غزل شمارهٔ ۴۸۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۸۲ به خوانش شاپرک شیرازی
حاشیه ها
بیت ماقبل آخر را اصلاح فرمائید به صورت زیر :
ساغر لطیف و دلکش می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی کنی
ای دل بکوی یار گذاری نمی کنی...وآن را فدای مهره یاری نمیکنی....ساغر لطیف ودلکش و دم افکنی بخاک دیدی ای دل که غم یار دگربار چه کرد.......اشگ من رنگ شفق یافت زبی مهری یار......
مجال من همین باشد که پنهان مهریار ورزم..
ای دل بکوی یار گذاری نمی کنی…وآن را فدای مهره یاری نمیکنی….ساغر لطیف ودلکش و دم افکنی بخاک دیدی ای دل که غم یار دگربار چه کرد…….اشگ من رنگ شفق یافت زبی مهری یار……
مجال من همین باشد که پنهان مهریار ورزم..
در بیت دوم این غزل چنین امده است .باز ظفر بدست و شکاری نمیکنی.در تصحیح بها الدین خر مشاهی نیز بین گونه میباشد در تصحیح غنی . قزوینی بدین صورت میباشد ....بازی چنین بدست و شکاری نمی کنی .به نظر حقیر حالت دوم بسیا ر دقیق تر و حافظانه تر میباشد به دلایل ذیل ..1.در حالت دومی ایهام بسیار زیبای بازی نهفته است که در حالت اولی نمیباشد .بازی چنین بدست .به معنی (اینگونه بازی را بدست گرفته ای یا اینگونه بر بازی (چوگان بازی ) حاکم شده ای )و بازی چنین بدست به معنی (شاهینی این چنینی در دست که علی رغم زیبایی بسیار و حافظانه بودن معنی حالت اولی را نیز در بر میگیرد که در حالت مرقوم در این غزل اینگونه نمی باشد .
در بیت دوم این غزل و مصرع دوم چنین امده است .باز ظفر بدست و شکاری نمی کنی.و در بعظی نسخ از جمله غنی . قزوینی بدین حالت . بازی چنین بدست وشکاری نمی کنی .که بسیار زیبا و متناسب با مصرع اول و دوم و کل حال و هوای غزل میباشد به دلایلیکه در پی میاید .1.در بازی چنین ایهام بسیار زیبای بازی نهفته است بازی چنین بدست یکی به معنی (اینچنین بر بازی (چوگان بازی)مسلط شدن و حاکم شدن )و یکی به معنی شاهینی این چنینی در دست داشتن که هم با چوگان بازی و هم با شکار کردن همخوانی دارد و هم بسیا ر زیباتر میباشد
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
چوگان حکم در کف و گویی نمی زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی کنی
یعنی تو که ظرفیت و آمادگی عاشق شدن و ابزار لازم را داری چرا عشق حقیقی را تجربه نمی کنی ؟ مگر نمیدانی که تو برای عاشق شدن طراحی شده ای ؟
به گمانم شبیه این معنا در منطق الطیر باشد :
چون بود طوق وفا در گردنت
حیف باشد بی وفایی کردنت
یعنی اگر مثلا دیوار بودی کسی از تو انتظار عشق و وفا نداشت . حال که نشانه های قابلیت عاشقی در آفرینش تو هویداست حیف نیست که از این موهبت بهره مند نشوی ؟
هرگز نشد که ساغر می افکند به خاک
تا طره نگار، به خاکش نیفکند
چنین است دوست قدیم،
چگونه میتوان زیست،
زیستنش اگر توان نامید؟ گرت سر زلف نگار در دست نیست، تهی دست ، باد در مشت بی یار بی آفتاب
دیر نخواهی پایید ، فرو خواهی ریخت چه عشق مایه و کار مایه حیات است
و چه خوش میسراید معلم عشق
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
دوست گرامی
نمیدانم چگونه بگویم ...
هرگاه به مقام عشق رسیدیم ، هرگاه قادر بودیم همه را دوست بداریم ، هر گاه انسان ها را زندانی جهل ، حمال شرایط تحمیلی ، دستو پا بسته عقاید دست و پا گیر و قربانی حوادث دیدیم ...
نمی خواهم بگویم هر گاه همه را بخشیدیم ،
چرا که در قاموس عشق چیزی برای بخشیدن وجود ندارد ...
هر گاه باور کردیم در باره همه آدمیان خاطرات و تجربیات و توانایی ها و ناتوانی هاییست که ما از آنها بی اطلاعیم ...
و اگر مطلع بودیم نه تنها قضاوتشان نمی کردیم که یاریشان می رساندیم ...
هر گاه پندارمان را درباره آدم ها اصلاح کردیم ،
آنگاه گره ابروانمان ، تردید و بدگمانی و نگرانی و بی اعتمادی در چشمانمان ، تکبر در راه رفتنمان ، خشونت در گفتارمان و بخل در کردارمان به گونه ای دگرگون خواهد شد و آنچنان شیرین که همانکس که لایق عشقی چنین است سراپای وجودش را پیشکش خواهد کرد ...
آشنای ناشناس، دوست گرامی،
گفتید و نیک گفتید، نخست آرمان شهری درونی بسازیم.
( از آرمان شهر به گونه ای با ما سخن گفته اند،
که دست نیافتنی می نماید ، واین گویا ریشه در واژه لاتین- یونانی آن دارد اوتوپیا و اوتوپیانیسم که معنای خیال پردازی دارد . ما اما ؤاژه شهریور را داریم به زبان امروز شهر آرمانی ، بهشت زمینی
کشور برگزیده مانا دارد).
دوست بداریم به رایگان ، بی چشمداشت تا به
خویشکاری برسیم ، به پارسایی
و درون خود از خویشکامی تهی سازیم. آنک
به سر منزل عشق خواهیم رسید.
گره از ابروان خواهیم گشود ، بد گمانی به یک سو خواهیم نهاد، صاف، زلال ، سرشار و درخشان خواهیم شد . می دانم سلوکی سخت است رهروان دریا دل میخواهد و هم؛
بسیار کسان گفته اند، کوشیده اند، بسیاری مانده اند و اندکی رسیده
ما نیز میگوییم ، میکوشیم. باشد که برسیم
چه برزیگران یکدگریم . بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند.
چراغ این آرزو را روشن نگاهداریم که رسالت ما آگاهیدن، آگاهاندن ، گسترش مهر وداد و یاری رساندن به رسایی و بالندگی انسان است.
سودای شهریوری بیرونی را از سر به در نکنیم.
دکتر ترابی گرامی
این که میگویم البته از دریافت های شخصی ام است و اگر کسی آزرده خاطر نشود که چرا در باب عرفان عملی داد سخن سر میدهم ،
دوست دارم به یکی از تجربیات شخصی ام اعتراف کنم که راه شناخت جهان هستی و آفریدگار آن به دو گونه است :
یا باید از پندار نیک به گفتار نیک و کردار نیک برسیم یا از کردار نیک و گفتار نیک به پندار نیک !
گذرگاه دوم البته بس دراز و دشوار است . چرا که در این راه از آزار آدمیان و زخم زبان ها و ناسپاسی ها در امان نخواهیم بود . البته تلاشمان برای بروز رفتارهای نیکو هرگز هدر نخواهد رفت و بی تردید ارمغان صبر و سعه صدر و کسب مهارتهای اجتماعی متعدد از جمله نیکو سخن گفتن و نیکو رفتار کردن بخشش های فراوانی را از آن ما خواهد کرد و در پایان منتهی به نیکو اندیشیدن خواهد شد .
لیک راه نخست بس کوتاهتر است و در آن نه تندگویی و نه ناسپاسی و نه جهل آدمیان هیچ یک آزار دهنده نخواهد بود و همه در دایره عشقی میگنجد که از پیامدهای باور به اندیشه بیگناهی آدمیان است . در این راه نه نیکو سخن گفتن و نه نیکو رفتار کردن در بحرانی ترین شرایط سخت و دشوار نیست بلکه میوه آن اندیشه جهان شمول است .
سپاس از اینکه میخوانید .
روفیای بسیار گرامی،
خوانده ام و خواهم خواند، آموخته ام از شما و خواهم آموخت .
اندرز استاد توس در گوش جانم نشسته است
" میاسای زآموختن یک زمان"
که در کنار نام دانشگاه تهران نیز نوشته بودند
( و من روستایی نا دانشمند بخت آنرا یافته ام تا دانشجوی همیشگی آن کعبهی ارزوها باشم )
یادش به خیر !
کعبه گفتم و یاد جاوید جهان پهلوان در دلم زنده شد.
در شب پایانی بازیهای والیبال دانشگاه گاه برخی نامداران روزگار نیز به تماشا می آمدند
دو تن را به خوبی به یاد می آورم، گلپایگانی و تختی، گلپایگانی آواز مست مستم ساقیا خواند و جهان پهلوان که در دل دانشجویان جای ویژه ای داشت سخنی بدین مضمون به زبان آورد ( هر گاه که هوای زیارت خانهی خدا در سرم مِی پیچد طواف دانشگاه دلم را آرامش میبخشد)فریاد های زنده باد بازی را بیش از بیست دقیقه به تعویق انداخت.
به گمانم سالی نکشید که مرگ نابهنگام و مشکوک او دلهای ایران دوستان را داغدار کرد.
ببخشایید حاشیه رفتم ، حاشیه نویسی است نه؟؟ خوب حاشیه رفتن دست کم خویشی واژگانی با حاشیه نویسی دارد!. بگذریم
این کمترین سرشته ای از عرفان ندارد از آن جمله عرفان عملی ( و این شاید ریشه در سرشت سر کش من دارد که سر سپردن را بر نمی تابد داستان مراد و مرید را که گویا جایگاه ویژه ای در عرفان کلاسیک دارد)
دیدگاه شما درس تازه ای برای رهروان است و هم اندکی با آنچه من گفته ام همخوانی دارد ، مگر که آن شما علمی و راهگشاست و نوشتهی من مبهم ونارسا ، اما گویا هردومان نشانی سر منزل مقصود را یافته ایم همسفر ( شکر ایزدکه بانگ خوش جرس طنین انداز است )
دوست گرامی
باور کنید از اینکه دریافت های نه چندان کارشناسانه خود را به زبان می آورم و صفحات گنجور عزیز را سیاه می کنم شرمسارم .
ولی انگیزه خوبی برای این کار دارم . من به بازخورد شما نازنینان نیاز دارم تا اگر اندیشه هایم با توضیحی سنجیده تایید یا رد شدند در آنها را بازنگری کنم .
از اینکه میخوانید و می اندیشید و پاسخ میدهید بر من منت میگزارید .
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
**************************
.................................. گویی نمیزنی
بازی چنین به دست و شکاری نمیکنی
میدان به کامِ خاطر و: 16 نسخه (801، 803، 818، 824، 843 و 9 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) نیساری
میدانی اینچنین خوش و: 2 نسخه (813 و 1 نسخۀ بیتاریخ) عیوضی، جلالی نائینی- نورانی وصال
چوگانِ کام در کف و: 13 نسخه (814- 813، 819، 821، 823، 825، 866 و 8 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ؛ {821، 823 و 866: «بر کف و»}) خانلری
چوگانِ حکم در کف و: 2 نسخه (822، 827) قزوینی- غنی، سایه، خرمشاهی- جاوید
میدان چنین فراخ و تو: 3 نسخۀ بسیار متأخر
36 نسخه از جمله 11 نسخۀ کاملِ کهنِ مورّخ، غزل 473 و بیت فوق را دارند.
***********************************
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار ................. نگاری نمیکنی!؟
رنگِ رویِ: 15 نسخه (801، 813، 814-813، 818، 819، 821، 822، 823، 824، 825 و 5 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی، نیساری، سایه
رنگ و رویِ: 5 نسخه (803 و 4 نسخۀ متأخر)
رنگ و بویِ: 15 نسخه (827، 843 و 13 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) قزوینی، خُرَمشاهی
این بیت را نسخۀ مورخ 859 ندارد. نگاری به معشوق و هم نقشی که با حنا بر کف دست میزدند ایهام دارد. خون با "رنگِ روی" نگار تناسب دارد اما بوی خون چندان خوشایند نیست که به معشوق نسبت داده شود.
***************************************
***************************************
در آستین ... تو صد نافه مُدرَج است
وآن را فدای طُرّۀ یاری نمیکنی؟!
کام: 14 نسخه (801، 803، 813، 814-813، 818، 824 و 8 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) خانلری، عیوضی
جان: 10 نسخه (821، 822، 827، 843 و 6 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) قزوینی، نیساری، سایه، خرمشاهی
جاه: 1 نسخۀ متأخر (875)
36 نسخه غزل 473 را دارند که 11 تای آن از جمله نسخ مورخ 819، 823 و 825 بیت فوق را ندارند. "آستین جان" استعارهای رایجتر بوده اما "آستین کام" هم کاربرد داشته است برای نمونه نظامی در "خسرو و شیرین" گوید:
چو نقشِ چین در آن نقّاشِ چین دید
کلیدِ کامِ خود در آستین دید
«نافه در آستین کام مُدرَج بودن» اشاره به توانایی شعرسرایی و آوازخوانی شاعر است و اینجا کام هم به گلوی شاعر و هم خواست و آرزوی او ایهام دارد.
*************************************
*************************************
منظور کلی از این غزل:
ناسپاسی است که منشأ بسیاری از گناهان است.
تا زمانی که دریافتها و دانش ما به بینش تبدیل نگردد، محرک و راهگشا نخواهد بود..
سلا به همه دوستداران حافظ. پروفسور فضلالله رضا در کتاب «نقدها را بود ایا که عیاری گیرند»، به فراخور بحث، دو بیت از این غزل را چنین آوردهاند:
1- ترسم کزین چمن نبری آستین گل/ کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی
2- در آستین زلف تو صد نافه مدرج است/ و آن را فدای طره یاری نمیکنی
در بیت اول، گلبن و در بیت دوم، زلف نوشتهاند. من در نسخههایی که از حافظ دارم، این دو را نمیبینم. آقای خرمشاهی هم اشارهای به آنها ندارند. آیا نسخهای هست که این روایت پروفسور رضا را آورده باشند؟
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
مخاطب این غزل نغزوزیبا دل شاعراست واگویه ای گلایه آمیز ازسستی واهمال کاری دل درپرداختن به عشق که حافظ شیرین سخن آن راباعبارات لطیف ونکته دار درقالب این غزل ریخته است. اغلب شاعران ازدل گله وشکایت می کنند که چرا هرچه دیده می بیند دل ازآن یادمی کند وصاحبش رادچارعشق وغم واندوه می کند امّا دراینجا حافظ مثل همیشه دست به کاری حافظانه زده ودل را تشویق به عشقبازی وگذربه کوی عشق می کند.
درنظرگاه حافظ، بی دردی دردبزرگیست وکسی که ازعشق بیبهره باشد حتّا اگربه موفقیّتهای بزرگی دست یابد چونان طبل میانتهی و سنج پرهیاهویی بیش نیست. به باورحافظ اگرکسی صد بارهم آب حیوان خورده باشد چون عشقی دردل اونباشد باید برایش نمرده نمازمیّت خواند که درحقیقت مرده ای متحرّک بیش نیست.
گُذار: عبور
"اَسباب عشق" خُرده شوقی وسرسوزن ذوقیست که دردل همه ی آدمیان به ودیعه گذاشته شده وهمگان می توانند به رایگان باهریک از پدیده های پیرامونی شامل گیاهان،حیوانات وآدمیان ویا خالق خویش به عشقبازی بپردازند.
معنی بیت: ای دل، همه چیز برای شروع عشقبازی مهیّاست کافیست عزم کوی عشق کنی واز این موهبت ارزشمند بهره مند گردی افسوس تنبلی می کنی وبا ورود به کوی عشق دست به کارعاشقانه ای نمی زنی!
ای دل مباش یکدم خالی زعشق ومستی
وانگه برو که رستی ازنیستی وهستی
چوگان حُکم در کف و گویی نمیزنی
باز ِظفربه دست وشکاری نمیکنی
چوگان: چوب سرکجی که با آن توپ چوگان را به حرکت درمی آورند.
گویی بزن: توپی بزن، عشق به بازی چوگان تشبیه شده است ) کنایه ازاینکه مِهر به ورز، دلی بباز،نظربازی کن)
حُکم: فرمان
"چوگانِ حکم" کنایه ازاینکه نوبت وفرصت بازی دراختیارتوست.
باز: پرنده ی شکاری
بازِظفر: پیروزی به "باز" تشبیه شده اس.، "دل" قدرت شکارکردن ِ موفّق ِخوبریان را دارد این قدرت به بازظفر تشبیه شده است
معنی بیت: ای دل نوبت بازی ازآنِ توست تافرصت بازی داری همّت کن چوگان را فرودآر وتوپی بزن بازی عشق رابا دلدادگی وعشق ورزی آغازکن. دریغ که قدرت شکار داری وخوبرویی شکارنمی کنی وعاشق نمی شوی!
خنگِ چوگانیّ چرخ اَت رام شد درزیرزین
شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
معنی بیت: ای دل، این خونی که درمیان توجریان دارد ودرجگر توموج می زند حیف است که به کار نمی گیری ورنگ وبوی خوبرویی را رنگین ترنمی کنی!
عاشق این قدرت را داردکه باخون سرخ دلش، بازاردلبری ِ زیبارویی را رونق دهد، گرمتر سازد وجلوه ای دیگر بررنگ وروی اوبخشد.
رنگ خون دل ماراکه نهان می داری
همچنان درلب لعل توعیان است که بود
مُشکین از آن نشد دَم خُلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
مُشکین: خوشبوی و معطّر
دَمْ: نفَس
خُلق: خوی
معنی بیت: ای دل، ببین که نَفَس بادصبا باگذاربرکوی معشوق چگونه عطرآگین شده است؟ تو تونیزهمانندصبا اگربه کوی عشق گذاری بکنی خوش نفس ومعطّر می شوی.
چوبادعزم سرکوی یارخواهم کرد
نفس به بوی خوشش مُشکبار خواهم کرد
ترسم کز این چمن نَبَری آستین گل
کز گلشنش تحمّل خاری نمیکنی
آستین: قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را میپوشاند. درقدیم به سبب گشادبودن آستین لباسها از آن مانند جیب استفاده می کرده اند. دراینجا به معنای دامن آمده است.
آستینِ گُل: یک دامن گل
معنی بیت: ای دل توکه ازگلشن ِ عشق وعاشقی، تحمّل سوزش یک نیش خار رانداری بیم آن دارم که نتوانی با یک دامن گل ازاین گلشن بیرون روی. کسی سزاوارتصاحب گل است که تحمّل نیش خار راداشته باشد.
دوام عیش وتنعّم نه شیوی عشق است
اگرمعاشرمایی بنوش نیش غمی
در آستین جان تو صد نافه مُدرِج است
وان رافدای طرّه ی یاری نمیکنی
نافه: کیسه ی کوچکی که زیر شکم نوعی آهوی آهویِ نرِ ختایی وجود دارد و مُشک از آن خارج میشود.
مُدْرِج: پیچیده شده،جاسازی شده
طرّه: موهایی که به قصددلبری بر پیشانی ریزند.
معنی بیت: ای دل، درمیان جان توصدها نافه ی معطّربه ودیعه گذاشته شده دریغاکه آنها بلا استفاده مانده وتوآنهارانثارگیسوان خوبرویان نمی کنی! ای دل ساختارتو برای عاشقی ودلدادگیست افسوس که ارزش خودرانمی دانی وکاهلی می کنی!
بگسرطرّه ی مه چهره ای وقصّه مخوان
که سعد ونحس زتاثیرزهره وزهل است
ساغرلطیف ودلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
ساغر: جام شرابِ پر
اندیشه نمی کنی : پروایی نداری نگران نمی شوی
خماری: ، ملامت و کسالتی که از ننوشیدن به موقع شراب پدیدآید.
معنی بیت: ای دل ساغرلطیف ودلکش جام شرابی دردست داری وآن رانمی نوشی وبه خاک می افکنی! آیا توازملالت وکسالت ننوشیدن شراب پروایی نداری ونمی ترسی؟ کنایه ازاینکه : ای دل ،جام لبالب ازباده ی ناب عشق دراختیارداری وآن رابه خاک می ریزی...
وضع دوران بنگرساغرعشرت برگیر
که به هرحالتی این است بهین اوضاع
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
باری: به هر حال، به هر جهت.
معنی بیت: ای حافظ بروشِکوه وگلایه ازبی توجّهی شاه مکن تمام دوستان واطرافیان کمربه خدمتگزاری پادشاهِ وقت بسته وبه اوخدمت می کنند امّا توخودرا کنارکشیده ودررکاب پادشاه خدمت نمی کنی بنابراین تونباید انتظارتوجّه وعنایت داشته باشی.
این بیت مقطع غزل گواه روشن دیگری برشهامت، شرافت نفس وفرزانگی حافظ است. این بیت وسایرابیات اینچنینی بیانگراین نکته ی قابل تامّل هستند که حافظ هرگز ازروی چاپلوسی یا درمدح پادشاه یا وزیری شعرنمی گفته بلکه هرآنچه که درمدح آنها سروده تماماً سرریزاحساسات وعواطف درونی وتحتِ تاثیر روابط عاطفی ودوستیِ صمیمانه بوده است وهرگاه که این رابطه بنابه دلایلی روبه تیرگی می نهاد ویابه دلیل رخداد اتّفاقاتی، مناعت وشرافت طبع حافظ موردتهدید قرارمی گرفت حافظ باکمال بی باکی و آزادگی وروحیّه ی رندانه ای که داشته خودراازجریان رابطه کنارمی کشید وشجاعانه دست رد به سینه ی پادشاه یاوزیرمی زد. گرچه این جسارت ورندانگی، گهگاه تبعات وپیامدهای ناگواری نیز مانند توبیخ، قطع مقرّری ووظیفه ی ماهانه ومنزوی شدن و.... را برای حافظ رقم می زد لیکن اوکسی نبود که شرافت وعزّت نفس خودرا به این بهانه ها زیرپاگذاشته وبه قول خود یوسف مصری را به کمترین ثمنی بفروشد.
ما آبروی فقروقناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقرّراست
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
خدایا خودت کمک کن بتوانیم دامن نگاری بگیریم و خام و پوچ این دنیای پر آشوب غفلت زای فریبنده را به سر نبریم. به حق امام حسن مجتبی و امام موسی بن جعفر. هفتم صفر، پاییز کرونایی 1399
جناب فروغی
با ادب و احترام
تصور می کنم این غزل در نکوهش " بی عملی " است و " فرصت گرانبهای عمر را از دست دادن" که منشا ان " جهالت" است.
با درود و احترام
دریافت کلی من از این غزل حافظ این هست که وقتی انسان پتانسیل و ظرفیت انجام کاری را در زندگی دارد بهتر است انجام دهد. همین طور وقتی توان و ظرفیت عشق دادن را داریم چرا دریغ کنیم ؟ چرا احتیاط و محافظه کاری پیشه کنیم ؟ ترس صرفا در ذهن ماست
👏🏻👏🏻👏🏻
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
دل در اینجا یعنی مرکزِ انسان که کارِ اصلیش عشق ورزی ست اما روزها یکی پس از دیگری می گذرند و این دل به هر کارِ دیگری اهمیت می دهد بجز کاری که برای آن پای به این جهان گذاشته است یعنی گذار به کویِ عشق، در مصراع دوم کار همان کارِ عاشقی ست و حافظ خطاب به بیشترِ ما آدمیان می فرماید همهٔ ابزار و اسبابِ این کار را که همهٔ ابعادِ وجودت هستند در اختیار داری اما کار و اقدامی در این راستا نمی کنی.
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
چوگانِ حکم در ارتباط با چوگان بازیِ شاهان است و بازِ شکاری نیز بر ساعدِ شاه می نشیند تا به فرمانِ او شکارش را به پیشگاه آورد، پس بنظر می رسد حافظ همهٔ انسانها را دارای چنین قابلیتی می داند که چون شاهان گویِ چوگانِ خود را در بازیِ این جهان به حکم و دلخواهِ خود در جهتی به گردش آورد که موجبِ کامیابی و ظفرمندیِ آنان گردد. از دیگر ابزار و اسباب هایی که انسان به عنوانِ ارادهٔ آزاد در اختیار دارد بازِ شاهی ست که بر ساعد دارد و می تواند از آن برای شکار بهرمند شود، شکاری بجز چیزهای این جهانی که بنظر می رسد کسبِ معرفت باشد و حافظ می فرماید شوربختانه انسان از این اسباب و ابزارهایی که د اختیار دارد در راستایِ کارِ اصلیِ خود یعنی عاشقی بهر نمی برد.
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
پس حافظ خطاب به ما ادامه می دهد اینقدر در کارِ عاشقی تعلل می کنی که سرانجام خون و دردها آنچنان وجودت را فرا می گیرند که گویی همچون امواجِ دریا در جگرت موج می زنند، یعنی عدمِ ورود در کارِ عاشقی موجبِ ناکامی های پی در پی در همهٔ امور شده و درونت را از درد و خون انباشه می کند اما باز هم در نمی یابی که منشأ همهٔ این دردها عدمِ پیگیریِ کارِ عاشقی د این جهان است، بنظر می رسد " ی" در واژهٔ " نگاری" یایِ وحدت نباشد بلکه مراد از "در کارِ نگاری" یعنی در کارِ عاشقی باشد، پس حافظ می فرماید باید که از این خونِ جگرها درس گرفته و آنرا در کارِ رنگ و بوی یا رونقِ کارِ عاشقیِ خود بکار گیری. به عبارتی دیگر خون و دردهایِ ناکامی هایی که بر انسان وارد می شوند پیغامی از جانبِ زندگی هستند تا انسان بیدار شده و در مسیرِ کویِ عاشقی قرار گیرد.
مُشکین از آن نشد دمِ خُلقت چون صبا
بر خاکِ کویِ دوست گذاری نمی کنی
ناکامی و نامرادی ها موجبِ بدخُلقی می شوند بنحوی که انسان زمین و زمان و دیگران را مانعی برای ظفر و سعادتمندیِ خود می بیند و حتی همسرِ خود را که روزگاری به او عشق می ورزید موجب و عاملِ این خونِ جگرها می داند، حافظ می فرماید علتِ اینکه دَمِ خُلق و خویت مُشکین و معطر نیست و بلکه طلبکارانه دیگران را موجبِ ناکامی های خود می دانی این است که همچون بادِ صبا عاشقانه بر خاکِ کویِ حضرت دوست گذاری نمی کنی.
ترسم کز این چمن نبری آستینِ گُل
کز گُلشنش تحملِ خاری نمی کنی
"ترسم نبری" یعنی قطعاََ از چمنِ این جهان آستینی از گُل نمی بری، یعنی بدونِ تردید کام و بهره ای از این جهان و اموالِ خود و یا مقام و حتی همسر و فرزندانِ و یا باورها و اعتقاداتِ خود نمیبری چرا که گُلشنِ این جهان علاوه بر گُل دارای خار نیز هست و حافظ می فرماید وقتی قصدِ چیدنِ گُلی از این گُلشن داری باید که خارِ آن را نیز تحمل کنی و تنها در اینصورت می توانی آستین یا دامنی را پر از گُلهای این جهان کنی و طعمِ شادکامی را چشیده و سعادتمند شوی و بنظر می رسد تنها با گشودنِ فضایِ درونی و شرحِ صدر در مواجهه با وقایعِ روزمره و در ارتباط با دیگران امکانِ چنین توفیق و ظفرمندی وجود دارد.
در آستینِ جانِ تو صد نافه مُدرج است
وآن را فدایِ طُرّهٔ یاری نمی کنی
" صد" در اینجا نشانهٔ کثرت است و " درآستینِ جان" یعنی در بطنِ جان، پسحافظ با درنظر داشتنِ اینکه نافِ آهو در فصلِ عاشقی از خون و نافه انباشته می شود تا آهو با ساییدنش بر سنگ یا درختی موجبِ جلبِ توجهِ یارِ خود گردد میفرماید صدها و هزاران نافه و عطرِ مُشکین در جانِ تو درج شده است تا تو با گذر بر کویِ حضرت دوست آنرا فدای طُره و یا تارِ مویِ او کنی و با مُشکین شدنِ دَمِ خود نظرِ آن یگانه یار را بسوی خود جلب کنی اما تو از این کار سر باز می زنی و از اینهمه اسباب که در اختیار داری در این کار استفاده نمی کنی.
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
واندیشه از بلایِ خماری نمی کنی؟
حافظ که همهٔ اسباب هایی چون چوگانِ حُکم و بازِ ظفر و همچنین صدها نافه ای که انسان در آستینِ جان دارد را ساغری لطیف و دلکش می داند که هدیهٔ حضرتِ دوست است به او تا ساغرِ وجودش را در فرصتی که در این جهان دارد پر از شرابِ ناب کند، میفرماید ای انسان تو چنین ساغرِ ارزشمند و دلکش و لطیفی را به خاک می اندازی یا بعبارتی عمر را با بطالت به آخر رسانده و بدونِ اینکه آن را لبریز از شراب کنی این ساغرِ لطیف فرو خواهد ریخت و تو اندیشه نمی کنی از اینکه در ادامهٔ راه در سرایِ دیگر نیازمندِ چنین شرابی هستی، و آیا نمی ترسی که بلایِ خُماری دامنت را بگیرد؟ یعنی بدونِ ساغرِ وجودی که لبریز از شراب است ادامهٔ راه و رسیدن به کویِ حضرتش امکان پذیر نخواهد بود.
حافظ برو که بندگیِ پادشاهِ وقت
گر جمله می کنند تو باری نمی کنی
وقت در اصطلاحِ عارفانه به معنیِِ رایجِ زمان و ساعت نیست و پادشاهِ وقت استعاره حضرتِ دوست یا خداوند است، پس حافظ با شکسته نفسی خود را از لافِ عاشقی برحذر می دارد زیرا تنها کسی می تواند در این رابطه به دیگران پند و اندرز دهد که خود به کویِ حضرتش راه یافته باشد، و میفرماید حتی اگر در این جهان جملهٔ انسانها بندگیِ آن یگانه سلطان را بجای آورند تو باری چنین نمی کنی!