غزل شمارهٔ ۴۵۳
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۵۳ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۵۳ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۵۳ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۵۳ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۵۳ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۵۳ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۵۳ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۵۳ به خوانش افسر آریا
حاشیه ها
در یکی از تصحیحات به جای کلمه "دوای" در مصرع دوم از بیت ما قبل آخر "نشان" آمده که ظاهرا هم خوش آوا تر و هم خوش معنا تر است.
با سپاس
---
پاسخ: در حاشیهٔ نسخهٔ قزوینی ذیل «دوای» آمده: چنین است در جمیع نسخ خطی نزد اینجانب بدون استثناء، نسخ چاپی: گواه.
عقیله: هر چیز نفیس و باارزش، در اینجا به عقل نیز اشاره ای دارد.
به گرد عاشقان دیوانه مگرد، زیرا که تو به داشتن عقل باارزش مشهور هستی.
معلومه حافظ میخواسته حالِ یکیو بگیره!
به نظر من این غزل هر چند در دیوان حافظ هست ولی از حافظ نیست و از ملحقات دیوان اوست احتمالا از حافظی است که سیصد سال بعد او می زیسته یا کاتبان به دل خواه وارد دیوان وی نموده اندچرا که سعی داشته اشعاری را از دیگران به دیوان حافظ ملحق کنند این شعر علاوه بر آن که فاقد شاخصه های شعر حافظ هست دارای تناقض نیز هست و با شناختی که من از حافظ دارم او کسی نیست که اینگونه سخن دارای تناقض گوید . و چنین بی توجه به گفتارخود بی مقدار گوید
چرا که در صدرغزل بیان داشته مستی عشق را غیر از مستی آب انگور دانسته یعنی مستی آب انگور را قبیح بشمار آورده است درحالی که در پایان به خود می گوید از نام وننک بگذر وساغر می طلب کن زیرا مخموری از طرفی طالب برطرف کردن مخموری خود گشته وتوصیه می کند به ساغرمی رفع مخموری کند. از طرفی می گوید رو که مست آب انگوری و آب انگور را قبیح شمرده است این تناقض گویی خاص حافظ نیست.
ای که دایم به خویش مغروری
گر تو راعشق نیست معذوری
مخاطب این غزل مدّعی ومنکرعشق یا احتمالاً صوفی وزاهدیست که پنهانی شراب می خورد لیکن است عشق رانفی می کند.
معنی بیت: ای که مدام به رفتارها وکردارخویش(پرهیزگاریها وتزکیه ی نفس ِ ظاهری خویش) مغرورهستی ومی نازی بدان که تازمانی که عشق راقبول نکنی ودرطریق عشق گام نگذاری همینطور دردام غرور وتکبّر گرفتارخواهی ماند. باتوجّه به اینکه توازعشق گریزانی،عذرتو پذیرفتنیست که اینچنین مغرور و خودپسندباشی! تنها عشق است که آدمی راازبندِغرورومنیّت وکِبر وناز رهایی می بخشد.
به عزم مرحله ی عشق پیش نه قدمی
که سودهاکنی اَراین سفرتوانی کرد
گِرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
"عَقیله": ارجمندوگرامی، زن بزرگوار،مخدّره، زانوبندشتر، پای بند و مانع وگره درکار
عقل عقیله: عقلی که گرچه ارجمند وگرامیست لیکن پای آدمی را می بندد ومانع وگره درکارمی اندازد.
معنی بیت: (ای منکرعشق، تازمانی که عشق رانپذیرفتی) دور وبردیوانگان ِ عشق ظاهر مشو که توازجنس عاشقان نیستی توبه عقلی شهرت پیداکرده ای که همچون زنجیری بردست وپای توبسته شده است. عقل ِ ارجمندِ توبسان زانوبندشتر به پای توبند زده است تونمی توانی باعاشقان همراهی کنی تودربندِ عقل اسیرهستی درحالی که عاشقان دربند وزنجیرگیسو گرفتارند. بندِعقل قادرنیست عاشقان رامهار کند امّا زنجیرگیسو خودِ عقل رانیزبه بندمی کشد.
نکته ای دلکش بگویم خال آن مه روببین
عقل وجان رابسته ی زنجیرآن گیسوببین
مستی عشق نیست درسرتو
رو که تو مست آب انگوری
معنی بیت:...درادامه ی سخن، گرچه ادّعای مستی می کنی امّامستی توحاصل باده ی انگوریست درحالی که عاشقان مست شراب عشق هستند توهیچ سنخیّتی باعاشقان نداری برو وگِردعاشقان مگرد.
دراین بیت گرچه حافظ به منکرعشق طعنه می زند که برو تومست باده ی انگورهستی لیکن این دلیل براین نیست که خود حافظ ازباده ی انگوری بیزاربوده باشد حافظ دراینجا صرفاً بدان روی که مخاطبِ سخن منکرعشق است اوراسرزنش می کند ومی فرماید که تومست شراب هستی ازلذّت مستی عشق بی خبری. بنابراین سرزنش وتوبیخ مخاطب دراینجا فقط به سببِ بی خبری اوازمستی عشق است نه صرفاًمست شراب بودن. چراکه درنظرگاه حافظ مستی شراب مراتب گوناگون دارد. درجایی باده نوشیِ بی روی وریا اززهدفروشی بهتراست درجایی دیگربرای زدودن ِ غم واندوه لازم است والی آخر.
حافظ اولویّت مستی ازنظرحافظ مستی عشق است اگرکسی ازمستی عشق بیخبرافتاده باشد وتنها با شراب انگوری به مستی بپردازد این مستی مذموم است و چیزی جزبیهودگی ولااُبالیگری نیست.
مخمورجام عشقم ساقی بده شرابی
پرکن قدح که مجلس بی می نداردآبی
روی زَرد است وآه دردآلود
عاشقان را دَوای رنجوری
رنجوری: بیماری،ضعف وناتوانی
معنی بیت: (قوانین دنیای عشق باقوانین ومعیارهای دنیا متفاوت است دردنیای عشق ضعف وناتوانی خوشترازتندرستی وگدایی رشک سلطانیست) زردی رخسار و آه دردآلود ودردانگیز خود برای بیماری عشق داروی باارزش محسوب می شود. درد وغم وآه و ناله ازرموز عشق است درعشق ،بی دردی بد ترین درد وعلاجش آتش است.
به دردعشق بساز وخموش کن حافظ
رموزعشق مکن فاش پیش اهل عقول
بگذرازنام وننگ خودحافظ
ساغر میطلب که مخموری
ای حافظ توخماری وشراب لازم هستی ازملاحظه ی نام وننگ خویش مکن وساغرشراب بخواه. ازخراب شدن موقعیّت خویش بیمناک مباش تو نیازمند شرابی هستی تا کسالتِ خماری تورا برطرف سازد.
ازنام چه پرسی که مراننگ زنام است
وازننگ چه گویی که مرانام زننگ است.
به نظر من حافظ در جواب کسی که احتمالا آدم باسواد و معروفی هم بوده این شعر رو گفته، گویا هر سری از بالا به حافظ و همفکرانش نگاه میکرده، و خوردن می انگوری رو درست میدونسته و پیشنهاد هم میداده که شما هم بخورید،
در جواب دوستمون که گفته عقیله یعنی با ارزش و اینا، به نظر من که حافظ به طرف گفته تو خودت به عاقلی که گرفتاره و اعتیاد به الکل داره معروفی،
من حس میکنم درانتهای مصرع اول بیت آخر باید علامت سوال یا تعجبی باشه، پس بنابر این در جواب دوست دیگه که گفته تناقض میگم که مصرع اخر برای مخاطب حافظ است نه خود حافظ
این نظر بنده هست ببخشید اگه بی معنی بود
وزن این شعر فاعلاتن مفاعلن فعلن هستش
با سلام با خوندن حاشیه ها متوجه شدم که واقعا برای بعضیا سخته قبول کنند حافظ سحرخیز همیشه طالب مستی عشق بوده نه مستی آب انگور اما اشکالی نداره حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
"ای که دایم به خویش مغروری"
در این غزل زیبا ایهامی دلکش و رندانه وجود دارد در تعریف عقل. و زمز آن در چند معنائی بودن کلمه عقیله نهفته است.
"عَقیله”:به معانی، ارجمندوگرامی، زن بزرگوار،مخدّره، زانوبندشتر، پای بند و مانع وگره درکار،بکار رفته. که تمام آن میتواند در خصوص عقل صادق باشد.عقلی که خواجه آنرا آزموده و رد کرد:
"آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه خوانم خویش را"
در این غزل مخاطب خواجه شخصی است مشهور به عاقلی و مدعی مستی.آدمیست مغرور بعقل خویش و منکر عشق.دربیت اول عذر مخاطب را درعلت غرور میپذیرفت بدلیل عاشق نبودنش. در بیت دوم او را بدلیل داشتن عقلی باصفث عقیله که در پناه معانی متعدد آن میتواند آغلب وجوه منشور عقل را تعریف کند،از گردش در میان عاشقانی و آمیزش با آنها ،که از شدت عشق به دیوانگی کشیده شدند، منع میکند،بدلیل اشتهار به عقل.آنچه مستتر است این استکه مخاطب مدعی مستی بوده،و دلیلش مصرع اول بیت سوم است.که خواجه مستی او را رد میکند.زیرا غایت مستی را که ابزار و وسیله نیل به آن می است،عشق میداند ،میگوید چون عوارض مستی که همان عاشقی است در تو دیده نمی شود پس تو در مراتب اول مستی هستی و کارت به عاشقی نکشیده.نا گفته پیداست که عقل وجنون تمام قد در مقابل هم هستند.در بیت چهارم این تعارض را در بیان بیماری عشق نشان میدهد.عقل بیماری را در رنگ چهره و اظهار درد که همان آه و ناله است میداند،در حالتی که در وادی جنون اینها داروی درد عاقلان است که هنوز عاشق نشده اند.ومحصول بیت شاهد آنکه، اثر می که زایل شود درد خماری پدید میگردد و آن عاقل شدن است ونشانه آن طلب نام ،گریز از بد نامی، پس خواجه دوباره طلب می میکند بجهت حصول مستی و باز گشت به عاشقی
این غزل را "در سکوت" بشنوید
ای که دائم به خویش مغروری
گر تو را نیست عشق معذوری
مغرور در اینجا یعنی فریفتهٔ خود، غزل در بارهٔ سالکی ست که بیش از حد به خود مشغول است و درواقع فریفتهٔ سلوکِ خویشتن شده است، بنظر می رسد حافظ چنین سالکی را که خود را تافتهٔ جدابافته ای از دیگران می پندارد (بعبارتی نگاهی از بالا به دیگر انسانهایی دارد که به زندگیِ روزمره مشغولند) را عاشقی حقیقی ندانسته و خطاب به او می فرماید تعجبی نیست اگر عشقی در تو وجود ندارد زیرا که معذوری و عذرت موجه است، یعنی نباید هم که عشقی در تو باشد.
گِردِ دیوانگانِ شهر می گردی
که به عقلِ عقیله مشهوری
عقیله در معانیِ مختلفی آمده است که گویا حافظ بستنِ زانویِ شتر را مَدِّ نظر داشته است چنانچه ریشهٔ واژه عقل نیز همان است، پس آنرا عقلی می داند که با سبب های بیرونی کار می کند و به قولِ فلاسفه صغری و کبری می چیند، اما حافظ چنین عقلی را در تعارض با جنون و فراغت از عقل می داند، یعنی سالک اگر بخواهد با عقلِ عقیله اش و اسباب و علل در طریقتِ عاشقی وارد شود راه بجایی نخواهد برد، حافظ خطاب به سالکِ ذکر شده ادامه می دهد تو به چنین عقلی مشهوری، پس اهلِ ریسک و عاشقی نیستی هرچند که گِردِ دیوانگانِ شهرمی گردی و سعی می کنی خود را به آنان بچسبانی، دیوانگان یا عاشقانِ شهر از چنین عقلی که تو به آن مباهات می کنی و به دیگران فخر می فروشی رها شده اند.
مستیِ عشق نیست در سرِ تو
رو، که تو مستِ آبِ انگوری
در ادامه حافظ به سالکِ مورد نظر می فرماید به دلایلِ ذکر شده در ابیاتِ پیشین مستیِ تو نیز همچون مستانی ست که با آبِ انگور و شرابِ مجازی مست می شوند، یعنی مقطعی و گذراست و از آن عشقی که سرانجامش مستیِ حقیقی و پیوسته است اثری در سرِ تو دیده نمی شود. مست شدن به آبِ انگور نیازمندِ عشق نیست و کسی که گِردِ دیوانگان و عاشقانِ شهر یا این جهان می گردد اما عشقی در او نیست هم فقط رؤیای مست شدن به نام و اعتبارِ حاصل از نزدیک شدن به دیوانگانی چون حافظ و مولانا و عطار را در سر می پروراند.
رویِ زرد است و آهِ دردآلود
عاشقان را دوایِ رنجوری
پسحافظ کسی را که به عقلِ عقیله مشهور است، یعنی نبستنِ زانوی شتر را دلیل بر برپا شدن و رفتنش می داند و نیز با همین استدلالهای ذهنی در پِیِ اثباتِ عشق است رنجور یا بیماری توصیف می کند که دوایِ دردش روی و رخسارِ زرد است و آهِ دردآلود، رخِ زرد که فقر را به ذهن متبادر می کند نشانهٔ بیماریِ عشق است و آهِ دردآلود یعنی پذیرشِ دردِ آگاهانه بمنظورِ رهایی از عقلِ عقیلهٔ خود و رسیدن به دیوانگی. پساز رها شدن از چنین عقلی ست که سالکِ عاشق در جستجویِ اثباتِ عشق با اسباب و عللِ فلسفی بر نیامده و با بهرمندی از شرابِ دیوانگانِ عشق رنجوری و بیماریش شفا می یابد.( در عشقهای این جهانی هم اگر از عاشقی بپرسیم که چرا عاشقِ فلان کس شده است نمی تواند دلیلی برای عشقِ خود بیاورد.)
بگذر از نام و ننگِ خود حافظ
ساغرِ مِی طلب که مخموری
پسحافظ همانندِ دیگر غزلهای انتقادی خود را مثال زده و نزدیک شدنِ فلاسفه یا عاقلانی که در بندِ عقلِ عقیله هستند به دیوانگانِ شهر را طلبِ نام و پرهیز از ننگ می داند، چنین عاقلانی اگر در سخنرانی های خود چند شعر یا غزلِ حافظ و مولانا را نخوانند آن را ننگِ خود می دانند و استدلال می کنند که ممکن است حُضار او را بی سواد انگارند، و در مقابل اگر به تفسیرِ چند شعر و غزلِ این بزرگانِ دیوانه بپردازند نام و اعتباری برای خود کسب می کنند، در مصراع دوم مخموری یعنی نرسیدنِ شراب به شخصِ میخواره و او را خُمارِ شراب گویند، پس حافظ ادامه می دهد این نام و اعتبار ها و همچنین ننگ و بدنامی ها چه تأثیری بر عاشقی که مخمورِ شراب است دارد؟ هیچ، پسباید از آنها گذشته و ساغرِ مِی را طلب کرد و دَمی از شرابِ دیوانگان غفلت نکند.
بقیه اش لطفا
برگ بی برگی لطفاً ادامه شعر را تفسیر کنیم
به روی چشم
چقدر دلنشین سپاسگزارم