گنجور

شمارهٔ ۲۲

حذرای عاقلان غافل وار
حذر ای جاهلان غفلت کار
زین گذرگاه دیو نفس شکر
زین بیابان غول روح شکار
زین سرای فریب و دار فنا
زین مقام غرور و عیب و عوار
هان معطل به سر مبر ایام
هین معول مکن بر این مکار
در ره سیل جای خواب مساز
در بیابان شوره تخم مکار
سخت زشت است نزد دیده و عقل
غره بودن بدین دو روزه قرار
بس شگرف است پیش اهل خرد
دور بودن ز مهر این غدار
نیست چیزی نهاد خانه خاک
هیچ دان اصل گنبد دوار
این یکی کلبه ئیست پر ز فریب
واندگر گنبدیست پر زنگار
زاین حفاظ و وفا خیال مبند
زآن سکون و بقا امید مدار
تا ز تو نگذرد تو زاو بگذر
تا بنگذاردت تواش بگذار
ماجرای گذشتگان برخوان
قصه حال رفتگان یادآر
کس از آن رفتگان نیامد باز
کس از آن خفتگان نشد بیدار
بس جوانمرد را بکشت و نشد
کس از این گنده پیر برخور دار
دل ما سنگ و این همه حجت
چشم ما شوخ و اینهمه آثار
زاد سروی که بر فرازد سر
قامت دلبریست خوش رفتار
هر بنفشه که بر دمد ز زمین
هست زلف بتی پری دیدار
هر گلی کز چمن به بار آید
عارض شاهدیست گلرخسار
ای دریغا که شد جهان بی مهر
از خصال حمیده احرار
آه و دردا که یک جهان پر شد
از فرومایگان و از اشرار
دور آزادگان نگر که فتاد
کف مشتی لیئم ناهموار
همه با هم دو روی همچو درم
همه ناپایدار چون دینار
همه مردم ولی نه مردم سان
همه صورت ولی نه معنی دار
همه چون نی همیشه یاوه درای
همه چون دف مدام سیلی خوار
همه عاشق شده به جاهک خویش
همه واله به بادک و بازار
همه کبرند و لاف و باد و بروت
همه ریشند و جبه و دستار
همچو نرگس همه به زر معروف
چون شکوفه نکرده سیم نثار
چون بنفشه گرانسر اندر کبر
لیک چون گل دریده شان شلوار
آنکش امسال خواجه می خوانی
بود از جمع جبه دزدان پار
وآنکش امروز مرد می دانی
می ستد سیم چون زنان پیرار
مرده گیر این خران زشت نهاد
پست گیر این خسان بیهده کار
تیز در ریش این چنین خواجه
... در ... آنچنان عیار
همه بیکار همچو تیغ حطیب
همچو سوزن همه به بن برکار
نه در این ذره ای وفا و کرم
نه در آن ریزه ای حیا و وقار
چون ازین هر دو مرد خالی شد
پس چه او و چه نقش بر دیوار
همه در کار خویش کور و لیک
چشمهاشان به عیب جستن چار
همه ابلیس در صفات و ز جهل
نزدشان جبرئیل بی مقدار
همه نا اهلی و ظرافت سرد
همه ایزاء و چربک و آزار
هیچ این سفلگان به هیچ مگیر
کس ازین ناکسان به کس مشمار
این چه خلقند مردمان فریاد
وین چه قومند الامان زنهار
حسبته الله ای مسیح درآی
بیخ دجال سیرتان بردار
ای محمد خدای را بر خیز
زین ابوجهلیان برآر دمار
ای صرافیل صورحشر بدم
و ز سر این خران ببرافسار
ای تو در شعر وارث همگر
صاحب افکار و نکته ابکار
ای به چوگان نطق و نظم دری
گوی دانش ربوده از اغیار
جامه ای کآن ز طبع بافته ای
هستش اندیشه پود و معنی تار
شعر باد است هان و هان پس ازین
عمر بر باد بیهده مگذار
مدح این منعمان سفله مگوی
هجو این ممسکان مکن تکرار
که نه ممدوح باد و نه مهجو
که نه شاعر پرست و نه اشعار
خوارکردی به هرزه نفس عزیز
رنجه کردی ضمیر گوهر بار
شعر در جنب علم بی هنریست
زو نخواهد شدن هنر اظهار
چون هبا شد به خیره عمر عزیز
گر بود ملک مصر باشد خوار
آبرویت چو شد به باد آنگه
شعر گو باش لولو شهوار
شین باشد عدیل زاغ شدن
مثل من طوطیئی شکر گفتار
شکر علم جوی چون طوطی
هم به زاغان رها کن این مردار
پای در راه علم باقی نه
دست ازین هزل و ترهات بدار
آخر از شاعری چه یافته اند
انوری و سنائی و پندار

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.