غزل شمارهٔ ۴۵۹
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۴۵۹ به خوانش محمدرضاکاکائی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
در روایت داریم قلب مومن عرش رحمن است.
همچنین در قران داریم
کان عرشه علی الماء
منظور از اب اشک است. اشک مومن که او را کمال میرساند
*****************************
*****************************
............ که بر گلِ رخسار میکشی
خط بر صحیفۀ گل و گلزار میکشی
این خوشرقم: 8 نسخه (801، 803، 813، 816، 822، 824 و 1 نسخۀ متأخر: 874 و 1 نسخه بسیار متأخر: 894) خانلری، عیوضی، جلالی نائینی- نورانی وصال
زین خوشرقم: 28 نسخه (818، 819، 821، 823، 825، 827، 843 و 21 نسخۀ متأخر{و بسیار متأخر} یا بیتاریخ) قزوینی- غنی، نیساری، سایه، خرمشاهی- جاوید
آن خوشرقم: 1 نسخۀ متأخر (859)
37 نسخه غزل 450 و بیت مطلع آن را دارند
***********************************
***********************************
می شه لطفا یه نفر معنی بیت سوم رو توضیح بده؟ کاهل روی یعنی چی؟
نازنین بانو
کاهل رُوی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار میکشی
حافظ شکسته نفسی میکند
که مثل باد صبا هستم ، کندرو و تنبل ،
تو من ِ تنبل و کُند رو را ، با بوی زلف خود در سلسله ی گیسو گرفتار میکنی ،
کاهل = تنبل
رو از مصدر رفتن
ماندگار باشی
ببخشید ، نازنین بانو
کمی عجله اشتباه آورد
میگوید من ِ کُند رو را مانند باد صبا به هوای بوی زلفت در سلسله ی گیسو گرفتار میکنی ، یا به کار وا می داری
باز هم زنده باشی
@نازنین:
جذابیت تو بحدی هست که حتی عاشقی سست رونده(=کم سرعت) مثل باد صبا را به طمع رسیدن به بوی خوش زلفت، هر لحظه به جنیش وا میداری و مجال ایستادن به او نمیدهی.
زین خوش رقم که برگل ِ رخسار میکشی
خط بر صحیفه ی گل و گلزار میکشی
بنظرمی رسد که مخاطبِ این غزل، شاه شجاع جوان ِ خوش قد وقامت است که هم سیرتِ زیبا وهم صورتی زیبا داشت. زیبای خوش طالعی که دل ِشاعر عاشق پیشه ی ماراربوده وشیفته ی خودکرده است. غزلیست کاملاًعاشقانه ، بامضامین بِکرحافظانه،که خطاب به معشوق زمینی سروده شده است.
رقم کشیدن: نقش زدن ،چیزی کشیدن ونوشتن برروی صفحه ای ازهرچیزی، نقّاشی، در اینجا کنایه از آرایش کردن است.
خط کشیدن: ایهام دارد:1- آرایش کردن 2- خط باطل کشیدن.
صحیفه: دفتر، ورقه،صفحه
گلزار: 1- گلستان و جایگاه رویش و پرورش گل، 2- نام نوعی خط که در گذشته عناوین و القاب سلاطین را با آن خط که دارای منحنی هایی است و به شکل پرندگان و گل در میآید مینوشته اند، 3- در اینجا کنایه از رخسار وزیبائیهای آن است.
مخاطب غزل(شاه شجاع)، حالتهایی که به رسم جوانان،به موهای لطیف ِ صورت (محاسن وهمچنین زلفِ خویش) داده، زیباییهای ِ رخسار خویش رابرجسته ترنموده وداغی بردلِ عاشق پیشه ی حافظ نهاده وآتش اشتیاق اورافروزانترساخته است.
حافظِ نظرباز این حالتهایِ دلسِتانانه ی محاسن وزلف معشوق را، مثل یک اثرزیبای خطّاطی ونقّاشی برگونه های همچون گل اودیده وهمین موضوع رادستمایه ی خویش قرارداده وغزلی عاشقانه سروده است. درنگاهِ حافظ،شاه شجاع رخساری چون گلبرگ دارد وبا این حالتها وطرح ریشی که گذاشته، به مراتب زیباترشده است. به عبارتی، شاه شجاع بااین خط ریش ِ لطیفی که برصفحه ی صورتِ طرّاحی نموده ،گل ِ رخسار رابه گلزاری مبدّل کرده است.(گل بود به سبزه نیزآراسته شد)
حافظِ مشکل پسند به این مضمون راضی نشده و به مددِ نبوغ بی همتای خویش، درمصرع دوّم معنای دیگری ازاین خطِّ لطیف، گرفته ودامنه ی معنا راتوسعه بخشیده است. گلزار رخسار دوست که باجلوه ای ویژه درکانون توجّهات قرار گرفته، رونقِ گلشن وباغ وبستان رااز نظرها انداخته وبازارشان راکساد کرده است. یعنی ،شاه شجاع با این خطّی که برگل ِگونه کشیده، درحقیقت خطّ بُطلانی نیزبرگلشن وگلزارها را کشیده و آنها راباطل ساخته است. به همان سیاق که آموزگاری قلم بردست گرفته برمشق دانش آموزانش خط می کشد وآنها راابطال می نماید.
معنی بیت: ازاین خطوطِ زیبایی که اززلف وموهای لطیفِ محاسن، برگل ِ رخسارخویش نقش می زنی، ازاین آرایش ِجادویی که برگلبرگِ چهره رقم می زنی جلوه وجاذبه ی حُسن رافزونی می بخشی وگلشن وگلستان راازرونق می اندازی، توبااینکاربرصفحه ی گلزاروباغ وبستان خطّ بُطلان می کشی.
تونه گلزار بلکه خودِ نوبهاری!
ای روی ماه منظرتونوبهارحُسن
خال وخط تومرکزحُسن ومَدارحُسن
اشک ِحرم نشین ِ نهانخانه ی مرا
زان سوی هفت پرده به بازار میکشی
حرم نشین: پرده نشین، مُقیم حرم.
نهان خانه: اندرونی وخلوت سرای تن
زآن سوی هفت پرده: از آن اَعماق درونم، ازژرفای درونم.
گویند که چشم هفت پرده دارد: 1- ملتحمه، 2- قرنیه، 3- عِنَبیّه، 4- عنکبوتیه، 5- شبکیه، 6- مَشیمیّه، 7- صلبیه. اشک ازپشتِ این هفت پرده می آید وازروزن چشم به بیرون می ریزد.
به بازار می کشی: اشکم راآشکار می سازی. اشک چشم عاشق، سببِ برملاشدن رازعاشقی می گرددواو را رسوا می سازد.
معنی بیت:ای معشوق توباجلوه گری اشک مرادرمی آوری، اشکِ مرا که درپشتِ هفت پرده ی چشمم نهان است (پرده نشین است) به بیرون می کشی. ازتاثیرجلوه وعشوه وغمزه ی تو درونم به سوزوگدازمی افتد من گریه می کنم ورازمن برمَلامی شود.
چه گویمت که زسوزدرون چه می بینم
زاشک پرس حکایت، که من نیم غمّاز
کاهل روی چوبادِصبا رابه بوی زلف
هر دَم به قیدِ سلسله در کار میکشی
کاهل رو: کسی که آهسته وکُند می رود. بادِصبا چنین صفتی داردتنبل است وآهسته رو.
به بوی : 1- به آرزوی 2- به رایحه ی. قید: بند
سلسله: اشاره به زنجیر زلف دارد
در کار می کشی: به وسوسه می اندازی ،به کار وا می داری.
معنی بیت:
خطاب به معشوق می فرماید: تونه تنها اشک مرا از وَرای هفت پرده به بیرون می کشی بلکه،باعشوه گری بادِصبای تنبل وبیمار را که به آهسته روی مشهوراست، وادارمی سازی به دنبال توبدود. اورابه وسوسه می اندازی واونیز به امیدِ آنکه ازبوی جانبخش ِ زلفت فیضی ببرد وسرمست شود،بااشتیاق به دنبال توروان می گردد وتوباسلسله ی زنجیرزلفت اورابه بند می کشی. دیگرانی امثال من که جای خود دارند! کسی که توان ِ به بندکشیدن ِ باد رادارد روشن است که باآدمیان چه می کند!
ای که باسلسله ی زلفِ دراز آمده ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای
هر دَم به یادِ آن لبِ میگون وچشم مست
از خلوتم به خانه ی خمّار میکشی
لبِ میگون: لبی که به رنگِ شراب است.
خَمّار: باده فروش
معنی بیت: همواره من به یادِ لب های سرخ رنگ وچشم مستِ تومی افتم، وهمواره وسوسه به جانم می افتد ونمی دانم کی ازخلوتگاهِ خویش بیرون آمده وبرای تهیّه ی شراب، به خانه ی باده فروش می روم! چشمان مست تو وبا لب لعل گونت مرابیچاره کرده اند.!
گفته ای لعل لبم هم درد بخشد هم دَوا
گاه پیش ِ درد وگه پیش مداوا میرمت
گفتی سر ِ تو بسته ی فتراکِ ما سَزَد
سَهل است اگر تو زحمت این بار میکشی
فتراک: ترک بند، وسیله ای چرمین که به پشتِ زین اسب می بندند و لاشه ی شکار را بدان می آویزند.
سزد: می زیبد، شایسته است
سهل: آسان وامکان پذیربودن
معنی بیت: روزی گفتی که سر من شایسته ی فتراکِ اسب توست. اگرواقعاً دوست داری سرمراهمانندِ لاشه ی شکار به فتراکِ مَرکبِ خویش ببندی. زحمتِ این کار راقبول بفرما. برای من ِ عاشق نه تنها سهل وساده ، که افتخاری عظیم است اگر سر نالایقم چونان صیدی به فتراکِ مرکبِ توبسته شود.
به فتراک اَرهمی بندی خدارا زودصیدم کن
که آفت هاست درتاخیر وطالب رازیان دارد
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم؟
وَه زین کمان که برسر ِبیمار میکشی
تدبیر: راهکار، چاره
وَه: برای تعجّب وشگفتیست. درقدیم که برای شوک وارد کردن به بیماران امکاناتِ امروزی دردسترس نبوده، ازکمان کشیدن وتیراندازی سودمی جستند. بدین طریق که یک سینی درکناربیمارگذاشته وتیری بصورت ناگهانی ازدوربه سینی پرتاب می کردند وبدینوسیله به بیمارشوک واردمی کردندتادچارتحوّل روحی شده وبهبودی یابد. حالاتعجّبِ حافظ ازاین هست که تیروکمانی اینچنین قوی بربالای سراو آورده اند. تیروکمانی که شوک واردنمی کند بلکه به یکباره جان بیمارمی ستاند!
معنی بیت: باجاذبه ی چشمان تو وافسون ابروان تو چه چاره بیاندیشم ؟ شگفتا ازاین کمان ِجادویی وپرقدرت که برمن ِ بیمارِ ناتوان می کشی! من نه تنها بهبودی نخواهم یافت،بلکه ازاین کمانی که برمن کشیده ای جان سالم بدرنخواهم بُرد!
خَمی که ابروی شوخ تودرکمان انداخت
به قصدِ جان ِ من زارِ ناتوان انداخت.
بازآ که چشم ِ بَد ز رُخت دَفع میکند
ای تازه گل که دامن ازاین خار میکشی
چشم بَد: نگاه چشمی که به چشم زخم مشهوراست.
دامن ازاین خارمی کشی: ازاین خار(ازمن) دوری می کنی
حافظ که دراین غزل معشوق را به "گل" تشبیه کرده، حالا خودرا رندانه "خار" فرض می کند تامگربه این حیل بتواند همنشین گل گردد. خاری که به نوعی محافظِ گل نیزهست وبه دست کسانی فرومی رود که به قصدِ چیدنِ گل درازشده باشد.!
معنی بیت: ای تازه گل شکفته که ازمن ِ خاردوری می کنی، بازگرد به نزدمن، گرچه بظاهر خاری بیش نیستم امّا همین خاربظاهربی ارزش می تواند محافظ تو ودرخدمتِ توباشد. (مگرنشنیده ای بی بلای خار گل چیدن ممکن نیست؟) توتازه گلی نورسته ای وبسیارندکسانی که اندیشه ی چیدن تورا درسردارند! ازمن دوری مکن من چون خاری درچشم بد اندیشان وبد نظرانت فرو می روم وازتومحافظت می کنم.
ای دوست دستِ حافظ تعویذ زخم چشم است
یارب ببینم آن را درگردنت حمایل
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم ِ دهر
مِی میخوریّ وطُرّه ی دلدار میکشی
نعیم: فراوانی نعمت و لذت وخوشی ، دراینجابنظرمی رسد به معنای نعمت دهنده آمده است.
دَهر: روزگار
طُرّه ی دلدار می کشی: بازلفهای محبوب بازی می کنی.
معنی بیت: ای حافظ حال که دوران سیاهِ امیرمبارزالدّین تمام شده ودوره ی طلایی ِ شاه شجاع رسیده است، حال که توبی هیچ دغدغه ای، درکمال آزادی وآرامش، شراب می نوشی وبازلفِ دلدار بازی می کنی، ازنعمت دهنده ی روزگار چه می خواهی؟ یا ازنعمت های این دنیا دیگرچه چیزی خواستارهستی؟ توکه به منتهای آرزوی خود رسیده ای.
جهان به کام اکنون شود که دورزمان
مرابه بندگی خواجه ی جهان انداخت
حضرت حافظ در عالم ملکوتی خود چه می دیده؟
چه کسی را می بیند که اینگونه می گوید از او؟
-..-..-
{باز(آ)} که چَشمِ بَد ز رُخَت دفع میکُند
(ای) تازهگُل که دامَن ازین خار میکَشی
"حافظ"
پردهها گُشاده دارید و مُژه بر هم نزنید تا شَهد و مَزهاش را در دهان کَشید، آری چون تارِ تننده و انگبینِ اَنبَست راهِ بُرون و خلاصی ز دستَش نیست، از دستِ وین دو بیتِ او به قدم رنجهای پناه به باغِ دِگرَش گردیم، آن جا که او به صُحبدمی اندر چِیدَنِ گُلی روان و تا میگردد که ناگاه افغانِ بُلبُلی و غُلغُلی اَمانَش نمیدهد، مِسکین چو من به عشقِ گُلی گَشته مُبتلا، و تا به آنجا که سُخن در احتیاجِ ماست؛
.
بَس[گُلشِکُفتهمیشوداینباغرا] ولی
کَس بیبَلایِ خار نَچیدهست ازو گُلی
_
اینجاست که او در سرآمدی و شاعری پا را ز اَفسونِ زیبایی و سُخن فراتر نهاده و آن میآفریند که میبینی، میتوانست سرنوشتِ لُغاتِ [گُل]و [شِکُفته]و [میشود]و [این باغ را]را در انشاء به حلقهی هم نیاورد و پیوندِشان ندهد ولیکن چُنین نکرد، در خوانشی اینگونهاست؛
.
[بس گُل شِکُفته میشود این باغ را] ولی، تا به انتها.
.
ولیکن او نگهبانی و حافظیِّ خود را درین باغ خواهانِ به رُخ کَشیدنِ گُلَست و بَس، پس لُغات و حروف را در حلقهی هم آورده و پیوند میزند و لابُد کَسیِّ خود را نیز هم، پس نقشِ دِگر میبازد.
.
بَس [گُلشِکفتهمیشوداینباغرا]، (ولی)، تا به پایانَش.
.
و کارِ باد را نیز در کار میکَشد، و آنکه از غنچهگی تا بازیِّ گُل بدست اوست، درین باغ آن قَدَر گُل بِبازی و بو به بختِ بَد پَرپَر کردهست که مَپُرس، بدونِ اینکه دستبُردی(ازین یا درین) در آن مصرع نهاده باشد و ردِّ پایی نیز هم، و اکنون نوبتِ کَسّیست، آری او[حافظ] که ارزشِ گُل میداند و بَس نیز بیبلایِ خار نچیدهست ازو گُلی.
اکنون داوِ آن است که در شِکارِ خود باشیم.
.
بازآ که چَشمِ بَد ز رُخَت دفع میکُند
ای تازهگُل که دامَن ازین خار میکَشی
.
ای نازِ من بازآ که ما در نِگهبانی ز رویِ تو چون خاری به رفعِ چَشمِ بَد آییم و شیرینیِّ آن اینجاست که خار در زیرِ پایِ گل که ما باشیم ز دستبُرد زمانه نهاده گَشت پس تو چرا چون دُخترکانِ پُرناز و ادا دامن ازین (ما) خار به بالا کشیدهای، دستی ما را به عمدا اینجا نشان و نهاده است، بی بیم شو، بی باک آی و در بازی بازِ باز گَرد، و این ها را همه تنها امشب این گُلِ خونینِ قالیِ ما بهانه گشت و بس.
شب و روزگار خوَش.
کاهلرُوی چو بادِ صبا را به بویِ زُلف
هر دم به قیدِ سلسه در کار می کَشی
"حافظ"
___
.
بِماند آن توسنِ باد به کاهلرُوی در بندِ زنجیرِ سلسلهوارَت به نازِ وا
-..-..-
{(خَلاصِ) (حافظ)} از آن (زُلفِ تابدار) {مَ(باد)}
که بَستِگانِ (کَمَندِ) تو رَستگارانَند
"حافظ"
__
.
در آغاز آن زُلفِ تابدارَش را باش که جنونِ اسیری را در دل و جان به بو و به نو در کار میآورد و آنگاه وین خلاص و حافظ را که بهم نمیآیند عینِ آن می ماند که بگوییم آزادیِّ دربند و یا شورِ شیرین، بِه آن است که سُخن دُرُست بگوئیم، البت که میآید، دیرگاهیست که وَز پیِ هم آمدهاند، اقلاش تا بَرِ ما دلبَندان.
[اُمّیدی که در جانِ آزادی در بَندِ کَمندست با آن لَنگِ لَنگانَش]، و با آن همه جفا ای کاج درآن زُلفِ دِلکَشَش بادی مَبادا. و پریشانی نیز هم.
(که بَستِگانِ (کَمَندِ تو) رَستگارانَند)
آن قَدَر آن کَمَندِ را در فتح و کسر نشانده که تا بَرِ ما آمده است.
.
.
شکنجِ زُلفِ پَریشان به دَست باد مَده
مگو که خاطرِ عُشّاق گو پَریشان باش
.
.
در این میانه بهانهی بالا را ز آن دگر باغاش در کار کَشیم.
.
.
کاهلرُوی چو بادِ صبا را به بویِ زُلف
هر دَم به قِیدِ سِلسِه در کار میکَشی
"حافظ"
___
.
اگر فرضِ زیردررُویی در راهِ بادِ صبا بِگُذاریم که هست آن کاهِلرُوِ بیکاره را چگونه در کار میکَشند، غیرِ این است که آن شوخِ بیحال را با شلاق و تازیانهی زنجیرِ مو به چابُکروی در بو و کارِ یار میکَشند، و امانِ از آن دَمِ او که هردَم در قیدِ سلسه میدارد، و جان.
ای صبا، آهّا، زودباش، حرکت کُن و تنبلی و بیحالی بِگُذار.
.
.
اندرآن موکب که بَر پُشتِ صبا بَندَند زین/با سلیمان چون بِرانَم من که مورَم مَرکب است
.
.
آنکه ناوک بَر دِلِ من زیرچَشمی میزَند/قوَّتِ جانِ حافِظَش در خندهی زیرِ لب است
.
.
بازآ که چَشمِ بَد ز رُخَت دَفع میکُند
ای تازهگُل که دامَن ازین خار میکَشی
"حافظ"
ای گُلِ نازِ من بیترس و لرز وا شو که ما را در بازیِّ رویِ تو اُمّیدِ بویی نیست که نیست و ما در نِگهبانی ز رویِ تو اینک چون خاری به رفع و دفعِ چَشمِ بد آییم و دقیقن بجایی این در آنجاست که خار در زیر پا و دامنِ گُل ز دستبُردِ زمانه نهان و تعبیه گشته است، و تو چرا چون دُوشیزگانِ پُر ناز و ادا دامنِ خویش از مایِ حافظ بالا تَر کشیدهای، و در واقع نیز چُنین است و چنان نیز هم.
تا به گیسویِ تو دستِ ناسزایان کم رَسد
هر (دِلی) از {(حلقه)ای} (در) (ذکر) و (یارب یارب) است
"حافظ"
و صدایِ قلب در یارب، یارب، است.
-..-..-
چو گُل (بِدامن) ازین باغ میبری (حافظ)
چه غم ز ناله و فریادِ باغبان داری
"حافظ"
این غزل را استاد مهدی نوریان خیلی خوب شرح کردهاند:
https://shaareh.ir/jamejahannama11/
این غزل را "در سکوت" بشنوید
زین خوش رقم که بر گُلِ رخسار می کشی
خط بر صحیفهٔ گل و گلزار می کشی
صحیفه یعنی ورق که مانندِ صحیفهٔ هستی معنایِ روز و روزگار را به یاد می آورد، رقم کشیدن بر رخسار یعنی آراستنِ چهره و حافظ خطاب به معشوقِ الست عرضه می دارد از این خوش و نیکو رقم کشیدن بر گُلِ رخسارِ خود درواقع در حالِ کشیدنِ خط بر صحیفه و روزگارِ گُل و گلزارِ این جهان میباشی، اما حافظ مصراع دوم را دلیلی بر معنای مصراع اول ذکر نموده است، خط که همان خط و خال است یعنی زیبایی، و گُل استعاره از زیبایی های این جهان اعم از همهٔ موجوداتِ جمادی، نباتی و حیوانی تا کوه و دشت و دریا و جنگل و کهکشانها و در نهایت انسان است که خداوند این مجموعه را همچون گلزاری زیبا و شگفتانگیز آراسته است و این خط کشیدنِ خداوند بر صحیفه و ورقِ روزگارِ گُل و گلزار ادامه دارد، یعنی خط و زیبا شدنِ جهان در حالِ رشد و کمال بوده و توقف ناپذیر است، پسحافظ چنین زیباییِ روزافزونِ روزگارِ گُل و گلزار را دلیلی بر خوش رقم هایی می داند که خداوند بر رخسارِ چون گُلِ خود می کشد، گُل بودنِ رخسارِ معشوقِ الست استعاره از سرخیِ روی و نشانهٔ عشق است، یعنی او عاشقانه به کارِ مشاطه میپردازد. معنایِ دیگری نیز برای خط کشیدن بر صحیفهٔ گُل و گل زار به ذهن متبادر می شود به معنیِ خطِ بطلان کشیدن بر زیبایی هایِ جهانِ ماده اما با توجه به مفهومِ کلیِ غزل معنای ذکر شدهٔ پیشین اولویت دارد.
اشکِ حرم نشینِ نهانخانهٔ مرا
زآن سویِ هفت پرده به بازار می کشی
حافظ که بارها بر پوشیده نگه داشتنِ عشق و برملا نکردنش نزدِ دیگران تأکید کرده است در اینجا نیز اشک را در هفت پردهٔ نهانخانهٔ دل حرم نشین میکند تا رازِ عاشقیش فاش نگردد اما چه کند که معشوق با خط و زیبایی هایی که بر صحیفهٔ گل و گلزار می کشد رخسارِ چون گلِ خود را چنان خوش رقم می کشد که خواهی نخواهی اشکِ عاشقی چون حافظ را از هرچند پرده ای که نهان کرده باشد بیرون فشانده و رازِ عاشقیِ او را بر سرِ بازار فریاد می زند.
من از آن حُسنِ روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را
کاهل روی چو بادِ صبا را به بویِ زلف
هر دم به قیدِ سلسله در کار می کشی
از نگاهِ عاشقِ بی تابی چون حافظ بادِ صبا در رساندنِ پیغامهای معشوق کاهلی می کند که آن مقداری هم که پیغامِ معشوق را می رساند با وعده و بویِ (آرزویِ) رسیدن به زلف و همچنین با قید یا ضرب و زورِ دَم بدمِ سلسله و زنجیرِ زلف است که در کار کشیده می شود و پیِامی را از جانبِ معشوق برای حافظِ عاشق می آورد. بادِ صبا خود عاشقِ وزیدن در لابلایِ زلف معشوق است و بنوعی خود را رقیبِ دیگر عاشقان می داند.
هر دَم به یادِ آن لبِ میگون و چشمِ مست
از خلوتم به خانهٔ خمّار می کشی
پس از افشایِ رازِ عاشقیِ حافظ است که معشوقِ الست هر دَم آن لبِ میگون یا شرابی رنگ و چشمِ مستِ هنگامهی الست را به یادِ حافظ آورده و او را از خلوتگاهش به خانهٔ خَمّار می کشد، شرابخانه ای که در آنجا می تواند با نوشیدنِ جامهایِ شرابِ عشق پیغامهای معشوق را از بادِ صبا دریافت کند. خانهٔ خَمّار و میگسارانی چون فردوسی و عطار و مولانا و دیگر عارفان تنها خانه هایی هستند که حافظ و عاشقان می توانند پیغامهای عشق را دریافت کنند. یعنی با خلوت نشینی و عبادات و دعاهای برآمده از ذهن امکانِ دریافتِ پیغامهای زندگی بخشی که خداوند یا زندگی برای عاشقانش ارسال می کند وجود نداشته و عاشق باید که به خانهٔ خَمّار رود.
گفتی سرِ تو بستهٔ فتراکِ ما شود
سهل است اگر تو زحمتِ این بار می کشی
جنگاوران کسی یا دشمنی را به قصدِ نابودی بر فتراکِ اسب میبستند، پس سرانجام بادِ صبا با پیغامی از جانبِ معشوق از راه می رسد که ای حافظِ عاشق سرِ ذهنیِ تو بر تنت زیادی می کند که باید بر فتراکِ ما( خداوند) بسته و نابود گردد، یعنی عاشقی تا از سرِ ذهنیِ خویشتنش رهایی نیابد امکانِ رسیدن به معشوق را نخواهد داشت، پسحافظِ عاشق بلادرنگ پاسخ می دهد چه خوب و چقدر کارِ حافظ را سهل و آسان می کنی اگر زحمتِ این بار را کشیده و آنرا از دوشِ حافظ برداری، یا این سر که بارِ گرانی ست بر تنِ حافظِ عاشق را زودتر بر فتراک بسته و آنرا نابود کنی، یعنی عاشق باید که مشتاقانه و با رویِ باز از این کارِ معشوق استقبال کند.
با چشم و ابرویِ تو چه تدبیرِ دل کنم؟
وه زین کمان که بر منِ بیمار می کشی
تدبیرِ دل یعنی اندیشه ای که بر اساسِ ذهن و سرِ ذهنی می کنند، چشم و ابرویِ معشوق یعنی اشارات و عشوه ای که می کند، حافظ در پاسخِ به پیغامِ معشوق ادامه می دهد که تو با چشم و دیدِ جان بینِِ خویش تدبیر کرده ای تا سرِ ذهنیِِ عاشقی چون حافظ را به فتراک بسته و از میان برداری، پس حافظ یا عاشقی که هنوز از سرِ ذهنیِ خود رهایی نیافته است چگونه تدبیری می تواند بیندیشد که یارایِ مقابله با تدبیرِ تو را داشته باشد؟ یعنی تدبیرِ دلِ دلبستگیها همان است که معشوقِ الست با چشم و ابرو نموده است و آن هم بستنِ سر به فتراک است. در مصراع دوم کمان آن حلقهٔ طنابی ست که در به فتراک بستنِ هر چیزی به زینِ اسب بکار می برند و بیمار در اینجا بیماریِ عشق است، پسحافظ با بکار بردنِ واژهٔ "وَه" در اینجا آن کمانی را که بر بیمارِ عشقی چون او می کشند تحسین و تشویق می کند تا در کشیدن بر او خطا نکند و بدرستی خواستِ معشوق را به انجام رسانَد.
بازآ که چشمِ بد ز رُخَت دفع می کند
ای تازه گُل که دامن از این خار می کشی
پس از تدبیرِ خداوند یا زندگی در به فتراک بستن و در بند کردنِ سرِ ذهنیِ عاشق است که حافظ شرایط را مساعد می بیند تا از معشوقِ سفرکردهٔ خویش بخواهد تا باز گردد و رخسارِ زیبای خویش را بنماید چرا که این تدبیرِ خداوند چشمِ بد را از رُخش دفع کرده است، یعنی از این پس بیمارِ عشق با چشمِ جان بین بر تو می نگرد و نه با چشمِ سرِ ذهنی، پس ای معشوقِ تازه گُلی که امتدادِ خداوندی، از چشم زخمِ سرِ ذهنی در امانی، زیبایی و رخساره را بر عاشقِ بیمار بنمای تا دردِ عشقش درمان شود. تازه گُل یعنی گُلِ نو شکفته ای که از بیمِ زخم و دردِ ناشی از سرِ ذهنیِ انسان دامن می کشد و خود را دور می دارد زیرا هنوز تجربهٔ پیشین را به یاد دارد هنگامی که انسان در نوجوانی دارای سر و خویشتنی ذهنی شد و با درد و زخمِ خارهایش موجباتِ فِراق و جدا شدن آن یار و معشوق از خود را رقم زد.
حافظ دگر چه می طلبی از نعیمِ دهر
مِی می خوری و طُرِّهٔ دلدار می کشی
پس از به فتراک بستنِ سرِ ذهنیِ خویشتن توسطِ کمانِ ابرو و کن فکانِ خداوند که نعیم است که آن یار و معشوق خویش را از چشم زخم و خارهایِ سرِ ذهنی در امان دیده و با پیوستن به بیمارِ عشقی چون حافظ با او به یگانگی می رسد، پس حافظِ عاشق دیگر چه چیزی بهتر از این را از آن نعیم و نعمت دهندهٔ دهر و روزگار طلب کند؟ به سهولت و فوریت و بدونِ کاهلیِ بادِ صبا مِی و شرابِ عشق پیوسته بر او جاری می شود و طُرِّه دلدار را می کشد تا به دیدارش نایل شود، یعنی رسیدن به سعادتمندیِ حقیقی.