شمارهٔ ۴۳
مراد من ز وصال تو برنمیآید
بلای عشق تو بر من به سر نمیآید
شب جوانی من در امید تو بگذشت
هنوز صبح وصال تو برنمیآید
درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم
برفت عمر و هنوز آن به بر نمیآید
در آرزوی تو بر من دمی نمیگذرد
که بر دلم ز تو جوری دگر نمیآید
دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم
که تیر هجر تو جز بر جگر نمیآید
دلم برفت به جایی غریب سر بنهاد
وزآن ضعیف و غریبم خبر نمیآید
اگرچه جستن وصل تو سربهسر خطر است
ترا ز کشتن من خود خطر نمیآید
رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود
که یادم از گل و تنگ شکر نمیآید
خیال روی تو در چشم من چنان بنشست
که آفتاب و مهم در نظر نمیآید
بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر
اگر چه در نظرت سیم و زر نمیآید
ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود
چه گویمت که به گوشت مگر نمیآید
هزار تیر ز شست دعا رها کردم
وزآن هزار یکی کارگر نمیآید
ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست
ولیک هیچ به چشم تو در نمیآید
بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق
بدین چنین که تویی با تو بر نمیآید
به شب ز ناله من عالمی نمیخسبند
مگر به گوش تو آه سحر نمیآید
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
مراد من ز وصال تو برنمیآید
بلای عشق تو بر من به سر نمیآید
هوش مصنوعی: من نمیتوانم به وصال تو دست پیدا کنم و عشق تو همچنان باعث درد و رنج من است.
شب جوانی من در امید تو بگذشت
هنوز صبح وصال تو برنمیآید
هوش مصنوعی: شبهای جوانیام را در انتظار تو سپری کردم، اما هنوز صبح وصال و دیدار تو فرا نرسیده است.
درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم
برفت عمر و هنوز آن به بر نمیآید
هوش مصنوعی: درختی که نماد ارتباط من با توست را در مدت زندگیام کاشتم، اما با گذشت زمان و از بین رفتن عمرم، هنوز هم ثمره و نتیجه آن به بار نمینشیند.
در آرزوی تو بر من دمی نمیگذرد
که بر دلم ز تو جوری دگر نمیآید
هوش مصنوعی: من به خاطر آرزوی تو لحظهای نمیتوانم بگذرانم، چون به دلم از تو احساسی دیگر نمیآید.
دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم
که تیر هجر تو جز بر جگر نمیآید
هوش مصنوعی: دل مرا بردی و جانم را از دست نبر که تیر فراق تو تنها به دل زخم میزند.
دلم برفت به جایی غریب سر بنهاد
وزآن ضعیف و غریبم خبر نمیآید
هوش مصنوعی: دل من به جایی دور و ناشناخته رفته و سر بر زمین گذاشته است، اما از آن شخص ضعیف و غریب خبری نمیرسد.
اگرچه جستن وصل تو سربهسر خطر است
ترا ز کشتن من خود خطر نمیآید
هوش مصنوعی: اگرچه رسیدن به تو میتواند بسیار خطرناک باشد، اما خودت هیچ خطری از جانب من برایت ندارم.
رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود
که یادم از گل و تنگ شکر نمیآید
هوش مصنوعی: صورت و لبهای تو آنقدر جذاب و دلربا هستند که تمام حواسم را از یاد گل و شیرینی شکر پرت کردهاند.
خیال روی تو در چشم من چنان بنشست
که آفتاب و مهم در نظر نمیآید
هوش مصنوعی: تصویر چهره تو در چشمانم آنقدر جا گرفته که نه آفتاب، نه مهمان، هیچکدام برایم اهمیتی ندارند.
بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر
اگر چه در نظرت سیم و زر نمیآید
هوش مصنوعی: چشمهای من مثل نقره و صورت من مانند طلاست. پس رحم کن بر من، هرچند که در نظر تو نقره و طلا نباشم.
ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود
چه گویمت که به گوشت مگر نمیآید
هوش مصنوعی: از نالهی من در صبحگاه، حتی سنگ سخت هم نرم میشود. چه بگویم که شاید به گوش تو نرسد.
هزار تیر ز شست دعا رها کردم
وزآن هزار یکی کارگر نمیآید
هوش مصنوعی: من هزار بار دعا و درخواست کردم، اما از این همه دعا، تنها یکی هم اثری نداشت و جواب نداد.
ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست
ولیک هیچ به چشم تو در نمیآید
هوش مصنوعی: در بین عاشقان، کسی مانند ابن همگر وجود ندارد، اما این حقیقت در نگاه تو دیده نمیشود.
بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق
بدین چنین که تویی با تو بر نمیآید
هوش مصنوعی: با چنین شجاعت و تندی که او در راه عشق دارد، کسی مانند تو نمیتواند با او مقابله کند.
به شب ز ناله من عالمی نمیخسبند
مگر به گوش تو آه سحر نمیآید
هوش مصنوعی: در شب، به خاطر نالهها و غم من، کسی آرام نمیخوابد، مگر اینکه این صداها به گوش تو برسد و آه و فریاد صبحگاهی به گوش تو نیاید.