و انسان باید با آن‌ها مواجه شود.
آزرم دارش ارچه به نزدت بود حقیر
وارزان شمارش ار چه به چشمت گران بود
هوش مصنوعی: اگرچه او در نزد تو کم‌ارزش و حقیر است، اما اگر او را به خاطر مقامش در چشمت گران و ارزشمند بدانید، از او حرمت و احترام داشته باش.
من بنده سود یابم و نبود زیان ترا
بازم به کم بها بفروش ار زیان بود
هوش مصنوعی: من فقط به سود خودم فکر می‌کنم و برای تو ضرری ندارد. اگر ضرر برای تو باشد، باز هم حاضر به انجام کار هستم، ولی با قیمت کم.
ازبهر نام بندگیت کردم اختیار
سگ باشد آنکه بندگیش بهر نان برد
هوش مصنوعی: به خاطر نام و آوازه‌ات، خود را به زحمت می‌اندازم. این شخص باید مانند سگی باشد که برای نان خود به بندگی تو مشغول است.
ای بوده ورد مدحت تو همنفس مرا
در تنگنای حادثه فریادرس مرا
هوش مصنوعی: ای که در سختی ها و مشکلات، همدم و یاور من هستی، به یاد تو و ستایش تو، در روزهای دشوار به کمک من بیا.
خود را به عز نام تو برکار می کنم
بخت غنوده را ز تو بیدار می کنم
هوش مصنوعی: من خود را به سبب نام تو به تلاش و کوشش مشغول می‌کنم و شانس و نیکبختی خوابیده را از تو بیدار می‌سازم.
اندر هزیمه طبل بشارت همی زنم
در کاسدی رواجی بازار می کنم
هوش مصنوعی: در اوج ناامیدی و مشکلات، من با صدای طبل شادی می‌زنم و تلاش می‌کنم که در شرایط سخت، رونق و بازاری ایجاد کنم.
در شهر فاش گشت که زنهاری توام
وینک هنوز زاری زنهار می کنم
هوش مصنوعی: در اینجا به وضوح بیان شده که در شهر همه می‌دانند که من به خاطر تو در زنجیر هستم و هنوز هم از عمق دل برای نجات خود دعا می‌کنم.
تا هر که پرسدم که شدی بنده درش
ناکرده دست بوس تو اقرار می کنم
هوش مصنوعی: هر کسی که از من بپرسد که چطور در برابر تو به بندگی درآمده‌ام، من بدون هیچ تردیدی می‌گویم که هیچ‌کس بدون دست بوسی و احترام به تو به این حالت نرسیده است.
اقرار می کنند حسودان من ولیک
بر بخت و روزگار من انکار می کنم
هوش مصنوعی: حسودان به وجود من اعتراف می‌کنند، اما من به سرنوشت و روزگار خودم اعتراض و انکار دارم.
در ماه روزه بی گنهی همچو خونیان
خود را به دست خویش گرفتار می کنم
هوش مصنوعی: در ماه رمضان و در حالی که هیچ گناهی مرتکب نشده‌ام، خودم را به دست مشکلات و دردسرها می‌زنم.
هر صبحدم بسوی نهان خانه ای شوم
هر شامگه به خون دل افطار می کنم
هوش مصنوعی: هر صبح به سمت خانه‌ای پنهان می‌روم و هر شب با دل سوخته افطار می‌کنم.
از کوه ذره ای و ز دریاست قطره ای
این ماجرا که پیش تو اظهار می کنم
هوش مصنوعی: از کوه چیزی جز یک ذره و از دریا تنها یک قطره می‌گویم. این صحبت‌هایی که می‌خواهم با تو مطرح کنم، تنها بخشی کوچک از موضوع بزرگ‌تری است.
از بسکه دل به مدح تو مدهوش شد مرا
وصف بهار و باغ فراموش شد مرا
هوش مصنوعی: به قدری دل من به ستایش تو شگفت‌زده و مدهوش شده است که دیگر وصف بهار و زیبایی‌های باغ را فراموش کرده‌ام.
در باغ دولتت گل شادی دمیده باد
بر درگهت نسیم سعادت وزیده باد
هوش مصنوعی: در باغ زیبایی‌ات، گل‌های شادی شکوفه زده‌اند و نسیم سعادت به درگاه تو وزیده است.
هرکو نخواهدت چو سمن تازه روی و شاد
همچون بنفشه چهره کبود و خمیده باد
هوش مصنوعی: هر کسی که تو را نخواهد، باید بداند که نه تنها تو زیبایی و شادابی سمن را داری، بلکه چهره‌ی کبود و پژمرده‌ی بنفشه را هم به خود نمی‌گیرد.
ور غنچه را ز مهر تو آکنده نیست دل
توتو دلش به خنجر صرصر دریده باد
هوش مصنوعی: اگر دل تو از مهر و محبت غنچه‌ای پر نشده باشد، دل آن غنچه به مانند خنجری در برابر طوفان شکسته و سرخورده خواهد بود.
چون سوسن آن که نیست به مدح تو ده زبان
چشمش چو لاله خون دل خویش دیده باد
هوش مصنوعی: شخصی که به زیبایی تو زبان‌ها را باز می‌کند و تو را مدح می‌گوید، همانند سوسنی است. اما چشمان او مانند لاله است که از غم و درد دلش، جلوه‌ای خونین دارد.
با تو هر آنکه چون گل رعنا شود دو روی
چون شنبلید رنگ رخش پژمریده باد
هوش مصنوعی: با تو هر کسی که مانند گل سرزنده و زیبا باشد، اگر دو رنگ و دو رو باشد، چهره‌اش به مانند رنگ رُخساره‌اش پژمرده خواهد شد.
بر بام هفت قلعه نیلوفری به فتح
گوش زمانه کوس سپاهت شنیده باد
هوش مصنوعی: بر روی بام هفت قلعه نیلوفری، صدای پیروزی لشکرت در گوش روزگار پیچیده است.
تا نزد تو شتابد و بیند ترا رهی
مانند نرگسش همه تن پای و دیده باد
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر اشتیاق و شتابی است که کسی دارد تا به دیدار محبوبش برود. او می‌خواهد با شتاب و دقت به سمت محبوبش برود و در این مسیر، مانند نرگس که به آرامی و زیبایی می‌نشیند، خود را به بهترین حالت آماده کند. در اینجا اشاره به هوا و حالتی دارد که پر از عشق و توجه به محبوب است.