قطعه شمارهٔ ۱۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
در بعضی از نسخ دیوان حافظ این قطعه در قسمت غزلیات به صورت غزلی با مطلع:
نسبت رویت اگر با ماه و پروین کردهاند
صورتی نادیده تشبیهی به تخمین کردهاند
و این ابیات اضافی (گویا در آخر):
از خرد بیگانه شو چون جانش اندر بر بکش
دختر رز را که نقد عقل کاوین کردهاند
یک شکر انعام ما بود و لبت رخصت نداد
هم تو انصافش بده شیرین لبان این کردهاند
شعر حافظ را که یک سر مدح احسان شماست
هر کجا بشنیدهاند از لطف تحسین کردهاند
آوردهاند.
منبع ابیات:
پیوند به وبگاه بیرونی
مصرع اول بیت آخر :
شهپر زاغ وزغن زیبای صید وقید نیست
تدبیر یعنی چارهمندی ویا به چارهمندی کار کردن
تغییر را گردش می گفته اند و عدم تغییر می شود بی گرد شی که ثبوت هم معنی میدهد
حافظ و رندی های او ......
کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به غزل شانه زدند
از جائی که حافظ لسان الغیب لقب گرفته دلیلش بیان حکمت و مضامین غیبی منبعث از کتاب مقدس قرآن کریم میباشد وی به عنوان عارفی حکیم و آشنا به آیات قرآن و از طرفی در مواجهه با زاهدان خشک و افراد مقدس نما و ریاکار که دین را و قرآن را ابزار برای مقا صد فرصت طلبانه خود قرارداده بودند و با پوشش دادن به حقایق معنوی دین، و جعل آن به نفع خویش و مقا صد قدرت طلبی و شوم، مانع ازرشد حقایق معرفتی و معنوی صحیح و نص ایات الهی و نشر آن میشدند و افراد ظاهر بین و قشری و متحجر با تبعیت از اینگونه افراد فرصت طلب و تزویرکار، آنها را تقویت و به آنها بیعت میکردند. و حافظ در میان چنین آتشی افروخته از ریاکاری، تلبیس و رندی مُزوّرانه بود که (مکتب رندی خود را بنانهاد، رندی بمعنای انسان کامل و آزاده ای که در برابر زاهد دروغین قد علم میکند و آنتی تز آن میشود ،رند حافظ اهل نیاز و شکسته دل در برابر خداوند و از همه مهمتر اهل عشق و مستی و راستی است مست از باده روحانی و عشقست ،چنانکه واژه رند در دیوان او «ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید ) و شخصیتی شد برای اشاعه حقیقت دین با توسل به قرآن و احادیث نبوی. و میگوید
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکمی با نکات قرآنی
از اعجاز و شاهکار های شعر حافظ ذو جنبتین بودن مفاهیم ومضامین آنست،شعر اودر تمثیل همانند انسان کامل ظاهری آراسته و صورتی مقبول دارد که دعوت به ظاهرمیکند و درلباس عبارات تعلق خویش را بدنیا و ظواهر آن دارد ولیکن باطن یک چنین موجودی حامل اسماء و صفات حقست،که در پوشش ایهام وممذوج به حکمت و عرفان در بطن شعر او نهفته است.و از این لحاظ هم اهل دنیا و اهل معنی و ادب را به کمال کامیابی در صنایع و بدایع شعر میرساند واهل حق را به حق و هرکسی برحسب تشنگی خویش ازآن سیراب میشود.
حافظ در رابطه با قشریون متظاهر به مقدس معاب و بی خبراز حکمت های قرآنی میفرماید:
راز درون پرده ز رندان مست پرس ------- کین حال نیست زاهد عالی مقام را
لسان الغیب درغزلیات خود به کمک صناعت و بداعت و ایهام ،ایجاز و استعاره و تلمیح به حقایق معرفت و دین به مبارزه با این ریاکاران وزاهدان جعلی میپردازد
و میگوید که: بدِ رندان مگو ای شیخ و هشدار که با حُکم خدائی کینه داری
نمی ترسی ز آه آتشینم تو دانی خرقه پشمینه داری
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنی که اندر سینه داری
به همین دلیل برای فهم معانی دور ازذهن باید اهل معرفت و بینش و باطن بود. تا معانی اصیل ابیات حافظ را در یافت و به ظاهر عبارات قناعت نکرد . به اشارات و لطایف و حقایق مکتوم در آن نیز توجه بکنیم بطوری که در حدیث نبوی برای درک قرآن میخوانیم العبارات للعوام ، والاشارات للخواص، واللطائف لل اولیاء،والحقایق للانبیاء
همین راز جاودانگی حافظ میباشد که شعر اورا براساس عرفان ناب ومعارف اسلامی عوام و خواص برحسب استعداد خود درک کرده و بهره مند میشوند. حافظ خود نوشته است که:
من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست ----- تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی
انشالله که ما از خیل غیر نباشیم و گوش دل و جان به حقایق و لطایف و اشارات او بدهیم و کسب فیض و معرفت کنیم.
حافظ و مکتب رندی
............................
برای فهم روح ایرانی، چه در تصوف و چه در هنر و ادبیات، باید مفهوم رندی و قلندری را شناخت. این بحث به ویژه در بارهٔ حافظ که «رند» یکی از اصلی ترین کلیدواژه های ذهن و زبان اوست بسیار مهم است. این مفهوم را به نظر من حتی پیش از اسلام هم داریم و یکی از خصیصههای روح ایرانی است. سرخوشی و ولنگاری و بی اعتنا بودن به جهان و هر چه درو هست و بازیگوشی کودکانه در برابر جهان پیر… مصداق این رندی را به وفور در شعر و موسیقی و خط (به ویژه در سیاه مشق ها) و نقاشی و معماری و چه و جها می توان دید. کمی پیش داشتم برای دوستی (یا بهتر بگویم، استادی که جسارت می کنم و دوست می ناممش)، از تخت جمشید گفتم و دیوارنگاره های آن. شاید دیده باشید، و اگر ندیده اید حتماً این بار با دقت بیشتری ببینید، تصویر سربازان در نظر اول همه یکنواخت و قالبی است، گویی که شابلونی برای این کار داشته باشند، ولی دقیق که می شوی می بینی به عمد جزئیاتی در بسیاری از تصاویر جا مانده: ریش یکی فر ندارد، کلاه آن یکی فقط با دوسه خط ساده کشیده شده و هیچ جزئیاتی ندارد، این یکی لب ندارد و آن یکی چشم و دیگری اصلاً چهره ندارد… من همیشه فکر می کنم پیکرتراش یا پیکرتراشان رندانه و آگاهانه این کار را کرده اند، مثل خطاطی که گاهی قلم را یله می گذارد تا به بازیگوشی قاعده را بشکند و از قید نقطه و خط رها شود و «دور» بگیرد، یا نوازنده ای که در شور نواختن زخمه ها را را به هر سبک و سیاق که می خواهد بر هر جای ساز که باید به هر ریتمی که بشاید می زند و بداهه می آفریند، یا مثل حافظ، که رندانه آن چه را که می خواهد می گوید و می آفریند و ابایی ندارد که من خواننده از آن چه برداشتی می کنم، اگر غیر باشم یک برداشت، و اگر با جان جهان او آشنا باشم برداشت دیگری، مهم آنست که آن که باید رندی های او را فهم می کند. امروز یا فردا یا صد سال دیگر… .دوست دارم دوستان و اساتید من مصداق های رندی در شعر حافظ و در روح حافظ که روح «ایرانشهر» است را در این گفتمان بیان کنند، من هم فهم ناقصم را با همین بیان الکن بیان خواهم کرد، که به لطف دوستان خامم پخته شود. حدیث عشق بیان کن، به هر زبان که تو دانی…
ساقیا می ده که رندی های حافظ فهم کرد/ آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش…
رند از بر ساختههای اساطیری حافظ است، مثل پیر مغان، دیرمغان(= خرابات) و جام جم [گاه = جام باده]. حافظ در ساختن رند انگیزهها و الگوهای متعددی داشته است.
از یک سو «انسان کامل» را از عرفان میگیرد، و از سوی دیگر رند را به معنای قدیمیاش که شخص لاابالی یک لا قبای آسمان جل و در عین حال آزاده و گردنکش است و در برابر ارزشهای تحمیلی و دروغین طغیان میکند.
انگیزه دیگرش میل به آفریدن شخصیتی است در برابر زاهد که نقطه مقابل و آنتی تز زاهد باشد. و در تحلیل آخر رند را بر صورت خویش حافظ) میپردازد. و همه آرزوهای خود را که میخواهد آزاده و بیقید و وارسته و ملامتی باشد در شخصیت ملامتی و قلندروار او باز میآفریند. حافظ از آنجا که میخواهد اهل تساهل و توکل، اهل ظرافت و زیباییهای زندگی، اهل نیاز و شکسته دلی در برابر خداوند و از همه مهمتر اهل عشق باشد، رند را نیز با همین صفات میسازد. رند او همچون خود او نظر باز و نکتهگو و بیزار از زهد و ریا و منکر طمطراق دروغین نام و ننگ و صلاح و تقوای مصلحتی و جاه و مقام بیاعتبار دنیوی است.
حافظ از آنجا که میخواهد اهل تساهل و توکل، اهل ظرافت و زیباییهای زندگی، اهل نیاز و شکسته دلی در برابر خداوند و از همه مهمتر اهل عشق باشد، رند را نیز با همین صفات میسازد. رند او همچون خود او نظر باز و نکتهگو و بیزار از زهد و ریا و منکر طمطراق دروغین نام و ننگ و صلاح و تقوای مصلحتی و جاه و مقام بیاعتبار دنیوی است.
در یک کلام حافظ در جامه رند و رندی شخصیتی میسازد پاد زهر تکلف ، پادزهر ریو و ریا و سراپا امیدوار و پاکباز و عشق اندیش و جسوراندیش- و نه زبون اندیش- در یک جا رندی را برابر با عشق میگیرد:
زاهد ار راه به رندی نبرد معذورست
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
در جای دیگر فرار زاهد را از رندی خود، همانند فرار دیو از قرآن خوانان میگیرد، رند در عین حال شخصیت طنزآمیزی هم هست. ولی چندان ژرف و شگرف است که در بادی نظر طنزآمیز بودنش محسوس نمیگردد.
رند کلمه پربار شگرفی است و در سایر فرهنگیها و زبانهای قدیم و جدید جهان معادل ندارد. تا کمی پیش از حافظ ، و بلکه حتی در زمان او هم معنای نامطلوب و منفی داشته است. چنانکه همین امروزه هم، بعد از آنهمه مساعی حافظ، دوباره رند، بهصورت کهنه رند، مردرند و خرمرد رند درآمده است.
معنای اولیه رند برابر با سفله و اراذل و اوباش بوده است. حافظ از آنجا که نگرش ملامتی داشت و هر نهاد یا امر مقبول اجتماعی، و همچنین هر نهاد یا امر مردود اجتماعی را با دید انتقادی و ارزیابی دوباره میسنجید، رند را از زیر دست و پای صاحبان جاه و مال و مقام و از صفت تعال بیرون کشید و با خود همپیمان و همپیمانه کرد. و رند در دیوان او «ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید». چنانکه اشاره شد حافظ نظریه عرفانی «انسان کامل» یا «آدم حقیقی» را از عرفان پیش از خود گرفت و آن را با همان طبع آفرینشگر اسطورهساز خود بر رند بیسروسامان اطلاق کرد و رندان تشنه لب را «ولی» نامید:
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
شرح مقام رند با آن گذشته و امروز ننگین، ولی با آن شأن و شکوه درخشان که در دیوان حافظ دارد براستی دشوارست. رند انسان برتر یا انسان کامل یا بلکه اولیاء الله به روایت حافظ است. و اگر تصویرش از لابلای اشعار او درست فرا گرفته نشود، مهمترین پیام و کوشش هنری- فکری حافظ نامفهوم خواهد ماند.
معنای اولیه رند برابر با سفله و اراذل و اوباش بوده است. حافظ از آنجا که نگرش ملامتی داشت و هر نهاد یا امر مقبول اجتماعی، و همچنین هر نهاد یا امر مردود اجتماعی را با دید انتقادی و ارزیابی دوباره میسنجید، رند را از زیر دست و پای صاحبان جاه و مال و مقام و از صفت تعال بیرون کشید و با خود همپیمان و همپیمانه کرد.
کلمه رند و رندی در حدود هشتاد بار در دیوان حافظ به کار رفته است، و اگر اشارهای او به رند ورندی را بدون این دو کلمه هم در نظر بگیریم سیمای واضحی از رند و رندی در دیوان او ترسیم شده است.
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
"خاکیان بیبهرهاند از جرعهٔ کاس الکرام" اشاره زیبای حافظ است به ضرب المثل عربی:
شربنا و اهرقنا علی الارض جرعة،
و للارض من کاس الکرام نصیب.
(چون نوشیدیم، جرعه ای بر خاک بیافشانیم،
زیرا خاک را نیز از جام بخشندگی بهره ایست)
چه زیبا خافظ حاک را (که در بیان عربی اشاره به مردگان در خاک میکند) را به خاکیان که در واقع زندگان هستند تبدیل کرده است، و گلایه میکند که زندگان هم از جام بخشندگی بی بهره اند!
در این وزن حافظ 31 غزل سروده است. بر اساس حافظ سایه/فاعلاتن (3) فاعلات/رمل مثمن محذوف
عشوه
/'eSve/
مترادف عشوه: اخمناز، ادا، شیوه، غمزه، فریب، کرشمه، لوندی، ناز
برابر پارسی: کِرشمه
عشوه گری
لغتنامه دهخدا
عشوه گری . [ ع ِش ْ وَ / وِ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل و حالت عشوه گر. عشوه سازی . عشوه کاری . (فرهنگ فارسی معین ). دلفریبی و شوخ چشمی
تقابل عقل و عشق در مبحث خود شناسی
..................
الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشگلها
...................
بنام آنکه باده عقل و عشق و نفس را ترکیب نمود و معجون آنرا در پیمانه کام آدم ریخت و آدم صفی تا این جام ,را سرکشید،گویا عقل ودلش در نزاع با یگدیگر بکشمکش افتادند.و نفس های ذات آدم هم داور این کار و زار گشت .تا چه بازی رخ نماید و از هفتگانه نفس کدام وارد کار و زار شود. تا فعل انفعالاتی را بیآفریند. خواه منجر بر منجیات شود یا مُهلکات.
آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
.........
خود شناسی یکی از مباحث مهم عالم انسانیت و مباحث عرفانی میباشد. امام محمد غزالی در کتاب (کیمیای سعادت )بصورت فصیح و مبسوط بدین موضوع پرداخته است.جمیع عرفا در رابطه با موضوع بحث
در مکتوباتشان برای آن اهمییت خاصی قائل شده اند.مولانا در اشعارش.علیالخصوص در مثنوی معنوی
زیر و بم نفس و روح آدمی را زیر ذره بین ودیدگاه معرفتی خویش قرار داده است.نه تنهاعارف بالله بوده است بل عارف بالاناس زبده و قهاری میباشد
که تمام رگ ها و موی رگهای جسم علی الخصوص روح و روان آدمی را چون طبیبی حاذق میدانسته
و مثوی معنوی را بعنوان نسخه شفابخش و داروی منجی جان آ دمی نوشته و پرداخته است.
آدمی ذاتاً با عقل خویش همواره در مواجه با نفس خویش بوده است.نفس در علوم اسلامی و قرآن، به عنوان جهتدهنده حرکت و اندیشه انسان شناخته میشود و بسیاری از کردارها و رفتارهای انسان به پیروی از نفس او شکل میگیرد
عقل در محاصره و مواجه نفس هفتگانه که اصلی ترین آنها در رابطه با اخلاقیات موثر است نفس امّاره،لوامه ،مُلهَمه،ومطمئنه میباشد که بدنبال آن نفس راضیه، مرضیه،وصافیه میباشد .
گرایش عقل بسمت هر یک از این نفسها شخصیتی جدید را در آدمی بوجود میآورد. که از افسل به اعلا میتواند برسد.و یا برعکس.فعلاً در بحثمان از قوای نفس پر هیز میکنیم.که فارابی آنرا به پنج دسته تقسیم کرده است.
در ادامه با بیتی از مولانا زمینه ذهنی ایجاد مینمائیم تا در شرح جامع عقل و دل وعشق و نفس از آن بهره مند شویم مولانا فرماید:
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
تا قمر را وانمایم از قمر روشن تری
در این ساختار شکنی ادبی بحثی شگرف معرفتی نهفته است.که در شرحش خواهیم دید.
کنکاش و کاوش درین متن عبارت است از سیر تحول و تطور عقل در رابطه باعشق و مراتب عقلی حاصلات ازین تحول و فعل انفعالات نفسانی.و دیگر گونی عقل از عقل جزوی به پله ها و مراتب والای عقل در مواجه باعشق میباشد. که بیانگر همراهی کردن عقل فربه و بعبارتی عقل فرهیخته سالک عاشق راست .که قدم در حیطه و ساحت عشق نهاده تا به پله های مرتفع عقلی و عشقی عروج کند. و به سر منزل مقصود برسد. و قطره وجودی خویش(من تر ) را با اتصال وفنا ساختن در اقیانوس وجود (وحدت وجود ) به من ترین برساندو خویشتن را نیز به اقیانوسی تبدیل کند . و من ترین،من ترین ها باشد واین در سایه پله های من ترین عقول فربه شده ممکن میشود.
عقل چیست ؟ کار عقل که سنجش وتشخیص نیک وبد است،و وداد وستدش را تعویض در منفعت کلان میبیند، البته منفعت دنیوی. این همان عقل دور اندیش ومعاشست بعبارتی عقل جزوی که مکانش گویا سر است وبیشتر متمایل به نفس است. و ماندن در منیت را ترجیح میدهدو نمیخواهد من تر بشود. و اغلب در گیر نفس اماره و لوامه هست.اماکار دل محل واسکان مهر ومحبت وعشق و بخشش است به احتمال بخششی بی بدیل. حال باید دید آیا بخشش دل بی بدل و رایگان است شاید بگوئید آری.من میگویم نه شاید تعجب کنید نه جای هیچگونه تعجب نیست طمع دل کلان و بیشتر از عقل جزوی معلوم الحال در سر است.او میخواهد من ترین من تر ها بشود.
دل چیزی را میخواهد که آنرا بهائی نمیتوان نمود با ارزش ترین ها را میخواهد جان را میخواهد و جان جانان را جاودانه می طلبد الی ال ابد چرا که عشق درون دل همین را بر میتابد.
در تداوم بهره گیری از فرمایش مولانا که میفرماید.
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
طلب میکند که من خود را به من ترین تبدیل نماید.
خوب طلب دل مولانا چیست؟ ذات احدیت لا یزال است و سلسله مراتب و پله های ارتقاء بدان جناب قدسی که از طریق عقل جزوی نا ممکن است .توضیح اینکه در غزل مولانا من اول همان عقل جزوی است
و (من تر) پله با لاتر از عقل جزوی که مراتب عقل فربه و فرهیخته را شامل میشود و صعود این پله ها تا ملاقات جان جان ،حضرت احدیت ارتقاء می یابد.ولیکن عقل جزوی مشغول کار جهانست و مسائل دنیوی و زر سیم میجوید که در آخر هم باید دست از آن بشوید.و دیگر هیچ عقل جزوی همان کف حباب یا روغن شناور در روی اقیانوس وجود است .باز درین رابطه مولانا میفرماید:
ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم
این روغن همان منیت ماست که محاط بواسطه عقل جزویست. این عقل جزوی را باید طلاق داد .پای خود را باید از روی این پله برداشت و ارتقاع داد .این من را من تَرَش نمود بروی پله بالا تری نهاد این ارتقاع با ورود به ساحت عشق ممکن میگردد.و بکمک عشق
و پله پله بالا تر رفته و من تر میشود تا ملاقات اقیانوس وجود لایزالی میرود و فنا مبگردد. و این من تر شدن عقلست در سایه عشق. عشق عقل را تقویت نموده و عقل فربه شده هم شدت عشق را تقویت میکند.
.واین لُبً مطلب است درمورد عقل و دل و بعبارتی عقل وعشق یا عقل جزوی و مراتب والای عقل ..
اما نکته ای باریکتر از مو ایجاست،عقل مگر عقل ندارد که چنین عمل میکند،و میبازد . و دل مگر عقل دارد که چنین عاقلانه عمل میکند و بهترین ارجحترین را برنده میشود.آری دل همان رند بازاری عشق است.دل که حاوی عقل فرهیخته و مسافر هفت وادی عشق است وآسیب مجاهده دیده است. دل همان ظرف عشق و عشق هم زاده عقل فرهیخته و عقل فرهیخته هم زاده عشق است.دل ظرفی به بی کرانه گی عشق وعقلی به بیکرانه گی وجود است.
ظریفی گوید:تقابل عقل و عشق یک نزاع ساختگی است. انسان در عین عقلانیت، می تواند عاشق باشد و در عین عاشق بودن و شیدایی نیز می تواند عین عقلانیت را داشته باشد.
عقل معمول که عقل طماع و و همان عقل معاش و جزئیست و دور اندیش که بکار دنیا مشغولست .ودل همان محل اسکان عقل فرهیخته وزاده او عشق است که نتیجه کمال و مجاهده با نفس میباشد. مجاهد، در طریق عشق. وطماعتر از عقل جزئی است چراکه طالب بیشترین و اصیل ترین ارجحیت است. در کمال جوئی .و همان من تر من است.که مولانا با ساختار شکنی ادبی فرموده است.
.........
در ادبیات عرفانی عرفا شاعران از دست همین عقل جزوی نالیده و مذمتش کرده اند . تنهادعدم توجهشان در این بوده که عقل فرهیخته سنگر گرفته در سنگر دل . همان( من تر )را بمیدان نقد و شرح فرا نخوانده اند .و مطرح نکرده اند. وهمچون رازی در پشت پرده مکنون مانده است. برای بر رسی عقل جزوی باید
رفت سراغ یک انسان معمولی .عوام الناس هرکس دارای منیت ابتدائی. دارای عقل معاش و جزیی است ادعای منیت دارد.و و دلش محل هوی و هوس و احساسات وعشق های کوچک زمینی زود گذر است و هر لحظه هر آنچه دیده اش بیند دلش یاد هندوستان میکند. وبا عقل جزئی اش حساب کتاب دنیا را بدست گرفته وهمین. ودنیاداری میکند
بعبارتی همان روغن شناور روی آبست که ته نشین نمیشود.
.در نتیجه مخاطب شاعران و عارفان در رابطه با مسئله عقل و عشق اینگونه انسانها وعوامالناس گرفتار عقل جزئی و منیت آنهاهست .نه عقل فرهیخته مکنون در دل انسان فرهیخته که دارای منیت والاتر همان من تر هست .بنابراین عقل مذموم در ادبیات همان عقل جزئیست بطوری که سایر مراتب والای عقل فرهیخته را هم زیر سئوال برده و تعمیم داده است.
و حقیقت امر اینکه عقل جزوی است که در تقابل با عشق است.نه مراتب والای عقل که خود فرزند عشق است. که هادی یکدیگر هستند بسمت من ترین بودن.
واما تفاوت عقل جزئی و عقل فرهیخته در چیست؟
خلاصه اش اینکه نقطه فاحش متفاوت عقل جزئیکه همه و همه کسان را شامل است در طماع بودن او به مسائل دنیوی ودنیا داریست ولی عقل فرهیخته هم بدنیا بقدر نیاز هم به علیا ومعنویت و الوهیت توجه خاص دارد.که این از دیدگاه عقل جزئی غیر منطقی است و بزعم او توجه به موهو مات غیر منطقی و دیوانگی است . محل توجه عقل جزئی به مادیات و جهان فیزیکی میباشد. وعقل فرهیخته یا به عبارت دیگر من تر من، عشقزده توجهش به معنوبات ،الوهیات و متافیزیک هست گویا از آن جانب بواسطه نفس مُلهَمه رشحاتی به او میرسد و او را تسخیر میکندو فرا میخواند.و و پله پله بسمت بالا دعوت میکند و من تَرَش میکند تا فراگیر نفس مطمعنه گردد. این همان عشق وعاشق بودن است .
از نظر این حقیر اعتدال بین ایندو را باید حفظ نمود . نه زیا زمینی بود ونه زیاد آسمانی .
حقیقت اینکه پله های مراتب عقلی که اولین پله اش عقل جزوی است دو طرفه است هم بسمت بالا و هم بالعکس امکان نزول موقت یا دائم را نیز دارد.
چنانکه حالت فنا فیالله بودن سالک دائمی نیست و مجددا به پله عقل معاش افت پیدا میکند و این برای دوام حیات شخص مجاهد راه عشق الزامیست
ظریفی گفته:
نه دل در عقل میبندم
نه سر در عشق میبازم
که این نامرد بی درد است
و آن بی درد نامردست
اللهُ اعلم.
..........
در تعریف عشق بیت مشهور مولانا که میفرماید
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
تا به عشق آمد قلم بر خود شکافت
جنس این قلم و ماهیتش از جنس عقل جزوی و دارای منیت بدوی است.که کلا عشق و عاشقی را در نمی یابد. ودر تعریف عشق مثل خر در گل میماند.
اگر بیطرفانه قضاوت نمائیم و از منطق دور نباشیم عقل و عشق در تقابل یگدیگر نیستند.
حساب وکتاب و محاسبه و منطق در هر دو وجه عقل و عشق مستدام است.
کار عقل در به چنگ انداختن بهترین های دنیوی است( من تر) دنیا داری دارد. و کار عشق در به چنگ انداختن اعلاترین مسائل معنوی و متافیزیکی است درد (من تر ) عالم معنی را دارد.
هردو محاسبه گر .و طمع کارند.ولیکن سنخ طمعشان متفاوت است چرا که عقل عشق زده و فربه شده در جستجوی ارجحترین گهر های وجود معنوی است .
سئوال آخر مگر عشق صاحب عقل والاتری است .باید گفت صد در صد عشق صاحب عقل است .اما نه عقل از جنس عقل معاش بل دارای عقل فرهیخته و رو به کمالیست که مطمع نظرش هم رو به سمت کمالات و اعلی علیین است.
بنابر این عشق هم حساب کتابش سنخیت عقلی دارد.منتهی عقلی والاتر از عقل جزوی وعقل قشری عوام.بل من تری را هدف قرار داده تا به منتهای آن برسد .که بی انتهاست
حال باید گفت در ادبیات متاخر و متقدِم
دانسته یا ندانسته با آبروی کل عقل بازی شده است بطوری که عقل،، مذموم،ودر مقابل عشق محمود گشته است البته که عشق چنین است ولیکن عقل را چنان تحقیر بسنده و پسندیده نیست.با اندکی تفحص و اندیشه میتوان دریافت که عشق همان آبروی عقلست،البته در تقابل عقل و عشق افراط وتفریط هم جایز نیست.
از طرفی چون عقل را مراتبیست ،عقل دور اندیش حیله گر ،یا همان عقل معاش جزئی ،عقل قشری.و اگر بهتر بگوئیم عقل حَیوانی میباشد که همگان دارند.
عطار صفت خفاش بودن و مختصر بودن را به عقل جزوی را مناسب دانسته و یا بعبارتی
دیگر عقل ذوالفنون گفته که باعث دامن زدن به این کشمکش ها وکنش ها و واکنش هاشده است. تا بهانه ای باشد برای حملات شدید، و مذمت ادبا شعرا و عارفان در جبهه گیری با تمامیت عقل و مراتب والای عقل.
سه پدیده عقل، عشق،ونفس ( هفت گانه)
در مشارکت با یکدیگر .سناریو های جالبی را ارائه میدهند اگر عشق متمایل به سمت نفس اماره شود. تبدیل به هوسهای نفسانی حیوانی میگردد. وبر عکس اگر عشق متمایل به عقل و نفس ملهَمه و مطمئنه بواسطه عقل فربه باشد رو به کمال صعود خواهد کرد .مولانا گوید:
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد
بنابر این نفس اماره مخرب عشق، و عقل من تر( نفس مطمئنه) سازنده و پرورنده عشق است در اصل
عشق فرزند عقل فرهیخته است و بالعکس در پرورش یکدیگر مشارکت مینمایند. و نفس را بجانب نفس های مُلهَمه و مطمئنه سوق میدهند
اکثر ادیبان متاخر ومتقدم هیچ اشارتی در مراتب عقل نداشته .و تمامیت عقل را زیر سئوال برده اند.و مذمت کرده اند.
البته حضرت مولانا که میفرماید:
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بی کام کرد ..
صاحب نظران علم عرفان مشرف بر این بوده می دانسته اند.ولیکن عوام الناس تحت سیطره عقل معاش و عقل جزیی،متوجه اصالت عقل توام باعشق نبوده اند و بنوعی بوی بد آموخته گی را به مشام اهل فن در سیطره عشق و عقل فربه میرسانند.
..........
شعر از جاوید مدرس رافض
غزل :
چو عقل جزوی عاشق را بخواند مست و دیوانه
نداند اینکه عاشق را به دل، عقلیست فرزانه
حریم عشق را سُوقیست کانجا جان بها باشد
که عقل جزو را آنجا نه ره باشد نه پروانه
چو روغن روی آب است وخورد اندوه دنیا را
شود گرجذب آب عشق ، نوشد زان به پیمانه
مذاقش راخوش آید شرب،از این،خُمّ،،گر نوشد
اقامت میگزیند دائم آنجا مست مستانه
تحول آیدش از عشق یابد صورتی والا
قدم بگذارد اندر عشق چون فرزین و مردانه
مراتب پله پله باشد اندر راه سالک را
که عقل جزء خود گردد ز عجز خویش بیگانه
نهد یک پله بالا تر قدم را ، محو میگردد
چنان فربه شود در پله بالا مثال دُرّ شاهانه
زمن،من تر شود آنجا چو بالاتر رود با عشق
ز جزوی کل میگردد ،وز عشق یار افسانه
کنون همسوی عشقست او شده عقلی برازنده
نه عقل جزویش خوانیم،او را هست ،فرزانه
حساب و منطق خود را برای بیشتر خواهی
هنوزم پیش خود دارد که یابد فَرّ شاهانه
براه عشق جان من، توعقلی زاد این ره کن
که این طماع ،،سالک را برد در کوی جانانه
طمع خود پله اوج است در هر راه بد یا خوب
طمع بر کوی جانان بر که گردی یار و هم خانه
ترا این عقل رهبر شد اگر در راه منجیات
هلاکت را بر اندازی و یابی وصل رندانه
ز نفس مُلهَمه دریاب تا دُر بابی از جهدت
به نفس مطمئنه میرسی آخر به آغوشش صمیمانه
بیا رافض به پیمانه ،بپیمائیم راه و پله وحدت
که تا لنگر بیاندازیم در دریای خمخانه
.......
مثنوی:
عشق شد محمود ،مذموم عقل شد
اینچنین در داستانها نقل شد
...........
عقل باید تا بیابی بیش را :
جستجو کن عقل نیک اندیش را
........
چیست؟ این ( من تر ) که مولانا بگفت
دُرً عشق و عاشقی با عقل سفت
........
من تری ،خواهی جلا ده عقل را
پله ای بالا صلا ده نَقل را
.............
هر قدم را پله ای بالاتر است
پله بالا تری خود من تر است
............
پله پله ارتقاء گر یافت عقل
از منی بر من تری یابی تو نَقل
........
پله ها را انتها آن سرور است
عقل را معزول،،گردان،،دلبر است
......
عقل آن عشقست ای طالب برو
عشق را با عقل یابی روبرو
..........
عقل جزئی را که خام و کودن است
بر سرس او را کله از جوشن است
........
بر نمیتابد ضرر راهیچوقت
بهر بخشش هم ندارد هیچ وقت
......
عقل جزوی خویش خواند ذوالفنون
عقل عاشق را بداند در جنون
..........
عقل قشری گر که صد برهان دهد
عقل فربه گام در ایقان نهد
........
لیک عقل عاشقی نزدیک کُل
عقل جزوی پیش او همچون دُهل
.........
میخ را درسنگ گر کوبیده ای
از ظریفان آن مثل نشنوده ای
.........
عقل جزئی را بنه در آتشی
تفته کن میکوب تا یابد خشی
......
آنقدر میکوب تا یابد کمال
عقل فربه گویم آنرا در جدال
.........
حال این عقلست یا عشق ای پسر؟
میبرد جان ترا پیش پدر
......
هفت شهر عشق را گرداندت
تا در محبوب جان، میراندت
.......
حال رو آموز خط و مشق را
عقل باید تابیابی عشق را
............
مثنوی هفتاد من شد از عقول
عشق زد بر عقل و شد آنرا شمول
........
عقل را کردیم ما بی آبرو
عشق،،،،،، آبِ روی عقلست ای عمو
...........
عقل جزوی همچو خفاشست لیک
در نیابد لمحه های قدس نیک
..........
خویشتن را ذوالفنون داند بسی
در حسابش نشنود حرف از کسی
........
عقل جزئی را صعودی شد زعشق
زین سبب عقل آمد و شد در تَعَشق
.........
زعاشقی شد فربه عقل دور خیز
کُند عقلی!!، را چسان کرد عشق تیز
..........
مر تقابل نیست عقل وعشق را
در ریاضت خوان بیا ای مشق را
............
عقل عاشق زین سبب معقولتر
در گزارش کار او شد پر ثمر
.........
مولوی استاد و میر عاشقان
گوش کن از مقتدای راستان
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد ز اعتدال اخلاطها
بر خلاف قول اهل اعتزال
که عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعلیم بیش و کم کند
تا یکی را از یکی اعلم کند.
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بی کام کرد ..
...........
والسلام ای عاشقان حرف عشق
عقل سازد سینه هاتان ظرف عشق۲