گنجور

غزل شمارهٔ ۵۹

دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بُگذرد ز سرِ جرمِ من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته‌خوست
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشکِ ما چو دید روان گفت «کاین چه جوست؟»
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دَم به دَمش کار شُست و شوست
بی گفت و گوی زلفِ تو دل را همی کُشد
با زلف دلکَش تو که را روی گفت و گوست؟
عمری‌ست تا ز زلفِ تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشامِ دلِ من هنوز بوست
حافظ بد است حالِ پریشانِ تو، ولی
بر بویِ زلفِ یار پریشانیَت نکوست

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
هوش مصنوعی: من به محبت دوستانه‌ای از طرف دوستم امیدوارم، ولی در عین حال کاری کرده‌ام که باعث شده به نوعی دل او را بشکنم و اکنون امیدوارم که او مرا ببخشد.
دانم که بُگذرد ز سرِ جرمِ من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته‌خوست
هوش مصنوعی: می‌دانم که گناه من در نهایت فراموش خواهد شد، زیرا او هرچند زیبایی دارد، اما درونش از نیکی و پاکی سرشار است.
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشکِ ما چو دید روان گفت «کاین چه جوست؟»
هوش مصنوعی: ما آن‌قدر گریستیم که هر کسی که از کنار ما عبور کرد، وقتی اشک‌های ما را دید، با تعجب گفت: این چه حالی است؟
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی به تصویر کشیدن زیبایی و جذابیت فردی است که گوینده نسبت به او احساس عمیق و تمایل دارد. گوینده به نوعی در حال توصیف حالت گیج و جذاب خود است که با وجود عدم دیدن آن شخص، به زیبایی او و موهایش اشاره می‌کند. به عبارت دیگر، این احساس به سادگی نمی‌تواند درک شود، اما جذابیت و زیبایی آن فرد به قدری قوی است که گوینده حتی بدون دیدن او، احساساتی عمیق را تجربه می‌کند.
دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دَم به دَمش کار شُست و شوست
هوش مصنوعی: من از تصویر خیالش شگفت‌زده‌ام، چرا که وقتی دیگر از نظرم دور شد، انگار که دم به دم در حال پاک کردن و شست‌وشوی خاطراتم بوده است.
بی گفت و گوی زلفِ تو دل را همی کُشد
با زلف دلکَش تو که را روی گفت و گوست؟
 دل بدون گفت و گو با زیبایی موهای تو کُشته میشود.  چه کسی میتواند با زلف های دلفریب تو صحبت کند؟
عمری‌ست تا ز زلفِ تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشامِ دلِ من هنوز بوست
هوش مصنوعی: سال‌هاست که از عطری که از موهای تو می‌آید، چیزی نشنیده‌ام، اما هنوز آن بو در دل من باقی‌مانده است.
حافظ بد است حالِ پریشانِ تو، ولی
بر بویِ زلفِ یار پریشانیَت نکوست
هوش مصنوعی: حال خراب تو برای حافظ دل‌گیر است، اما بوی موی محبوب باعث می‌شود که این بی‌تابی تو زیبا به نظر برسد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش هادی روحانی
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش محمدرضا کاکائی
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش نازنین بازیان
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۵۹ به خوانش محمدرضا ضیاء

حاشیه ها

1392/02/30 23:04
امین کیخا

نیت به فارسی رای است برای نمونه
چون شب تیره شد رای خواب امدش. از اندیشه دل شتاب امدش
اما معنی فکر و اندیشه هم میدهد و راییدن مشاوره کردن است و انرا در رایانه و رایزنی داریم

1393/03/25 02:05
آوا

این بیت چقد زیبا بود: دارم عجب ز نقش خیالش ک چون نرفت/از دیده ام ک دم ب دمش کار شست و شوست (یعنی تعجب میکنم ک چطوری نقش خیالت هنوز از دیده ام نرفته درحالیکه چشمم دائما در حال شست و شوإ.،یعنی اشک و خیسی چشم)

1394/07/23 22:09
محدث

جناب "آوا"یی که "که" و "به" را به صورت "ک" و "ّب" می نویسید خواهش می کنم دیگر اینطور ننویسید:)))))))) چشم من رنگ شفق یافت ز ...

1395/06/09 01:09

بیت سوم: به قدری گریه کردیم که هر کس بر اشک ِ ما برگذشت و آن را روان (جاری) دید گفت این دیگر کدام جوی است!
بیت پنجم: در تعجبم که با این که چشم ِ من دم به دم در حال ِ شست و شو است و اشک از آن روان است، چطور است که نقش ِ خیال ِ او از دیده ی من پاک نشده است!
بیت ششم: هنوز هیچی نشده (و هنوز من حرفی نزده) زلف ِ تو دل ِ آدم را می شکند. چه کسی جرئت دارد با زلف ِ دلکش ِ تو حرف هم بزند!
بیت آخر: حافظ! می دانم که حال ِ پریشان ِ تو بد است (حالت خوب نیست!) اما این که بر زلف ِ یار پریشان باشی برایت خوب است! (طعنه ای که امروزی ها هم به کار می برند! «یه ذره راه بری تا فلان جا» «یه ذره سختی بکشی» «یه ذره به هنّ و هن بیفتی» برات خوبه!)

1396/01/02 20:04
یاسان

بیت:
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
یادآور این آیه قرآن میتواند باشد که:
من ذالذی یشفع عنده الا باذنه
با توجه به اشارات عرفانی حافظ به قرآن چنانکه خود نیز می گوید:
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

1396/09/09 16:12
نادر..

بر بوی زلف یار، پریشانیت نکوست..

1396/10/11 15:01
نیکومنش

درود بیکران بر دوستان جان
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
2-دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
دو بیت اغازین برای رسیدن به مفهوم باید با هم در نظر گرفته شود
معنی و مفهوم بیت؛ از نا آگاهی دل در گرو پری چهره ای داده ام نه تنها که کامم بر اورده نخواهد شد بلکه به دست خویش خون خود را خواهم ریخت ولی چون می دانم که او فرشته خلق و مهربان است یقین دارم این ظلم به نفس خودم را با نگاه زیبایش به من تلافی خواهد کرد
(تلویح زیبایی است به آیه مبارکه «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا ﴿72﴾. »)
3-چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
گریستم صحیح می باشد و گریستیم مفهوم نداردچون عاشق وصف حال خویش را میکند در مصرع دوم چون حافظ با اشک همراه شده به خاطر همین از «ما»استفاده کرده
معنی:آنقدر گریه کردم که هرکسی که اشک روان مرا دید گفت این چه سیل اشکی است که به راه انداخته ای
4-هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
حافظ در مورد غیر تصور بودن معشوق نهانی صحبت می کند
معنی و مفهوم ؛آنچه که بر من از سیمای معشوق جلوه کرده است این گویم که میان او همانند مویی است ولی مویی که به تصور نمی اید و دهان او انگونه است گویی که دهان نداردو هیچ است
5-دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست
معنی؛از اینکه چشمانم همیشه غرق در اشک است تعجب می کنم که چرا عکس خیالش از دیده ام پاک نمی شود .
6-بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
معنی:با زلف زیبای تو چه کسی جرات صحبت کردن دارد چرا که هرکه چشمش به زلف تو بیافتد دلش را فداکرده واز دست می دهد.
7-عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
معنی :روزگار زیادی است که از گرفتارشدن به بوی زلف تو می گذرد ولی هنوز همان بو در مشام من خاطره می انگیزد.
8-حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
معشوق در پاسخ به نیازمندی حافظ :
حافظ می دانم حال پریشان وسختی داری ولی انچه برای تو نیکو و ماندگار است همین پریشانی به زلف یار می باشد
سربلند و پیروز باشید

1396/10/18 23:01

دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی وامیدم به عفواوست
برداشتِ عارفانه ازاین غزل بنظر درست نیست. زیرا باتوجّه به فحوای کلام ، گویا شاعر مرتکبِ خطایی شده که باعثِ رنجش خاطرنازکِ دوست شده است. حافظ ازروی شدّتِ ارادت واحترام به دوست، وازروی شکسته نفسی وکمی رندی، ازاین خطا به عنوان جنایت یاد کرده تاهرچه زودترموردعفو وبخشش قرارگیرد. بعضی براین باورند که حافظ پس ازکشته شدنِ شیخ ابواسحق، یار صمیمی ودوستِ جانی و رفیق ِشفیق خویش، دل به شاه شجاع جوان وخوش سیما باخت وبدینوسیله جای خالی اورا پُرکرد. لیکن دیری نکشیدکه ازاین بابت دچارعذاب وجدان شدودست به سُرایش این غزل زد تااندکی وجدان خودرا آرام سازد.
بعضی دیگرنیزبراین باورند حافظ پیش ازتبعید شدن به یزد این غزل راسروده وصحبت ازپریشانی وتشویش ِ خاطر خویش کرده است. براساس این باور منظوراز"کردم جنایتی" نیزهمین می تواندبوده باشد که چون حافظ باشدّت بخشیدن به حملاتِ خودعلیهِ جبهه ی زاهدان ومتشرّعین، شرایط را برای شاه شجاع سخت کرده واوراتحت فشارمتشرعیّن قرارداده بوده، بااین عبارت وبااین ادبیّات ازاوپوزش طلبیده است.
به هرحال ازآنجاکه اطلّاعات دقیقی ازشان نزول غزلیّات وجود ندارد هرنظریه ای دراین مورد،حدس وگمانی بیش نبوده ونمی توان قاطعانه اظهار نظرکرد. هرچه بوده اتّفاقی بین حافظ ودوستِ عزیزترازجانش احتمالاً شاه شجاع ِ خوش صورت ونیک سیرت رُخ داده وما ازکم وکیفِ آن بی خبریم.
عاطفتی: عنایتی، توجّهی، مهربانی ای.
معنی بیت: خطایی مرتکب شده ام که درحدّ جنایت است، دوست را ازخود رنجیده خاطر ومُکدّرساخته ام. امید فراوان دارم که با بذل عنایتی مرا موردِ عفو وبخشش قراردهد.
خسروا پیرانه سرحافظ جوانی می کند
برامیدِ عفو جانبخش گنه فرسای تو
دانم که بگذرد ز سر جُرم من که او
گرچه پَریوش است ولیکن فرشته خوست
پریوش : پری مانند،هم ازلحاظ زیبایی هم بی اعتنایی به آدمیان
فرشته خو: مهربان ونیکورفتار
معنی بیت: می دانم که سرانجام ازسر تقصیرات وخطاهای من خواهد گذشت، چون دوست، اگرچه همانندِ پریان ِ قصّه ها ازغرورخویش بی اعتنایی می کند لیکن دارای خوی وخصالِ فرشته هاست ونیکورفتاراست.
شیوه ی حوروپری گرچه لطیف است ولی
خوبی آن است ولطافت که فلانی دارد
چندان گریستیم که هر کس که بَرگذشت
دراشکِ ماچودید روان گفت کاین چه جوست
برگذشت: عبورکرد
دراشک ما چو دید: هنگامی که دراشک ما نگاه کرد.
معنی بیت:درپشیمانی ازخطایی که مرتکب شده ام بدانسان گریه کردم که هرکس که ازمقابل من عبورکرد وسیلاب اشگ مرا مشاهده نمود به حیرت افتاد وگفت که این چه جور جویباری هست؟
صدجویی بسته ام ازدیده درکنار
بربوی مِهر که دردل بکارمت
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
"هیچ است آن دهان": کنایه ازکوچکی دهان دوست
موی است آن میان: کنایه ازباریکی کمر
معنی بیت: دهان دوست آنقدر کوچک است که هیچ نشانی ازاودیده نمی شود! کمریارنیزآنقدرباریک است که بسان یک تارموهست وآن تارمونیز به چشم نمی آید،نمی دانم این چه جورتارموی نامرئیست!
میان او که خدا آفریده است ازهیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دَم به دَمش کار شست و شوست
معنی بیت: ازاین سیلاب اشگی که ازدیدگان من بی وقفه جاریست درشگفتم که چگونه تصویررخساردوست ازبین نمی رود وهرلحظه درمقابل چشمان من است! مگرممکن است درمحلّی که دم به دم کارشستشو انجام می گیرد عکسی همچنان سالم مانده وازقابِ خیال مَحو نمی شود؟!
سرشک من که زطوفان نوح دست برد
ازلوح سینه نیارست نقش مهرتوشُست
بی گفت وگوی، زلفِ تو دل را همی‌کِشد
با زلفِ دلکش توکه راروی گفت وگوست
همی کِشد: بسوی خودنی کشاند ،جذب می کند. بعضی کُشد می خوانند گرچه اشکالی ندارد امّا باتوجّه به"دلکِش" درمصراع بعدی بهترآنست که کِشد خوانده شود تا موسیقی وریتم شعرحفظ گردد.
جاذبه ی زلفِ تو دلها را بی چون چرا به سمتِ خود می کشاند،به کسی مَجالِ انتخاب نمی دهد وهمه راشیفته وشیدای خودمی کند. هیچکس نمی تواند دربرابرجلوه های دلکشِ گیسوان تو مقاومت کند ویا ازدرگفتگو واردشود، همگان بلااستثنا اسیراسرارزلف تو هستند. کسی جرات بحث ومجادله بازلف توراندارد.
کس نیست که افتاده ی آن زلف دوتانیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
عمریست تا ززلف تو بویی شنیده‌ام
زان بوی درمشام دل من هنوزبوست
مشام: بینی، حس بینایی
هنوزبوست: ایهام دارد:1- هنوزبویی هست. 2- هنوز آرزومند است
درادامه ی بیت پیشین:
روزگارزیادی سپردی شد ازآن روزی که که اززلفِ توبویی به مشامم رسید امّاهمچنان مشام جانم ازآن بو معطّراست وآرزومندِ آن عطرروحبخش است.
هم گلستان خیالم زتوپرنقش ونگار
هم مشام دلم ازرلفِ سمن سای توخوش
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بربوی زلفِ یار پریشانیت نکوست
بربوی زلف یار: در آرزوی زلف یار.
ای حافظ درست است که حال پریشان توقابل تحمّل نیست و بسیاربد ودلگیرکننده است، امّا تونیک می دانی که پریشان خاطری که محصول ِآرزومندی زلف یار بوده باشد نه تنها آزارنده نیست،بلکه بسیارمطلوب و خوشآیند نیزهست.
درخلاف آمدِ عادت بطلب کام که من
کسبِ جمعیّت ازآن زلفِ پریشان کردم.

1398/04/05 13:07
رضا ثانی

چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
چون اشک ما بدید روان، گفت کاین چه جوست؟

1398/10/14 14:01
کامیاب

"کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست"
در اینجا جنایت
می تواند به معنای خطای محرزی باشد که خود عاشق قبول دارد که در پی این دلبستگی و توقع مهربانی از یار پریوش که همیشه به عاشق خویش کم لطف است خود را به دست خود قربانی کرده و راه دشواری در پیش رو دارد.
همچنین از لحاظ دیگر میتواند جسارت عاشق باشد که "امید عاطفت" دارد از یار پریوش. معشوقی که آنقدر مقام و منزلتش نزد عاشق والاست که می ترسد با همین حس هم یار را برنجاند و رنجیدن معشوق بزرگترین خطای یک عاشقست.
همی کشد هم ایهام دارد. کُشد و کِشد را هر طورکه بخوانیم و معنی کنیم صحیح بنظر می آید.
" عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام / زان بوی در مشام دل من هنوز بوست "
معناهای مختلف بو : 1) رایحه –2) باشد(بادا) -3) آرزو
در این بیت هم هنوز بوست را هرطور که معنا کنیم صحیح است :
یک عمر از اولین باری که رایحه گیسوانت را استشمام کردم سپری شده
1) آن رایحه هنوز از خاطرم نرفته و هنوز پربرجاست.
2) هنوز هم دلم آرزو دارد یک بار دیگر رایحه زلفت را استشمام کند.

1399/01/12 09:04

از آستانش امید مهر و عطوفت دارم گرچه در حق او جنایت کرده ام(در کشاکش قبض و بسط حال خوش، عاشق عارف، روی برتافتن از دوست را جنایت می‌شمارد)
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پری وشست ولیکن فرشته خوست
دلم محکم است که از گناهم می گذرد( غلبه بخشایش خداوند بر سختگیری اش)گرچه زیبای پری را دارد اما همراه با مهربانی فرشته است( اشاره به صفات جمال و جلال الهی)
3- آن قدر گریه کردیم ( با وجود عفوش، همراه با جمع زاری می کنم)بر این جرم که هر که دید با تعجب به این جوی پر آب نگاه کرد.
4-دهان کوچکش هیچ و کمرش به باریکی مو، دست نیافتنی است.
5- شگفتی ام از این است که با این شست و شوی دائمی چشمم( اشک)، خیالش چگونه پاک نمی شود.
6-بدون هیچ اندیشه ای دل به زلفت کشش دارد.وانگهی چه کسی توان اندیشه دارد در برابرت( بزرگترین هنر جلوه زلفت، نابود کردن اندیشه هایی است که حال خوش را از میان برمی دارد )
7- روزگاری بس دراز است( آغاز آفرینش) که بوی زلفت را شنیده ام و هنوز شامه جانم به آن امید است
8- حافظ گرچه در این قبض حالت پریشان و ناخوش است اما چون در جستجوی زلفش هستی این پریشانی خوب است( اشاره به زیبایی زلف پریشان)
در نسخه خانلری بیت چهارم و در نسخه پاکستانی ختمی لاهوری بیت دیگری اضافه دارد
سرها چو گوی در سر کوی تو باختیم
واقف نشد کسی که چه گوی است و این چه اوست
اشاره به تسلیم مطلق
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

اینستاگرام:drsahafian

1401/08/01 04:11
برگ بی برگی

دارم امید عاطفتی از جناب دوست 

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست 

حافظ در این غزل زیبا به عدم راهیابی انسان به ذات خداوند می پردازد و برای شروعِ  سخن او را جناب دوست توصیف می کند ، اما بلادرنگ این دیدِ تفرقه بین را ظلم یا جنایتی می داند که در حق حضرت دوست یا زندگی روا داشته و امیدوار می‌شود به عطوفت و مهربانی حضرتش و طلب عفو و بخشش می کند . عرفا از دیر باز به این مطلب مهم پرداخته اند که خداوند را نمی توان توصیف کرد و آنچه تا کنون بیان شده است توصیف صفات است و نه ذات ، صفاتی مانند دوست یا نور السموات والارض که آنها نیز توسط خداوند یا آن حیِ قیوم و توسط پیامبران برای بشر بیان شده است ، جناب و حضرت لفظی ست که بطور معمول برای مرد بکار می بریم پس حافظ بکار گیری اینچنین توصیفاتی که خداوند را جنسیت می‌بیند عین جرم یا گناهی بزرگ می‌داند و هم اوست که بخشنده و مهربان است .

دانم که بگذرد ز سر جرم من  که او 

گرچه پریوش است ، ولیکن فرشته خوست 

حافظ در این بیت بار دیگر به ناتوانی انسان در توصیف حضرت دوست می‌پردازد که او را پریوش می خواند ، پری در مقابل دیو آمده است ، یعنی برای خداوند ضدی در نظر می گیریم تا به آن ضد خداوند را توصیف کنیم ، خداوند یا پری در مقابل شیطان و دیو ، اما بازهم گناه و جنایتی دیگر را مرتکب می شویم زیرا هر چیزی را می توان به ضد آن چیز شناخت اما خداوند که در قالب چیزها نمی گنجد ، سپس او را فرشته خو می‌نامیم ، فرشته نماد عقل است ، پس‌خداوند را عقل کل می نامیم و اینگونه گمان می کنیم که عقلِ عقلی که کائنات را اداره می‌کند همان خداوند است ، اما این هم توصیف صفات است ، پس‌با استیصال از حضرتش می خواهیم که ما را برای چنین جرمی ببخشد و از ما درگذرد .

چندان گریستم که هرکس که برگذشت

در اشکِ ما چو دید روان گفت کاین چه جوست ؟

پس‌انسان اولآ باید برای چنین توصیفاتی از خداوند عذر خواهی نموده و برای عفوش  اشکها بریزد و بعد از آن هم برای ضعف و درماندگی خود گریه ها کند ، تا حدی که جوی‌ها از چشمانش جاری شود ، شاید مورد رحمت حضرتش  واقع شود ، و می شود ، زیرا خداوند در دل های شکسته است ، ممکن است انسان دلِ شکسته خود را نبیند ، اما هر انسان زنده دل در حال گذر در راه عاشقی  ، روان یا روح خدایی را در چنین اشکی می ببیند و آن روانی و لطافت را حس نموده ، از کیفیت این جوی روان خواهد پرسید ( توجه داشته باشیم روان را در اشک دیده است و نه اشکِ روان را ) ، یعنی درواقع خواهد گفت همین لطیف شدن درون است که روان یا روح را می توان در آن اشک دید ، و این همان گمشده توست ، پس در بیرون از خود و با ذهن در پی ذات  مباش که راه بجایی نخواهی برد و ذات خداوند همان ذات اصلی توست ، آن روان و روحی که در اشک و دل شکسته و لطیف شده ات موج میزند همان خداوند است .

هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان

موی است آن میان و ندانم که آن چه موست 

هیچ ، اشاره ای ست به عدم یا نیستی که بعضاً از سر درماندگی خداوند را به آن وصف می کنند ، یعنی در عین حالی که همه صفات ذکر شده شامل خداوند میگردد ، اما به هیچ صورتی قابل تصور نبوده و در خیال در نمی آید ، دهان نمادی ست از سخن گفتن ، انسان بجز تجلیات که در جهان فرم مشاهده می کند سخنانی را از دهانِ تکوینیِ زندگی یا خداوند و با واسطه پیامبران می‌شنود که از فضای عدم بر آنان بصورت وحی فرستاده شده است ، حافظ می‌فرماید  اما هیچ نشان دیگری از او با چشم حسی خود نمی بینیم ،‌ در غزلی دیگر میفرماید:" با هیچکس ندیدم زان دلستان نشانی/ یا من خبر ندارم، یا او نشان ندارد  "پس‌ عرفا ناچار به استفاده از شبیه ترین صفات حسی مانند  دوست ، معشوق و امثال آن هستند تا بتوانند پیغامهای زندگی را بیان کنند ، در مصراع  دوم و در ادامه بیت قبل که روان یا  روح را بهترین وصف در اشکِ جاری شده عاشق تشخیص داده است با این ادله که روان نیز در تجسم عینی در نمی آید اما حسش را به انسان انتقال می دهد ، پس‌ هیچ حائل و حجابی بین انسان با خداوند نیست و آنچه موجب جدایی و تفرقه است به اندازه مویی باریک است در میان ، اما حافظ در انتها می‌فرماید کدام مو ، او از کیفیت آن مو نیز آگاهی ندارد ، فقط می داند که به اندازه مویی حجاب است بین انسانِ زنده شده به عشقی مانند حافظ و دیگر بزرگان با خداوند .

دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت 

از دیده ام که دم به دمش ، کار شست و شوست ؟

حافظ می‌فرماید با اینهمه اما بسیار عجیب است از نقشِ خیالِ حضرتش که به هیچ‌وجه از نظر محو نمی شود ، هرچند که دیدگان اشکبار  عاشق دم بدم در حال شستشوی چشم خود باشد ، بنظر میرسد حافظ قصد آن دارد به ما بگوید اینکه نقش خیال رخسار معشوق ازلی از چشم و قلب انسان پاک نمی گردد بدلیل هم جنسیِ با اوست ، یعنی بازتاب نقش آن رخسار زیبا در جام معروف الست در چشمانش نقش بسته و با اشکهای دم بدم از دیده نمی رود وبلکه جلوه‌گری بیشتری می کند ، شستشوی دم بدم چشمان علاوه بر معنی گریه بی امان ، کنایه از گسترده کردن لحظه به لحظه دید انسان و دیدنِ جهان از منظر چشمان خداوند است .

بی گفت و گوی ، زلفِ  تو دل را همی کشد 

با زلف دلکش تو ، که را روی گفت و گوست ؟

حافظ ادامه میدهد اصلآ نیازی به گفتگو و آوردن دلیل و برهان نیست تا بخواهیم بگوییم در الست چه اتفاقی افتاده است و چرا انسان بطور فطری اسیر زلف حضرت دوست است ،همین که جذبه و کشش حضرتش را می بینیم برای بازگشت انسان به الست و وفای به عهد خود کافی ست ، روی گفتگو نیست یعنی انسان باید شرم داشته باشد که با زلف دلکش یا ذات خدایی خود به گفتگوهای استدلالی روی بیاورد ، وقتی کشش و جذبه را متوجه می شود این خود بهترین دلیل است برای بازگشت انسان به فطرت و اصل خود .

عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده ام 

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست 

پس‌حافظ کشش و جذبه الهی ذکر شده در بیت قبل را در نتیجه بویِ زلف حضرت معشوق دانسته و ادامه می دهد روزگار مدید یا صدها هزار یا میلیون هاسال است که انسان پس‌از هبوط و آمدن بر روی زمین هنوز بوی زلف یا عطر گیسوی حضرتش را با مشامِ دل و مرکز خود احساس کرده و می شنود ، این بو همان عطر روز ازل است که در هنگام نوشیدن می الست از آن یگانه ساقی به مشامِ دلِ  انسان رسیده و ماندگار شده است ، یعنی ذات انسان با ذات خداوند یکی ست ، پس‌ بالفطره قابلیت برخورداری از همه صفات حضرت دوست را داشته و فقط باید آنها را به فعل در آورد .

حافظ بد است حال پریشان تو ، ولی 

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست 

  حافظ می‌فرماید  وقتی انسان بوی زلف حضرت دوست را در بطن و مرکز خود تشخیص داده و عشق بازگشت آن یار سفر کرده درونی را در دل قرار دهد حالش بطرز خوشایندی بد و دگرگون خواهد شد ، هر انسانی که عمر را همراه با استشمام بوهایی نامطبوع طی کند اگر روزی بوی خوشی به مشامش رسد خلاف عادت شده و در ابتدا از این بوی جدید احساس ناراحتی نموده ، حالش بد می شود ، انسانی که سالیان بسیار به بوهایی مشمئز کننده مانند بوی کینه‌توزی ، بوی حسادت ، بوی بُخل ، بوی خشم و انتقام جویی،  بوی کبر و غرور ، بوی حرص و طمع ، و انواع بوهای بدِ دیگر خو گرفته است ، بدون شک با شنیدن بویِ خوشِ عشق ابتدا به ساکن حالش بد و دگرگون خواهد شد و در برابر این بوی دیر آشنا مقاومت می‌کند اما سرانجام آن بوی خوشِ زلف یار ، یا اصل خدایی اش را تشخیص داده و پریشان حال می شود ، پریشانی یعنی برهم خوردن نظم چیدمان چیزهای آفل و گذرایی که در دل و بطن خود قرار داده است و هم این آشوب و دگرگونی ست که به یاری او خواهد شتافت یعنی  درنهایت به علت حال بد وآن  بوهای آزار دهنده  پی‌برده ، خانه دل را از هرچرغیر اوست پاک و صافی کرده و آماده بازگشت یار و معشوق می گردد تا عطر دل‌انگیزِ زلفش بار دیگر همه ابعاد وجودی وی را معطر کند .

 

 

 

 

 

 

 

 

1404/08/14 13:11
باب 🪰

درود و سپاس، دوستِ عزیز،
همیشه از راهنمایی‌های پرمهر و پرنورِ شما بهره‌مند می‌شویم 🌿

در موردِ این بیتِ نخست، پرسشی ذهنم را مشغول کرده است:

دارم امید عاطفتی از جنابِ دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

جدا از ظرافتِ انتخابِ واژه‌ی «جناب» برای حضرتِ دوست،
آیا نمی‌شود آن "جنایت" را قتلِ زمان دانست؟

یعنی همان لحظه‌هایی که باید در نیمه‌شب،
محصولی فراهم می‌کردیم
تا بر آستانِ میخانه‌ بگذاریم،
و سحرگاهان، با نسیمِ جان‌بخشِ صبح
همّت‌مان را
در مسیرِ رسیدن به جانان،
قرار بدیم...

اما بیشترِ ما،
در شیرینیِ خوابِ بامدادی ماندیم،
و ندانستیم که آن میِ صبوحی،
پاداشِ چه شب‌زنده‌داری‌هایی‌ست...

تا کی میِ صبوح و شکرخوابِ بامداد؟

1404/08/14 23:11
برگ بی برگی

درود بیکران، دقیقاََ چنین است و وقت کشی نیز جنایتی ست که انسان در حق خویش روا می دارد. تشکر از روشنگریِ شما دوست عزیز و گرامی. امید که بزودی فراغتی حاصل شود تا به یاریِ دوست فرهیخته ای چون شما به بازنگری در شرح های درج شده در گنجور همت گمارم. حافظ را هرچه بیشتر بخوانیم درهای معانیِ بیشتری بر ما گشوده می شود.

1404/08/18 09:11
باب 🪰


درود و سپاسِ دوباره از مهر و حوصلهٔ شما 🌿

برای بنده واقعاً مایهٔ خوشحالی‌ست اگر در حدّ توان، در بازنگریِ شرح‌ها کنار شما باشم.

برای این‌که کارها را برای خودم منظم‌تر ببینم، یک گوگل‌شیت ساده درست کرده‌ام:
[لینک به گوگل شیت]

هر وقت احساس کردید من یا هوش‌مصنوعی‌ای که برای این کار آموزش داده‌ام می‌توانیم کمکی بکنیم، اگر فراغتی بود همان‌جا یادداشت بفرمایید؛ اگر هم کار با شیت راحت نبود، همین‌جا در گنجور بنویسید و من خودم به لیست منتقل می‌کنم.

باز هم سپاس از وقتی که برای حافظ و دوست‌دارانش می‌گذارید 🌱

من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم

1404/08/19 04:11
برگ بی برگی

درود بر شما دوستِ گرامی و اوقات بخیر

سپاسگزارم از لطفِ شما و اخیراََ به بررسی دیدگاهِ حافظ نسبت به عقل و عشق مشغولم، از آنجایی که حکیمان عقل را اول مخلوق و اولی بر هر مخلوقِ دیگر نامیده اند و مولانا قائل به عقول یا چندگانگیِ عقل است:

غیرِ این عقلِ تو حق را عقل هاست   که بدان تدبیرِ اسبابِ سماست

که بدین عقل آوری ارزاق را     زان دگر مَفرش کنی اطباق را

چون ببازی عقل در عشقِ صمد   عُشرِ امثالت دهد یا هفتصد

یا در این ابیات که بازهم عقلِ تاجر مسلک را که منکرِ عشق است عقلِ جزوی و پوسته‌ ای از عقلِ کُلّ توصیف می کند:

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد   عشق دیده زان سویِ بازارِ او بازارها

عقلِ جزوی عشق را مُنکر بُوَد   گرچه بنماید که صاحب سرِّ بُوَد

آن خطا دیدن ز ضعفِ عقلِ اوست     عقلِ کُلّ مغز است و عقلِ جزو پوست

اما در شعرِ حافظ اثری از این چندگانگی عقل نیست و بلکه عشق را اول مخلوق توصیف می کند: 

از ازل پرتوی حُسنت ز تجلی دم زد    عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

پیدا شد یعنی که وجود داشته اما اکنون با دم زدن از تجلیِ پرتوی از حُسن است که عشق هویدا می شود

و حتی شمع یا عقل که

" می خواست کز این شعله چراغ افروزد   برقِ غیرت بدرخشید و جهان برهم زد"

پس

حریمِ عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است 

  کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

حال پرسش این است که در اینصورت  تشخیصِ عشق با کیست؟ اگر بگوییم عقل مبنا و ترازوست حریمِ پایین تر چگونه بالاتر را شناسایی می کند؟

 

 

1404/08/19 10:11
باب 🪰

درود و سپاس از دقّت و عمقِ پرسش شما 🌿

به‌گمانِ من، اختلافِ ظاهر میانِ «اول‌الْمخلوق بودنِ عقل» نزدِ حکیمان و «پرتوی حُسن و پیدایی عشق» نزدِ حافظ، بیش از آن‌که ناسازگاری باشد، تفاوتِ زاویهٔ نگاه است.

فلاسفه وقتی از «عقل» سخن می‌گویند، غالباً از یک اصلِ کیهانی حرف می‌زنند؛ چیزی مانند «لوگوس» یا نظمِ نخستین. حافظ وقتی از «عشق» سخن می‌گوید، از تجلّیِ همان حقیقت در جانِ آدمی حرف می‌زند؛ آتشی که آن نظمِ کلّی را در ساحتِ تجربهٔ انسانی شعله‌ور می‌کند:

از ازل پرتوی حُسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

پس می‌توان گفت:
در مرتبهٔ وجود، حُسن و عشق جلوهٔ نخستین‌اند؛
در مرتبهٔ ادراک، عقل و خِرَد ابزارِ فهم و تمییزند.

این‌جا پرسش شما رخ می‌نماید:
اگر حریمِ عشق بالاتر از عقل است، پس تشخیصِ عشق با کیست؟

به‌نظر من، پاسخ در تمایزِ میانِ «عقلِ جزوی و بازاری» و «خِرَدِ روشن» است؛ همانی که مولانا از آن به عقلِ کلّ یاد می‌کند. عقلِ جزوی می‌خواهد عشق را تا حدِ حساب و معامله پایین بیاورد، و طبیعی‌ست که کم می‌آورد:

عقلِ جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحبِ سرّ بود


اما خِرَدِ راستین، نمی‌خواهد بر عشق حکم کند؛
فقط می‌تواند حجاب‌ها را کنار بزند و ناممکن‌ها را از سرِ راهش بردارد.
به تعبیر دیگر، عقلِ بیدار نمی‌گوید: «این عشق، حتماً حق است»،
اما می‌تواند بگوید: «این یکی، قطعاً هوس است، یا ترس است، یا خودخواهی.»

حافظ خود به ناتوانی عقل در احاطه بر ساحتِ عشق اشاره می‌کند:

قیاس کردم و تدبیرِ عقل در رهِ عشق
چو شبنمی‌ست که بر بحر می‌کشد رقمی

شبنم، دریا را توضیح نمی‌دهد؛
اما همین خطّ نازک هم بی‌فایده نیست. نشان می‌دهد که آب هست.

از این رو، به‌نظر من:

عشق، مبدأِ حیاتِ معنوی‌ست؛ خِرَد، نگهبانِ راهِ اوست؛
نه عشق بی‌خرد کامل است، نه عقل بی‌عشق سالم.


سعدی زیبا جمع‌بندی کرده است:

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد


عقل، تا جایی پیش می‌آید که در را نشان بدهد؛
اما وارد شدن، با جان است، نه با برهان.


پس اگر پرسیم: «تشخیصِ عشق با کیست؟»
می‌توان گفت: با جانِ بیدار است؛
و عقلِ روشن، فقط دیده‌بانی‌ست که اجازه نمی‌دهد هر هوسی به‌نامِ عشق وارد شود.

سپاس دوباره از طرح این پرسش دقیق و جان‌آگاه شما دوست عزیز✨

1404/08/19 20:11
برگ بی برگی

درود بر شما

البته مستحضرید که مجادله ی عقل و عشق دیرینه است و همچنان نیز ادامه دارد اما نظرِ شما دوستِ عزیز در تعاملِ عقل و عشق بجایِ تقابل بسیار ارزنده و حکیمانه و آموزنده بود که با بیانی زیبا و شیوا به آن پرداختید و جایِ بسی سپاس و امتنان دارد.

1404/08/20 02:11
باب 🪰

برای بنده، دعوای دیرینه عقل و عشق بیش از آن‌که یک واقعیتِ درونیِ انسان باشد، حاصلِ منبر و مذهب و سیاست و حتی برخی فلسفه‌هاست؛ جاهایی که از «دو دسته کردنِ» درون فرد و یا بین افراد، بسی سود می‌برند. امّا در تجربه‌ی زیسته‌ی ما، هیچ تصمیمی «صِرف عقل» یا «صِرف عشق» نیست؛ همیشه نسبی‌ست و درصدی از هر دو.

جالب است که فردوسی هم شاهنامه را دقیقاً از جمعِ جان و خرد آغاز می‌کند:
به نامِ خداوندِ جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
و از همان بیتِ نخست می‌گوید بی‌جان، خرد خشک می‌شود، و بی‌خرد، جان سرگردان.


در ادامهٔ همین نگاه، استاد عزیزم، زنده‌یاد خلیل عالی نژاد، جایی اشاره‌ی لطیفی داشت که به‌گمانم می‌تواند بحث عقل و عشق را از سطحِ «تعریف»، به سطحِ «ثمره» برساند:

طفیل هستی عشقند، آدمی و پری
ارادتی بنما، تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق، بی‌نصیب مباش
که بنده را نخرد کس، به عیبِ بی‌هنری


هنر، زاییده‌ی عشق است؛
و هنرِ حقیقی، معجزه‌ی عشق.

عشق را «اکسیرِ وجود» می‌دید که از مسِ خامِ آدمی، زرِ پخته می‌سازد، و «دُردانه‌ی دریای معرفت» می‌نامید که انسانِ عاشق برای به‌دست آوردنش، ناگزیر باید غواصی کند و سر تا پا در این دریا فرو رود. به‌همین دلیل می‌گفت:

عشق، جانِ جهان است؛ از آن رو منصور حلاج فرموده است: «جمله عالم تن است و جان، عشق است».
عشقِ حقیقی، مادام حضور در دلِ عاشق، او را خودبه‌خود از معصیت بازمی‌دارد.
عشق، محصولِ زیبایی‌ست و هنر، فرزندِ عشق؛ اجرای هنرِ اصیل جز از عهدهٔ عاشق برنمی‌آید.


از این‌جا به بعد، هنر برای او فقط «فن» یا «صنعت» نبود؛
بیشتر آنچه امروز هنر می‌نامیم را «سایه‌ای مجازی از وجود حقیقیِ هنر» می‌دانست و می‌گفت:
علتِ اصلیِ هنر، خودِ عشق است؛
بیستون را عشق کند و شهرتش، فرهاد برد.


چون عشق، آموختنی نیست و علم آن در دفتر نمی گنجد،
زاییده‌اش – یعنی هنرِ راستین – نیز در اصل نه کسبی‌ست و نه تقلیدی، و همچون علتِ خود، وطنِ خاکی نمی‌شناسد.

به همین سبب بود که به سخنِ شمس و مولانا استناد می‌کرد؛
آن‌جا که شمس می‌گوید: «من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
و مولانا می‌افزاید: «قلم در وقت نوشتن عشق، بر خود می‌شکافد و عقل در شرح عشق، غرق در گِل می‌شود».


از این منظر، می‌توان گفت:
یک اثر هنریِ راستین، پیش از آن‌که «خلاقیت فردی» باشد، تعبیر و تفسیرِ رمز و رازی‌ست از آن‌چه عشق در دلِ صاحب‌هنر برپا کرده است؛ راهی‌ست برای بازگفتن غوغایی که نه عقل به‌تنهایی تابِ بیانش را دارد، و نه زبانِ عادی.


شاید نتیجه این باشد که:
سنجهٔ عشق، در نهایت نه در تعریف‌های ما، که در «هنرِ برآمده از آن» ظاهر می‌شود؛ آنجا که شعر و موسیقی – به قول استاد – دو بال می‌شوند برای رساندن «پرندهٔ معنی» به «آشیانهٔ فهم». 🌿

1404/08/20 11:11
برگ بی برگی

استادِ بزرگوارتان که روانش قرینِ رحمت و مغفرتِ الهی باد بسیار نیکو هنر را تعریف نمودند و مصداقش هنرِ حافظ است که درونی و زاییده ی عشقِ اوست.

1401/12/10 10:03
رضا تبار

معنی ابیات

۱- خطا و تقصیری کرده ام ولی از درگاه جناب دوست امید مهربانی و عنایت دارم.

 

۲- می دانم که از سر گناهم خواهد گذشت و از آن چشم پوشی می کند،

- زیرا ،اگرچه او مانند پری زیبا و لطیف است ولی خلق و خوی فرشتگان  را دارد.( در عین زیبایی مهربان هم هست/ اگرچه همچون پری وجه جسمانی دارد ولی وجه ملکوتی و فرشته خویی او بیشتر حاکم است)

 

۳- آنقدر در فراق او گریستم که هر کس از کنار ما عبور کرد،

-و جریان اشک ما را دید که روان است ،حیرت کرد و گفت : این چه جویباری است!؟

 

۴- رخدادی که پیش آمده لطیف تر از آن است که بتوان با دهان با آن سخن گفت( بزبان آورد)

- میان وحدت و و کثرت تنها یک مو بیشتر فاصله نیست( در ان حد که وحدت است ،کثرت نیز است.کثرتی که تنها مظهر و آینه یگانگی  اوست.

 

۵- از نقش خیال او تعجب می کنم که چگونه در دیدگان من نقش بسته است!

- با این اشکهایی که از چشمم می ریزد و آنرا شست و شو می دهد،نقش او میبایست در دیدگانم محو می شد.( اشک نماد لطیف تر شدن روح انسانی است)

 

۶- زلف دلکش تو بدون گفتگو دل را می کشد، 

- اساسا با زلف دلربای تو چه کسی مجال و یارای گفتگو کردن است؟( جذبه ای که جمال تو در ما شکل داده؛ قصه عشق حقیقت  دوران است که جای آن گفتگو و سخن گفتن با زبان نیست بلکه با عمل میتوان از آن خبر داد).

 

۷- دیر زمانی است که از زلف تو( جمال و زیبایی / کثرت) تنها یویی به من رسیده است و هنوز آن رایحه در مشام من باقی است و آنرا حس میکنم.

 

۸- حافظ این چنین پریشان حالی خوب نیست ولی،

- از آنطرف وقتی پریشان حالی به سبب وزیدن بوی زلف یار باشد چیز خوب و نیکویی است.

 

 

 

1403/08/24 10:10
Sarina Ahmadi

آیا میدانید در این شعر خطای حافظ چه بوده

1403/09/01 18:12
حبیب شاکر

سلام. انصافا با شناختی که از ظرافت طبع و گستره دامنه لغات جناب حافظ داریم. کلمه «جنایت» خیلی به ذائقه نمی نشیند.بنظر چیز دیگری بوده که کاتبین در کتابت دچار سهو شده اند.

1403/11/21 11:01
احمد اسدی

دوست گرامی حبیب،

 

با اینکه طبق فرمایش متین شما واژه "جنایت" ممکن است واژه‌ای غریب و کمتر به کار برده شده برای غزل باشد، توجه به دو نکته برای بررسیِ بیشتر و اظهار نظر صاحب‌نظران خالی از لطف نیست:

 

اول اینکه حافظ اضافه بر همه زیبایی های کلامی و صنایع ادبی منحصر به فردی که در غزلیات خود دارد، به واج آرایی و تکرار مصوت ها که موسیقی کلام او را گوش نوازتر میکند، توجه ویژه دارد و در تمام غزلیات خود جلوه شکوهمندی از آنرا به مخاطب خود عرضه می‌کند. به عنوان مثال در همین غزل پیشین با شاهکار تکرار واجِ "سین"، موسیقی بی نظیری خلق میکند:

 

نه من سَبوکش این دیرِ رندسوزم و بس

بسا سَرا که در این کارخانه سنگ و سبوست.

 

بی شک، این صنعت زیبا و دقت نظر در جای جای دیوان حافظ حتی  بیش از آثار سایر شعرا جلوه گر است. با همین رویکرد، صرفا از منظرِ تکرار واج های مشابه، در کنار کلمات "عاطفت" و "عفو" در این بیت، واژه "جنایت" با واژه "جناب" متناسب و همراستا با فن سرایش شعر حافظ به نظر می‌رسد. 

 

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

 

دوم اینکه در فرهنگ لغت دهخدا با ارجاع به منابعی نظیر کتاب کشاف اصطلاحات الفنون و العلوم برای واژه "جنایت" معنای "چیدن میوه" نیز ذکر شده است. نمی‌دانم این برداشت می‌تواند درست باشد یا نه، اما ناممکن نیست اگر حافظ به مضمونی که خود او بارها در دیوانش در مورد گناهِ چیدنِ سیب یا گندم  توسط آدم ابوالبشر و حوا و رانده شدن انها از بهشت، به دلیل اینکه از چیدن آن منع شده بودند، اشاره کرده باشد. مثل جایی که خود او میگوید:

 

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

 

یا این بیت:

 

خال مشکین که بدان عارضِ گندمگون است

سرِّ آن دانه که شد رهزنِ آدم با اوست

 

 

با این فرضیات، واژه جنایت می‌تواند واژه ای سازگار با سبک سرودن اشعار حافظ و مضامین مورد نظر او تلقی شود.

1404/03/25 12:05
علی عرفانیان

شرح ساده‌ی این غزل را بشنوید:

پیوند به وبگاه بیرونی

1404/06/21 06:09
علی احمدی

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

در مصرع اول کلمه عاطفت به معنای مهر است .امید به عاطفت یعنی انتظار دارم دوست نسبت به من مهربانی کند اما غافل از اینکه از یاد بردم که "وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را "این خود خطاست پس حالا امید به این دارم که دوست مرا ببخشد .

تفاوت دو نوع امید را به زیبایی در یک بیت بیان نموده است.امید به اینکه همیشه مورد لطف و مهربانی معشوق باشی خطاست چون ممکن است در راه عاشقی گاهی با عتاب معشوق مواجه شوی .از طرفی در پیشگاه معشوق باید امید به عفو و گذشت او داشته باشی چون "خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش"

دانم که بُگذرد ز سرِ جرمِ من که او

گر چه پریوش است ولیکن فرشته‌خوست

صورت معشوق چون پری زیباست و زیبارویان ممکن است اعتنا نکنند و بی مهر باشند ولی سیرت معشوق چون فرشته پاک است پس می توان انتظار عفو از او داشت 

چندان گریستیم که هر کس که برگذشت

در اشکِ ما چو دید روان گفت «کاین چه جوست؟»

همه ما عاشقان اینگونه ایم که به امید عفو معشوق می گرییم طوری که هر کس گذری کرد آب روان اشک ما را دید و گفت این چه جوی آبیست که می گذرد

هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان

موی است آن میان و ندانم که آن چه موست

شدت اشک به گونه ای است که دیگر نشانی از دهانش نمی بینم و کمرش نیز گویا چون مویی است و نمی دانم چه مویی است .

در اینجا قادر به درک واضح معشوق نیست .یادمان نرود که در بیت اول صحبت از جناب(پیشگاه )دوست است نه نزدیک دوست .پس در پیشگاه است و اشک هم مجال دیدن و درک دوست نمی دهد و می پندارد شاید خطایی کرده ام که به مهرش دل بسته ام .

دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت

از دیده‌ام که دَم به دَمش کار شُست و شوست

با این همه اشک که در چشمم روان است عجیب است که خیال رویش از چشمم نمی رود و من هنوز به یاد او هستم .اشک عشق را پاک نمی کند.

بی گفت و گوی زلفِ تو دل را همی کُشد

با زلف دلکَش تو که را روی گفت و گوست؟

بدون هیچ حرفی ،زلف تو عاشق کُش است .و از طرفی دل عاشق را به سوی خود می کشد و مجالی برای گفت و گو نمی ماند.تو حرف نداری.

کشتن و کشیدن در این بیت چه خوش نشسته است .معشوق دل می برد و عاشق کشی می کند و سپس عاشق را می رباید و به سوی خویش می برد .زلف نماد راه عاشقی است .

عمری‌ست تا ز زلفِ تو بویی شنیده‌ام

زان بوی در مشامِ دلِ من هنوز بوست

در تمام عمرم از زلف تو بویی به مشام من رسیده و هنوز آن بو در مشام من باقی مانده است .عبور از راه عاشقی خاطره ای ماندگار است 

حافظ بد است حالِ پریشانِ تو، ولی

بر بویِ زلفِ یار پریشانیَت نکوست

ای حافظ ممکن است در این راه عاشقی حالت پریشان باشد و مضطرب از این عدم اطمینان باشی ولی امیدت به این باشد که بوی زلف یار با توست و این زلف در نهایت تو را به یار می رساند .منشاء این زلف اطمینان کامل است و پریشانی ات زیباست.