غزل شمارهٔ ۴۳۶
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۳۶ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۳۶ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۳۶ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۳۶ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۳۶ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۳۶ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۳۶ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۳۶ به خوانش افسر آریا
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
غالیه خط = پیچیدن مکتوب ( نامه نوشتن )
ورق هستی = طومار زندگی
ثمر وصل = میوه وصال محبوب
دهقان جهان = باغبان جهان هستی
کاج = کاش ( آرزو داشتم )
آمرزش نقد = مغفرت فی المجلس و نقدی
را ( حرف اضافه) = برای
حور = استعاره از محبوب زیبا روی
مصطبه عشق = سکوی میخانه محبت
تنعم : ناز و نعمت
باغ ارم : باغ شداد پسرعاد
نوش لب = یار نوشین لب و شیرین دهان
کِشت = کِشتزار
دَنی = دون ، فرو مایه
دل دانا = دل آگاه به اندوه دنیا
خوبی ( حاصل مصدر) = زیبایی
هشت = رها کرد
معنی بیت 1: اگرآن محبوب که خط چهره اش مشکین می باشد به ما نامه ای می نوشت و احوالپرسی می کرد روزگار طومار زندگی ما را در هم نمی پیچید و مارا هلاک نمی کرد.
معنی بیت 7: کسانی که در لباس دانش و دین داری هستند، آلودگی دامن آنها موجب تباهی جهان است. کجاست سالک و رهروی پاکیزه سرشت که مارا راهنمایی کند.
این شعر ، بیت دیگری هم دارد :
تنها نه منم کعبه دل بتکده کرده در هر قدمی صومعه ای هست و کنشتی
معنی بیت: تنها من نیستم که کعبه دل را بتخانه کرده ام بلکه در هر قدم در هر جا یک صومعه و کنشت عبادت وجود دارد و رو به سوی او دارند.
سرکار خانم رجایی این معنی عجیب و غریب را برای غالیه خط از کجا پیدا کرده اید؟؟؟؟؟
خانم رجایی .قبل از هر چیز بدان که وسعت فکر و اندیشه حافظ به وسعت کره خاکی و بل به وسعت کون و مکان میباشد پس شعر او را محدود نکنیم با فکر محدود خودمان .در مورد معنی بیت هفتم این غزل اشتباه شما در حد 180 درجه میباشد .در بیت مذکور کجا گفته شده انهایی که در لباس دین و دانش وکجا راهنمایی خواسته واصلا مگر میشود دنیا با این عظمت با خرقه الوده (صوفی یا شیخ و زاهد )خراب شود./.اما معنی بیت ./.بسیار واضح است که شاعر می گوید,الوده بودن خرقه یا جامه یا دامن یا بطور کلی الوده بودن انسانها (صوفی .زاهد .شیخ)به خاطر خراب بودن دنیا و مسایل دنیوی میباشد یا دنیای خراب و مسایل دنیوی میباشد که ادمها را خراب میکند .و در مصرع بعدی دلیل می اورد و ان را به همه تعمیم می دهد که کو ,راهروی و کو اهل دل و پاک نهادی؟ ./. به این ابیات که مصداق و مضمون همین بیت را دارد دقت فر مایید هر که امد به جهان نقش خرابی دارد . در خرابات بگویید که هو شیار کجاست .و.ادمی در عالم خاکی نمیا ید بدست . عالمی از نو بباید ساخت و ز نو ادمی .
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی
اشاره به این حدیث که: اذا فسد العالم فسد العالم.دانشمن که بگنددعجان به گند زده میشود.ومراد این استکه اهل علم رو به دنیا بیاورند واهل دنیا شوند. فساد هرطبقه ای ازجامعه معنی خودرا دارد. فساد عالم ،رویکرد به دنیا وخاصه سیاست است .
آن غالیه خط گرسوی مانامه نوشتی
گردون ورقِ هستی ما درننوشتی
غالیه: بوی خوش مرکّبی که به مُشک و عَنبر و باله آغشته شده باشد مرکّبی معطّر به رنگ سیاه
"خط" ایهام دارد: 1- دست خط 2- موهای لطیفی که گِرداگِردِ صورت وپشت لبها درهنگام بلوغ می روید وسببِ جذابیّت وزیبایی می گردد(البته درچشم عاشق که همه چیزمعشوق خودرا زیبامی بیند)
نامه نوشتی: نامه می نوشت
گردون: روزگار، چرخ فلک
ورقِ هستی: وجود به ورقه ای تشبیه شده است.
دَرننوشتی: درهم نمی پیچید
معنی بیت: اگرآن محبوبِ غالیه خط بانظرداشتِ هردومعنی خط (خوش خط وخوش عطروبو) خطاب به مانامه ای می نوشت واحوالات عاشق خودراجویامی شد اوضاع ما اینچنین نمی شد وروزگارنمی توانست ورقه ی وجودما رادرهم بپیچد وگِره درکارما اندازد.
صدنامه فرستادم وآن شاه سواران
پیکی ندوانید وسلامی نفرستاد
هرچند که هجران ثمروصل برآرد
دهقانِ جهان کاش که این تخم نَکِشتی
هجران: دوری وفراق
ثمر وصل: میوه ی وصال.
دهقان جهان: باغبان عالم کنایه از خالق هستی
نکِشتی : نمیکاشت
معنی بیت: بااینکه اگرهجران نباشد لذّت حضورووصال نیزلطف خودراازدست داده وکمرنگ می شود بااینکه میوه ی وصال ازنهال هجران حاصل می شود امّا رنج واندوه فراق آنقدر تحمّل سوز وزجرآور است که ای کاش اصلاً باغبان عالم تخم هجران را نمی کاشت.
اگربه دست من افتدفراق رابکُشم
که روزهجرسیه بادوخان ومان فراق
آمرزش نقد است کسی را که در این جا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی
معنی بیت: هرکسی که دراین دنیا معشوقی زیبا همانند حوری وخانه ای چون بهشت دارد همانا اورستگاری اوچنان است که گویی نقداً آمرزیده شده وپیش ازآنکه به آن دنیارحلت کرده باشد موردلطف ورحمت خداوندقرار گرفته ودربهشت برین ساکن شده است.
حافظ دراین بیت به ما گوشزد می کند که کسی که باعشق آشناشده باشد ودرطریق عشقورزی گام بردارد به سعادتی دست می یابد که بهشت را درهمین دنیابصورت نقد برای خودمهیّامی بیند. ازچمن حکایت اردیبهشت می شنود ودرخیمه ی سایه ی ابرلاف سلطنت می زند نقدراازدست نمی دهد ونیازی به خرید بهشت نسیه ای پیدا نمی کند.
چمن حکایت اردیبهشت می گوید
نه عاقل است که نسیه خرید ونقد بِهِشت
درمصطبه ی عشق تنعّم نتوان کرد
چون بالش زَر نیست بسازیم به خشتی
مصطبه: سکو ، تخت، مصطبه هم به معنای نقطه ی "شاه نشین" مجلس گفته می شود هم به سکویی که بر در ورودی ِدکانها ومیکده ها برای نشستن گدایان ساخته می شد. بنابراین معنای مصطبه باتوجّه به مضمونی که درآن بکارگرفته می شود متغیّر می گردد.
دراینجا باتوجّه به مصرع دوّم، به معنی سکّوی جایگاه گدایانست که دربیرون از خانه ی وصال قرار دارد. مصطبه دراینجا کمال مطلوب ودلخواه حافظ نیست لیکن چون چاره ای ندارد باآن کنارآمده و می سازد. به همین سبب می فرماید تنعّم نتوان کرد.
تنعّم: کامرانی ِ ایده آل،ناز و نعمت به کمال ودرحد اعلا
معنی بیت: درسکّوی بیرون ازحرم وصال،کامرانی بصورت ایده آل وکمال مطلوب نتوان کرد امّا چاره ای نیست چون به داخل حرم راه نمی دهند ناگزیریم به همین مصطبه وبیرون ازخانه قناعت کنیم.چه می شودکرد وقتی به بالش نرم و زربافت دسترسی میسّرنیست باخشت می سازیم همین که درحوالی حضور معشوق نفس می کشیم خرسند وخوشبخت هستیم.
ذرّه ی خاکم ودرکوی تواَم جای خوشست
ترسم ای دوست که بادی ببردناگاهم
مفروش به باغ اِرم و نخوت شدّاد
یک شیشه می و نوش لبیّ و لبِ کشتی
مفروش: معاوضه نکن،ازدست مده
اِرم: باغی دربهشت،در روایات چنین آمده که، شهر یا باغی که شدّاد بنا کرد و بهمنزله ی بهشت زمینی بوده است.
شدّاد: ابن عاد . کسی که قصری بساخت بزرگ یک خشت از زر و یک خشت از سیم و باغی بکرد در آنجای درختان و میوه ها از گوهرها کرد و بجای خاک عنبر و مشک و زعفران بیخت و در عوض آب و ریگ در جویهای عسل و شیر و لؤلؤ و مرجان بکار داشت و این برای آن کرد که داود او را بخدای یگانه خواند و بدو وعده ٔ بهشت کرد و او خواست که خود در این جهان بهشتی برآرد چون بهشت خدای. "شدّاد" دراینجا کنایه اززاهد متکبّراست که وعده ی بهشت می دهد.
نخوت: غرور و تکّبر، ناز
معنی بیت: درهمین دنیا که به آسانی می توانی بایک شیشه شراب ولبِ کشتزاری ویک یارنوشین لبی بهشت راخَلق کنی سعی کن آن راخودت فراهم ساز بی آنکه منّتِ شدّاد ونازواِفاده ی زاهد راتحمّل کنی. به وعده ی زاهدِ متکبّر دل خوش مکن زیربارمنّت اومرو شیشه ی شراب ویارنوشین لبِ نقد رابه امید بهشتِ نسیه ای زاهد ازدست مده.
معنیّ آب زندگی وروضه ی ارم
جزطَرف باغ ومی خوشگوار چیست
تا کی غم دنیای دَنی ای دل دانا
حیف است زخوبی که شودعاشق زشتی
دَنی: پست، فرومایه
معنی بیت: ای دل دانا وفهیم، تاکی می خواهی غصّه ی دنیای پَست وناپایداررابخوری حیف است که خوبی مثل توشیفته ی مظاهر دنیوی(ثروت وجاه ومقام وقدرت) باشد.
نقدِعمرت ببردغصّه ی دنیابه گزاف
گرشب وروزدراین قصّه ی مشکل باشی
آلودگی ِخرقه خرابیّ جهان است
کوراهروی اهل دلی پاک سرشتی
خرقه: لباس مخصوص پرهیزگاریِ متشرّعین، صوفیان ودرویشان
معنی بیت: خرقه نمادِ پرهیزگاری وپاکیست اگرآلوده به ریا ودروغ وفریب باشد تنها صاحبش رابه تباهی نمی کشد بلکه می تواند جهانی رافاسد وتباه سازد چراکه خرقه درنظرگاه مردم الگو ونمادِ پاکدامنیست. اگرخرقه به تزویر وتظاهرآلوده شود اعتماد مردم خدشه دارشده و جامعه به سوی ویرانی و تباهی کشیده می شود. حافظ وقتی می بیند که خرقه پوشان زمانه خرقه های خودرابه حُقّه ونیرنگ آلوده کرده وزمینه ی فساد وتباهی رافراهم نموده اند ازسردرد ودریغ می فرماید:هرجامی نگرم خرقه های آلوده به مکر وحیله وخدعه می بینم! کو یک خرقه پوشی که صادق وپاکدامن باشد؟ کوسالک بی ریا وراهروی که اهل معرفت وآگاهی باشد نه اهل ریا ودروغ ونیرنگ؟
خدازان خرقه بیزاراست صدبار
که صد بُت باشدش درآستینی
از دست چرا هِشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی
هِشت: از دست داد.
تقدیر: آنچه مقدر شده، مشیّت الهی.
چه کردی: چه می توانست بکند نَهِشتی : ازدست ندهد
معنی بیت: ای محبوب، چرا حافظ سرزلف تو را از دست داد؟ درمصرع دوّم به این پرسش پاسخ داده و می فرماید:
ظاهراً اراده ی خداوندچنین بوده که حافظ ازتوجداگردد وگرنه چکارمی توانست بکند تاتورا ازدست ندهد.
بی زلف سرکش اَت سرسودایی ازملال
همچون بنفشه برسرزانونهاده ایم.
درود و سپاس از شرحی که نوشتید
این غزل را "در سکوت" بشنوید
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورقِ هستیِ ما در ننوشتی
غالیه یعنی عطرِ مُشک و عنبر و خط مخففِ خط وخال یا زیباییِ رخسار و در اینجا استعاره از معشوقِ الست است که ایهام دارد به نوشتن، و نامه نوشتنِ او نیز کنایه از دعوت کردنِ انسان است به خود یا همان انا لله و انا الیهِ راجعون، یعنی که انسان را از جنسِ خود دانسته و در همین جهان او را بسویِ خویش دعوت می کند، اما در مصرع دوم "درنوشتن" یعنی گواهی دادن و تأیید کردن، پس چرخِ گردون از درنوشتن یا گواهی دادن به آن قسمت از دعوت نامه ای که معشوقِ الست نوشته و انسان را از جنسِ خویش خوانده است خودداری کرده و ورقِ هستی یا یا وجودِ انسان را در نمی نویسد و بلکه انسان را به عنوانِ موجود و جسم به رسمیت می شناسد و نه چیزی بیش از آن. ابیاتِ غزل بجز یک بیت همگی از زبانِ سالکی ست که از طریقِ ذهن قصدِ رسیدن به معشوق را دارد سالکی که حافظ در غزلی دیگر او را مفلس نامیده است؛
عاشقِ مفلس اگر قلبِ دلش کرد نثار مکنش عیب که بر نقدِ روان قادر نیست
هرچند که هجران ثمرِ وصل برآرد
دهقانِ جهان کاش که این تخم نکشتی
پسحافظ از زبانِ سالکِ مفلسی که بدنبالِ بهانه جویی ست تا همه چیز را به گردنِ گردون بیندازد و "درننوشتن" وعدمِ تأییدِ چرخ و روزگار را می بیند می فرماید اگرچه پس از هر هجرانی ثمر و میوهٔ وصال از شاخهٔ درختِ زندگی به بار می نشیند اما ای کاش از ازل دهقانِ جهان یا خداوند این تخمِ هجران را نمی کاشت و چنین طرحی را تدبیر نمی کرد که انسان را از خود جدا کرده و به هجران و فراق مبتلا کند تا در این جهانِ اجسام سر و کارش با چرخِ گردون بیفتد که سرِ ناسازگاری دارد و در راهِ بازگشتِ انسان به خداوند یا خویشِ اصلی اختلال ایجاد کرده و جوب لایِ چرخش بگذارد.
آمرزشِ نقد است کسی را که در اینجا
یاری ست چو حوری و سرایی چو بهشتی
حافظ ادامه می دهد با این عدمِ همکاریِ گردون یا روزگار که بسیار سختگیر است و همچون رقیبی سرسخت اجازهٔ نزدیک شدنِ انسان را به معشوقِ الست نمی دهد بنظر می رسد عاقلانه ترین کار این است که اگر آمرزش و بخشندگیِ خداوند در این جهان شاملِ حالِ او شده و یاری همچون حور در زیباییِ صورت و سیرت و همچنین سرا و خانه ای چون بهشت نصیبش شده است نقدِ این جهان را تعمیم دهد به سرای آخرت. یعنی با این سنگ اندازی های گردون امکانِ پذیرشِ دعوت و بازگشتِ به آن غالیه خط برای همگان نیست و توقعی هم نیست که همهٔ انسانها عارف شوند، پس بهتر که سالکِ مفلس و بهانه جو عطای وصال به معشوقِ ازل را به لقایش بخشیده و از آمرزش و بخششِ این جهانی بهره برده، در دلبر و معشوقِ خود همان معشوقِ الست را ببیند و خانهٔ بهشتیِ این جهان را همان بهشتِ موعود.
در مصبطهٔ عشق تنعم نتوان کرد
چون بالشِ زر نیست بسازیم به خشتی
مصبطه یعنی بلندایِ ایوان و تنعم به منتهایِ نعمت رسیدن را گویند، پس حافظ پیروِ بیتِ قبل می فرماید در بلندای رفیعِ عشق نمی توان به آخرین مرتبهٔ آن دست یافت، پس اکنون که امکانِ بالشِ زرِ پادشاهی و رسیدن به مراتبِ بالای عاشقی میسر نیست و گردون اجازهٔ آنرا نمی دهد، چه بهتر که چون فقرا به خشتی در زیرِ سر بسازیم و به همین معشوقِ این جهان که مَجازِ آن معشوقِ حقیقی ست قناعت کنیم و سرا یا خانهٔ خود را نیز تصویری از بهشت تصور کنیم. اما سالکِ راحت طلب نمی داند" دانهٔ فلفل سیاه و خالِ مهرویان سیاه/ هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا؟ پس می گوید چه می توان کرد که "دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل".
مفروش به باغِ ارم و نخوتِ شداد
یک شیشه مِی و نوش لبی و لبِ کِشتی
شیشهی مِی همین شرابِ انگوری ست و می بینیم سالکی که دشواری های طریقتِ عاشقی را به جان نمی خرد بتدریج از نوشیدنِ شراب و کامیابی از لبِ نوشین لبان بر لبِ کشتزار و عشرتِ دنیوی نیز اِبایی ندارد، پس باغِ بهشت را با بهشتِ شداد مقایسه و برابر می کند و آن ذاتِ کبریایی را با کِبر و غرور و نخوتِ شداد. و با تاثیر گرفتن از رباعیِ منتسب به خیام که سروده است؛ " جامی و بُتی و بربطی بر لبِ کِش/ این هر سه مرا نقد و تو را بر لبِ کِشت" ادامه می دهد که او نیز این سه را به باغِ بهشت نمی فروشد.
تا کِی غمِ دنیایِ دنی ای دلِ دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشقِ زشتی
دلِ راه روی که اینچنین استدلالهای ذهنی و توجیهِ پرهیز از کوشش در طریقتِ عاشقی را بهانه قرار می دهد از نظرِ حافظ دلِ عاقل و دانا ست، یعنی عقلِ انسان دنیا پرستی و عشرتِ این جهانی را بر عاشقی و بهشتِ نسیه ترجیح می دهد و این همان تقابلِ عقل با عشق است، پسحافظ که بیش از این مُهملاتِ ذهنیِ چنین سالکی را بر نمی تابد در مقامِ پند برآمده و می فرماید تا کِی غمِ دنیای پست و دون صفت را می خوری و آیا حیف نیست انسانی که از جنسِ زندگی یا خداوند است و اصلِ او حور و خوبیِ محض است عاشقِ این دنایِ پست و اسیرِ فریبندگیِ او شود تا او را به زشتیِ محض رهنمون کند.
آلودگیِ خرقه خرابیِ جهان است
کو راهروی، اهلِ دلی، پاک سرشتی؟
پس حافظ آلودگیِ خرقهٔ راه رو یا سالکی که ذکرِ آن رفت را نتیجهٔ خرابیِ جهان دانسته و چنانچه پیش از این سروده است؛
" آدمی در عالمِ خاکی نمی آید بدست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی" در اینجا نیز میفرماید کجاست راه رویِ اهلِ دل و پاک سرشتی که در این جهانِ خراب بتواند در راهِ عاشقی استمرار و پایداری داشته باشد؟ همچنین می توان گفت خرقه که آلوده گردد جهانی را خراب می کند.
از دست چرا هِشت سرِ زلفِ تو حافظ
تقدیر چنین بود، چه کردی که نهِشتی؟
هِشتن یعنی رها کردن و بگذاشتن، حافظ که در ابیاتِ بسیاری تأکید می کند سرِ زلفِ معشوق را نتوان از دست داد از جمله ؛ " چنین که از همه سو دامِ راه می بینم/ به از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست" و یا "از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح/ بوی زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود" پس در اینجا نیز حافظ از زبانِ راهروی که اهلِ دل نیست سخن می گوید که این مرتبه جبری شده و بهانه می آورد که بله، این راه رو به دلایلِ عقلیِ ذکر شده سرِ زلفِ تو ( معشوقِ الست) را از دست هِشت، یعنی از راهِ عاشقی بازگشت و این تقدیری بود که تو ای خداوند برای او نوشتی، اگر چنین نبوده و اختیار با سالک است پسچه شد و چرا نَهِشتی یا نگذاشتی چنین کند و جلویِ او را نگرفتی، چرا او را از این کار باز نداشتی و اجازهٔ بازگشت از راه را به او دادی؟ و سالک نتیجه می گیرد که تقدیر و خواستِ خداوند چنین بوده است و انسان فاقدِ اختیار است.
مولانا در مثنوی در رابطه با چنین اشخاصی می فرماید؛
در هر آن کاری که مِیل استت بدان قدرتِ خود را همی بینی عیان
در هر آن کاری که مِیلَت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کاین از خداست