گنجور

غزل شمارهٔ ۴۴۱

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طرهٔ دوست
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
برات خوش‌دلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطرهٔ اشک
که بر دو دیدهٔ ما حکم او روان بودی
اگر نه دایرهٔ عشق راه بربستی
چو نقطهٔ حافظ سرگشته در میان بودی

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش شاپرک شیرازی

حاشیه ها

1387/10/06 10:01

مصرع دوم بیت سوم از خواجوی کرمانی است:
«گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش»

1394/10/26 11:12
جاوید مدرس اول رافض

چه بودی ار دل .............، مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
آن یار: 9 نسخه (801، 813، 818، 824، 849 و 2 نسخۀ بسیار متأخر و دو نسخۀ بی‌تاریخ) خانلری، عیوضی، جلالی نائینی- نورانی وصال
آن ماه: 27 نسخه (803، 821، 822، 823، 825، 827، 834، 843 و 19 نسخۀ متأخر یا بی‌تاریخ) قزوینی- غنی، نیساری، سایه، خرمشاهی- جاوید
36 نسخه غزل 432 و بیت مطلع آن را دارند. نسخۀ مورخ 819 غزل را ندارد.
***************************************
***************************************

اگر نه دایرۀ عشق راه بربستی
چو نقطه ...................... بودی
حافظ مسکین نه درمیان: 6 نسخه (801، 803، 813، 824، 1 نسخۀ متأخّر: 866 و 1 نسخۀ بسیار متأخّر: 894) خانلری، عیوضی، جلالی نائینی- نورانی وصال
حافظ مسکین درآن میان: 3 نسخه (818 و 2 نسخۀ بی‌تاریخ)
حافظ بی‌دل درآن میان: 7 نسخه (821، 823، 825 و 4 نسخۀ متأخر یا بی‌تاریخ)
حافظ بی‌دل نه درمیان: 16 نسخه (822، 834، 843 و 13 نسخۀ متأخر یا بی‌تاریخ) نیساری، سایه
حافظ سرگشته درمیان: 2 نسخه (827 و 1 نسخۀ متأخر: 858) قزوینی- غنی، خرمشاهی- جاوید
حافظ بیچاره درمیان: 1 نسخۀ بسیار متأخّر (898)
36 نسخه غزل 432 را دارند و بیت تخلص آن در 2 نسخه، بیت تخلص غزل بعدی (433) است. لازم به گفتن است که دو سه بیت از این غزل در غزل بعدی (433) و همین تعداد از آن غزل در این یکی جا به جا شده‌اند ولی تنها نسخۀ 803 است که دو بیت تخلص مربوط به دو غزل را جا به جا دارد و ضبط نسخۀ مذکور از غزل بعدی به اینجا نقل شد اما نسخۀ مورخ 894 برای هر دو غزل همان بیت تخلص غزل 433 را دارد (ز پرده نالۀ حافظ برون کی افتادی / اگر نه همدم مرغان صبحدم بودی؟) لذا یک ضبط از تعدا ضبطها نسبت به تعداد نسخ واجد غزل کمتر شده است.
**************************************
**************************************

1396/09/12 04:12

تفسیر این غزل زیبا رواقای حسین آهی در برنامه زنده تماشا گه راز از رادیو فرهنگ دراین بامداد بسیار عالی و زیبا یه سمع شنوگا ن از جمله برنامه های زیبا و شنیدنی فریختگ ان پارسی زبانان محترم به استحضار رسا نید، مرسی

1397/09/28 19:11

چه بودی اَر دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی اَر چنان بودی
این غزل با غزل " به جان او که گرَم دسترس به جان بودی" ازلحاظ وزن وقافیه وجنس کلام همزاد وهمایند هستند وبنظرچنین می رسد که مخاطب هردوغزل یکنفر (احتمالاً شاه شجاع) می باشد ودریک مقطع زمانی سروده شده است.
چه بودی : چه خوب می شد
آن ماه:آن یارماه چهره
مهربان بودی: مهربان بود
نه چنین بودی: چنین نبود
معنی بیت: چقدرخوب می شد اگر آن محبوبِ ماه چهره باعاشق خویش کمی مهربانترمی بود. اگرآنچنانکه آرزومی کنم می شد حال ماعاشقان اینچنین غم انگیز نمی بود.
گفتم مگربه گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود دردل سنگش اثرنکرد
بگفتمی که چه اَرزد نسیم طُرّه ی دوست
گرَم به هرسرمویی هزارجان بودی
بگفتمی: می گفتم
ثابت می کردم
نسیم طره: شمیم دلنواززلف
معنی بیت: باخود می گفتم بوی دلکش گیسوان معشوق چقدر ارزش دارد ازدلم پاسخ گرفتم که اگربرسرهریک ازموهای خود هزارجان داشتم وهمه ی آنها رافدای بوی خوش زلفش می کردم ارزشش را داشت.
به بوی زلف توگرجان به بادرفت چه شد
هزارجان گرامی فدای جانانه
براتِ خوشدلیِ ما چه کم شدی یا رب
گرش نشانِ اَمان از بدِ زمان بودی
برات: نوشته‌ای که به‌موجب آن دریافت یا پرداخت پولی را به دیگری واگذار می‌کنند. حواله، بخشش
نشان: علامت، آرم، درقدیم برای افرادبخصوص یامجرمینی که موردبخشش قرارگرفته بودند امان نامه یا نشان دولتی می دادند تا باارایه ی آن به مامورین در اَمان باشند. حافظ ازبس که با حوادث تلخ وآزارنده مواجه شده دراینجاآرزومی کند ای کاش نعمتی(برات خوشدلی) به اوعطا می شدکه ویژگیِ امان نامه یا همان نشان ِ مصونیّت راداشته باشد تابه واسطه ی آن شادمانی اَش تداوم یابد واو بتوانددر مقابل حوادث تلخ روزگارمصون بماند.
اَمان: آرامش و امنیّت، مصونیت.
بدِ زمان: حوادث بدِ روزگار
معنی بیت: خداوندا(ازدستگاه آفرینش) چه چیزی کم می شد اگر براتِ خوشدلیِ ما آسیب پذیرنمی بود ودربرابر غمها وحوادث تلخ روزگار مصونیّت وامنیّت می داشت؟
چه مبارک سحری بود وچه فرخنده شبی
آن شب قدرکه این تازه براتم دادند
گرَم زمانه سرافرازداشتیّ وعزیز
سَریر عزّتم آن خاک آستان بودی
گرم: اگرمرا
سرافرازداشتی وعزیز: سربلند وعزیزمی داشت
سریر:تختِ پادشاهی،جایگاه نشیمن بزرگان
سریر عزّت: بزرگواری به تخت تشبیه شده است.
معنی بیت: اگرخوش اقبال بودم وزمانه مرا عزیز ومحترم می داشت امروز تخت عزّت واعتبار من همان خاک آستان درگاه دوست بود. (خاک آستان معشوق برای عاشقی مثل حافظ ازتخت پادشاهی باشکوهتر و باارزش تراست)
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل
مملوکِ این جنابم و مسکین این دَرم
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره ی اشک
که بر دو دیده ی ما حُکم او روان بودی
پرده: حجاب، پرده خفا
حکم: فرمان،مشیّت واراده
روان بودی: جاری وساری بود.
معنی بیت: ای کاش معشوق، ازخلوتگاه خویش بسان ِ قطرات اشک ازپشتِ پرده بیرون می‌آمد هم اوکه اراده وفرمانش بر چشمانمان جاری وساری بود.
درآمدی زدرم کاشکی چولَمعه ی نور
که بر دو دیده ی ما حُکم او روان بودی
اگر نه دایره ی عشق راه بربستی
چونقطه حافظِ سرگشته درمیان بودی
اگر نه دایره ی عشق راه بربستی: اگر دایره ی عشق راه را( به روی حافظ) نمی بست،
در میان بودی: در مرکز دایره بود.
معنی بیت: اگر دایره ی عشق راه خروج از دایره رابه روی حافظ نمی بست همانندِ نقطه ی مرکزدایره،حافظِ بی دل و سرگشته نیز درمیان دایره جای می گرفت وبه وصال دست می یافت.
حافظ دراینجا خودرا یک پای پرگارفرض کرده است. همان پای متحرّک که دربیرون ازدایره قرارمی گیرد. انتخاب واژگان "بیدل وسرگشته" نیز بسیار هوشمندانه انتخاب شده وباپرگار و بیرون ماندن ِ حافظ ازدایره پیوندِمعنایی ظریفی دارند. اگر"دل" رابه معنای وسط ومیان درنظربگیریم "بیدل" علاوه بردلدادگی معنای "بی میان" رانیزمی رساند(حافظی که درمیان دایره نیست)
"سرگشته" به معنای سرگردان ، آواره وبی خانمان است همانگونه که پای متحرّک پرگارنیز سرگردان،آواره وبی خانمان است وجای ثابتی ندارد.
چندانکه برکنارچوپرگارمی شدم
دوران چونقطه ره به میانم نمی دهد

1400/08/19 18:11
رضا س

با تشکر از توضیحات کامل جناب ساقی، در مورد بیت آخر یه توضیح داشتم.

اگر نه دایره‌ی عشق راه بربستی

چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی

حافظ  مثل نقطه‌ای روی کاغذ، سرگشته و بی‌هدف بود اگر عشق اطرافش رو فرانمی‌گرفت. وقتی اطراف حافظ را عشق مثل دایره‌ای فراگرفت و دورتادورش را پرکرد به مرکز دایره تبدیل شد؛ مفهوم و ارزش پیدا کرد و از سرگشتگی رهایی پیدا کرد.

عشق نمیتونه مفهوم منفی در شعر حافظ داشته باشه و راه رو ببنده. راه بستن در اینجا در چارچوب خود شعر و به معنی بستن دایره و فراگرفتن عشق در اطراف به طور کامله.

1401/09/19 05:12
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1402/10/30 09:12
علا

درود به همه ی دوستان 

باز هم سپاس از ساقی که خوب می شکافه شعر رو. در بیت دوم حافظ اشاره ای به گفت و گو با دلش نکرده. انگار میگه اگر چنان بود اثبات می کردم یا نشون می دادم که نسیمی که از طره ی دوست میاد چقدر برام ارزشمنده. 

ارادت

1403/06/09 19:09
برگ بی برگی

چه بودی ار دلِ آن ماه مهربان بودی؟

که حالِ ما نه چنین بود ار چنان بودی

با نگاهی به متنِ غزل در می یابیم که منظور از "آن ماه" اصلِ خداگونه یا یوسفیتِ انسان است که در هنگامِ ورودش به این عالمِ خاکی همراه با او پای به جهان می‌گذارد، اما بتدریج که بنا بر مقتضیاتِ زیستِ انسان در جهانِ مادی خویشِ جدیدی بر پایه‌ی ذهن بر خویشِ اصلی تنیده می شود آن ماهِ زیبا روی به محاق رفته و اصطلاحن از وجود انسان رخت بر می بندد، البته چنانچه مولانا می‌فرماید اینگونه توصیفاتِ مجازی بمنظورِ فهمِ درستِ مطلب است وگرنه؛

"تو بپرس چون درآمد، که برون نرفت هرگز☆که برون شد و درآمد صفتی بوَد جمادی"

پس شاید بهترین توصیفِ ذهنی همان به محاق رفتنِ این ماه باشد و حافظ این را از دلِ نامهربانِ آن ماه دانسته و می فرماید چه می شد اگر دلِ آن ماه با ما( همهٔ انسانها) مهربان می‌بود و همچنان که در چند سالِ اولیهٔ زندگی بر همهٔ ابعادِ وجودیِ طفل پرتو افشانی می کرد مهربانانه در نوجوانی و بزرگسالی نیز به کارِ خود ادامه می داد. در مصراع دوم حافظ ادامه می دهد که اگر چنین بودی و این امر محقق می شد حال و روزِ ما انسانها چیزی که الان هست نبود و اوضاع به گونه ای دیگر رقم می خورد، کینه و نفرت و خشمی وجود نمی داشت و جنگهای خانوادگی یا منطقه ای و جهانی بوجود نمی آمد و انسان رنج و دردی را متحمل نمی شد.

بگفتمی که چه ارزد نسیمِ طرهٔ دوست

گرَم‌ به هر سرِ مویی هزار جان بودی

بگفتمی یعنی مرا گفت، پس ندایی خطاب به حافظ می رسد که اگر تو را به هر سرِ مویی هزار جان باشد، پس نسیمِ طرهٔ دوست به چه ارزد و برای تو چه ارزشی دارد؟ "گَرَم" یعنی اگر مرا و حافظ آنرا منتسبِ به خود کرده و درواقع می فرماید آنچه موجبِ به محاق رفتنِ ماهِ زیبا رویِ انسان می شود خویش پنداری یا هم هویت شدنِ او با چیزهای بسیاری ست که پس‌ از دورانِ کودکی بنا به تقلید از اطرافیان گریبانِ انسان را می گیرد، چنانچه جوانی و زیباییِ او، نیرو و بدنش، لباس و وسایلِ شخصی، هنر و مقام و شغل، اتومبیل و پول یا انواعِ دارایی، حتی همسر و فرزندان و همچنین اعتقادات و باورهای مذهبی و سیاسی یا علمی، همگی چیزهایی هستند که ما بوسیلهٔ فکرِ خود به آنها جان می دهیم، و این همه در حالی ست که قرار بوده است نسیمِ طرهٔ حضرتِ دوست با ارتعاشِ خود انسان را به عشق زنده کند، پس حافظ از زبانِ حضرت دوست می فرماید با وجودِ این همه چیزهایِ بی جانی که انسان به آنها جان می دهد و از آنها طلبِ سعادتمندی می کند چه جایی برای دریافتِ ارتعاشِ نسیمِ طرهٔ حضرتش برجای می‌ماند و اصلن این نسیم چه ارزشی برای چنین انسانی دارد؟ 

براتِ خوش دلیِ ما چه کم شدی یا رب

گرش نشانِ امان از بدِ زمان بودی

"براتِ خوشدلی" یعنی حوالهٔ خوشدلی که رب یا معشوقِ الست برای انسان مقرر فرموده است تا در این جهانِ ناسوتی از آن بهرمند گردد و چیزهای این جهانی مَجاز باشند برای حقیقتِ عالم معنا، یعنی برای مثال بوسیلهٔ عشقِ دلدادگانِ این جهان به عشقِ الست آگاهی یابند. پس‌حافظ خطاب به معشوقِ الست می گوید از این حواله هایی که مایه خوشدلیِ انسان در این جهان است تا از بارِ غمِ هجرانت کاسته شود چیزی کم نمی شد اگر بر آنها نشان و علامتِ خود را قرار می دادی تا از بدِ زمانه مصون و محفوظ بماند. درحقیقت حافظ دلبستگی‌ به مواهبِ دنیوی که براتِ خوشدلیِ انسان است را نتیجهٔ بدیِ زمانه یا فلک می داند، یعنی طبیعتِ انسان چنین است که دلبستهٔ انواعِ دارایی های ریز و درشتش شود و گریز از آن بسیار دشوار است و از عهدهٔ هر کسی بر نمی آید، اما اگر خداوند طبیعتِ انسان را بگونه ای دیگر می آفرید و نشانِ امان بر آنها حک می نمود چه بسا بدیِ زمانه نیز بر آن کارگر نمی افتاد و انسان با وجود بهرمندی از انواعِ خوشدلی ها وابسته‌ی چیزها نمی شد و آنگاه ارزشِ حقیقی را نسیمِ طرهٔ معشوق تشخیص می داد و نه دلخوشی های زود گذر را.

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز

سریرِ عزتم آن خاکِ آستان بودی

‌پس حافظ که گناهِ دلبستگی به تعلقاتِ انسان را به گردنِ بدِ زمان انداخت در اینجا نیز می فرماید از آغاز هم فلک انسان را بعنوانِ خداییت و امتدادِ خداوند در زمین و عالمِ جسمانی برسمیت نشناخته و قبول ندارد، و به همین دلیل نیز طبیعت و سرشتِ انسان را بر مبنایِ جسم قرار داده است گه اگر انسان را گرامی می داشت و او را سرفراز می کرد به اینکه از جنسِ خداوند است و چوب لایِ چرخِش نمی گذاشت، آنگاه با درک و احساسِ نسیمِ طرهٔ دوست سریر یا تختِ عزت و پادشاهیِ انسان خاکِ آستانِ حضرت دوست می بود و در همین جهانِ فُرم به ملکوتش راه می یافت.

ز پرده کاش برون آمدی چو قطرهٔ اشک

که بر دو دیدهٔ ما حکمِ او روان بودی

روان بودنِ حکم در اینجا یعنی اطاعتِ امرِ خداوند و حکم همان حکمِ الست است که خداوند خود را رَبِّ انسان نامید و همهٔ اسماءِ( علمِ) خود را به او آموخت و انسان نیز با بلی گفتنش بر این امر صحه گذاشت، پس‌حافظ خطاب به معشوقِ الست ادامه می دهد ای کاش همچون اشک از پرده بیرون می شدی و خود را آشکار می کردی تا انسان فرمانِ الست را بر دیدهٔ منت گذاشته و به انجام می رسانید، و البته که می دانیم پاسخ همان ندایِ لن ترانیِ معروف است که به موسی رسید، یعنی اگر از غمِ هجران تا قیامت هم بگرید اما کوهِ ذهنش را در هم نشکند و فرو نریزد به دیدارِ رخسار آن معشوق نائل نخواهد شد. 

اگر نه دایرهٔ عشق راه بربستی

چو نقطه حافظِ سرگشته در میان بودی

اما حافظ که " ز هرچه رنگِ تعلق پذیرد آزاد است" توفیقِ خود در امرِ شکستنِ کوهِ ذهنش را دایرهٔ عشق می داند که چون حافظ به هر سوی و جهتی که خواست برود با تیرهای ملامتش راه را بر او بسته و موجبِ نامرادیِ او در جان دادن به چیزها و سرِ موی شده است که اگر چنین نمی شد هنوز هم حافظ با این نقطهٔ سرگشته یا خویشتنِ تنیده شده بوسیلهٔ فکرها، خود را در میانه می دید که او را در کنترل دارد، چنانچه مولانامی‌فرماید؛ "عاشقان از بی مرادی های خویش☆ باخبر گشتند از مولای خویش"، اما حافظ به لطفِ دایرهٔ عشق اکنون خداوند یا عدم را در میانه می‌بیند و با عشق به وحدت و یگانگی رسیده و آن نقطه در این زمانِ بی زمانی و فارغ از جهاتِ شش گانه، ساکن و موجبِ بازگشتِ ماهِ مهربان درونش شده است.

ز ساقیِ کمان ابرو شنیدم             که ای تیرِ ملامت را نشانه 

نبندی زان میان طرفی کمر وار     اگر خود را ببینی در میانه