غزل شمارهٔ ۴۳۵
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش شاپرک شیرازی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
بیت دوم اشاره به ایه ی اقراء باسم ربک الذی خلق دارد
خار ار چه جان بکاهد ، گل عذر آن بخواهد / سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
ba modaeie begooyeed asrare eshgho masti...avalin noskhe az hafez ingune neveshte boode ast
بامدعی بگوییداسرارعشق ومستی
تا بیخبر نمیرد در درد خودپرستی
در تفسیر اشعار حافظ باید به واژه مُغان توجه خاصی کرد. واژه های چون پیر مُغان، جام جم واژه های هستند که حافظ به عنوان یک خردمند خسروانی برای بازگویی اندیشه اش از آن استفاده می کند. مفهوم عشق در این شعر همان مفهوم عشق در دیدگاه خرد خسروانی و مغانیان است. "عاشق شو" یعنی با هستی یکی شو.
جناب بلال رستمی گرامی :
خواهشمندم در خصوص اشاره بیت دوم به آیه ای که ذکر کرده اید یا منبع معرفی کنید و یا استدلال خودتان را بیان بفرمایید .
معنا و مفهوم بیت بسیار روشن و واضح است و هیچ اشاره ای مستقیم یا غیر مستقیم به آیه ای که ذکر نموده اید ندارد.
اگر مصراع دوم را به تنهایی مد نظر قرار دهیم شاید(شاید)اشاره ای به اقرا بسمک الذی خلق داشته باشد.اما با در نظر گرفتن کل بیت این اشاره نادرست به نظر میرسد.
به نظر حافظ به نقل از درس حافظ دکتر استعلامی ، زندگی همان عشق ورزیدن است،عشق به تمام هستی ، به رویه روحانی و حتی مادی آن.
درست است که حال و هوای این بیت عرفانی است و در این بیت حافظ جهان را کارگاهی میداند حاوی مجموعه کائنات و وقایعی که در رویه پیدا و ناپیدای زندگی هست ، اما اشاره ای به آیه مورد نظر شما ندارد.
معنی دقیق بیت دوم : برای درک اسرار هستی باید عاشق بود و در همین هستی این جهانی تا این زندگی پایان نیافته و فرصت باقی هست باید عاشق شد .
پیش از آنکه فرصت پایان یابد و کارگاه در هم ریزد باید مقصود خود از زیستن در این کارگاه را برآورد.
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی اشاره به خواندن متن قرآن توسط پیامبر در غار حرا ندارد.بلکه ناخوانده در اینجا ناکام ماندن از درک اسرار این جهان میباشد.
البته جناب ژولانژاد باید در این مسئله که چرا حافظ برای "کنج" مقصود از تعبیر "خواندن" استفاده کرده نیز، تعمق بیشتری کرد. معمولا کنج مقصود را در تعبیر عام آن باید "دید" یا "کسب کرد". اما اشاره کردن به "خواندن" به نظر می آید ناظر بر "اسم اعظم" الهی یا "کلمه" باشد.
"کلمة الله هی العلیا".
جا دارد همه مردم ایران برای این بیتها حاشیه بنویسند
بنظر میرسد مراد از آفرینش آدمی شناخت است و عاشق شدن تالی شناخت، دم عمر فرصت شناخت و عاشق شدن به هنر بی بدیل خلق اشرف مخلوق است و تا این فرصت هست مجال عاشق شدن هم فراهم است ...اشاره به نذیر دارد که عاشق شو و گرنه یک روز فرصت از کفت میرود و به جهل پی نیردن به این راز بزرگ میروی...
درود و رحمت خدا بر آزاد اندیشان
خواندن حاشیه های عزیزان ژولانژاد و قلاوند مرا مسرور کرد- و خواستم که در ادامه نظرات ایشان خطی بنویسم با اجازه جناب کیخای نازنین.
بنظر من ازآنجایی که منبع دریافت آگاهی ها واحد است و هر مشتاقی درراه کمال توان دستیابی بدان را دارد، و در عالم بالا که همان منبع دریافت آگاهی است و محل وحدت و نظاره جهان تک قطبی، وجود کثرت بی معنی بوده و هرکه هرچه گفته درستایش خالق وحدت بوده. یعنی وقتی درک تن واحده حاصل می شود و معشوقه عاشق می گردد، همه چیز یکیست در جمع با ذات اقدس.
پس هر آگاهی که دریافت می شود ناشی از درک جمال یار است که فی الواقع ناشی از عشق به تجلیات اوست در کارگاه هستی. اما اشکال وقتی حادث میشود که در این دنیای وارونه مدعی هر چیزی را بیشتر از قدر فهم خود قبول نداشته و صرفا با تعصب خودش آنرا تعبیر می نماید قافل ازینکه از دیدن بی نصیب مانده و این عین عدالت و اختیار است. چراکه خالق میفرماید جهان را خلق کردم برای آنانکه در پناه من به آن می اندیشند تا آگاه شوند.
و کسی که به چنین عشقی میرسد و حقیقت را میبیند، دیگر نیازی به بیشتر از آن در دنیای واقعیت ندارد و حافظ چه رندانه برهردو اینها مسلط میشود.
این غزل با کلام استاد احمد شاملو و موسیقی استاد فرهاد فخرالدینی بینظیره. بارها و بارها گوش کردم و هر بار بیشتر لذت بردم.
در بعضی از نسخ بیت سوم اینطور شروع میشه:در مجلس مغانم دوش آن صنم خوش گفت ..در نسخه ایی دیگر دوش آن پسر چه خوش گفت!
جناب محی: نمیدانم شما کلمه خیالی "کنج" را از کجا آورده اید؟! در شعر نوشته شده است: ناخوانده "نقش" مقصود. بدیهی است که "نقش" را "میخوانند". هر خواندن را که نمیتوان به "اقرا بسم" ربط داد!
با سلام
در نسخه ای از ضبط اشعار حافظ که توسط شخصی به نام علا مرندی نوشته شده و به تازگی ها توسط آقای دکتر علی فردوسی معرفی شده بیت اول این مصرع به این شکل نوشته شده است:
با مدعی بگویید احوال عشق و مستی
تا بی خبر نمیرد در درد خودپرستی
این تفاوت در مفهوم آنچنان تاثرگذار است که ذهن خواننده را در مقابل دو نوع تفکر و جهان بینی قرار داده و به چالش می کشد:
در نسخه معروف و آشنای خانلری تفکری است از حافظ که عاقبت بی خبری را برای مدعی طلب می کند و در نسخه جدید علا خیرخواهی و دعای حافظ نصیب مدعی می شود
از نگاهی می توان دامنه رحم و شفقت و مهربانی حافظ را به واسطه بهره او از عرفان و اندیشه های آزادی خواهانه، مبنایی برای اثبات و استواری نسخه جدید (با مدعی بگویی...) دانست و از طرف دیگر می توان گفت سابقه مواضعی که حافظ در سایر اشعارو ابیات خود برابر مدعی اتخاذ کرده نه کاملا اما کمی متفاوت از این نوع تفکر است که بخواهد برای مدعی آرزوی خیر داشته باشد.
اما از هرچه بگذریم نمی توان از معنای انسان دوستانه و زیبای نسخه جدید گذشت اگرچه شاید این نسخه زاییده ذهن خود علا باشد اما به نظر نگارنده بسیار زیبا و دلنشین تر از آن نسخه قدیمی است.
اعتقاد این حقیر این است که فارغ از هرگونه کنکاش و جستجوی صحت و سقم و اسرار نهفته راز سر به مهر،شایسته آن است که به قول سهراب سپهری:
در افسون گل سرخ شناور باشیم
زنده باد چنین اندیشههایی نیما جان
خوانش مورد پسند شما در نسخهی کهن «قونیا» نیز وجود دارد. همچنین استاد حسین آهی پیرامون این غزل سخنان قابل تاملی به جا گذاشتهاند که با مراجعه به آنها میتوانید از چند و چون نسخههای خطی این غزل آگاهی یابید.
با سلام به نظر این حقیر چهار بیت آخر نجوا و درد دل عاشقانه ایست که جناب حافظ عزیز با قطب عالم امکان حضرت بقیة الله ارواحنافداه می کنند اشاره به کلماتی همچون نرگس و مستور میتوانند این مطلب را در ذهن تداعی کند و این که تمام اسرار عالم هستی نزد ایشان است و از ایشان باید طلبید والله أعلم
دوست گرانقدر آقای مسگرانی، من فکر می کنم که بهتره شعر رو هر کسی خودش درک کنه، اگه شما چنین بینشی دارین، قابل احترامه اما به نظر من نباید شعر حافظ رو اینقدر ساده تعبیر کرد. شاید با تامل بیشتر خودتون هم دریابید که شاید منظور از نرگس و مستور ،تعابیری نبوده که شما بهش رسیدید
دوستی نوشه که بجتی با مدعی مگویید اسرار عشق ومستی تا بی خبر بمیرد در درد خوئد پرستی باید نوشته شود با مدعی بگویید اسرار عشق ومستی تا بیخبر نمیرد در درد خود پرستی
باید گفت این عزیز خیلی از حافظ جلوتر رفته!!!!
در همه جای دیوان حافظ مدعی و شیخ و زاهد و صوفی محتسب در یک ردیف و از جمله کسانی هستند که حافظ همه را نفی کده لذا مدعی هم قابل اصلاح نیست پس اگر ما با مدعی مگویید را به با مدعی بگوییم تغییر دهیم از حافظ ور شده ایم به غزلهای 23/33/42/44 و... از همین نسخه مراجعه شود
این شعر به نظر من در مورد شیطان است که در ادبیات ما مدعی عشق خداست و رقیب ما در عشق به اوست. در قران از او به عنوان کافر یاد شده (مانند بیت 3)در بیت 5 نیز ممکن است منظور از رموز مستی اسما الهی باشد که خداوند به انسان آموخت.شاید بیت 6 هم فتنه ها که برخاست اشاره به خلقت انسان و پیش بینی سرکش و خونریز بودن اوست.
دوست گرامی اقای محمد صادق .بیت مذکور به هیچ وجه نمی تواند بیت نخستین یا مطلع باشد در ان صورت رعایت قافیه صورت نگرفته است
دوست گرامی.اقای نیما .اگر در نسخی اینگونه تصحیحی انجام شده اگر درست نباشد قطعا غلط نیز نمیباشد .استدلال حقیر نیز همین میباشدکه از حافظ با عرفان و رافت ومهر ورزی ...احتمالاینکه منفی حرف بزند بسیا ر ناممکن کینماید مگر دلیلی باشد که ما بدان معرفت نداشته باشیم .لطفا در این بیت نیز که مضمون بیت بالا را دارد و باهمان شیوه و معرفت امده است دقت فرمایید .(بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم .به شرط انکه (ننمایی )به کج طبعان دل کورش .)و نظر من .(بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم . به شرط انکه (بنمایی)به کج طبعان دل کورش .به هر در تمام نسخ معتبر این دو بیت به همان صورت منفی امده اند که ما از چرایی و منطق و معرفت ان عاجزیم
بنده با نظر آقای مسگرانی موافقم چون زلف در شعر حافظ سیاهی و گمراهی است و سلطان منظور حضرت بقیه اله روحی و ارواحنا له الفدا میباشد که با توجه به تسلط حافظ به قران مصداق آیه 80سوره اسرا میباشد(وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا)جالب اینکه آیه بعد یعنی 81 اسرا ( وَقُلْ جَاء الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا )میباشد که میتوان با اطمینان در این مورد صحبت کرد، در ثانی بیت بعدی حافظ استغاثه دارد به سلطان که چگونه با وجود سلامتی مستور و پوشیده هستی بیا و رموز هستی را به ما بازگو کن تا از این ظلمت و گمراهی نجات پیدا کنیم در بیت بعدی منظور از فتنه ها هم همان فتنه هایی است که بر سر 11 امام قبلی ما آمد که همه را شهید کردند که حافظ میفرماید بخاطر این سرکشی ها که اتفاق افتاد دیگر با ما نمینشینی، در بیت آخر هم حافظ تشبیه بسیار زیبایی به کار میبرد و میفرماید اگر تو ای مولای ما فکر میکنی که چون رعد و برق از این کشاکش دور شده ای و غایب هستی، عشق من همیشه همراه تو است زیرا که عشق من همانند طوفان که همیشه با رعد برق همراه است با تو همراه خواهد بود.
البته در بیت 2 هم میفرماید تا زمانی که عشق به ائمه و امامان را درک نکنی، بدون اینکه مقصود و هدف خداوند از آفرینش جهان و کارگاه هستی را درک کنی از این دنیا خواهی رفت زیرا که اساس آفرینش این جهان 14 معصوم(علیهم السلام) خواهد بود
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنمای تا سعادتی ببری
دوستانی منظور حافظ را حضرت بقیه الله تعبیر میکنند در مورد این بیت چه پاسخی دارند :
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست * کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
میدونی هادی جان حافظ همین جاست که میگه با مدعی مگویید ... واقعاً جاش همینجاس من هم شک کرده بودم که "مگویید" درسته یا "بگویید" ولی مدعیانی رو نه تنها تو این حاشیه بلکه در کل جامعه میبینم که هرچی بهشون حالی میکنی که بابا دیگه همه چی رو که نمیشه به دین و مذهب ربط داد ، واقعا حالی نمیشن واسه همینه که بذار همچین کسایی در درد خود پرستی شون بی خبر بمونن!
درود
بنظر منظور از مدعی انسانیست که به عقل بسیار اعتماد و تکیه دارد و اهل دین خشک و نامنعطف
سهرورد میفرماید انسانی که حتی به حقیقت خود نمیتواند پی ببرد چگونه میتواند ادعا کند و تنها علم حصولی را برای اگاهی کافی بداند
مدعی عاقل خود پرست که دلایل و عوامل و حوادث دنیوی چون حجاب اجازه نمیدهد ببیند که همه چیز در ید حکمت حق است و همه چیز از او اعتبار میابد
بگذار در جهل خو بماند
فکر می کنم این باشه
با مدعی بگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر نمیرد در درد خود پرستی
دوستان حافظ دوستم سلام
چرا حافظ این هشدار رو میده که " عاشق شو ورنه روزی کار جهان سر آید .....شاید منطورش این باشه که به ما هشدار بده که اگه تا زنده هستید و زندگی میکنید به راز وجود خودتون پی نبرید ( که البته راه رسیدن به این خبر فقط عاشقی هست ) و بمیرید, مجبورید این قسمت از راه زندگی رو مجدد طی کنید.
مطمئنا دلیلی برای این هشدار حافظ و ابیات مشابهی که توسط مولانا و دیگر عارفان بزرگ گفته شده وجود داره!
بامدعیبگوییداسرارعشقومستی
تابیخبرنمیرددردردخودپرستی
بهنظرمناگهبیتاینگونهباشهزیباتره.البتهحافظدربرخیدیگر
ازابیاتشهمنگاهیدلسوزانهبهمدعیوزاهدوخرقهپوشو....
داشته.مانندبیتزیر:
پشمینهپوشتندخوازعشقنشنیدهاستبو
ازمستیاشرمزیبگوتاترکهوشیاریکند
محسن جان،
آری، آری، صحیح می فرمایی ولی مدعی طبیعتش چنان باشد که حرف حساب به گوشش نرود...
خانم زیبای گرامی،
آری، دلایل یقیناً همانی است که خود به آن اشاره فرمودید...
از نظر معنایی به نظراین نگارش برای مصرع دوم شعر بهتر است: او بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
با سلام خدمت همه دوستان عزیز
بنده شعرشناس نیستم فقط یک فرد معمولی ام که به شعرهای حافظ و باباطاهر عریان خیلی علاقه مندم.
اگر جسارت نباشه عرض کنم حافظ در هیچ بیتی نفرین نکرده کسی رو که این اصلا با ذات آن جناب هماهنگی ندارد. حتی خود جناب در بیت بعدی مخاطب رو (حالا به هر شخص یا هر نوع تفکر) سوق داده به سمت و سوی عاشقی که این عشق میتواند عشق به استاد کارگاه هستی یا به خود کارگاه هستی یا حتی به عاشقهایی مثل خود بنده، باشد چگونه باور کنیم در بیت اول چنین موهبتی را از کسی دریغ میکند و در بیت دوم همان موهبت را نثار عاشقان میکند این یعنی تناقض در دوتا بیت پشت سر هم.
در ضمن اگه زحمتی نیست برای من دعا کنید به عشقم برسم که:
الا یا ایهالساقی ...
درود
بارها دیده ایم در گنجور شریف دوستان بدون هیچ پروایی بیت اول این غزل را در مورد کسانی که با آن ها هم داستان نیستند به کار می برند!
باری بعضی وقت ها ما اصلا نمی خواهیم بدانیم این مدعی کیست که از شنیدن اسرار عشق و مستی بی خبر می ماند، اصلا کاری به این نداریم که چگونه می توان مدعی نبود تا محرم اسرار شد، حافظ می خوانیم تا ابیات این مرد بزرگ را برای تامین اغراض شخصی خود به کار گیریم، اصلا کاری به حافظ نداریم!
کتاب بی شعوری را نمی خوانیم تا از افتادن در دام بیشعوری نجات یابیم، بلکه از آن به عنوان حربه ای برای کوبیدن این و آن استفاده می کنیم...
تا ما سلاح برنده نقدمان به طرف دیگران است نه خودمان، کی وقت می داریم به خودمان برسیم؟!
طوبی لمن شغله عیبه عن عیوب الناس
درود به شما
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
با خلقِ مجاز گو، حقیقت بگذار
خود جوز ز مغز جوز به کودک را..
درج حاشیه برای بیت "مدعی مگویید ..."
▍ الف .درد و رنجِ عشق و منشا آن :
امروزه در روان شناسی بین کلمه یِ «درد» و «رنج» ، مرزبندی وجود دارد .
◑ (درد) را حالتِ نامطلوبی می دانند که مربوط به تن و جسم است . مثل وقتی که دست ما لایِ در می ماند .
◐ و (رنج) را حالتِ نامطلوبی می دانند که مربوط به جسم و تن نیست. مثل وقتی که یک عزیز را از دست می دهیم . ◑ هر چند در هر دو حالت این روانِ آدمی است که دچار درد و رنج می شود .
◐ اما در گذشته این دو مفهوم (برعکسِ) امروز به کار رفته اند . یعنی می گفته اند دردِ عشق . در حالی که به زبان امروز می شود رنجِ عشق .
▲ مصطفی ملکیان در تحلیلی که از 18 بیتِ آغازینِ مثنویِ مولوی ارائه داده ، گفته است یکی از راه های شناختن (شعر عرفانی) این است که :
▣ عارف در آن از (تنهایی) شکایت نمی کند . چون عارف ، خود را (تنها) نمی داند .
➤ پس هر شعری که شاعرش از (تنهایی) نالیده ، شعرِ عرفانی نیست .
▣ بلکه عارف از (جدایی) شکایت می کند . بالطبع ، (جدایی) زمانی معنی دارد که پیش از آن ، (وصلی) در کار بوده باشد .
▣ پس در دستگاه و نظامِ فکریِ ☜عرفان☞ ، (درد) یا به تعبیر امروزی (رنج ) ، ناشی از همین (جدا افتادن) از معشوق است .
▣ مولوی - که از عارفان شاعر است - ، درد یا به عبارتِ امروزی رنج را گروگانِ خدا می داند در وجود آدمی . و شناسایی این گروگان را وابسته می داند به میزانِ (آگاهی) ، ترکِ (آزمندی) و ترکِ (خودپرستیِ) شخص . البته این که همه ی مشکلات بشر ، ریشه در (خودخواهی) دارد تفکری بودایی است . عارفان یکی از راه های رها شدن از رنجِ خودپرستی را (مرگِ اختیاری) دانسته اند یعنی مرگ یک سری از رفتارها چه رفتارهایِ بیرونی و چه رفتارهایِ ذهنی . مثل آن طوطی که با مرگِ (شیرین زبانی اش) بازرگان را فریفت و از قفس آزاد شد . چون تا زمانی که این رفتار را تَرک نکرده بود در قفس مانده بود .
▣ در قرآن نیز آمده است که : لقد خلقنا الانسان فی کبد ؛ یعنی ما انسان را خلق کردیم در کبد . که یکی از معانی برجسته ی کبد ، رنج است .
▌ ب . توضیح بیت
«با مدعی مگویید اسرارِ عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در دردِ خود پرستی»
▓ مصطفی ملکیان در تحلیلی هایش از آن 18 بیت ، نوشته است که (عارفان) ، هر انسانی را (مخاطب) خود قرار نمی داده اند بلکه دنبالِ (مخاطبِ خاص) بودند . یعنی عارفان هر انسانی را از آن جهت که انسان است ، چشم و گوش دارد و تیز ذهن است (مخاطب) قرار نمی داده اند . بلکه می گفتند (مخاطبِ) ما باید دارای (ویژگی های روحی خاص) باشد و به قول مولوی ، مخاطب باید سینه و دلی شرحه شرحه از (درد/ رنج) داشته باشند تا عارف برای او شرحِ (درد/رنجِ) اشتیاق را بگوید . برای همین حافظ از (هم پیاله های فکری اش) می خواهد که اسرار را برای (مدعی) - که آن ویژگی های (روحی) خاص را ندارد - فاش نکنند .
▓ (عشق) در باور عارفان ، آدمی را به گفتار نمی آورد بلکه به فکر فرو می بَرد . برای همین در نظر آن ها (مدعی) ، که با لفظ و صوت ، دَم از عشق می زند ، عاشق و (صاحب خبر) نیست و گرفتار (درد/رنجِ) خود پرستی است و گفتیم که به باور عارفان ، یکی از عواملی که باعث می شود آدمی ، گروگانِ رنج را در وجودش نشناسد و بی خبر بمانَد همان (خود پرستی) است .
▓ به نظر بنده هر چند حافظ اعتقاد دارد که (بی خبر) باید در (رنجِ خودپرستی) بمیرد اما از پند دادن و نصیحت کردن آنان دست نکشیده است به این مصرع دقت بفرمایید : "ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی ." یعنی ای بی خبر بکوش که آن (شایستگی روحی و مخاطبِ خاص شدن) را به دست بیاوری . و البته قرار نیست کسی این شایستگی را به ما بدهد بلکه به (کوشش) خودِ آدم بستگی دارد .
【 در پناهِ حق . فروردین 96】
@farhangema110
پرسیدم: چرا آفریدگار هستی با این بصیرت و نظارت بداد کودکانیکه سربریده میشوند نمیشتابد؟
جوابم را با دو بیتی اول این پند نیک حضرت حافظ شیراز دادند. نفهمیدم که مستور هستم یا مست.
سپاس
جمشید خان
تا ما با این اوهام و خزعبلات قانع می شویم و راضی
آری ، در بی خبری می میریم
ماستمالی ظلم همین است
سلام علیکم
از رفقاء کسی به جای (ناخوانده ″نقش″ مقصود) به جای نقش ″درس″ رو ندیدن توی نسخه ای؟؟!
با سلام دوستان.من نظر خودم رو می گم و می تونه اشتباه باشه.خداوند در انسان از روح خود دمیدوخداوند واحد است.انسان یک نفر است .شیطان یک نفر است.شیطان توهم تعدد در همان یک نفر است.و آن یک نفر این متن را می خواند.یک نفر شعر می گوید و همان یک نفر آن شعر را می خواند.میگه با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی.اما این مدعی کیست.این مدعی همان شیطان (تمثیل) است که هرگز این وحدت را نمی بیند.کلمات مدعی کافر دراز دست خود پرست سیاهی به شخص دیگری جز خودمان اشاره ندارد.می گوید عشق و مستی را از شیطان خود نهان بدارید تا بمیرد.شیطان یعنی نا آگاهی.این نا آگاهی همیشه همه جا هست و از همه چیز به نفع خویش استفاده می کند حتی از اسرار عشق.بیت اول نه اشاره به نوع رفتار با کسی بلکه راه رهایی عشق از خودپرستیت
ضمن تقدیر از این همه عاشقان و حافظ دوستان
به این نتیجه رسیدم که گوهر خویش بر دکه بقال مبر...
بهتر دیده میشه
یعنی نمیشه که به این هم بگو به اون هم بگو
بهتر اینه که بااین بگو و با اون مگو
موفق باشید
با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
مدّعی: کسی که ادّعایی دارد.
مدّعی،زاهد،صوفی وواعظ دریک صف وازشخصیّتهای منفور ومنفی درفرهنگ حافظانه هستند. روشن است که هیچیک ازاین شخصیّتها ذاتاً منفی ومنفورنیستند امّا زمانی که مدّعی دیگران راباطل وخودرابرحق می پندارد وتصمیم می گیرد ادّعای خودرابازور شمشیربه دیگران تحمیل کند ویا زاهد وعابد ریاکاری پیشه گرفته وبه فریب مردم مشغول می شود وواعظ پس ازجلوه فروشی درفرازمنبر چون به خلوت می رود به آن کاردیگرمی پردازد منفور ومنفی می گردند وحافظ به مقابله باآنها برمی خیزد ودست به آگاهسازی مردم میزند.
معنی بیت: بامدّعی که عشق راانکارمی کند ودگراندیشان را باطل می شماردصحبت نکنید واز اسرارعشقبازی وعیش وعشرت بازنگوئید اورابادرد خودپرستی وخودبینی خویش رها کنید تا با این درد ازبین برود.
حافظ جهان بینی جالبی دارد برخلافِ مدّعی که ادّعای خودرا بادیکتاتوری وزورشمشیربه دیگران تحمیل می کند حتّا بادشمنان خویش نیزمدارا پیشه می کند واگرکسی حاضربه پذیرش اعتقادات وباورهای او نگردد اورابه حال خویش رها می کند.
سرتسلیم من وخشت درمیکده ها
مدّعی گرنکندفهم سخن گوسر وخشت
عاشق شو اَر نه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
معنی بیت: اگرسعادت ورستگاری آرزوی توست عاشق شو وبه هرکه برسرراهت قرارگرفت بی قید وشرط عشق به ورزومحبّت کن عمرآدمی ناپایدار است وخیلی زود روزی فرامی رسد که بناچاربایداین دنیاراترک کنی اگرعشق ورزی پیشه نکنی درحالی باید دنیا راترک کنی که کارنامه ی قابل قبولی نداری هیچ معرفتی کسب نکرده واز فلسفه ی زندگانی غافل وبی خبرمانده ای.
ای دل مباش یکدم خالی زعشق ومستی
وانگه برو که رَستی ازنیستی وهستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مُغانم
باکافران چه کارت گربت نمیپرستی
مُغان : مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصراً به آنان تعلق داشت . آنگاه که آیین زرتشت بر نواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند. در کتاب اوستا نام طبقه ٔ روحانی را به همان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان و ساسانیان معمولاً این طایفه رامغان می خوانده اند.
" مغان" نیز همانندِ بعضی ازواژه ها مانند "خرابات و...." ازواژه های کلیدی دردیوان حافظ است. ستونهای اعتقادات سرحلقه ی رندان جهان خواجه ی شیراز برعرصه ی "خراباتِ مغان" برافراشته شده وبنای میکده یِ او راچنان استوار نگاهداشته که قرنهاست ازگزند وآفاتِ دورانها دراَمان مانده است. حتّاپتک های کینه ونفرت تندروهای متعصّبین وجاهلان آن دوره تا به امروز نیز نتوانسته کوچکترین خللی براستحکام این بناواردکرده وآن رافروریزد. علاوه براین روزبروز نیزاین میکده ی عشق پررونق تر شده وانسانهای فرهیخته ورندان آزادمنش بیشتری راگِرد خود جمع وجذب کرده است. درمجلس مُغان حافظ یا همان میکده ی عشق، از میهمانان باباده ی خوشگوارعشق ومحبت به رایگان پذیرایی می گردد وسازوکار شادمانی و کامروایی، مهربانانه وبی هیچ منّت وکِبروناز دراختیار آنان قرار می گیرد.افکاروعقایدخواجه معمولاًدراین مجلس مغان است کهدرقالبِ جملات نابِ انسانساز وآگاهی بخش، طرح وبعضاً اززبان "پیرمُغان" بیان می گردد.
درمجلس مغانِ حافظ، هیچ اجباری برای ورودیاخروج کسی نیست
هرکه خواهد گوبیا وهرکه خواهد گوبرو
کِبرونازوحاجب ودربان بدین درگاه نیست.
"مجلس مغان یا همان خرابات مغان"برای حافظ مکانی بی ریا و مقدّس است. حافظ دراین مکان مقدّس است که به باورها وعقایدِ خویش سروسامان می بخشد.
علاقمندیِ حافظ به "خراباتِ مغان، دیرمغان، پیرمغان" وبکاربردن مکرّر آنها به صحّت این شائبه قوّت بخشیده که شاید حافظ به مذهب زرتشت گرویده بوده است!
بنظرمی رسد چنین باوری صحّت نداشته باشد. ازآن رو که اندیشه های ناب حافظ فراشمول، فراقومی وفرامذهبیست تاحدّی که خودیک مَسلک مستقل ومنحصربفردمحسوب می شود. مَسلکی که منتقدان وموافقان جدّی وسرسخت خودرادارد.
بی تردید این برداشت نادرستِ گرایش حافظ به زرتشت، ازآنجا به وجودآمده که معتقدان به این گمان، مشاهده کرده اند که حافظ هرگاه ازواژه ها واصطلاحات کلیدیِ "خراباتِ مغان، دیرمغان، وپیرمغان" رابکارمی گیرد آنقدر ادب واحترام وارادت را چاشنی کلام خویش می کند وعلاقه ی قلبی خویش به زرتشت رابروزمی دهد که گویی یکی ازپیروان پروپاقرص اوبوده است!
درحالی که این نشانه ها تنها بیانگر علاقه واحترام وناشی ازوسعت بینش حافظ وارادت به باورهای نیاکان خویش بوده وبیش ازاین نیست. تنهابااستنباط ازچندبیت شعر، نمی توان به مذهب وعقیده یِ شاعری که به ایهام گویی و درپرده سخن گفتن شهرت دارد بصورت قطعی پی برد. دراین مورد تنها می توان به این سخن اکتفاکرد که ارادت اوبه زرتشت واندیشه های نابش انکارناپذیروبی پایان است واین علاقه واحترام قلبی بی چیزی نیست وگویی که مَشعل آتش ارادت به زرتشت همیشه درخراباتِ جانِ شاعر مشتعل بوده وهرگزخاموش نشده است.
ازآن به دِیر ِمغانم عزیز می دارند
کآتشی که نمیردهمیشه دردلِ ماست
یا:
به باغ تازه کن آئین ِ دین زرتشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
منظورشاعراز"مجلس مُغان" دراین غزل، می تواندکنایه ازمیکده های شیرازنیزبوده باشد که دربعضی دوره ها توسطّ زردتشتیان اداره می شده است.
پس از ورود اسلام به ایـران ، مسلـمـانان اجـازهی ساختـن شراب و فـروش ومصرف آن را نـداشـتـنـد ولی زردشتیان ، یهودیـان و مسیحیان شـراب تولید میکـردنـد و مسلمانانی که میخواستـنـد شراب بنوشـند ، پنهانی از آنـهـا شراب میخـریـدنـد و یـا همانجـا در خـانه ها و دیـرها مصرف میکـردند و یـا به خرابهای میرفتند و دور از چشم مردم ومامورین شراب مینـوشیـدنـد.
صنم: دلبر، بت،معشوق،شاهد
معنی بیت: دیشب درمیکده آن شاهدِ زیباروی چه دلنشین وزیبا گفت: ای فضول ِمتعصّب تواگر خداپرست هستی وبُت نمی پرستی با کافران چه کارداری؟
عیب رندان مکن ای زاهدپاکیزه سرشت
که گناه دگران برتو نخواهندنوشت
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تاکی کندسیاهی چندین درازدستی
معنی بیت: ای محبوب من،محض رضای خدا زلفت راپریشان مکن که جلوه ی زلفت بنیادمارا برباد می دهد آخرتاکی این زلف سیاهت اینگونه به تعدّی وتجاوز به حقوق دیگران ادامه دهد ودلهای مارابه غارت ببرد؟
زلف بربادمده تاندهی بربادم
نازبنیادمکن تانکنی بنیادم
در گوشه ی سلامت مَستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
مستور: پوشیده ، دراینجا کنایه ازپرهیزگاریست
"نرگس" کنایه ازچشم
معنی بیت: درکنج پرهیزگاری چگونه می توان سالم وسلامت ماند؟ درحالی که چشمان مست تو مارا به وسوسه ی شرابخواری می اندازد وازراز ورمزمستی ومیگساری باماسخن می گوید.
ازچشم خودبپرس که ماراکه می کُشد
جانا گناه طالع وجُرم ستاره نیست
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کزسرکشی زمانی باما نمینشستی
بعضی براین باورند که مخاطب این غزل شاه شجاع محبوب دل حافظ می باشد ودراین بیت حافظ به شاه شجاع گوشه وکنایه می زند که: نباید مرا ازخویش می راندی من آن روزکه موردغضب توقرارگرفتم وازدرگاهِ تورانده شدم نیک می دانستم که کینه توزان وبدخواهان جای مرا خواهندگرفت وبرای تو گرفتاریهای زیادی ایجادخواهند کرد.
باتوجّه به اینکه هیچ اشاره ای به شاه شجاع نشده ازاظهارنظردراین موردخودداری می شود.
معنی بیت: ای حبیب ، آن روزکه ماراسزاوارمصاحبت خویش ندانستی وازخودراندی من همان روزپیش بینی کردم که طغیان وکِبر وغرور توفتنه ها خواهد برانگیخت وبسیاری رافریفته وشیدا خواهدکرد.
مراچشمیست خون افشان ازآن چشم وازآن ابرو
جهان پرفتنه خواهدشد ازآن چشم وازآن ابرو
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کَشاکش پنداشتی که جَستی
معنی بیت: ای حافظ این عشقی که دردرون تواینچنین شعله وَرشده است تورابه دست طوفانِ ویرانگرخواهدسپرد مپندارکه به راحتی ازاین گرداب خطرناک خواهی گریخت.
چه آسان می نموداوّل به بوی سود این دریا
غلط کردم که این طوفان به صد گوهرنمی ارزد
به نام او
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
مدعی کیست ؟ و ادعای او چیست ؟
با توجه به همین مصرع مدعی کسی است که فکر می کند اسرار عشق و مستی را می داند در هر فرصتی رشته سخن را به دست می گیرد و حرافی ها می کند و تعبیرات صد من یه غاز ارایه می دهد حاشیه های طولانی و طویل و پر طمطراق می نویسد و فرصت و میدان را از آنان که باخبران راستین هستند می دزدد .حافظ نیز آنچه بر زبانش جاری می شود سخن روح است با حافظ
روح از آستان جانان اخبار و حقایق را به جان می رساند ولی جسم در این میان مدعی است و در کثرت است . می گوید تا تو خود ادعای دانستن و فهم عشق او و مست این اوهام خویش هستی در بی خبری و خود پرستی سیر می کنی و اگر بر همین منوال ادامه دهی این درد خودخواهی تو را به سوی نیستی و فنای محض می برد.
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
از این ادعای کذب و خودخواهی وخودپرستی دست بردار و عشق واقعی را طلب کن و بیاموز زیرا که فرصت اقامت در این دنیای ظاهر به پایان می رسد و تو از حقیقت اینکه برای چه منظوری به این دنیا آمده ای غافل و بی نصیب می مانی.
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
دیشب یکی از بزرگان در مجلس پیران خردمند سخن بسیار پر معنایی گفت
اگر دنیا دوست و ظاهر پرست نیستی پس میان این اهل ظاهر سازی و دنیاپرستی چه میکنی؟
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
ای خدای من تو را به خداییت قسم عنایتی کن زیرا که آرزوی رسیدن به نور حقیقت تو ما را از پای درآورده است
تا کی در این سیاهی جهل و نومیدی اسیر و سرگردان باشیم
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
تا آن هنگام که انوار هستی بخش وجودت ما را در آرزوی درک و تصاحب اسرار بی خود بودن (فنا) و در تو بودن (بقا) در تکاپو و هیجان وادار می کند هیچ جای آرامش و سکونی برای ما یافت نمی شود .
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
در روز ازل به من تمام این فتنه ها و ماجراها و مرارت ها را نشان دادی و من خودم انتخاب کردم
زمان هایی که در سرکشی و طغیان بودم تو را فراموش می کردم و از یاد تو غافل می شدم ولی تو با کمال بزرگواری و صبوری خویش مرا به راه باز می گرداندی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
عشق او تو را ای حافظ به دست طوفان های بلا و قضا و قدر خواهد سپرد
چنان طو فانهای سهمگینی در وجود تو بر پا خواهد کرد که همچون آدم های رعد و برق زده خواهی شد.(در واقع فیوزت از کله ات می پرد !! - جهت لطافت جو!!)
خداوند ارزش انسان ها را درمیزان تقوای انها قرار داده تقوا هم یعنی پرهیز ،پرهیز از هرچیز غیر ازاو در راه او واین راه را جز عاشق کسی تاب گذر ندارد وچون گذشت ازخود خود راشناخت وچون خود راشناخت به بلندای دیدن اسرارعشق مقصود خواهد رسید.انشاالله
با سلام
دوستان بنظر حقیر با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی.....تا بیخبر بمیرد در عشق و خود پرستی
منظور از مدعی عقل یا نفس لوامه میباشد که در عالم عشق که عالم دیوانگی است ارزشی ندارد و در پیشگاه خداوند هرچند نفس اماره ما را بگناه می کشاند ولی عشق می تواند با یک جرقه ای ما را بلقاالله برساند و مثل منصور حلاج بانگ ان الحق زند و گناه نفس لوامه هما ادعای مفاخره و خود پرستی او گناه بسیار بزرگی است .و لذا تمام فلاسفه گفته اند که عشق و عقل در یک جسم نمی گنجد تا عشق وارد شود عقل خدا حافظی میکند در این نظریه تمام فلاسفه و عرفا متفق القول هستند و شعر حافظ به عقیده اینجانب نگوئید می باشد و بگویید کار شاعران مبتدی و کم معلومات است بعضی مواقع در اشعار من هم دخالت میکنند مثلا من سروده بودم شراب بوسه یکی چنان محکم و قوی دلسوزی میکرد و میگفت بگو از شراب شیشه مستم کن منم دیدم او افکارش در همان حد است که گفته و نمی پذیرد که شراب بوسه ارزشمند است .پس از این موارد برای حافظ زیاد دیده ام که تراب آلوده را در کتاب شراب آلوده نوشته بودند در اول انقلاب حافظ از اول غزل تعریف شراب میکند و میکوید که ابی که ااز روی خاک که همان تراب باشد می اید صفایی ندارد ولی انها شعر را بر عکس نموده اند و نوشته اند که الی که شراب الوده باشد صفایی نمیدهد
جایی خوندم در کوچه مغانم دوش ان صنم چه خوش گفت
خواستم بدونم این حالت از لحاظ معنایی و وزنی میتونه صحیح باشه یا نه؟؟؟
خوشحال میشم نظر اساتید رو بدونم
منظورازمدعیدرمصرعاولشیطانمیباشد.مثلادرمیانانسانهاوادیانروحانیونیهستندکهچوندرسدینوفقهواصولرافقطخواندهاندپیشخودشاناینتفکرغلطرامیکنندکهبینخداوندوانسانهاقراردارند.درصورتیکهفقطسواددارندنهعلم.درراهسلوکوعرفانواقعیاصلاقدمنگذاشتهاندومدعیهستندکهآنهافقطمیتوانندآخرتانسانهاراآبادکنند.اسرارعشقومستینیزبرایهرکسیقابلفهمنیست.منظورازایدوکلمهاسراروادیعشقووادیطلباست.اگرمصیبتنامهعطارراهر40داستانرابخوانیددقیقامیتوانیدمنظورازاینبیترا بفهمید.ازآنطرفمیفرمایداسرار(هرکهرااسرارحقآموختند مهرکردندودهانشدوختند)پسبارندینوشتهشدهکههرکسیکهاهلخردواندیشهنباشدنتواندمعنایواقعیاینبیترادرککندومستیرابهمیخوارگیو...تشبیهکند.مدعییعنیشیطان.
تمام ادبیات جهان در تمام اعصار رو باید بزاریم در یک کفه ترازو و در کفه دیگر : عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید .... ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی این عصاره همه ادبیات انسان هست از گلستان جهان همین یک بیت ما را بس
تضمینی بر بیت اول این غزل شیوا از حقیر که بیت را به چهار قسمت کرده و هر قسمت در یک بیت آوردم:
“با مدعی مگویید“از راز قلب عاشق
سودای عاشقی ها از راز ناب هستی
من خود شنیدم از او باید که لب فرو بست
از گفتن حقیقت “اسرار عشق و مستی“
“تا بی خبر بمیرد“هر کو نباشد عاشق
چون در میان آتش هرگز نبرده دستی
باید که مدعی را با خود رها نمودن
در درد لاعلاجی “در درد خود پرستی“
این شعر روبا صدای همایون شجریان گوش کنید و فقط لذت ببرید
با درود
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز هستی
بهاالدین خرمشاهی در حافظنامه و در شرح این بیت می نویسد :
مادام که چشم تو با ما اسرار مستی را در میان می گذارد، یعنی ما را مست می دارد، چگونه می توان در گوشه سلامت و عافیت مستور و برکنار ماند.
دوستان باید به دنبال این باشند که حافظ چه می گوید؟ و منظور و مقصود او چیست.نه اینکه برداشت یا باورهای اعتقادی خود را بر حافظ حمل کنند.
جناب حافظ فرموده
با مدعی "مگویید" اسرار عشق و مستی
تا بی خبر "بمیرد" از درد خود پرستی
برداشت اول :
باید ثابت کنیم که ما خود از اسرار عشق و مستی آگاهیم و بعد سراغ مدعی را بگیریم
آنکس که خود نداند اسرار عشق و مستی
راهی چگونه گردد در کوی حق پرستی
با مدعی چه کارت رو درد خود دوا کن
بشکن بت هوس را گر خود هوا پرستی
سیراب چون نمایی کامی ز تشنه کامان
در این کویر وحشت خود تشنه کام هستی
برداشت دوم :
پس آنکه ثابت شد ما سینه ما مخزن اسرار عشق و مستی است به سراغ مدعی می رویم
گر مدعی نداند از رمز و راز هستی
با مدعی بگویید اسرار عشق و مستی
شاید دلش زمانی مایل به توبه گردد
حیف است اگر بمیرد از درد خود پرستی !
گر مدعی پس از آن اسلام و توبه آرد
بخشد گناه او را یکتا خدای هستی
بعد از یقین اگر او کفر و عناد ورزد
خود را هلاک سازد در انتهای پستی!
تابش مساز پنهان اسرار علم و حکمت
یاد آر آنچه پیمان روز الست بستی
پنهان اگر بسازی اسرار معرفت را
در کیش عشق بازان خود مدعی تو هستی
(تابش)
برداشت سوم
زمانی که مدعی خود ما هستیم
تا نگردی آشنا زین پرده رازی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
(حافظ)
با مدعی بگویید از ادعا گذر کن
این راه را نباشد جز درد و رنج و پستی
جهان بینی صفر و یک
سالهای جوانی و خامی در این فکر بودم که هدف زندگی چیست؟ فرضاً تمام کارهای توصیه شده خوب ادیان الهی را انجام دهیم و برویم بهشت ... بعد چی؟ تا ابد در بهشت؟ که چی؟ واقعاً اینکه تا ابد باشم دیوانه ام می کرد! همین طور تا ابد هستیم؟ تا ابد؟ به قدری این فکر ناراحت کننده بود که تا مرز جنون می رسیدم. بعد در گذر ایام مجنون وار عاشق دختری گشتم، به قدری این عشق زیبا بود که قابل توصیف نیست، چندی بعد فهمیدم که وی مشکلی دارد (فرض نمایید بیماری لاعلاجی که وی را به طرز رقت انگیزی خواهد کشت) ، از فرط عشق با خدای خودم راز و نیاز می کردم که خدایا چه می شد که وی این مشکل را نداشت؟ به خدای خودم گفتم خدایا من حاضرم تا ابد در جهنم باشم ولی حال وی خوب شود ....
ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد!
من که چندی پیش افکارم راجع به ابدیت و هدف زندگی دیوانه ام می کرد، حال چطور حاضرم در راه عشق تا ابد در جهنم به سر کنم؟
اینجا بود که فهمیدم وقتی درباره هدف زندگی فکر می کردم منّیت خود را مرکز عالم گذاشته بودم و با آن همه چیز را می سنجیدم.
من هدف زندگی ام چیست؟
من تا ابد در بهشت باشم که چی؟
من .... من .... من ....
پس اشکال از خودپرستی و منّیت من بود، وقتی عاشق شدم و من خود را در راه دیگری حاضر شدم فدا کنم همه چیز حل شد.
اینجا بود که معنی این شعر حافظ را دریافتم، چقدر زیبا ... چقدر زیبا .... چقدر زیبا بیان نموده:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خودپرستی
یا جای دیگر که می گوید:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولیک
عشق داند که در این دایره سرگردانند
یا آنجا که می گوید:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
اگر برای کسی عجیب باشد که فردی حاضر شود تا ابد در جهنم به سر برد ولی معشوقش سلامت باشد، پس معلوم است که وی عشق واقعی را تجربه نکرده است.
به قول مولانا:
عشق صورت نیست عشق معرفت
هست شهوت رانی ای حیوان صفت
برایتان تجربه بی بدیل عشق را از درگاه احدیت آرزومندم.
سربلند باشید
با مدعی مگویید اسرارِ عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در دردِ خود پرستی
مدعی کسی ست که گوشی برای شنیدن ندارد و می خواهد دیگران سخن نگویند و از فضایل و عقلِ او بهره برده و مخالفتی هم نکنند، پس حافظ می فرماید با چنین شخصِ مدعی مباحثه نکن و سعی نکن اسرارِ عشق و مستی را برای او بیان کنی که آب در هاون کوبیده است و نتیجه ای نخواهد داشت، حافظ ابیاتِ دیگری نیز در این رابطه دارد از جمله؛
به مستوران مگو اسرارِ مستی حدیثِ جان مگو با نقشِ دیوار
چه جایِ صحبتِ نامحرم است مجلسِ اُنس
سرِ پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
اما بیتِ دیگری نیز در این رابطه دارد که بنظر می رسد دیدگاهی متفاوت است؛
پشمینه پوشِ تند خو،کز عشق نشنیدست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترکِ هُشیاری کند
خرقهٔ پشمینه نمادِ صوفیه است که احتمالن از نظرِ حافظ اندک تفاوتی با مدعی دارد و می تواند گوشی برای شنیدن داشته باشد، چنانچه در صوفیان نیز بوده اند کسانی چون ابوالحسن خرقانی یا شاه نعمت الله ولی که ترکِ هُشیاری کرده و به رموزِ عشق و مستی آگاه شدند.
اما در رابطه با مدعی داستان چیز دیگری ست چنانچه حافظ در بیتِ ذکر شده توصیه می کند اگر چند نفری مأنوس با حافظ یا بزرگان در بارهٔ اسرارِ مستی صحبت می کنند و مجالست دارند با ورودِ خرقه پوشِ مدعی در آن مجلس بهتر است سرِ پیاله را بپوشانند و سخن را کوتاه کنند، پس در این غزل نیز از سالکانِ طریقت می خواهد تا با مدعی راجع به عشق و مستی و اسرارِ هستی سخن نگفته و اجازه دهند تا او با دردِ خود پرستیش بمیرد، این دو دیدگاهِ متفاوت می تواند نا امیدی از تغییرِ مدعی باشد بدلیلِ اینکه او با دردِ خود پرستی که دارد ادعایِ فضل و دانش می کند و خود را بی نیاز از بزرگان و عارفان، و بلکه دیگران را نیازمندِ افاضاتِ خود می داند، پس بمنظورِ پیشگیری از تاثیرِ مخربِ مدعی بر مجلسِ اُنسِ عاشقان همان بهتر که با او از اسرارِ عشق و مستی سخنی مگویید.
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
اما حافظ به آنانی که مدعی نیستند و خود را بی نیاز از عاشقان و بزرگان نمی دانند می فرماید که عاشق شو، وگر نه روزی کار جهان برای انسانی که عاشق نشده و نقش یا منظور از حضور خود در این کارگاه هستی یا جهان را نخوانده است بسر آمده و با مرگ جسمانی او همه چیز پایان می پذیرد، چنین انسانی چند سالی در این جهان زیسته، تشکیل خانواده داده ، اموالی را جمعآوری نموده و بدون اینکه منظور از آفرینش خود و عشق حقیقی را دریابد زندگی را بدرود گفته و رخت از جهان بر می بندد، حافظ این جهان مادی را کارگاه میداند، یعنی مقصود از حضور انسان در این جهان کار است و تنها کار اصلیِ او کار عاشقی و رسیدن به معشوق الست یا اصلِ خداییِ خویش است. به بیان دیگر کارِ جهان برای انسانی که در دوران حیات عاشق نمی شود با مرگ جسمانیش بسر می آید و چنانچه در غزلِ پیشین گفته شد به نیستی می پیوندد اما کارگاه هستی و جهان برای انسان عاشق بسر نمی آید، یعنی حتی با مرگ جسمانی او راه و کار همچنان ادامه داشته و کارگاه هستی تعطیل نخواهد شد، این یعنی جاودانگی یا دست یابیِ عاشق به آب حیات که یقینا حافظ و سایر بزرگان همچون خضر به آن دست یافته و جاودانه شدند .
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی ، جان از بدن برآید
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلسِ مُغانم
با کافران چه کارت؟ گر بت نمی پرستی
صنم در اینجا عارف یا پیرِ مغان است که با بُت یا خداوند یکی شده و به وحدت رسیده باشد، در مجلسِ مغان مرا دوش( در لحظه ) آن صنم (پیرِ مغان ) چه خوش گفت، اما پیرِ خردمندِ مغان چه گفت؟ کافر در اینجا یعنی پوشاننده، یعنی هر آنچه در این جهان است که بتوان نامِ موجود را بر آن گذاشت جلوه ای از وجود یا جمالِ معشوقِ ازل است که کافر یا پوشانندهٔ رخسارِ اوست، پس حافظ در ادامهٔ بیتِ قبل می فرماید دلیلِ اینکه انسان به منظورِ عاشقی پای در این جهان گذاشته این است که با کافران سر و کار دارد، یعنی از این جهت به دلبری زیبا روی عاشق می شود که او نیز کافر و پوشانندهٔ رخسارِ آن صنم است و جلوه ای از ذاتِ او، و یا اگر مهرِ پدری و مادری نسبت به فرزند وجود دارد آن هم از کافریِِ اوست، و همچنین هرچه از مواهب و جذابیت های این جهانی را که بنگریم کافر یا حجابی هستند بر رخسارِ معشوقِ الست، یا چنانچه حافظ در بیتِ بعد آنرا سیاهیِ زلف می نامد که در ابیاتِ دیگری از آن بعنوانِ کفرِ زلف یاد نموده است، پس حافظ همین کار داشتنِ انسان با کافرانِ رخسار را نشانهٔ بت پرستیِ انسان می داند که در ذاتِ الهی او وجود دارد، و همین امر لزومِ اهتمامِ انسان به عاشقی در این جهان را اثبات می کند، موهبتی که سایرِ مخلوقاتِ این جهان و حتی فرشتگان نیز از آن محرومند. حافظ می فرماید پس اگر بت یا معشوقِ الست را نمی پرستی و بر او عاشق نمی شوی تو را با معشوق و دلبرِ این جهانی چکار؟ یعنی لازمهی عشقِ حقیقی بر دلبرانِ این جهان نیز پرستشِ آن بُتِ الست است.
سلطانِ من خدا را، زلفت شکست ما را
تا کِی کند سیاهی چندین دراز دستی
سلطان در اینجا پادشاهِ جهان یا معشوقِ الست است و زلفش همان کافران هستند، یعنی کثرات و جلوه هایِ خداوندی در این جهان، خدا را یعنی تو را به خدا و حرفِ هشدار و زنهار است. پس حافظ سلطانِ ازل را مخاطب قرار داده و ادامه می دهد که ای سلطانِ ازل؛ آنچه موجبِ شکستِ انسان در عاشقی و بت پرستیِ او در این جهان می شود زلف یا زیبایی ها و جلوه های جذاب و زیبای تو در این جهان است، یعنی انسان با مشغول شدن به زلف و با عشق به چیزهایی این جهان است که در کارِ اصلیِ خود که عاشقی و آشنایی با اسرارِ عشق و مستی از طریقِ بزرگان است شکست می خورد، در مصراع دوم سیاهی یعنی یک سیاه و استعاره از انسان است، پسحافظ میفرماید تا کی و چه مقدار انسان همچون طراران باید به این زلف دست درازی کند و چیزهایی را که گمان می کند بسیار ارزشمند هستند از جهان برباید، ثروت و مقام و اعتبار های دنیوی و نقش ها همگی در زمرهٔ دراز دستی های این سیاه به جهان است و حافظ چارهی کار را فقط بدستِ سلطانِ ازل و نظرِ لطف و عنایتش می داند تا مگر انسان به این عادتِ موروثی فایق شود و به کارِ عاشقی بپردازد.
در گوشهٔ سلامت مستور چون توان بود
تا نرگسِ تو با ما گوید رموزِ مستی
گوشه نشینی در ادبیاتِ عرفانی همان خلوت نشینی ست، سلامت در مقابلِ ملامت و به معنیِ پاکی آمده و مستور یعنی پوشیده و پنهان، و این سه از صفاتِ سلطانِ جهان است، پس حافظ نیز همچون موسی از خداوند می خواهد که او خویش را بنماید و آشکار کند تا نرگسِ مستش رموزِ مستی را با زبانِ نگاه به او بگوید، یعنی تنها نرگس و بینشِ خداوندی ست که سالک با رسیدن و دیدنِ جهان از ورای چنین نگاهی به هستی می تواند به دیدارِ رخسارِ او نائل شود، اما این کار نیز در گوشهٔ سلامت و با مستوری میسور نمی گردد، دست کم باید گوشهٔ چشمی به انسان بنماید تا توفیقی حاصل شود.
آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی
فتنه یعنی آشوب و برهم زدنِ نظم، "این فتنه ها" میتواند مربوط به وقتی باشد که آن سیاه بجایِ کارِ عاشقی در کارگاهِ هستی بی محابا به زلف دراز دستی می کند و با ربودنِ چیزهای این جهانی آنها را با نظم و ایجادِ اولویت در ذهنِ خود قرار می دهد، اما سلطانِ ازل که غیرتش این کارِ انسان را نمی پسندد با فتنه و آشوب این نظم و ترتیب را بر هم زده و آشفته اش می کند و اجازهٔ کامروا شدنِ انسان از طریقِ دست درازی ها به زلف را نمی دهد، پسحافظ از زبانِ آن صنم( پیرِ مغان) می فرماید پیش از اینکه این فتنه ها برخیزند چنین روزی را دیده بود و مانندِ روز روشن بود که فتنه ها در این دست درازی به زلف و جاذبه های این جهانی بر میخیزند، و علتِ فتنه برخاستن ها این است که از روی سرکشی و طغیان زمان یا لَختی با ما( صنم یا پیرِ مغان) نمی نشستی، که اگر با صنم یا پیر و راهنمای معنوی می نشستی بدوم تردید تو را از این دست درازی برحذر می داشت، درواقع معشوقِ الست با حلمِ خود می خواهد ببیند تا کِی این دراز دستیِ انسان به زلف و احساسِ مالکیت بر اموال و اعتبار یا مقام و منصب و یا همسر و فرزندان ادامه دارد بدونِ اینکه به رخسار و حقیقتِ پشتِ زلف توجهی شود یا چنانچه آن صنم در مجلسِ مغان خوش گفت؛ "با کافران چه کارت؟گر بت نمی پرستی". یعنی لازمهی بهره بردن و کامروایی از مواهبِ زلف پرستیدنِ بُت یا خداوند است.( بنظر می رسد در غزل جابجایی صورت گرفته و این بیت پس از بیتِ " دوش آن صنم..." جای داشته باشد).
عشقت بدستِ طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
پسحافظ که در طولِ غزل به دشواری های راهِ عاشقی و فتنه ها اشاره کرده است ادامه می دهد که ای حافظ اینکه باید عاشق شوی پیش از اینکه کارِ جهان بسر آید درست، اما این عشق تو را بدستِ طوفان خواهد سپرد و گمان کردی بسرعتِ برق از این کشاش جَستی و رها شدی، خیالی باطل است و این فتنه ها آغازی ست برای طوفانهای بزرگتر تا عشقت برای آن بُت یا معشوقِ الست اثبات شود.
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهرِ مقصود
ندانستم که این دریا چه موجِ خون فشان دارد
این غزل را "در سکوت" بشنوید
در مورد بیت چهارم:
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را/ تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
علاوه بر معنای ظاهری و به یغما رفتن دل عاشق توسط زلف سیاه معشوق، معنای دیگهای هم به دست میده: در زمان حافظ بردههای سیاه در شیراز و شهرهای دیگه زیاد بودن و در منزل افراد ثروتمند یا دربار کار میکردن. گاهی بعضی از این سیاهان به مال صاحبخانه دستبرد میزدن یا به اصطلاح درازدستی و سرقت میکردن. چندین بار که این درازدستی تکرار میشد دستشون رو قطع میکردن. اینجا هم حافظ به طنز میگه زلف سیاه تو دل من رو به یغما و غارت برده و خودت میدانی در صورت تکرار دزدی چه مجازاتی در پیش خواهد بود و زلفت رو کوتاه خواهند کرد!
ای آنکه به تقریر و بیان، دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، رو به سلامت...!
البته به نظر من هم "نرگس" در بیت پنجم، اشاره به چشم دارد، نه نام گلی که امروزه برای دیگران اشاره به شخص خاصی دارد.
ما خلق نشده ایم تا سرشار از خودپرستی و منیّت و حرص و هوس باشیم ، ما خلق شده ایم تا سرشار از عشق و ایمان و معرفت و خلاقیت باشیم و قیمتی پیدا بکنیم...
در بیت دوم : خواندن معنی دیدن و درک کردن و آگاهی به موضوع میده
شمس تبریزی میگه : آن خطات سه گونه خط نوشتی ، یکی را او خواندی لا غیر ، یکی را هم او خواندی هم غیر او ، یکی را نه او خواندی نه غیر او ، آن خط سوم منم
انسان خواندنیست ، نقاشی ای که نگارخانه هستی برای دیدن آن تأسیس شده (عشق )هم خواندنیست .
کار جهان سر آید یعنی کار تو در جهان بالاخره تمام شدنیست و روزی خواهی مرد ، کره زمین هم حدود دو میلیارد ساله پذیرای موجودات زنده هست و کما بیش خواهد ماند
حافظ مرا نشان ده رهی به پاکدستی
گفتا مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
پی به ره بردم اما گفتم بخوانم شاهد
پس مدعی بمیرد در درد خودپرستی!؟
ذهنم پر از ابهام گشت و من گیج ماندم
تا دیدم ادعاها در اوج خودپرستی (اشاره به بعضی از حاشیه های نوشته شده در این سایت)
حافظ خیلی روشن سخن می گوید عاشق شو وگرنه روزی این فرصت برای تو تمام می شود بنابراین حافظ مانند هر انسانی به بعد انسانی انسان توجه دارد و می گوید خودت را دوست داشته باش و به دیگران مهر بورز و زندگی و جهان را برای خود و سایر موجودات سخت نکن. قبل از اینکه فرصت تو به عنوان یک موجود زنده عاقل تمام شود.حافظ زندگی را به عنوان یک انسان با تمام ابعادش و در چارچوب این دنیا و کره خاکی دوست داشت