غزل شمارهٔ ۵۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش هادی روحانی
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش پریسا جلیلی
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش احسان حلاج
شرح صوتی غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش محمدرضا ضیاء
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
نسخه های دیگر دیوان حافظ را الآن در دست ندارم، اما به نظر م می رسد که در بیت نخست، به جای واژه "تشنه" باید "شسته" بوده باشد. چه نه "لب" می تواند به خون تشنه باشد و نه لعل، حال آنکه لعل سیراب (قرمز پررنگ) می تواند از قرمزی به آن بماند که در خون شسته شده است. اگر دوستان نسخه های معتبری از دیوان (خانلری، خرمشاهی، غنی /قزوینی، خطیب رهبر، ابتهاج) دم دست دارند، بد نیست ـ لطفا ـ مقایسه ای بکنند.
نه همان تشنه کاملا با معنی است
در نسخه های دیگر هم تشنه درج شده است. به خون تشنه بودن اصطلاح رایجی است.
سلام.
اشاره ی حافظ به یار نادره گفتار , سعدی است.
که پیداست از اشعار آن بزرگوار , پیروی ادبی می کرده.
اشاره ی حافظ به یار نادره گفتار , خواجوی کرمانی است .
دوستان عزیز لطفاً دقت بفرمائید. جناب حافظ نفرموده که لب یارش تشنه به خون است، او میفرماید : لب تشنه ی یار من چون چون لعل سرخی است که از خون سیراب شده. دقت بفرمائید لب تشنه ای که خون رویش را پوشانده و از این جهت به لعل میماند.
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است!
یارنادره گفتار همان سعدی است.اگر به این شعر ملک الشعراء دقت کنید واضح می شود:
سعدیا چون توکجا نادره گفتاری هست
یا چوشیرین سخنت نخل شکرباری هست...
در مورد بیت اول باید عرض کنم که:
لعل که در قرمزی طوری است که از خون سیراب شده است(در حالی که تشنه نیست) ولی آن هم (لعل) مشتاق دیدن یار من است
به نظر من "رضی" اشتباه فرمودند
این هم طرز درست خواندن آن مصرع:
لعلِ سیراب به خون، تشنه لبِ یارِ من، است
تشنه لب یک واژه ی مرکب است نه دو واژه. آن را باهم بخوانید
لعل سیراب به خون----تشنه لب یار من است
همین کاملا درست است چون معنی اصلی از ان بدست می اید-=لب یار ندای ازادی داده و جوان را به مبارزه کشانده و با خون جوان لب یار مثل لعل قرمز شده ولی لعل از خون سیر است چون جماد است ولی لب یار تا در دنیا ظلم است و نیاز به خون جوان است سیری ندارد تا انسان به نور و اهورا برسد =باز جوید روزگار وصل خویش-تا اموقع مرتب ندای ازادی داده و خون خواهد گرفت=لب تشنه=قرمز مثل لعل ولی از قرمزی=خون سیر نشده
دکتر دادور =ناشناس اخری---استاد بهار درست گفته حافظ در این مورد با سعدی کاری ندارد---فردوسی و حافظ میهن برستند ولی سعدی که ستاره ادب اسمان ایران است کاری به ایران ندارد و جایی از ایرانی به اسم گبر نام می برد
............. رخت به دروازه مبر کان سر کوی
شاهراهیست که منزلگهِ دلدار من است
ساربان: 28 نسخه (801، 813، 818، 819، 821، 822، 823، 824، 825، 843 و 18 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
ساروان: 6 نسخه (827 و 5 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) قزوینی- غنی، سایه، خرمشاهی- جاوید
34 نسخه غزل 52 و بیت فوق را دارند. نسخۀ 803 غزل را ندارد.
*************************************
************************************
بیت دوم: آن کسی که دیده است که او چطور دل می برد و باز هم به من خُرده می گیرد {که چرا به او دل دادم} باید از آن چشم ِ سیاه و مژگان ِ دراز حجالت بکشد! که چطور این ها را دیده و به من حق نمی دهد که دلداده ی او بشوم.
بیت ششم: ای باغبان من را از در ِ (باغِ) خودت مران. چون که باغ ِ تو از اشک ِ چشم ِ من آبیاری شده است (تو سبزی باغت را مدیون من هستی و نباید مرا از در خودت برانی)
بیت هفتم: چشم ِ خمار ِ او که طبیب ِ دل ِ بیمار ِ من است، برای درمان من شربت ِ قند و گلاب از لب ِ یارم تجویز کرده است.
همین الان دیدم که در قسمت اشعار منتسب این غزل درج شده. و متعجبم که چطور با این همه سستی چنین غزلی را به حافظ منسوب می دارید.
رضا خان
هست : در اشعار منتسب به حافظ ، شماره ی 18
تو بیت باید اینجوری خوند
لعلِ سیراب به خون ، تشنه لبِ یارِ من است
و منظورش این هست که لبان یار تشنه هست ولی چون خونی هست نمیتونه اب بخوره و برداشت من از این مسرع اینه حضرت استعاره به چیز دیگه ایداده
اگر از لحاض عرفانی نگاه کنیم منظور از یار یا خدا بوده یا حضرت علی لعل سیراب به خون ینی دلش خون شده از فراق و دوری و انقد خون جگر خورده که تشنه اب هست
گزافه گویی است، لعل سیراب لب یار همچنان تشنه به خون است.
لَعلِ سیراب ِ به خون تشنه ،لبِ یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
لعل: جواهر،سنگی قیمتی سرخ رنگ که دارای خواص گوناگون نیزهست.
لَعل سیراب: سنگی که سرخی آن درحدّ اعلا وکمال بوده باشد.
معنی بیت: لب ِ یار من همانندِ لعلی که درسرخی به کمال است، همچنان تشنه ی خون عاشقان است. من ِعاشق نیز به همان اندازه که اوتشنه ی خون است به دادن خون مشتاقم. هرروزفقط برای دیدن او جان دادن کارمن است.
خونم بخور که هیچ مَلِک باچنان جمال
ازدل نیایدش که نویسد گناهِ تو
شَرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردنِ او دید ودرانکارمن است
معنی بیت: هرکس که دلبری ودلستانی ِ معشوق ِ مرادید وهمچنان به عشقورزی من خُرده می گیرد وبه من این حق راقائل نمی شود که عاشق اوباشم ازآن چشم سیاه ومژگان دراز معشوق خجالت بکشد! آیا این ناز وغمزه و جذابیّت وگیرایی رانمی بیند که مرانکارمی کند؟
به حُسن وخُلق ووفاکس به یارمانرسد
تورادراین سخن انکارکارمانرسد
ساروان رَخت به دروازه مبرکان سرکو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
معنی بیت: ای ساربان وای سالارقافله، دستوربستن بارسفرمده وکاروان را به دروازه های شهرهدایت مکن، آنجا که عزم سفرداری شاهراهیست که منتهی به کوی معشوق من است.
امّا چرا شاعرازساربان می خواهد که کاروان رابه سمتِ کوی معشوق هدایت نکند؟ مگرنه این است که عاشق ازخدا می خواهد که ازکوی معشوق عبورکند؟
دونکته می تواند دلیل این درخواست باشد: یکی اینکه عاشق نمی تواند تحمّل کند وببیند که جزاو کسانِ دیگری نیزازکوی معشوق می گذرند.! عشق است وبدگمانی، اوبیم آن دارد که ممکن است تمام اهل کاروان معشوق اوراببینند وآنهانیزعاشق اوگردند!
دودیگراینکه، بعضی اوقات عشق به حدّی می رسد که عاشق توانایی گذراز کوی معشوق راندارد وبه بهانه های مختلف راهِ خودراکج می کند تا ازکوی معشوق عبورنکند! چون می داند که درکوچه ی معشوق،حالتی دست خواهد داد که ازشدّتِ اشتیاق از حال خواهدرفت ونخواهدتوانست روی پاهای خودبایستد!
یادِ روانشاد استادشهریارافتادم که می فرمود: پس ازآنکه منظومه ی جادویی حیدربابا رانوشتم وبا آن سرعت مرزهارادرنوردید واین کوه کوچک وبی نام ونشان ِ حیدرباباشهرتِ جهانی پیدا کرد، من نسبت به حیدربابا یک احساس عمیق عاشقانه پیداکردم وروزبروز این احساس درژرفای جان من عمیق ترشد، بطوریکه تصوّراینکه اگردوباره من باحیدربابا روبروشوم چه اتّفاقی خواهد افتاد به یک تابو تبدیل شد! ومن دیگرحتّا ازتصوّراین دیدار به حالتی غریب فرو می رفتم وسعی می کردم ازاین تصویربگریزم. تااینکه سی سال سپری شد ومن جرات نکردم که به قریه ی خشکناب که کوه حیدربابا درآنجابود بازگردم. من شهامتِ روبروشدن بااین کوه رانداشتم واطمینان داشتم که اگر چشمم به این کوه بیافتد درجا جان به جان آفرین تسلیم خواهم کرد! بعدها پس ازگذشت سی سال بااصراراهالی روستا قدم به حیدرباباگذاشتم وبه محض دیدن این کوه اسرارآمیز ازحال رفتم ومردم مرا دردوش خود به داخل روستا بردند....!
آری دنیای عشقبازی دنیای غریبیست وعجایب گوناگونی دارد. بعضی اوقات عاشق توان وجراتِ عبورازکوی معشوق راندارد وترجیح می دهد درفراق بسربرد تااینکه چشمش به در ودیوارکوی معشوق بیافتد! شاید حافظ نیزهمانندِ شاگرد خوداستادشهریار،چنین حسّ وحال غریبی داشته که ازساربان خواسته، کاروان رابدانسوهدایت نکند!
البته که این قائده مطلق نیست وبرای همه ی عشّاق چنین حس وحال غریبی رقم نمی خورد. برای عاشق، حتّاگرد وغبار منزل معشوق،روشنی چشم است و کیمیای مراد. لیکن عشق است وازهر زبان که می شنوی نامکرّر است وناشنیده!
برقی ازمنزل لیلی بدرخشید سحر
وَه که با خرمنِ مجنون دل افگارچه کرد!
بنده ی طالع خویشم که دراین قحطِ وفا
عشق آن لولی ِسرمست خریدارمن است
طالع: اقبال وشانس
قحط وفا: کمبود وفا
لولی : عشوه گر،شهرآشوب
معنی بیت: من چقدر خوش اقبالم، دراین دوران که عشق و عشقبازی ووفاداری ، واژه های غریبی هستند ومحبّت ووفاداری نایابند، عشقِ آن عشوه گرسرمست،ازمیان این همه مردم مرا انتخاب کرده ومحبّت او بر دل من فرودآمده است. خوشا به سعادت من که عاشق چنین دلبرشوخ وطنّازی شده ام من غلام وبنده ی این اقبال نیکوهستم.
زاهدبرو که طالع اگرطالع من است
جامم بدست باشد وزلف نگارهم
طبله ی عطر گل و زلفِ عبیرافشانش
فیضِ یک شمّه ز بوی خوش عطّار من است
طبله: صندوقچه ای که درآن عبیروعطر نگاهداری می کنند.
عبیر: نوعی عطر که اززعفران وگلاب ومُشک گیرند.
زلفِ عبیرافشانش: مربوط به شاخه های گل وسنبل است که عطر وعبیر می افشانند.
ازصندوقچه ی عطّاران وازشاخه های مُعطّرگل وسنبل وازهرآنچه که بوی خوش ودلپذیرمنتشرمی شود وبه مشام ما می رسد، تحتِ تاثیر وبرگرفته ازعطر ِ دلنوازمعشوق من است. اگربوی خوش ِ معشوق نبود گل هانیزرنگ وبویی نداشتند،زلفِ سُنبل نیزدلکش وخوشبونمی شد.
مفروش عطرعقل به هندوی زلفِ ما
کانجاهزارنافه ی مُشکین به نیم جو
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
"باغبان" کنایه ازمعشوق است.
گلنار: شکوفه وگل انار که درسرخی بی نظیراست. کنایه ازاشک سرخ
گلزار: کنایه ازرخسارمعشوق است
معنی بیت: ای معشوق، ازدرگاهِ خویش مراهمانند نسیمی مَران وزحمات مرانادیده مگیر، که اگرنیک بنگری سُرخی گونه ولب توازاشک خونین من مایه گرفته است. اشک گلگون من سبب طراوت و جلوه ی رخسار تو وگرمی بازارتوشده است.
یارمن باش که زیبِ فلک وزینتِ دهر
ازمَهِ روی تو واشک چوپروین من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
نرگس : استعاره ازچشم است.
معنی بیت: چشمان معشوق که طبیبِ دل بیمارمن است برای بهبودی من، بوسه تجویزکرده است. بوسه ای ازلب شیرین معشوق که گواراترازشربت گلاب وقند است وتنها داروی شفابخش برای بیماری دل.
چولعل ِ شکّرینت بوسه بخشد
مَذاق جان ما زو پُرشکرباد
آنکه درطرزغزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
کسی که درشیوه ی غزلسرایی، نکته های لطیف وظریف را به حافظ آموخت، عشوه ها وغمزه های یارشیرین سخنم بود. شیرین سخنی که حرف های جالب ونغزولطیف می زند من تحتِ تاثیرشیرین سخن گفتن اونکته دان شدم وتوانستم غزلهای دلنشین بسرایم
دلنشین شدسخنم تاتوقبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد.
بسیار عالی و کامل بود
لذت بردیم👌
با سپاس فراوان از رضایِ گرامی که عاشقانه و حافظانه آنهم به زبانِ ساده برای کوچه بازاریانی همچون من نوشتید, حافظ و خدایِ حافظ از شما خشنود باد. در موردِ بیتِ زیر خواستم به نکته ای اشاره کنم:
ساروان رَخت به دروازه مَبَر کان سرِ کو
شاهراهیست که منزلگهِ دلدارِ من است
رخت به دروازه بردن توسط ساروان اشاره به رفتن و جدایی و فراق دارد, اشاره به جبرِ روزگار دارد که تا می بیند آبِ خوش قرار است از گلویِ ما پایین رود, بانگِ جرس را به صدا در می آورد . حافظ به ساربانِ قافله یِ عُمر عاجزانه و دردمندانه میگوید که صبر کند و حرکت نکند! خانه یِ دلدارِ من همینجا سرِ همین کوچه است! بگذار دَمی بیشتر کنارش بمانم! اگر هم نمی توانی صبر کنی, از مسیر دروازه یِ شهر که شاهراه امن و باکیفیت دارد صرفنظر کن و قافله را از شاهراهِ کنار کویِ دلدارِ من بگذران تا بتوانم وداعی طولانی تر داشته باشم!
حافظ در حال دست و پا زدن و تقلا برای بیشتر ماندن کنار معشوق است ولی چه فایده که لحظات سرشار از عشق و بودن با معشوق هرچقدر هم که طولانی باشد باز بسیاربسیار کم و کوتاه هستند.
به قول فردوسی که درباره مرگِ هوشنگ , بعد از اینکه زحماتِ فراوانی کشید و اوضاع را راست و ریست کرد و زمانی که خواست لذت ببرد, ناگهان قافله یِ عمر به مقصد و پایان مسیر خود رسید!
چو پیش آمَدَش روزگارِ بِهی / از او مُردَری ماند تختِ مِهی
- روزگارِ بِهی: روزگارِ راحتی و خوشی
- مُردَری: ارث و میراث
- تختِ مِهی: پادشاهی و سلطنت
بازرگان>میسان> عراق, ششم ژوئن ۲۰۲۴
درود بیکران بر دوستان جان
لب سیراب به خون تشنه،لب یار من است
سیرابی مربوط به ویژگی ظاهری و فرمی لب یار بوده و کنایه از آبدار بودن وهوسدار بودن آن است و به خون تشنه ویژگی ذاتی لب یار بوده که به دنبال خون ریزی عاشقان خود می باشد
ساروان رَخت به دروازه مبرکان سرکو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
گوشزد کردن به ساربان است که اگر قصد حرکت به آن سوی دروازه(ترک موطن زمینی و حرکت به سوی موطن اولیه و اصلی،انا لله و..)را دارد اولا بی برو برگشت در شاهراه قرار گرفته و مسیر مسیر اصلی است ثانیا اخر مسیر جانبازی است چرا که لب به خون تشنه منتظر جان پاک عاشقان خود می باشد
درود بی پایان بر جویندگان و پویندگان راستی
سلام
دوستان گرامی محمد رضا اکبری، نیکومنش، و معوم علیشاه
لَعلِ سیراب ِ به خون تشنه، لبِ یار من است
صحیح میباشد و برگردان آن به نثر اینگونه خواهد بود:
لب یار من که سیراب است (یعنی تشنه نیست) یا به عبارتی تازه و با طراوت است، چون لعلِ سرخ فامی است که تشنۀ خون من است. تشنۀ خونِ کسی بودن یعنی قصدِ جان کسی را کردن و در اینجا حافظ می گوید لبِ لعل گونِ یارِ من هرچند تشنه نیست و کاملا تازه و باطراوت است، به خونِ من تشنه است و قصدِ جانِ مرا کرده است. شاهد این مطلب هم در مصرع دوم آمده است، آنجا که می گوید:
وز پیِ دیدنِ او دادنِ جان کارِ من است
یعنی در پیِ (یا به دنبالِ) دیدنِ او (یعنی لبِ یار) بودن به بهایِ دادنِ جان، کارِ من است. به عبارت دیگر جان دادن در ازایِ رسیدن به وصال و دیدنِ لبِ لعل گونِ یار در حقیقت کار و وظیفۀ عاشق است و از این بابت ملول نمی شود و گله گزاری نمی کند، چرا که:
لافِ عشق و گله از یار، زهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چنین مستحقِ هجرانند
همواره شاد و سربلند باشید
م. طاهر
باعرض سپاس وقدردانی بمحضرموسس ومدیر سایت وزین گنجور وعرض سلام وادب محضر تمامی اساتیدمحترم مفسر این غزل.بنده موقع مطالعه تفاسیر نوشته شده درمورد بیت سوم این غزل به نکته ای برخوردم که بنظرم میتواند دربیان معنی صحیح بیت موثر واقع شوذ.
باتوجه باینکه یک معلم فیزیک در ساحت گسترده ادب فارسی بخصوص در بحر بیکران معانی دیوان مبارکهء حضرت حافظ نمی تواند چندان بضاعتی داشته با شداز اظهار نظرجسورانه خود پوزش میطلبم.
حضرت حافظ در مصرع دوم از بیت اول این غزل اشتیاق وافر خودرابه دیدار جمال معشوق حتی ببهای جان گرامی بیان میدارد {وز پی دیدن او دادن جان کار منست}
برای رسیدن به کوی معشوق چنان بیقرار است که می فرماید.
آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیده ام که مپرس
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بودکان شاه خوبان را نظر برمنظراندازیم
سرارادت ما وآستان حضرت دوست
که هرچه برسر ما میرود ارادت اوست
بنابر این اشتیاق رسیدن بمنزلگه معشوق دروجود حافظ موج میزندونهی ساروان از شاهراهی که به حضور ووصل جانان منتهی میشود بعید مینماید.
بنظر بنده درموقع کتابت های اولیه اشتباهی رخ داده کلمهء مبر بجای ببر نوشته شده.حال بیت اصلاح شده را باهم بخوانیم.
ساروان رخت بدروازه ببر کان سرکو
شاهراهیست که منزلگه دلدارمنست
ارادتمند رهی از ارومیه
فال برای یک دوست..
لب چون یاقوتش، مشتاقان را سرشار حال خوش می کند و به خونشان تشنه است و من با دیدارش در شوق جان دادن.
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
او آمیزه زیبایی و شکوه قهر آمیز است و آنکه محو شدن مرا می بیند و باز هم دستاورد حال خوشم را انکار می کند در برابرش سرافکنده است.
3-در جستجوی مسیرهای شناخته شده نباش.در همین نزدیکی دلدارم، شاهراه نجات دهنده ای است.
4- سپاسمند موهبت خدایم ،که در این خشکسال بی وفایی، عشق معشوق رها و سرمست ارزانی ام شده.
5-جعبه عطر و موهای معطرش، از کیمیای یک بوی خوش جانان من است.
6- باغبان مرا چون نسیم از در مران، که گلزارت از اشک چشمان من آبیاری می شود.( شادابی پیرامونت از من است)
7- چشم بیمارش( خماری و زیبایی)، که اکنون طبیب دل عاشقم شده نسخه ای از شربت شیرین و معطر لبانت داده است.
8- آنکه به حافظ درون مایه اصلی غزلهایش را می آموزد، یاری است که سخنان شیرینش بی بدیل است(ایهام: همنشین درونی و حال خوش همیشگی)
اینستاگرام:drsahafian
خوانش مصراع نخست به صورت «لعل سیراب به خون، تشنه لب یار من است» ناصواب است. چرا که در این صورت حرف اضافه ای که به دنبال «سیراب» می آید به جای «به» باید «از» می بود. یعنی «از چیزی سیراب» می شوند نه «به چیزی سیراب». از سویی دیگر «به چیزی تشنه» میشوند. بنابراین باید به لحاظ دستوری «به خون تشنه» شد، نه «به خون سیراب».
ثانیا اگر قرائب فوق را درست فرض کنیم، در آن صورت «تشنه بودن» حشو خواهد بود چون بحث کلی مصراع اول و دوم برسر لعل و خونخوارگی معشوق و جان دادن عاشق است، و بحثی در مورد تشنگی یار و لب نیست.
در واقع فقط در صورت به خون تشنه بودن یار است که با استفاده از میل سیری ناپذیر یار به کشتن، و با جان دادن عاشق، شرایط دیدار آن دو محقق میشود.
ثالثا خوانش شعر به صورت فوق، با تعقید همراه خواهد بودو حالت سهل و ممتنع خوانش «لعل سیراب، به خون تشنه، لب یار من است» را از دست خواهد داد و این تعقید در خوانش از حافظ بعید است
این که حضرت حافظ در بیت اول می فرماید، در واقع میخواهد لعل سیراب به خون را معرفی کند که چیست؟
مثلاً شخص حضرت حافظ می فرماید:
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
یا باز سعدی علیه الرحمه می فرماید:
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هرچه را تو بگیری زخویشتن برهانی
این غزل را "در سکوت" بشنوید
لعلِ سیرابِ به خون تشنه لبِ یارِ من است
وز پیِ دیدنِ او دادنِ جان کار من است
حافظ در مصرعِ اول به دو یا سه ویژگیِ لبِ معشوق اشاره میکند، لعل که خود یکی از معانیِ لبِ معشوق است کنایه از گوهری گرانبهاست که سیراب کنندهٔ مشتاقانِ آبِ زندگانی بوده و در عین حال تشنه به خون است، یعنی مشتاقانِ لب یا عاشقانی که در طلبِ وصلِ حضرتش می سوزند در بدوِ کارِ عاشقی باید از خون و درد هایِ خویشتنِ کاذبِ برآمده از ذهنشان رهایی یابند، و لبِ معشوق تشنه به چنین خونی ست، در مصرع دوم " وز پیِ " یعنی به دنبالِ دیدنِ چنین لبی و به منظورِ دیدنِ رخسار، وصل و یکی شدن با معشوقِ ازل، کار اصلیِ عاشق که دادنِ جان یا ریختنِ خونِ خویشتنِ کاذب و ذهنیش است برای سیرابِ کردن آن لبان تشنه به خون آغاز میشود و پس از آن است که عاشق میتواند از لبانِ پر از آب زندگی حضرتش سیراب شده و به وصلِ او برسد .
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگانِ دراز
هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است
چشم سیاه یعنی بینای تام و تمام به زندگی یا چشمِ عدم بین که در مقابل چشمِ سفید آمده است (که نمادِ کوری ست و نظاره گرِ جهان با دید جمادی و جسمانی )، مژگانِ دراز کنایه ای ست از تیرها و نیزه های بلندِ قضا و کن فکان حضرت دوست، پس حافظ در مصرعِ دوم میفرماید انسان هایی که چشمِ سیاه و بینا، یا نگرش به هستی که همگی لطف است و مهر و فراوانی را ببینند و عاشقانی را ببینند که دل از دست داده، عاشق چنین نگاهی به جهان شده اند و سپس تیرهای مژگان درازش را ببینند که چگونه با قضا و کن فکانِ خود خونِ خویشتن های متوهمشان را می ریزد تا آن مشتاقان را از آب حیاتِ لبان خود سیراب کرده و به خود زنده کند ،اگر همه اینها را با چشم عدم بین و خدایی خود ببینند چگونه میتوانند این سخنانِ ذکر شده توسط حافظ یا بزرگان را نفی و انکار کنند؟ آیا انسان چشمِ سفید و نابینا را به چشمِ سیاه و بینایِ خداوند یا زندگی ترجیح می دهد و اگر چنین است برای این انتخاب خود از آن چشمانِ سیاه و مژگان بلند و زیبای حضرتش شرم نمی کند؟ آیا از هدف قرار گرفتن تعلقاتِ دنیوی و خویشتنِ کاذبش هراس دارد که کوری را به چشم سیاه و بینایِ زندگی ترجیح می دهد؟ میتوانیم بخوانیم که چنین شخصی در انکار، من است یعنی او در انکار عشق و زندگی و چشم سیاهِ معشوق دارای " من " است و این منیتِ مانعی ست برای دیدنِ چنان دلبری ها که ذکر شد .
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاه راهیست که منزلگهِ دلدارِ من است
رخت به معنی اسباب و وسایل زندگیِ مادی ست و در اینجا یعنی سببهای بیرونی، ساربان کسی ست که داعیه راهبریِ کاروانِ بشریت را داشته و گمان می برد با اسباب و سببهایی که در همه باورها و مذاهب وجود دارند میتواند انسان را به وادی و منزلگاهِ حضرت دوست و به رستگاری برساند، حافظ میفرماید بوسیله سببهایی مانند عباداتِ ذهنی و زیارتِ اماکنی مانند حافظیه و یا قبر مولانا و بزرگان و هر چیز بیرونیِ دیگر که بعضاََ آلوده به خرافات نیز هستند توهمِ رسیدن به سرمنزلِ مقصود را به انسان و شخص مدعیِ ساربانیِ این کاروان القاء میکند و شاید که او بتواند انسان را تا دروازه های منزلگه دلدار به پیش ببرد اما نگهبانان این رخت و سببها را به پشیزی هم نمی خرند و اجازهٔ عبور و حرکت بسوی کویِ حضرتش را نخواهند داد، کارهایی مانند شرکت در امورِ خیریه نیز با اینکه بسیار پسندیده است جزءِ رخت هایی هستند که به عنوان مجوزِ عبور به دروازه می بریم، در مصرعِ دوم حافظ میفرماید آن سرِ کوی شاهراه است ، به یک معنی راهی ست که شاه در آن تردد می کند و به معنی دیگر راهی ست بس طولانی و بی انتها که انسان عاشق پوینده راه را به منزلگاه حضرت دوست راهنمایی میکند، راهی که انتهایی ندارد اما طیِ طریق در هر منزلش عاشق را به معشوق نزدیکتر میکند ، مولانا میفرماید :
فکر آن باشد که بگشاید رهی راه آن باشد که پیش آید شهی
یعنی اندیشه ای اندیشه است که راهی را برای انسان بگشاید و آن راهی راه است که در نهایت به دیدارِ شاه منجر شود.
بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا
عشقِ آن لولیِ سرمست خریدار من است
پس برای پای نهادن در شاهراهِ عاشقی و رسیدن به منزلگاهِ دلدار چه باید کرد؟ طالع در اینجا به معنی بخت و اقبال نیست، مولانا در غزلِ معروفی طالع را معنی کرده و می فرماید:
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد / گفتمش آری ولی از ماه روز افزون خویش
حافظ هم به همین مطلب اشاره کرده میفرماید طالعِ هر انسانی به قدرِ همت اوست و کوششی که در راه معنویت میکند، در نتیجه طالعِ او ماه روز افزون درونی وی خواهد بود و هیچ کس چیزی را به رسمِ وفا و رایگان به انسان نخواهد داد، چنانچه در غزلی دیگرمیفرماید؛"ده روزه مِهرِ گردون افسانه است و افسون"، البته که پس از همت و کوششِ انسان برای ارتقای ِطالع خویش است که لطف و عنایت خداوند نیز شامل انسانِ پوینده راه عاشقی خواهد شد و کلِ کائنات و باشندگانش انسان را در این شاهراه یاری میکنند. حافظ خود لولی را در جایی دیگر به معنی شهرآشوب آورده است، یعنی خداوند نظمِ شهرِ خود ساختهٔ ذهنیِ ما را بر هم می زند و سرمستِ این کار است تا انسان به خود آمده و بداند که تنها نظمِ جدی جهانِ هستی هم اوست که باید کانونِ توجه و عشقِ انسانها قرار گیرد، پس طالع و کوششِ انسان برای روزافزون شدنِ ماه درونیِ خویش است که عشق یا آن لولی سرمست خریدار آن شده و مجوزِ عبور از دروازه را به انسانِ عاشق عطا می کند تا به منظورِ رسیدن به منزلگهِ جانان پای در شاهراهِ عاشقی بگذارد. شهر یا پارک ذهنی ما انسانها شاملِ همگی تعلقات دنیوی از قبیل ثروت و اموالمان، مقام علمی یا شغل ما، خانواده و فرزندانِ ما، آبرو و اعتبار و همچنین باورها و اعتقاداتِ ما هستند که همگی با نظمی خاص در شهرِ ذهنمان قرار دارند و اندک جابجاییِ آنان را بر نمی تابیم ولی آن لولیِ زیبا روی از بهم ریختن و یا ویرانیِ این نظم سرمست می گردد چرا که این کار می تواند موجبِ بیداری انسان شود .
طبله عطر گل و زلف عبیر افشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
پس پویندهٔ راهِ عاشقی بدونِ رخت و اسبابِ ذهنی و تنها بر مبنایِ کار بر روی خود است که طالعش سعد میگردد و همچنین درهم ریختنِ نظمِ شهر توسط لولیِ سرمست بوسیلهٔ تیرهای قضای مژگانِ درازِ معشوق است که پوینده شاهراه عاشقی با شرحِ صدر تسلیم شده و با رضایت آنرا می پذیرد، در اینصورت به فیضِ شمه ای از بوی خوش آن یگانه عطارِ جهان خواهد رسید و طبله یا مجمرِ عطرِ گل را در اختیار خواهد داشت تا هر لحظه از فیضش بهرمند شود، زلفِ عبیر افشان کنایه از قرار گرفتن امور دنیوی چنین انسانی بر مدار موفقیت است، یعنی علاوه بر امور معنوی، امورِ مادی او نیز بر وفق مراد خواهد شد.
باغبان ، همچو نسیمم ز درِ خویش مران
کاب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
حافظ میفرماید اما قرار گرفتن در مسیر و شاهراه پایانِ کار نبوده و در صورتِ کم کاریِ پوینده ی راه عاشقی، باغبانِ این جهان او را از درگاه خویش می راند همچنان که نسیم زندگی بخش نیز دمِ خود را متوقف می کند، در مصرعِ دوم ادامه میدهد که آب و آبادانیِ گلزارِ زندگی نتیجهٔ اشکِ گلنار و خونینِ حافظ یا هر سالکِ دیگر است، اشکِ خونین کنایه از رهاییِ انسان از دردها ست، مانند کینه توزی ، خشم ، ترس، دشمنی، استرس و عدم احساس امنیت، بدگویی و غیبت، رنجش و سایرِ دردها که تا انسان از آنها رهایی نیابد امکانِ ادامهٔ مسیر در شاهراهِ عاشقی میسر نخواهد بود و نسیمِ زندگی بخش بر انسانِ عاشق نخواهد دمید اما با آن اشکهای گلنار و خونینِ پیوسته که منجر به آزاد شدن انسان عاشق از دردهای ذکر شده می گردد گلزاری که عطر طبله را پرورده و تامین میکند آبادان شده و دمِ نسیمِ خوشِ زندگی بخش ادامه می یابد .
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
در قدیم و تا چند دههٔ پیش نیز شربتِ قند و گلاب را درمان و مُسَکنِ برخی از دردها و بیماری ها می دانستند، لبِ یار استعاره از پیغامهای معنوی و سخنانِ زیبایِ یارانی چون حافظ و سعدی ست، و نرگس استعاره از بینش و نگاهِ خداوند است، خداوندی که طبیبِ دلِ بیمارِ انسان است، بیماری در اینجا عام است که همهٔ بیماری ها و از جمله بیماریِ عشق را شامل می گردد، پس حافظ میفرماید چشمِ نرگس و جهان بینیِ خداوندی یا آن عطار و طبیبِ ازلی فرموده است که اگر قصدِ آن داری تا انواعِ بیماریهای ذکر شدهٔ تو شفا یابد از شربتِ قند و گلاب یا همین غزلهایِ آبدار و شیرین که از زبانِ یارانی چون حافظ و سعدی و مولانا جاری می گردد غافل مشو که دوایِ هر دردی هستند و البته که سرمنشأ آن از طبلهٔ آن یگانه عطار و طبیبِ ازلی می باشد.
آنکه در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت
یارِ شیرین سخن نادره گفتار من است
یار شیرین سخن که شیرینی و برکتِ زندگی از سخنانش جاری می شود کسی نیست جز خداوند که نادره گفتار و بی همتاست در سخنوری و طبلهٔ عطار نزدِ اوست، و هم اوست که اینچنین نکته هایِ عارفانه را در سرایشِ غزل به یاری چون حافظ آموخته است .
با سلام و درود شما عالی هستید به نظرم کامل و بسیار عمیق بررسی میکنید پیج دارید اینستاگرام؟
درود و سپاس، خیر گرامی ساغی، تنها نصیبم از عالمِ مجاز همین صفحهٔ ارزشمندِ گنجور است که آن هم از سرِ بی برگ و نوایِ من زیاد است.
🌹
آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخنِ نادره گفتارِ من است...
معنی ابیات
حافظ در این ابیات از ندایی درونی سخن می گوید که نکات ارزنده ای را به او گوشزد می کند.
۱- لب یار من ( تجلی بخشندگی محبوب / هر لحظه منفعت رساندن به موجودات و سیراب کردن آنها از حیات و زندگی) که هما نند لعل( سنگ گرانقیمت سرخ رنگ) سرخی در حد کمال دارد، تشنه خون عاشقان است،
- من هم برای دیدن او کارم جان دادن است.
۲- شرم بر کسی باد که دلبری معشوق مرا دید و بر من خرده گرفت،
- از چشمان سیاه و مژگان دراز( کنایه از دیدن استعداد های مخلوقات توسط خداوند) معشوق خجالت نمی کشید؟
۳- ای سالار قافله، دستور بستن بارها را ( به منظور حرکت) نده و کاروان را به دروازه شهر میر،
- آنجا شاه راهی است که منزل یار من آنجاست.
یعنی اگر قافله سالار( یا هر کسی) که قصد رسیدن به کوی دوست را دارد ، با بحرکت در آوردن شتر(کنایه از نفس سرکش)،هرگز به سرمنزل مقصود نخواهد رسید.مگر شتر نفس را قربانی کند.
۴- من بنده آن اقبال و شانس خود هستم که در این روزگاری که وفا و وفا داری کمیاب است،
- عشق آن عشوه گر سرشار از عشق( خداوند)از میان همه مردم مرا انتخاب کرده است.
۵- جام عطر و زلف عطر افشان او( همه کاینات از تجلی و بوی خوش او ، خوشبو و معطر هستند)،
-شمه ای از بوی خوشی است که از صندوق عطار( خداوند) منتشر می شود،
۶- ای باغبان( صانع عالم) مرا همچون نسیمی ( که می آید و می رود) از درگاهت مران،
- زیرا گلزار تو، از اشک های چون گلنار من آبیاری شده است.( از طریق اشک و ناله من ، گلزار رحمت و خدایی تو به ظهور می رسد)
۷- نرگس( چشم حقیقت بین)محبوب که طبیب دل بیمار من است،توصیه کرد،
- شربت قند و گلاب( نفحات ربانی/ بوی خوش الهی) را تنها از لب یار( خزانه لطف خداوند) تهیه کن نه جای دیگر!
۸- آن کسی که این غزل ها را به حافظ آموخت،
- یار شیرین سخن من است که سخن هایش بسیار کمیاب و نادر است
"شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود
نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است"
در بابِ شربت_قند_و_گلاب یا گلشکر
نظامی در مخزن الاسرار میفرماید:
آدم از آن دانه که شد هیضهدار
توبه شدش گلشکر خوشگوار
توبهی دل در چمنش بوی توست
گلشکرش خاک سر کوی توست
دل ز تو چون گلشکر توبه خورد
گلشکر از گلشکری توبه کرد
نظامی
به نظر میرسد گلشکر در بیتهای بالا همان قند و گلاب در غزلیات حافظ باشد، چون حافظ نیز در چندین بیت از دارویی به نام قند و گلاب نام برده است.
قندِ آمیخته با گُل نه علاجِ دلِ ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
☆
شفا ز گفتهٔ شِکَّرفِشانِ حافظ جوی
که حاجتت به عِلاجِ گلاب و قند مباد
ذکر این نکته خالی از لطف نخواهد بود که در ادبیات کلاسیک هر کجا با واژه "گل" رو به رو میشویم، مراد همان گل سرخ است چرا که سایر گلها مثل نرگس، لاله، سوسن، ... همواره با ذکر نامشان در ابیات آورده میشدند. ظاهراً گلشکر یا شربت قند و گلاب برای بیماری دل درد به کار میرفته است، که امروز نیز کاربرد دارد.
بعد از ذکر آن نکته یکی دیگر از زیباییهای بیت را میآورم. پر واضح است که این ظرایف بر اهل فن پوشیده نیست.
همانطور که میدانیم یکی از علاقهمندیهای حضرت حافظ آرایهی پارادوکس بود، و در این بیت به زیبایی به نمایش درآمده است. و آن حضور نرگس که همیشه به بیمار بودن شهره است، به عنوان طبیب دل بیمار حافظ میباشد.
خوانش مصرع اول این غزل میتواند متفاوت از خوانش های پیشین باشد و معنای آن را عوض کند ، به اینگونه که :
لعل سیرابِ به خون، تشنه لب یار من است.
یعنی: لعلی که با خون سیراب شده است ، مشتاق و تشنه یار من می باشد.
تمامی ابیات بر وزن فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن میباشند
وزن اشتباه درج شده