غزل شمارهٔ ۵۰
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش هادی روحانی
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش احسان حلاج
غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش افسر آریا
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۵۰ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
غمزه غنج به فارسی می شود به لری هنوز کاربرد دارد
جناب منجیک شاعر دشنام سرای ، چیره زبانمان ، غنج را برای خورجین بکار برده است
بیشتر به نظر میاد جناب دکتر دادور غزل رو به صورت طنز تفسیر کردن .واقعا با مزه بود آقای دکتر ، لذت بردیم.
لطفا مطالعه تون رو ببرید بالا قربان ، توو تفکر حافظ چیزی از وطن پرستی نمی بینیم.
من مسلمون نیستم اما شما اگه بخوای برگردی به شاهنامه درواقع باید از اهل تشیع بشی نه زرتشتی.
حافظ رو بخاطر ایهامی که توو کلامش می بینیم و از همه چی گفتنش اهل آیین های مختلف می دونن... که ترجیح می دم نظری ندم چون قطعیتی در کار نیست.
از خوبیای عهد ساسانی دم زدید... البته تفکرات متفاوته ولی خودم به شخصه خوشم نمیاد با خواهر ، مادر و دخترِ خودم ازدواج کنم. شما رو نمی دونم... (منظورم اصلِ خویدوده ست)
به مُشک چین و چِگِل نیست .... محتاج
که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
چین گُل: 6 نسخه (801، 813 و 2 نسخۀ متأخر: 858، 866 و 2 نسخۀ بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
بوی گُل: 4 نسخه (827 و 3 نسخۀ متأخر: 867، 874، 874؟) قزوینی- غنی، سایه، خرمشاهی- جاوید
حُسن او: 3 نسخه (843 و 2 نسخۀ بیتاریخ)
حُسن گُل: 6 نسخه (2 نسخۀ متأخر: 857، 875 و 4 نسخۀ بسیار متأخر)
بوی او: 1 نسخۀ بسیار متأخر (889)
هیچ گُل: 1 نسخۀ بسیار متأخر (894)
شکل گُل: 1 نسخۀ بیتاریخ
از نسخههای کهن کاملِ مورخ، نسخ مورخ 803، 822، 824 و 825 غزل 51 را ندارند و در27 نسخۀ دارای غزل، بیت فوق در نسخ مورخ 818، 819 ،821 ، 823 و 849 نیست.
******************************
******************************
بیت اول:
در دام زلف تو دل با خودش درگیر است!
او (دل) را با غمزه ات بکش که هرچی به سرش می آید حقش است!
بیت دوم:
اگر برایت امکانش هست که مراد خاطر ما را بر آوری این کار را انجام بده که ثواب دارد.
بیت سوم:
به جانت قسم ای بت ِ شیرین دهن که شب های تیره قصد دارم خودم را نابود کنم. مثل شمع که شمع ها می سوزد که خود را فنا سازد.
بیت چهار:
وقتی دم از عشق زدی، به تو گفتم که ای بلبل! این کار را نکن! آن گل ِ خندان در حال و هوای خودش است (و التفاتی به تو ندارد)
می شد در مصرع دوم «برای» را «به رای» خویشتن خواند اما چون حافظ «رای» را در مصراع اول آورده، بعید است دوباره در بیت همان معنا را تکرار کند. «بَرای خویشتن است» هم قشنگ می نشیند.
بیت پنجم:
بوی گُل احتیاجی به مُشک و عطر ندارد. چون که بند ِ قبای خویش را که بگشاید بوی عطر خودش افشانده می شود.
بیت هفتم: حافظ سوخت اما او در شرط ِ عشقبازی ئی که بسته است هنوز بر سر عهد و وفای خودش باقی مانده.
به دام زلفِ تو دل مبتلای خویشتن است
بکُش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
دل مبتلای خویشتن است: دل به میل و اختیار خود آمده وخودرابه بندِ زلفِ توبسته وگرفتار ساخته است.
بکُش به غمزه: به جفای دلبرانه بکُش.
معنی بیت: دلم که درمیان حلقه های زلفِ تو به دام افتاده، خود کرده ایست که استحقاقِ مرگ را دارد. اوبه میل واراده، خودرا به بندِ زلفِ توبسته، به جوروجفا وحرکاتِ دلبرانه بکش که سزاوارکشته شدن است.
خیال تیغ توباما حدیثِ تشنه وآب است
اسیرخویش گرفتی بکش چنانکه تودانی
گرت ز دست برآید مرادِ خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
مُرادِ خاطر: آرزوی ما، درخواستِ ما(درخواستی که دربیتِ اوّل داربکش به غمزه....)
به دست باش: دست به کار شو، در انجام این کار بکوش، درنگ مکن.
به جای خویشتن: برای خویشتن
معنی بیت:خطاب به معشوق، اگرواقعاً برایت امکانپذیراست دلم را بکُش وآرزوی مرا برآورده کن که هم لطفی درحق من کرده باشی وهم خیر وثوابی برای خود رقم بزنی.
خونم بخورکه هیچ مَلک باچنین جمال
ازدل نیایدش که نویسد گناه تو
به جانت ای بُتِ شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
مُرادم: آرزویم، درخواستم.
شبان تار: شبهای تاریک،کنایه ازشب های دوری وفراق
فنای خویشتن: نابودی خود
معنی بیت:سوگندبه جان تو ای محبوب شیرین دهان، درشبهای تاریکِ هجران، همانند شمعی درسوز وگدازم وتنها آرزویی که دارم مرگ ونابودی خویشتن است.
ای مجلسیان سوزدل حافظ مسکین
ازشمع بپرسید که درسوز وگدازاست
چو رأی عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان به رای خویشتن است
چورأی عشق زدی: هنگامی که دل به عشق سپردی
بلبل : کنایه ازخود شاعراست. گل نیز کنایه ازمعشوق است.
به رای خویشتن است: خودخواه است وبه رای تو(نظر تو وعشق تو) اهمیّتی قائل نیست، در فکر منافع شخصی خویش است.
معنی بیت:خطاب به دل خویش است. ای دل عاشق پیشه، هنگامی که دل به عشق گل(معشوق) سپردی باتوگفتم که عاشق مشو، گل(معشوق) خودخواه است وجز به خودش به چیزدیگرنمی اندیشد.
نشانِ عهد ووفانیست درتبسّم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاداست
به مُشک چین و چِگِل نیست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
چـِگِل نام یکی از قبائل ترک شزقی است. در کتاب دیوان لغات الترک محمود کاشغری،قبائل ترک و از جمله قبایل چگل، افشار، بایُندر، سلغر،یغما، غز، سلجوق و مجغر که همان مجار باشد، را نام میبرد. "چِگِل" نام شهر وسرزمینی در جنوب قرقیزستان که درآنجا قبیلهیی از ترکان خُلخ زیسته و به زیبایی مشهور و ضربالمثل بوده اند.
به مُشکِ چین وچگل نیست بوی گل محتاج: یعنی اینکه گل خودش درذات خود،رنگ وبو وعطردارد ونیازی به آب ورنگ وآرایش ندارد.
نافه: بندناف، کیسه ی مُشک که درشکم بعضی ازآهوان نر هست وپس ازفراوری درعطرسازی مورداستفاده قرارمی گرفته است.
نافههاش زبند قبای خویشتن است: کنایه از اینکه هرچه دارد از خود دارد و از کسی وام نگرفته است. بندِ قبای غنچه که بازشود عطر گل منتشرمی شود.
معنی بیت: گل به عطر وآرایش نیازندارد که لوازم آن را ازچین وچگل بیاورند. گل زیبایی وعطر خودرا دردل خود دارد وهنگامی که بندِ قبای غنچه بازمی شود وگل می شکفد عطر وبوی آن نیزمنتشرمی گردد.
زعشق ناتمام ما جمال یارمستغنیست
به آب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبارا؟
مرو به خانه ی اربابِ بیمروّت دَهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
اربابِ بیمروّتِ دَهر: دنیاداران بی انصاف.
گنج عافیت: تندرستی وسلامت به گنج تشبیه شده است.
شاعر دل خودرا نصیحت کرده وبه نوعی به محبوب ِ بی اعتنای خویش،صاحب منصب ومقام دولتی نیزهست کنایه می زند.
معنی بیت: ای دل ازاربابان بی انصاف ودنیاداران ودولتمردان توقّع نداشته باش که به ابرازاحساسات وعواطفِ توپاسخی درخور وشایسته دهند. آنچه می جویی دردرون توست. سلامتی وتندرستی گنجیست که باهیچ گنجی قابل قیاس نیست وآن دردرون خودِ توقراردارد.
سالها دل طلبِ جام جم ازما می کرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنّا می کرد
بسوخت حافظ ودرشرط عشقبازی، او
هنوزبرسرعهد و وفای خویشتن است
حافظ ازآتش اشتیاق سوخت امّا همانگونه که ازابتدا عهدبسته بود برفاداری خویش پابرجا ماند وپاپَس نکشید. گرچه کاملاً سوخت وازپای درآمد لیکن هنوز برسر عهد وپیمان خویش وفاداراست.
کُشته ی غمزه ی خودرا به زیارت دریاب
زانکه بیچاره همان دل نگرانست که بود.
دلم در دام موهای زیبایت، به خود گرفتار است.با غمزه ات بکش دلم را که سزاوار همین است.
ایهام:شوق و تعلق به زیبایی های تو مرا به گوهر درونی خویش رسانده اکنون که رها شده ام با جلوه ای خاص مرا به نیستی و فنا برسان که شایسته گرفتار عشق توست.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
برای آرزوهای درونم(فنا و نیستی) اگر می توانی آماده باش که برترین کار است.
3-ای معشوق شیرین گفتار قسم به جانت که در این شب های تاریک فراق چون شمع به شوق نیستی ام می سوزم.
4-وقتی شوق عشق داشتی گفتم ای بلبل:عاشق نشو که آن گل رها و بی نیاز از عشق توست.
5-بوی خوش گل نیازمند مشک "چین و چگل" نیست و از درون گلبرگهای خویش است.
6-به سوی ارباب بی مروت دهر (قبله آرزوهای جانهای سرگردان)شوق نیاور که گنج آسایش جانت در درون است(پیر و مراد درونی)
7-حافظ در این فراز و فرودها بر شوق درونی خویش استوار است.(خواسته های بیرونی ما عوض می شوند اما درون همه انسانها د رهمه انسانها یک شوق مشترک دارد)
آرامش و پرواز روح
اینستاگرام:drsahafian
سلام
متن دوم از جناب دکتر صحافیان مربوط به غزل شماره 51 است و اشتباهی در اینجا آورده شده است. لطفا به آنجا منتقل فرمایید و سپس متن بنده را هم حذف کنید.
با تشکر فراوان از گنجور بسیار عالی
سپاس از شما دوست ارجمند بله حذف کردم
این غزل را "در سکوت" بشنوید
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
زلف حضرت دوست یا معشوق ازل در اینجا کنایه از این جهان ماده و فرم بوده و دامی ست که روزگار یا همانگونه که در بیت ششم می فرماید ارباب بی مروت دهر برای انسان گسترده است تا زیبایی های فریبنده آن دل انسان را مبتلا و گرفتار خود کند ، اما این خویشتن خود اصلی انسان نیست ، هشیاری ابتدا خویش و آشنای زندگی یا عشق و از جنس بی فرمی بوده است اما پس از آمدن به این جهان مادی بمنظور تطبیق شرایط زیست با این جهان خویش یا هشیاری جسمی دیگری را بر خود تنیده است که بر اساس ذهن و شناختِ اجسام کار می کند ، حافظ آن خویشِ ذهنی جدید را در این بیت خویشتن نامیده است ، این خویش تنیده شده جدید و بر آمده از ذهن پساز اندک زمانی عشق زیبایی و جذابیت های این جهان مادی را در دل خود قرار داده و از آنها طلب قرار و آرامش میکند ، گاه از پول و ثروت ، گاه از همسر و خانواده ، گاهی از باورها و اعتقادات ، گاهی هم از تایید و اعتبار یا مقام علمی و غیر آن طلب خوشبختی میکند و بکلی فراموش می کند که خویش و از جنس عشق بوده است ، پس همچنان با توهم ایجاد شده خویشتن سعی در پیشبرد امور خود دارد ، حافظ در مصرع دوم خطاب به معشوق ازلی ادامه می دهد که چنین هشیاری جسمی و کاذبی که اصل خود را فراموش کرده و دلش مبتلا و عاشق بر چیزهای این جهان شده ، سزاوار کشته شدن است ، پس به غمزه و تیر های مژگان و لطف و عنایتت ، چنین خویشتن کاذبی را هدف قرار ده ، او را بکش و از میان بردار تا خویش اصلی بازگشته و امور انسان را ، بر مبنای عقلِ عقل در دست بگیرد.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
منظور از مراد خاطر در اینجا آرزویی ست که از اندیشه خالص خدایی ، یعنی از اصل انسان و خویشتن حقیقی برآمده است ، ز دست برآمدن در اینجا علاوه بر معنی متداول به معنی اگر دست دهد و ملزومات و مقدمات این کار فراهم شود آمده است ، به دست باش ، یعنی به انجام رسان و خویشتن کاذب برآمده از ذهن را بکش و از میان بردار ، زیرا که خیری به جای آن خویشتن کاذب خواهد نشست ، و این خیر چیزی نیست جز اصل خدایی انسان که بجای آن خویشتن کاذب ، کنترل امور انسان را بر عهده می گیرد و همه خیر و برکت است .
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
در ادمه بیت قبل مخاطب هنوز خدا یا زندگی ست که جان انسان نیز از جنس جان آن بت شیرین دهن است ، شیرین دهن یعنی خوش سخن و همچنین بت یا معشوق زیبا رویی که وصلش شیرینی و برکات را برای عاشق به همراه می آورد، پس حافظ برای اثبات خلوص نیتش به جانان سوگند می خورد که این ادعایی از روی ذهن نبوده ، بلکه او حقیقتا همانگونه که شمع ، خود را فدای روشنایی شبها می کند ، قصد آن دارد تا با فدا کردن خویشتن کاذبش ، به تاریکی شبها و لحظات زندگی نور حقیقت بخشد تا خویشتن حقیقی او فرصت ظهور و حضور یافته و شمع راهش گردد .
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان به رای خویشتن است
پسچون که حافظ رای عشق زد ، یعنی مصمم به ورود در راه عاشقی شد ، ندایی از عالم معنا در پاسخ به ابیات قبل آمد که از این عشق حذر کن ای بلبل شیدا ، زیرا آن گل خندان یا هشیاری خدایی که با نظر لطف خود بر روی عاشق لبخند زده و رخ به عاشق نمایان کرده ، به رای و قانون خود در رابطه با این عشق عمل می کند ، یعنی سختی راه آن عشق و درد خارهای گل را نیز باید متحمل شده و در امر از میان برداشتن خویشتن کاذبت شکایت نکرده و استقامت داشته باشی ، اگر از عهده بر می آیی عاشق شو و دم از عشق بزن .
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که نافه اش ز بند قبای حویشتن است
بوی گل یعنی خرد و هشیاری کل ، خداوند یا معشوق ازل به بوی مشک چین ختن و همچنین چگل نیازمند نیست ، یعنی زندگی هشیاری زنده قائم به ذات خود است ، همچنین گل در اینجا میتواند به معنی هشیاری باشد که در قالب فرم در آمده است یعنی انسان ، پس او که ازلی ست و حی قیوم و بوی خوش همچو نافه اش ، از بند قبا یا ذات خویشتن است ، و انسان که او نیز از جنس خداوند است و قائم به ذات او ، او هم از عطر و چیزهای بیرونی بی نیاز است ، در غزلی دیگر میفرماید ؛ غرض کرشمه حسن است ورنه جمال دولت محمود را به زلف ایاز حاجت نیست یعنی با اینکه منظور خداوند از آفرینش ، کرشمه و اظهار خود در جهان فرم است، اما او را حاجتی به انسان نیست و اگر همه اهل عالم از امر زنده شدن به خدا سر باز زنند یا به اصطلاح دینی کافر شوند به فر کبریایی حضرتش خللی وارد نخواهد شد .
مرو به خانهٔ ارباب بی مروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
پسحال که انسان نیز بو و نافه اش را از بند قبای خویشتن ، یعنی از ذات خدایی خود می گیرد و به عطرهای آهوی ختن نیازی ندارد بهتر است به خانه ارباب بی مروت دهر ، یعنی فضای ذهن و ماده نرود و خوشبختی خود را در چیزهای مادی این جهان جستجو نکند ، زیرا که هر انسانی بواسطه آن بوی گل و خرد خدایی ذاتی خود ، گنجی در سرا و خانه دل یا مرکز خویشتن دارد که عافیت و سلامتی کامل برای او به ارمغان می آورد ، در اینجا عافیت به معنی کلی آن مورد نظر است که سلامتی فکر ، روان و همچنین جسم از جمله آن عافیت می باشد . دهر روزگار یا چرخ هستی یعنی جهان فرم بی مروت است یعنی ناجوانمردانه میهمانان خانه خود را که همه انسانها هستند گرفتار و در بند چیزهای جسمی و مادی این جهان میکند که این دلبستگی ها و تعلقات ، آنان را از کار اصلی خود در جهان که مردن به خویشتن کاذب و زنده شدن به خداوند یا خویشتن اصلی ست باز می دارد ، بزرگان گفته اند انسان در لحظات پایانی عمر به این بی مروتی ارباب دهر پیمی برد که خیلی دیر شده و حسرت عمر بر باد رفته را می خورد.
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
اما حافظ دلسوخته عشق و انسانهای عاشق که میدانند ارباب دهر بی مروت است و در حق میهمانان خود جفا می کند بر سر عهد و وفای روز الست پابرجا مانده اند تا شرط و قمار عشقبازی را برنده شده و سربلند شوند .
معنی ابیات
۱- دل با دیدن زلف تو( در عرفان کنایه از کثرات عالم، که از یک سو باعث حجاب حق میگردد و اگر مستقل دیده شود آیات الهی و تجلی ربانی است) گرفتار خویشتن است( هنوز از خود خارج نشده تا به نور وحدت برسد)،
- ( حال که چنین است در مسیر چاره کار) با غمزه ( به جفا/ با حرکت دلبرانه) خود جان ( جان من ذهنی / نفس درونی سرکش)مرا به قتل یرسان که سزاوار کشتن است.
( خداوند با قضای الهی از طریق علل و اسباب و حوادث شرایطی را برای انسان ایجاد می کند تا صفات ناپسند و دلبستگیهای نفس را از دل بیرون کند یا اصطلاحا بکشد )
۲- اگر برایت امکان دارد آرزویم را برآورده کنی ،
- دست بکار شوکه این کار خیر بجا و درست است.
۳- سوگند به جان تو، ای محبوب شیرین دهان،
من مثل شمعی، در دل تیره شب در سوز و گدازم و تنها آرزویم نابودی خویشتن است( کشتن نفس درونی/ رها شدن از بند دلبستگیهای کاذب ) .
۴- ای بلبل( حافظ) هنگامی که دل به عشق دادی بتو گفتم،
- اینکار را نکن( عاشق نشو) زیرا آن گل خندان( خداوند) از محبت و توجه ما بی نیاز است.( عشق او فطری است و در دل و ذات انسانها است).
۵- گل بخودی خود دارای عطر و زیبایی است و نیازی به مشک چین یا چگل( شهر و سرزمینی در جنوب قرقیزستان که به زیبایی مشهور هستند) ندارند،
هنگامی که بند قبای غنچه ( گلبرگهایش) باز میشود و گل میشکفد، عطر و بوی آن منتشر می گردد( عطر و بو و هر چه که دارد از خود دارد/ محتاج کسی نیست)
۶- ( ای دل) جهت رفع نیاز خود از ارباب بی مروت دهر( مردم دنیا دار بی انصاف) توقع نداشته باش( که به احساسات تو پاسخ دهند)،
- آن گنج عافیت( سلامتی و تندرستی) که تو بدنبالش هستی ، در درون خود تو است.
۷- حافظ میگوید: در شرط عشق سوختم،
- ولی هنوز بر سر عهد و پیمان خود ایستاده ام.
-