گنجور

شمارهٔ ۱۴

نهادم از بن هر موی برکشد فریاد
ز دوستان که ز من‌شان همی نیاید یاد
خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز
بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد
اگر زمانه چنین بدنهاد شد با من
کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد
بلی نهادِ زمانه چو بد شود ز قضا
زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد
در این زمانهٔ خودکام از که جویم کام
در این کشاکش بیداد از که خواهم داد
فلک به کینه احرار تا کمر دربست
بجز کمان نکشید و بجز کمین نگشاد
عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد
که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد
خروش کوس شهانم چو یاوری ننمود
صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد!
چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی
مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد
دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود
که بر ندامت و حسرت نهاده‌اندش لاد
کسی که خاک تو بسرشت بی عنان سرشت
هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد
دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال
در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد
اگر نماند جهان خواجه جهان مانده‌ست
وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد
خدایگان وزیران شرق شمس‌الدین
که هست خاک درش غیرت کلاه قباد
به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب
به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد
عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق
که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد
به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم
که قصر ملک به تاییدش استوار اِستاد
اگر تو نیستی آن نایب نبی به حق
به سعی تو نشدی خانه هدی آباد
به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی
به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد
لطیفه‌ای ز حساب جمل مراست چنان
کز این دو لفظ برآید صد و دو با هفتاد
ز لفظ صاحب دیوان همین برآید عقد
در این تساوی انصاف بنده باید داد
مراست حق دعائی بر اهل این دولت
چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد
ز کلک چون صدف و از بنان همچو خلج
چه دُر که صاحب ماضی به بنده نَفْرستاد
ربیع بختا در بوستان دولت تو
مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد
نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین
نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد
ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام
ز من شکایت امسال بین و این بیداد
چنان بُدم ز تَوَفّر که کس چو بنده نبود
چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد
ز خاک پارس ز لال چنین سخن مطلب
که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد
لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار
نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد
متاع کرج نخیزد ز رشته تُنُکت
قماش هند نخیزد ز تربت بغداد
عمارت کف فرهاد ناید از شیرین
عبارت لب شیرین نیاید از فرهاد
به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم
که روی جاه ترا زخمِ چشمِ بد مرساد

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1403/02/14 19:05
الف رسته

گنجیاب عزیزی برای بیت ۱۲ این قصیده حاشیه‌ای نوشته بودند که واژهٔ «ملاد» غلط است و هرجا گشته‌اند معنی‌ای برای آن نیافته‌اند، سپس در نسخه خطی مجلس ۱۳۷۶۳ این قصیده را یافته‌اند که در آن به جای «ملاد» نوشته شده است «بلاد» و پیشنهاد کرده بودند که گنجور آن را ویرایش کند.

اگر پیشنهاد ایشان را به کار بگیریم، مصرع چنین می‌شود: «در این مکان که هنر را نماند هیچ بلاد». می‌بینم که «این مکان» با «بلاد» همخوانی ندارد. اشکال دستوری دارد و معنی را هم به باد می‌دهد. از همین روی من کنجکاو شدم که ببینم مشکل در کجاست.

من هم تلاش کردم که آن نسخهٔ ۱۳۷۶۳ مجلس را به دست بیاورم ولی نتوانستم، در گذشته کار آسانی بود ولی با تغییرات پی در پی در ساست کتابخانهٔ مجلس و کنسرسیوم ملی اسناد، سرنخ‌ها را گم کرده‌ام. در همین جستجوهابه منبع خطی دیگری دست یافتم که لینک آن را در اینجا گذاشته‌ام.

در این منبع خواهید دید که واژهٔ «ملاد» سرجای خود است و در حاشیه معنی آن را نوشته است : پناهگاه.

باری سه حاشیه کوچک بر حاشیهٔ گنجیاب عزیز نوشتم. که دو تای آن برای پرسش ایشان بود و سوم آن راجع به بیت ۸، واژهٔ «خسروش» که پرواضح است که اشتباه بوده است،‌ هم در متن گنجور و هم در نسخهٔ چاپی چنین بود، و آن واژه به «خروش» ویراسته شد.

امروز دیدم که گنجباب عزیز حاشیهٔ خود را حذف کرده است و پیروی آن سه حاشیهٔ من هم حذف شده است. گل و گلدان را با هم دور انداخته است!

همان‌طور که گنجیاب عزیز گفته بود در واژه‌نامه‌ها هیچ معنی برای ملاد نخواهید یافت. پس مشکل کجاست؟

باید گفت که در گذشته تلفظ دال و ذال نزدیک به هم بوده است و طبق قاعده‌ای که معروف است تبدیل به هم می‌شده. یعنی ملاد همان ملاذ است و در واژه‌نامه‌ها معنی آن را پیدا خواهید کرد.

ببیند که مسعود سلمان ملاذ را با فریاد، فرهاد، بغداد، میلاد، نفاذ و غیره قافیه کرده است.



1403/02/14 20:05
احمد خرم‌آبادی‌زاد

در باره بیت شماره 12:

در لغتنامه دهخدا، فرهنگ فارسی معین، فرهنگ عمید و فرهنگ تاجیکی (چاپ فرهنگ ماصر)، واژه‌ «مَلاد» (malad) وجود ندارد. تنها چیزی که می‌توان گفت این است که واژه عربی «ملاذ» (به معنی پناهگاه، دژ و تکیه‌گاه) در پی فرآیند واج‌شناختی به «ملاد» تغییر کرده است.