گنجور

شمارهٔ ۳۸

سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد
سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل
خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد
اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی
دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد
من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی
نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد
سر عاشقی ندارم به خدا ولیکن این دل
همه راه عشق پوید همه تخم مهر کارد
جگرم گداخت وآمد ز ره دو دیده بیرون
چکند دو دیده اکنون که سرشک خون نبارد
چکنم که راز عشقت ز کسی نهفته دارم
که سرشک خون به سرخی همه بر رخم نگارد
نفسی که می شمارم ز شمار زندگی نیست
به چنین صفت مرا خود که ز زندگان شمارد
چه امید در تو بندد تن و جان و من چو چشمت
لطفی نمی نماید نظری نمی گمارد
ز تو چشم حقگذاری دل بنده خود ندارد
که تو خود دلی نداری که حق کسی گذارد

اطلاعات

وزن: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد
سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
هوش مصنوعی: این دل نمی‌تواند تحمل عشق را داشته باشد، زیرا عشق قدرتی فراتر از آن دارد که به خودم اجازه دهم به آن بپردازم.
چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل
خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد
هوش مصنوعی: وجود من مانند تنوری است پر از آتش و گرما، اما دل من از این حرارت خنک و آرام است. تنها بدنی می‌تواند این چنین باشد که دلش از این احساسات بی‌بهره باشد.
اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی
دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد
هوش مصنوعی: اگر از سر شوق و هیجان نفسی به شادی بکشم، همه غم و اندوه را فراموش کرده و شادی و خوشحالی به سراغ من می‌آید.
من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی
نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد
هوش مصنوعی: حالا که در مجلس غم هستم، نه دلم را شادی می‌دهد و نه می‌توانم چیزی خوشی بگویم.
سر عاشقی ندارم به خدا ولیکن این دل
همه راه عشق پوید همه تخم مهر کارد
هوش مصنوعی: من به حقیقت عاشق نیستم، اما دل من همیشه در جستجوی عشق است و تمام عشق‌های ممکن را در دل می‌کارد.
جگرم گداخت وآمد ز ره دو دیده بیرون
چکند دو دیده اکنون که سرشک خون نبارد
هوش مصنوعی: دل من به شدت سوخت و از چشمانم اشک‌ها بیرون آمد. اکنون که چشمانم دیگر اشک نمی‌ریزند، دیگر دردی حس نمی‌کنم.
چکنم که راز عشقت ز کسی نهفته دارم
که سرشک خون به سرخی همه بر رخم نگارد
هوش مصنوعی: چه کار کنم که راز عشق تو را از دیگران پنهان نگه داشته‌ام، در حالی که اشک‌های خونین بر صورت من نقش بسته است.
نفسی که می شمارم ز شمار زندگی نیست
به چنین صفت مرا خود که ز زندگان شمارد
هوش مصنوعی: نفسی که من می‌شمارم به معنای زندگی نیست، پس با این حال، کی می‌تواند مرا از بین زنده‌هایی که هستند، بشمارد؟
چه امید در تو بندد تن و جان و من چو چشمت
لطفی نمی نماید نظری نمی گمارد
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که وقتی نگاه مهربانی از تو نمی‌بینم، چه امیدی می‌توانم داشته باشم که بدن و جانم به تو وابسته باشد. اگر در چشمانت لطفی نسنجیده شود و نظری ندرخشاند، دیگر دلیلی برای وابستگی نمی‌ماند.
ز تو چشم حقگذاری دل بنده خود ندارد
که تو خود دلی نداری که حق کسی گذارد
هوش مصنوعی: دل بنده به تو امیدی ندارد، زیرا تو خود هیچ دلی برای احترام به حقوق کسی نداری.