غزل شمارهٔ ۴۴۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش محمدرضاکاکائی
حاشیه ها
سلام و عرض ادب
ظاهراً بیت چهارم مصرع اولش اینطور درسته:
به خواب °هم° نمی بینمش چه جای وصال...
اگه میشه اصلاح بشه لطفاً
با تشکر از بچه های خوب و زحمتکش گنجور
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال...
اگر دلم نشدی پایبند طره او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی...
به جان او که گرَم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش ِبندگانش آن بودی
این غزل با غزل " چه بودی اَردل آن ماه مهربان بودی" ازلحاظ وزن وقافیه وجنس کلام همزاد وهمایند هستند وبنظرچنین می رسد که مخاطب هردوغزل یکنفر (احتمالاً شاه شجاع) می باشد ودریک مقطع زمانی سروده شده است.
گرم: اگرمرا
کمینه: کمترین
معنی بیت: به جان محبوب سوگند، اگر مرا به جان خویش دسترسی می بود واختیارآن راداشتم کمترین هدیه ای که به غلامان او تقدیم می کردند همان جان بود.
جان نقد محقّر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
اگرحیات گرانمایه جاودان بودی
معنی بیت: باخود می گفتم که ارزش وقیمت خاک پای معشوق چقدراست؟ (ازدل پاسخ شنیدم :) اگرزندگانی جاوید می بود زندگیِ جاوید بهای خاک پای دوست بود(حال که زندگی جاوید نیست بنابراین نمی توان قیمتی برای آن تعیین کرد)
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
به بندگیّ ِ قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
معترف گشتی: اعتراف می کرد
سوسن :گلی است معروف و آن چهار قسم می باشد: یکی سفید که پنج گلبرگ و پنج کاسبرگ دارد وبه همین سبب به ده زبان ویا سوسن آزاد معروف شده است، و دیگری کبود و آنرا سوسن اَزرق می خوانند و دیگری زرد و آنرا سوسن ختایی می نامند و چهارم الوان میشود و آن زرد، سفید و کبود میباشد و آنرا سوسن آسمانی گویند.
معنی بیت: سرو به غلامی وبندگی ِ قامتِ یار اعتراف می کرد اگر بسانِ سوسن ِآزاد دارای زبان می بود.
پیش رفتارتو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
چو این نبودوندیدیم باری آن بودی
چواین نبود: وقتی که وصال نبود(این اشاره به وصال درمصرع اوّل)
باری آن بودی: کاش خواب بودی( آن اشاره به خواب درمصرع اوّل)
معنی بیت: حتّا به خواب نیز وصال ِمعشوق رانمی توانم ببینم (چون خواب ندارم) حال که وصال معشوق دست نداد وندیدم ای کاش که حداقل خواب داشتم ودرخواب وصال او رامی دیدم.
کی من خیال رویت جانا به خواب بینم؟
کز خواب مینبیند چشمم به جز خیالی
اگر دلم نشدی پایبندِ طّره ی او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
معنی بیت: اگردل من به زنجیر زلف اوبسته نمی شد کی دراین دنیای خاکی(سیاه چاله) قرارپیدا می کردم؟
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد
به رخ چو مِهر فلک بینظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذرّه مهربان بودی
آفاق: اطراف واکناف،همه ی جهان هستی
معنی بیت: رخسارش همانند خورشیدفلک درهمه ی جهان هستی بی مانند است دریغا کاش دلش یک ذرّه هم مهرپرور ومهربان می بود.
چه بودی اَر دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
درآمدی زدرم کاشکی چو لَمعه ی نور
که بر دو دیده ی ما حکم او روان بودی
لَمعه: پرتو، روشنی
حُکم: فرمان، مشیّت،اراده
روان: جاری، ساری، جان وروح
معنی بیت: ای کاش که محبوب همچون روشنایی نور ازدر وارد می شد هم اوکه روزگاری اراده ودستوراتش همچون پرتونور برچشمانمان جاری بود.
بانظرداشت معنی "جان" برای روان، معنای حافظانه تری حاصل می گردد. چراکه نور وروشنایی برای چشم درحکم روح وجان است وبدون پرتونورگویی که چشم عضوی بی جان ومُرده هست.
معنی بیت: ای کاش که محبوب، همچون روشنایی ِنور ازدر وارد می شد هم اوکه روزگاری برچشمانمان جاری بود و برچشمان مرده ی ما جان می بخشید(درحکم روح وجان بود)
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره ی اشک
که بر دو دیده ی ما حُکم او روان بودی
ز پرده ناله ی حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
معنی بیت:
ناله وزاریهای حافظ هرگزبرمَلا نمی گشت اگرهرروزسحرگاهان با مرغان سحری همدم وهم آوا نمی شد. حافظ بامرغان صیح خوان همنوایی کرد تااینکه راز عاشقی آشکار وبرملاگردید.
برطَرفِ گلشنم گذرافتادصبحدم
آن دَم که کارمرغ سحرآه وناله بود
درودبرحافظ دوستان عزیز همیشه میخواستم معنی کلمه به کلمه شعرحافظ رابدانم اینکه چه معنی درک میکنیم بسته به حال درونی خودمان داردوبرای همین است که همه جوابشان راازشعرحافظ میگیرندواین همان معجزه کلامی لسان الغیب است بسیارممنونم ابتدا ازسایت گنجوروبعدازاستادان محترم به ویژه جناب رضاساقی سپاس بیکران
اگر دلم نشدی پایبند طره ی او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی؟
درود به شما دوستان اهل دل
ساقی جان استفاده کردم از اشارات شما. فقط در بیت دوم اشاره ای به گفت و گو با دل نشده، حافظ میگه اگر زندگی گرانمایه جاودان بود با نثار اون در قبال خاک ره دوست، اثبات می کردم، به او نشون می دادم که خاک پاش چقدر برام ارزشمنده. دادن جانی که جاودان نیست(کم ارزشه) به او نمی تونه گویای ارزشمندی خاک پای او باشه
ارادت
به جانِ او که گَرَم دسترس به جان بودی
کمینه، پیشکش به بندگان آن بودی
"جانِ او" یعنی جانِ زندگی یا خداوند که جانِ جانان و جانِ جهان است، پس حافظ به چنین جانی قسم می خورد که اگر او را دسترسی به "جان" یا عالمِ حضور و معنا باشد، این کمینه(حافظ) آنرا به بندگانِ خداوند پیشکش خواهد نمود. خوانشِ کمینه پیشکش بدونِ مکث و کاما خطا بنظر میرسد زیرا که جان یا عالمِ غیب و شهود و "جان" مبرا از ارزشگذاری ست و حافظ با شکسته نفسی و فروتنی خود را کمینه ای توصیف می کند که از راهیابی به عالمِ جان ناتوان است و می فرماید که اگر چنین توفیقی می یافت با سخاوتِ تمام هر آنچه را از اسرارِ "جان" کشف می کرد بصورتِ شعر و غزل پیشکشِ بندگانِ خدا می نمود.
بگفتمی که بها چیست خاکِ پایش را
اگر حیاتِ گرانمایه جاودان بودی
پسحافظ در ادامه می فرماید در صورتِ راهیابی به عالمِ جان بدونِ تردید او به بندگانِ خدا می گفت که بهایِ خاکِ پایش چیست و سالکانِ عاشق باید چه بهایی را بپردازند تا بتوانند خاکِ پایش را سرمهٔ چشمانِ خود کنند و به بینشِ خداوندی یا همان جان دست یابند و اگر حیات و عمرِ گرانمایهٔ حافظ جاودان می بود و تا ابدیت هم ادامه می داشت او از این کار دست نمی کشید و از چگونگیِ راهیابی به جان و خاکِ پایش سخن می گفت و برای بندگانش غزل می سرود.
به بندگیِّ قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسنِ آزاده ده زبان بودی
سوسن بواسطۀ اینکه آزاده است در معنایِ مثبتِ خود آمده، و بعبارتی اگر آزاد و رها از خود نباشد که مجاز به سخنوری نیست و حتی یک زبان هم برای او زیادی ست چرا که همهٔ وجودش باید که گوش باشد و بفرمودهٔ مولانا؛
" چون تو گوشی او زبان، نی جنسِ تو☆ گوشها را حق بفرمود انصتوا"
پس حافظ ادامه می دهد اگر او چون سرو تعالی یافته، از جنسِ جان می شد و مُجاز می بود به اینکه چون سوسن با ده زبان سخن بگوید آنگاه ضمنِ اینکه تا ابدیت هم از بهایِ خاکِ پایِ معشوق سخن می گفت، به بندگیِ این سرو( خود) در برابرِ آن جان اعتراف می کرد، یعنی وحدت و یکی شدنِ عاشق با معشوقِ الست لازمهی سخن گفتن است و سخنورانی چون حافظ و مولانا باید که چون سرو باشند تا بتوانند به "جان" دسترسی داشته و آنگاه از جانبِ او جوازِ سخن گفتنِ بسیار ( با ده زبان) به آنان داده شود، چنین سروی به این امر اعتراف می کند که بندهٔ اوست و قدِ سروِ بلند قامتی چون حافظ کجا و آن جان کجا؟ بعبارتی اولین سخنِ سروِ آزاده ای که به آستانش راه یافته است و با خداوند یا زندگی به وحدت و یگانگی رسیده این است که به بندگیش معترف باشد. بیت را به هر دو صورتِ شرطی یا خبری می توان خواند که هر دو خوانش یک معنا را تداعی می کنند.
به خواب نیز نمی بینمش، چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم، باری آن بودی؟
حافظ میفرماید که او به خواب هم آن "جان" را نمی بیند چه جای آن دارد که به وصالش برسد و با او یکی شود، پس چون حتی خوابی در کار نبوده و به خواب هم اورا ندیده است آیا وصالی بوده است؟ درواقع حافظ شکسته نفسی کرده و قصدِ آن دارد که بگوید سخنانِ ذکر شده قاعده ای کلی ست و سخن یا شرابی از عالمِ جان و معنا بر کسی جاری نمی گردد مگر اینکه به جان متصل شده باشد، چنانچه مولانا میفرماید؛
پیشِ من آوازت آوازِ خداست عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالی بی تَکَیُّف بی قیاس هست ربُّ الناس را با جانِ ناس
اگر دلم نشدی پایبندِ طُرِّهٔ او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی؟
اما پرسشی به ذهن می آید ک اگر حافظ متصل به "جان" نیست پسچگونه است که چنین سخنانِ عارفانه و حکیمانه ای بر زبانش جاری می گردد؟ طره یا زلف بخشی از موی معشوق است که رخسارِ او را پوشانیده و از دیدِ مشتاقان و عاشقان پنهان می دارد و حافظ میفرماید او فقط پایبند و متعهد به طُرِّهٔ اوست تا آنرا از دست ندهد، باشد که سرانجام روزی آن زیبا روی رخسار بنماید و حافظ نیز همچون عارفان و راه یافتگان به وصالش برسد، پس به این امید در این جهان که در نظرِ او تیره خاکدانی بیش نیست قرار و آرامش یافته است.
به رخ چو مِهرِ فلک بی نظیرِ آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
فلک یا روزگار به رخ یا صورتِ ظاهر در همهٔ آفاق و جهانِ هستی بسیار مهربان است و با نشان دادنِ جاذبه های این جهانی به انسان وعدهٔ سعادتمندی به او می دهد اما در باطن دریغ و افسوس که یک ذره هم مهر و عشق ندارد و بی رحمانه پس از عمری کوشش به انسان می گوید که چیزهای این جهانی تا امروز حتی یک بار هم آن خوشبختیِ حقیقیِ موعود را محقق ننموده است، حافظ میفرماید معشوقِ الست نیز آن شاهدِ زیبا رویی ست که رخساره به کسی نمی نماید، یا چنانچه در ابیاتی دیگر میفرماید؛ "گرچه مویِ میانت به چون منی نرسد☆خوش است خاطرم از فکرِ این خیالِ دقیق"، "بجز خیالِ دهانِ تو نیست در دلِ تنگ☆ که کس مباد چو من در پیِ خیالِ محال"، "مردم در این فِراق و در آن پرده راه نیست☆ یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد".
و بسیار ابیاتِ دیگری که از عدمِ امکانِ وصلِ مُدام یا دسترسی به جان سخن می گوید و این چنین مضمون پردازی های مَجازی صرفاََ بمنظورِ القایِ مفاهیمِ عارفانه است و البته همین وصل های کوتاه مدت است که شرابِ عشق را بر سوسن های آزاده و ده زبان جاری می کند تا پیشکشِ بندگانش کنند.
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعهٔ نور
که بر دو دیدهٔ ما حکمِ او روان بودی
روان بودنِ حکم و فرمان در اینجا یعنی پذیرفتنِ آن به دیدهٔ منت، پسحافظ آرزو می کند که ای کاش آن معشوقِ جان نیز همچون لمعه یا پرتوی نوری که از در به درونِ خانه و اتاقِ تاریک می تابد، بر درونِ خانهٔ تاریکِ دل می تابید که در اینصورت حافظ حکم یا جوازِ او برای سوسنی و سخنوری را بوسیده و به دو دیدهٔ منت میگذاشت. یعنی حال که وصالش میسر نیست اگر پرتوی از نورِ جان و عالمِ معنا بر دلِ عاشقی چون حافظ بتابد او به شمه ای از اسرارِ هستی واقف خواهد شد و به کفایت شرابی بر او جاری می گردد تا او نیز در فرمِ و قالبِ شعر و غزل به عاشقان و بندگانش بچشاند.
ز پرده نالهٔ حافظ برون کِی افتادی
اگر نه همدمِ مرغانِ صبح خوان رودی
ناله در اینجا همین سخنان و اشعار و غزلهای زیبا هستند و مرغانِ صبح عندلیبانِ نغمه سرایی چون عطار و فردوسی و نظامی و سعدی هستند که بدونِ تردید با همدمی و همنشینی با آنان بوده است که چنین ناله های زیبایی از پردهٔ غیب بیرون فتاده و بر زبانِ حافظ جاری شده است، پساگر وصالش برای لحظه ای هم ممکن نیست عاشقانش می توانند با حافظ و بزرگانِی که ذکر شد و مفاخرِ فارسی زبانان و جهانیان هستند همدم شوند تا لمعهٔ نوری بر درگاهِ خانهٔ دلِ آنان نیز تابیده و درونشان را روشن و منور کند.