غزل شمارهٔ ۴۲۸
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۲۸ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۲۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۲۸ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۲۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۲۸ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۲۸ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۲۸ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۲۸ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۲۸ به خوانش محمدرضاکاکائی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
«خیال آب و گل در ره بهانه» (بیت هشتم) به نظر نقل مستقیمی از غزلی از عطار نیشابوری است:
«... به خود میبازد از خود عشق با خود
خیال آب و گل در ره بهانهست ...»
و این غزل به این ترتیب در استقبال از این غزل عطار باید سروده شده باشد:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳
معنی بیت1 : سحرگاهان درحالی که از شراب شب گذشته، نیم مست بودم، جام شراب را با آواز چنگ و چغانه گرفتم.
معنی بیت 2: به عقل، راه توشه شراب دادم و او را از کشور وجود خویش بیرون راندم.
معنی بیت 5 : اگر خود را در میان ببینی و به خود توجه داشته باشی، از کمر یار بهره ای آنگونه که شاید(همچون کمربند)، نخواهی برد.
معنی بیت 7 : چه کسی از وصال جمال پادشاهی، نصیب می برد که همواره بر خود عشق می ورزد؟
معنی بیت 8 : همنشین و رامشگر و ساقی، همه اوست و تصور آب و گل آدمی در این مسیر،تنها دستاویز است.
معنی یکم طرف همان همیان است یا کیسه پول ولی سپستر طرف بربستن معنی پول به جیب زدن و سود بردن شده است .معانی دیگری هم دارد که یکی از انها کنار است ولی گویا طرف به معنی همیان فارسی است و ترف است ولی طرف چمن یعنی کنار چمن و طرفه هر دو عربی هستند .
به گمان این کمترین، ترف است و ترف بستن است در هردو بیت:
بیت پنجم : از آن میان ترفی بر نخواهی بست اگر همچون کمر خود در میانه ببینی
( اگر کمر وار خود را در میانه بینی، به قول امروزی ها خود محور باشی) و ترف وصل که تواند
بستن از آنکه همواره به خویش مشغول است؟.
( روستایی ام و ترف بستن به چشم دیده)
جناب حمید رضا، همچنین، آمدن ترکیب "مخمور شبانه" در مصرع آخر عزل عطار و مصرع اول عزل حافظ جالب است.
خانم ملیحه ودکتر ترابی عزیز
به نظرم کلمه ی جاودانه در بیت هفتم به خدا برمیگردد نه به شخص. ومعنای جمله این میشود که: چه کسی میتواند به وصل پادشاه حُسنی برسد که این پادشاه از ازل تا ابد خود با خود عشق میورزد.
عنایت داشته باشید که حافظ به شدت متاثر از شیخ اشراق است و داستان پادشاه حسن و برادرانش عشق و حزن را در چندین شعر به نحوی آورده. این شعر هم همینگونه است
غربال ِ زمانه
بال ِ هوسم ، چیده و غربال ِ زمانه
گردان و منم ، بی هوس از حال ِ زمانه
احوال ِ زمانم هوسی در پِی ِ فانیست
باقی طلبم ، کامل و خوشحال ِ زمانه
احوال ِ همه در پِی ِ مال است و مقامی
درجایم و حالم ، شده بر بال ِ زمانه
بالی زنم و حال کنم ، قلّه ی عشق است
نِی می نشود ، عشق ِ من آمال ِ زمانه
گوی ِ هوس و گردش ِ فانیست ، خدایا
ای وای ، که سبقت شده اِشکال ِ زمانه
مَرکب ِ صبر
جامانده و افتاده ام از مَرکب ِ صبرم
بی مَرکبم و دور شده کوکب ِ بَدرم
ای مَرکب ِ من بیا به امداد ِ دلم
با صبر و به طاقتی رَسَم بر لب ِ قبرم
این شعر زیبا را، حسام الدین سراج به زیبایی در تصنیفی با عنوان نرگس مست که در آلبومی به همین نام ارایه شده ست، خوانده است. تلاش کردم در قسمت آهنگ ها به آن اشاره کنم اما متوجه شدم این آلبوم در آن جا قرار نگرفته.
1-در بیت اول مخمور به معنای مصدری بکار رفته و بمعنی مستی ست.
=> مخمور شبانه= مستیِ شب هنگام.
2- در همان بیت، فعل گرفتمِ دوم را حافظ حذف کرده. در ابتدای مصرع دوم دو تا "گرفتم "بوده:
مستیِ شبانه من را گرفت و من چنگ و چغانه را (در دست) گرفتم.
2-در بیت پنجم، "کمر وار"= شبیه کمربند. پس:
تا وقتی وجود خود را در میان ببینی، فکر نکن که مثل کمربند (که در میان بدن هست)میتوانی دستی یه کمرِیار برسانی.
3- از بیت چهارم نصیحت های ساقی شروع میشود که تو باید به خدا التفات کنی و ندیم و مطرب و ساقی و غیره در مقابل عالم بالا و ذات خداوندی هیچ است.
دو بیت آخر هم جواب حافظ یه این ساقیِ نصیحت گو هست که میگوید این حرفها همه افسانه ست(!).
نبندی زان میان طرفی کمر وار
اگر خودرا ــ نبینی ــ در میانه
این یکی از تعابیر عرفاست که میانی وجود ندارد ـ چون لازمه آن دوگانگی ست ـ میانه بین دو مقوله
گفتمش اسرار به میان آور گفت
کو میان در این میانه که منم ـ مولانا
عارف خودش را دیدن اصلا عرفانه نیست ـ در منتها ممکن است به خود بینی منتهی شود
ز میان خوش به کنار آی و بگیرش به کنار
بکنارش چو گرفتی ز میان هیچ مگو
تا چه قبول افتد
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
مخمور: خمارآلوده،مست ، سرخوش
بعضی مخمور رابه معنی مست گرفته که بنظرحافظانه نیست گرچه معنای مخمور مستی رانیزشامل می گردد. دراینجا منظو رازمخمورهمان معنای خمارآلوده هست بدان دلیل که شراب رادرسحرگاهان(صبوحی) می نوشیدند نه شبانه. حافظ اشعارزیادی دارد که به این موضوع تاکید کرده است. دلیل دیگراینکه تنها یک خمارآلوده ی شبانگاهی هست که اینچنین می تواند بااشتها باده به دست بگیرد نه مست. بنابراین شاعر درطول شب، خمارآلوده بوده وسحرگاهان با وَلع واشتها روی به نوشیدن باده کرده است.
باده گرفتن: باده نوشیدن.
"چنگ" ایهام دارد:1- پنجه ی دست.2- از آلات موسیقی. هردومعنا مدّنظرشاعربوده تامثل همیشه ازیک جمله بیش ازیک معنا تولیدگردد چیزی که ازعلایق ویژه ی حافظ است. 1- گرفتم باده رابادست. 2- گرفتم باده را باآهنگ چنگی که نواخته می شد.
چَغانه: از آلات موسیقی شبیه قاشق که چند زنگوله به آن آویخته و با دست تکان میدادندتابه محفل شوروهیجان بیافزایند.
معنی بیت:سحرگاهان درحالی که خمارآلوده ی شبانگاهی بودم باده راباهمراهی آوازچنگ ونوای چغانه به چنگ(دست) گرفتم.....
نهادم عقل را ره توشه ازمی
ز شهر هستیش کردم روانه
عشق وعقل همیشه درتقابل یکدیگرند. جدایی حافظ ازقشرمتشرّعین ازهمین دوراهی شروع شده ورفته رفته به شکافی عظیم تبدیل گردیده است. حافظ که پرورده ی مکتب متشرّعین بوده دوشادوش آنان تا دوراهی عقل وعشق آمده سپس راه خودرا ازآنان جداکرده است. حافظ طریق عشق رابرگزید وآنها طریق عقل.
درنظرگاه حافظ نمی توان با"عقل"ِ مصلحت گرا وفضول درطریق عشق قدم برداشت. بنابراین دراینجا پس ازآنکه باده به دست می گیردابتدا مقداری توشه ی راه ازباده برای عقل اختصاص می دهد واو راازشهرهستی خویش به سفرمی فرستد تابدون فضولی اوبه عیش وعشرت بپردازد.
معنی بیت: به منظور رهایی ازدخالتهای عقل وخلاص شدن ازفضولیهای او،مقداری باده به عنوان توشه وآذوقه ی راه برای عقل اختصاص دادم واورا ازشهروجود خویش بیرون کرده وبه سفرفرستادم.....
نگارمی فروشم عشوهای داد
که ایمن گشتم ازمَکر زمانه
نگارمی فروش: محبوبِ باده فروش کنایه از ساقی ِ مهرو که حرکات ورفتارهای شیرینی دارد وباعشوه هایش دوستارانش راسرمست می کندبی آنکه باده ای بچشاند.
عشوه ای داد: حرکت دلبرانه ودلسِتانانه ای انجام داد.
ایمن: فارغبال،آسوده خاطر
مکر زمانه: بازیهای روزگار، حیله گریهای زمانه وگرفتاریهای روزمرّه
معنی بیت:هنگامی که عقل را روانه ی سفرکردم ساقی مه چهره را دیدم که باعشوه های دلربایش،غم واندوه روزگار ازدل پاک می کرد وازگرفتاریهای روزمرّه خلاصی می بخشید. بامشاهده ی رفتارهای او ازبند غم ایّام فارغبال ورهاگشتم....
ز ساقیّ ِ کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت رانشانه
تیر ملامت: سرزنش وملامت به تیر تشبیه شده است.
نشانه: هدف.
تیر ملامت را نشانه: هدف تیر سرزنش.
معنی بیت: دراین فارغبالی بود که ازساقیّ ابروکمان سخنی شنیدم.ساقی گفت: ای که درمعرض تیرملامت دیگران قرارگرفته ای...
نبندی زان میان طَرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
"زان میان" ایهام دارد:1- درآن میدان درآن میانه 2- اشاره به کمریار که نمادِ وصال هست
کمروار: به مانند کمربند.
طَرْفی نبندی : حاصلی نخواهی برد، بهره ای نخواهی داشت. "طَرف" به معنای کمربند نیزهست.
اگرخود را ببینی در میانه: اگرتوجّهِ تو فقط به خودت باشد، خودبین باشی.
معنی بیت : اگردراین ماجرای عشق ورزی، بیشتر به منافع خودت توجّه کنی اطیمنان داشته باش که کامروانخواهی شد. نخواهی توانست همانندِ کمربند به کمریاربرسی وآن رادرمیان(آغوش) گیری. "کمربند" خودرادر میان ندید بلکه یاررادید وسرانجام نیزکمریار رادرآغوش گرفت.
برو این دام برمرغی دگرنه
که عنقا رابلند است آشیانه
عنقا: سیمرغ ، کنایه ازمعشوق
بلند است آشیانه: آشیانه اش دور ازدسترس همگان است. کسانی به وصل اودسترسی پیدامی کنند که عاشقانه ازهمه چیزگذشته وبه اوبیاندیشند وبسوی اودرحرکت باشند.
معنی بیت: اگرمی خواهی با ترفند وحیله گری به معشوق برسی توفیقی حاصل نخواهی کرد آشیان عنقا دورازدسترس است وتنها کسانی راه بدانجاپیدامی کنند که صادقانه وعاشقانه ازهمه چیزگذشته وبه اوعشق بورزند.
که بندد طَرفِ وصل ازحُسن شاهی؟
که با خود عشق بازد جاودانه
بعضی ازاین ابیات برداشتهای عارفانه دارند وبراین باورند که منظورشاعرمعشوق ازلی وخالق جهان هستیست. درصورتی که چنین نیست وجنس کلام وکلّ معنی بیت دررابطه با معشوقی زمینیست که مقام والایی مثل پادشاهی دارد. پادشاهی که خودرابرتر وزیباترازدیگران می داند ودایم به خودش مشغول است وبااین غرور وکِبری که دارد دورازدسترس همگان است وهیچکس نمی تواند به حریم وصال اودست یابد. درحالی که خداوند اینچنین نیست! اودردسترس همگان است وازرگ گردن نیز به آدمهانزدیکتراست. هرکسی باهرنوع نژاد وزبان و مذهب وآئینی که دارد می تواند به اونزدیک شودوبااوسخن بگویدحتّا اگرکسی بخواهد ازاو دورشود بازدرآغوش اوخواهد بود چراکه هیچ جایی بدون اووجودندارد. "حُسن شاهی" واژه ای نیست که برای توصیف محسنّات خداوند کفایت کند وقطعاً سلیقه ی حافظ نیزبااین توصیف همخوانی ندارد. این وصف فقط برای معشوقی زمینی مناسب که بیش ازاندازه مغروراست.
که بندد طرفِ وصل؟: چه کسی ازوصل بهره می برد؟
حُسن شاهی: زیبایی وجمال شاهانه
که باخودعشق بازد جاودانه: که عاشق وشیفته ی زیبایی خودش هست ودایماً باخودعشقبازی می کند مشغول به خویشتن است.خداونداگر چنین می بود هرگزدست به خلقت انسان نمی زد. خداوند مشتاق بندگانش هست وعاشق بندگان مخلص نیز می شود.
معنی بیت: معشوق بااین جمال وزیباییِ شاهانه ای که دارد آنقدربه خودش می پردازد وباخود عشقبازی می کند که هیچکس نخواهدتوانست به بارگاهِ وصال اوراه پیداکند.
نَدیم ومطرب وساقی همه اوست
خیال آب و گل در رَه بهانه
شاید بیشترکسانی که اصراربه برداشتهای عارفانه ازاین ابیات دارند بدین دلیل بوده باشد که بایک ویژگی خاصِ زبان حافظانه آشنایی کافی ندارند که با بامشاهده ی یک واژه یا یک عبارت عارفانه، عجولانه دست به قضاوت زده واقدام به برداشت عارفانه می نمایند.
نکته ای که دربیان وقلم حافظ وجود دارد وباید درخوانش اشعاراودرنظرگرفته شود این است که اواین توانمندی ونبوغ را دارد که عشقهای زمینی را با ادبیّات وواژه های عرفانی بیان کند. اوبااین کارزیبا "فرهنگِ عرفانی" رااز انحصار عارفان ِخاص بیرون کشیده وبه میان مردم عامی آورده است.
درنظرگاه حافظ، عشق زمینی خود بخشی ازعرفان وپیشنیازعرفان هست. کسی که عشق زمینی رادرک وتجربه نکند چگونه تواند عشق خداوند را درک کند؟ ازهمین روست که درعشق زمینی نیز تاکید می کند که همانندِ عرفان بایداز خودبینی وخودمحوری پرهیزکردتا به وصال رسید.
برداشت عارفانه ازغزلی که درمورد معشوق زمینیست ضمن اینکه هیچ سودی ندارد باعث ازبین رفتن لطفِ کلام نیزمی شود. تصوّرکنید که حافظ چقدرزحمت کشیده ومقام معشوق زمینی ِخود را آب ورنگ عارفانه زده تا سطح عشقبازی را ارتقا دهد ومارابه یک سفر زمینی- آسمانی دعوت کند ناگاه دراین میان کسانی که دوست دارند هرچیزی را به مسایل موردعلاقه ی خویش پیوندبزنند ازراه می رسند وباطرح مسایل موردنظرخویش، زیبائیهای کلام ازبین می برند. برای مثال اگردراین بیت،معشوق را خدادر نظربگیریم کلآم حافظ هیچ لطفی نخواهد داشت چراکه هم شاعران وعارفان پیش ازحافظ این نکته را بازگوکرده وهرکسی نیز می داند که خداوند خودش مجموعه ای کامل ازشراب وساقی وندیم ومطرب و....است ودراین برداشت هیچ مبالغه ای صورت نگرفته و بیان ِ دوباره ی این حقیقت چیزجدیدی محسوب نخواهدشد زیرا لطفِ کلام که زائیده ی مبالغه وغلوّ هست ازدست خواهدداد. امّا اگر این توصیف درمورد معشوق ِ مغرور ومتکبّر زمینی باشد آدمی رابه اندیشه وحیرت وا می دارد که چگونه یک فرد می تواند اینقدر کِبر وناز واِفاده داشته باشد؟ بنابراین سفر شگفت انگیزروحانیِ مخاطبین غزل که مورد نظرشاعراست وازابتدای غزل آغازشده همچنان ادامه داشته ومتوقّف نخواهدشد.
ندیم: همنشین،مصاحب
مطرب: به طرب آورنده،نوازنده، رامشگر
خیال آب و گل: تصوّر اینکه از آب و گل آفریده شده
در ره: در این راه دراین کار
"بهانه" : بی جا وبی مورد
معنی بیت:معشوق زیبا،متکبّروبااِفاده ی ما، خودش مجموعه ای از شراب وساقی ومطرب ومصاحب است ونیازی به عاشقان ندارد. اوطوری رفتارمی کند که گویی مثل همه ی ما انسان نیست وازآب وگِل آفریده نشده است! تصوّراینکه اوهم مثل ما ازآب وگِل آفریده شده خیالی بیهوده وبی جاست.
بده کشتیّ ِ مِی تا خوش برانیم
از این دریای ناپیداکرانه
خوش به رانیم : باخیالی آسوده وفارغبال به پیش برویم
"دریای بیکرانه" هم می تواندکنایه ازاین سرگشتی درعشق معشوق بوده باشد که خودش راخیلی دست بالا می گیرد وبه عاشقانش کم التفاتی می کند هم می تواند کنایه ازدنیای ناپایدار وگرفتاریهای روزمرّه ی تمام ناشدنی باشد که ره آوردی جزغم واندوه ندارد.
معنی بیت: ای ساقی شراب بیاورتاکشتی می رابه حرکت درآوریم وبا آسودگی ازاین دریای بی کرانه ی سرگشتگی ودرماندگی عبورکنیم.
وجود ما معمّاییست حافظ
که تحقیقش فسون است وفسانه
تحقیق: بررسی، پژوهش.
فسون است و فسانه: چیزی جز خیالپردازی و قصّه پردازی بی اساس نیست.
ای حافظ، وجود ما وزندگانی ما آنقدرپیچیده هست که همانندِ رازی بی جواب است معلوم نیست که ازکجا آمده ایم وبه کجا می رویم؟ تحقیق وپژوهش دراین مورد وپیداکردن پاسخ مناسب راه به جایی نمی برد. تحقیق وبررسی دراین مورد مثل قصّه پردازیست.
حدیث ازمطرب ومی گو ورازدهرکمترجو
که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمّارا
با سلام.به نظر این بنده حقیر بیت خیال اب و گل در ره بهانه.میتونه بی این معنی هم باشه که اگه میخوای به معشوق دست پیدا کنی بهانه نیار که راه پر از اب و گل هست و نمیشه به معشوق رسید.سختی های راه رو باید به جان خرید.
این غزل شاید عارفانه ترین شعر حافظ باشد که در آن مفاهیمی نظیر استجلاء و وحدت وجود نهفته است.
چه حال زیبایی دارند حضرت حافظ در تجهد و نماز شبانه و اینکه چه ملکوت زیبایی را می بینند ایشان.
خوش به سعادتشان
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
غزلی زیبا، عارفانه و پر از رمز و رازهای شگفت انگیز است، دو و حتی سه بیتِ نخست با یکدیگر پیوستگیِ معنایی دارند یا اصطلاحن موقوف المعانی هستند. مخمورِ شبانه تقریباََ همهٔ ما انسانها هستیم که روز در کوشش و فعالیت بسر می بریم تا به اهدافِ خود دست یابیم و در شب هنگام این اهدافِ غالبن مادی را بررسی می کنیم تا ببینیم چقدر می توانیم نسبت به افزودنیهای خود مست گردیم، غالبن هم از کمیَّتِ چیزهایی که می توانند ما را به سعادتمندی برسانند ابرازِ نارضایتی می کنیم و هر یک از ما به فراخورِ حالی که داریم لذت و شرابِ بدست آمده از پول یا دانش و یا عباداتِ سطحی و در اینجا سلوکِ معنویِ خود را کافی ندانسته و هنوز احساسِ خُماری می کنیم، پس فاعلِ غزل که سالکِ راهِ عاشقی ست بدرستی اشکالِ کار و عدمِ مستیِ مورد انتظار یا خماریِ خود را در عقلِ خود می بیند، چنان که دیگر مخمورانِ شبانه نیز بوسیلهٔ عقلِ خود در می یابند که پولِ بیشتر و خانهٔ بزرگتر یا محبوبِ زیباتر و مقامِ بالاتر بهتر است و بیشتر نسبت به آنها مست می شوند، بنا بر این سالک پیاله ای از مِیِ عارفان را با آهنگِ چنگ و چغانه، یعنی با شادی و رضایتمندی بر گرفته و به امیدِ مستی می نوشد،
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهرِ هستییش کردم روانه
پس از نوشیدنِ چند جرعه از شرابِ پیغامهای معنویِ عارفان است که سالک احساس می کند راهِ عشق و مستی را یافته و او که شنیده است عقل و عشق سنخیتی با یکدیگر ندارند میپندارد با همان چند جرعه از مِیِ بزرگانی چون حافظ توشهٔ راهی برای عقلِ خود فراهم کرده است و او را از شهرِ وجود روانه کرده و آسوده از شرش به کارِ عاشقی می پردازد تا از خماری در آمده، همچون عارفانِ مست شود.
نگارِ مِی فروشم عشوه ای داد
که ایمن گشتم از مکرِ زمانه
عشوه در اینجا به معنیِ فریب و وعدهٔ موهوم و خیالی آمده است، نگار می فروش میتواند مرشد یا پیر مغان یا انسان وارسته و راهنما باشد، حافظ میفرماید پس از جرعه هایِ شرابی که سالک می نوشد و با ابزارِ همین چند پیمانه ای که عقل را مرخص می کند او گمان می کند که سحرگاهِ بیداریِ او پدیدار شده است، پس در چنین سحرگاهی نگارِ مِی فروش با عشوه یا فریب و شاید هم با طعنه خطاب به سالک می گوید اکنون با این رهایی از عقل از نیرنگ و مکرِ زمانه راحت و آسوده و ایمن گشتی، پس با خوش خیالی برو به کارِ باده نوشی و مستیِ خود بپرداز! اما حافظ که در غزلِ بعد سروده است ؛ "به مِهر چرخ و شیوهٔ او اعتماد نیست/ ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکرِ وی" می داند کار به این سادگی ها هم نیست و کارِ روزگار نیرنگ و فریب است تا انسان را به چیزهای این جهانی و از جمله پرداختن به ظواهر بفریبد و وعدهٔ دروغینِ خوشبخت شدن با رسیدن به چیزها را به او می دهد و ابزارش برای این کار همان عقلِ جزوی و حسابگر انسان است.
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
ساقیِ کمان ابرو خداوند یا هستیِ مطلق است که ابرو یا کائنات در حیطهی اختیار و ارادهٔ اوست، پس از خوش باوریِ سالک در دمیدنِ سحرگاهِ بیداریش است که ندایی او را مخاطب قرار داده و میگوید ای کسی که با این تصوراتِ ذهنی و فریبکارانه خود را نشانه و سیبلِ تیرهایِ ملامتِ خداوند یا زندگی قرار داده ای؛
نبندی زان میان طرفی کمر وار
اگر خود را ببینی در میانه
حال که گمان می کنی عقل را از میانه مرخص کرده ای و می توانی طَرفی از این ماجرا بسته و کمرِ معشوق را بدست آورده، به وصالش برسی آگاه باش که اگر خود یا خویشتنِ توهمی را جایگزین عقل در میانه قرار دهی طَرفی در راستایِ وصالِ معشوق نخواهی بست، به عبارتی ممکن است بطورِ مقطعی و گذرا بهرمند شوی اما به وصالش نمی رسی، در واقع حافظ می فرماید سالک با چنین تفکری که با دادنِ رَه توشه ای به عقل او را راهی کرده و پیِ نخود سیاه می فرستد یا ساده لوح است و یا فریبکار، زیرا که هم عقل است که چراغِ راهِ سالک است و اگر عقل نباشد با چه ابزاری قصدِ طیِّ طریق دارد؟ لابد سالک قصدِ آن دارد تا خویشتنِ برآمده از ذهنش را جایگزین عقل در مرکزِ خود کند و او را ببیند و بوسیلهٔ ذهن بخواهد دست را در کمرِ معشوق حلقه کند و به وصالش برسد، زهی خیالِ باطل.
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
در ادامه خداوند یا زندگی چنین سالکی را فریبکار تشخیص داده و می فرماید برو و این دامِ خود را بر مرغِ دیگری بگذار، چرا که آشیانهٔ عنقا یا سیمرغ آنچنان بلند و رفیع است که دستِ سالک به او نمی رسد، پس نمی تواند دامِ خود را نیز برای او بگستراند و او را صید خود کند، این بیت که اکنون نیز بصورتِ ضرب المثل وردِ زبانِ خاص و عام است علاوه بر معنایِ فوق، ارتباطِ معنایی با بینهایت بودنِ راهِ عاشقی و دریایِ ناپیدا کرانه دارد و عدمِ امکانِ وصلِ مُدام که حافظ در ادامه به آن میپردازد.
که بندد طرفِ وصل از حُسن شاهی ؟
که با خود عشق ورزد جاودانه
طرف یعنی گوشهٔ چشم و ثمره یا بهره، پس حافظ از زبانِ معشوقِ الست خطاب به سالک ادامه می دهد با این گمان که عقل را بوسیلهٔ چند پیمانه مِی روانه کنی خواهی توانست طَرفِ وصل ببندی و با این کارِ خود بهره ای در راستایِ وصل به حُسن و زیباییِ شاهی ببری، اما زهی خیالِ باطل زیرا که خداوند تا ابد با خودش عشق ورزی می کند، یعنی او عاشقِ خود است، پس اگر بخواهی او عاشقت گردد باید که تبدیل شده و هم او گردی چنانچه همچون آینه در تو بنگرد خویش را ببیند، تنها در اینصورت است که عاشقِ تو شده و طَرفی از آن حُسن و زیباییِ بینهایت می بندی و با وصالش تو هم جاودانه می شوی. عطار نیز بیتی مشابه دارد که بنظرمی رسد حافظ به استقبال آن رفته است؛
"نگاهی می کند در آینه یار که او خود عاشقِ خود جاودانه ست"
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیالِ آب و گِل در رَه بهانه
ندیم یا همنشین درواقع همان نگارِ مِی فروش است، مطرب در اینجا زمانه است و ساقی نیز همان ساقیِ کمان ابروست، پسحافظ بهره گیری از اینگونه استعاره ها در شعر را در راستایِ رسیدن به حُسنِ شاهی می داند وگرنه کیست که نداند همهٔ این جدا سازیِ نقش ها در غزل خیالِ شاعرانه و مَجازی هستند و نقشِ آب و گِل، یعنی شاعر خداوند را به صورت و نقش ها در می اورد و از زبانِ آب و گِل یا فُرم ها سخن می گوید تا منظورِ خود را بیان کند، و البته که در راهِ عاشقی همهٔ اینها بهانه ای هستند برای منظورِ نهاییِ سالکِ حقیقی که به حُسنِ شاهی وصل گردد و به زیباییِ اولیه اش دست یابد. و باز هم عطار که می فرماید؛
"به خود می بازد از خود عشق با خود خیالِ آب و گِل در ره بهانه ست"
بده کشتیِ مِی تا خوش برانیم
از این دریای نا پیدا کرانه
پسحافظ که چند پیمانه بادهٔ سحرگاهان را برای منظورِ فوق کافی نمی داند اکنون کشتیِ مِی را طلب می کند تا از این دریایی که ساحل و کرانه ای ندارد خوش براند، دریایِ بی کرانه یعنی راهِ بینهایتِ عاشقی، درواقع سالک می تواند زیباییِ شاهانهٔ خود را باز یابد اما وصل و کمری در کار نیست و هرچه در این دریا پیش براند کرانه و ساحلی پیدا نخواهد شد، پس این بیانِ وصلِ آغوش و کمر نیز عشوهٔ نگارِ مِی فروش است و ایجادِ جذابیت بمنظورِ ترغیب و تشویقِ سالک به بهره گیری از شرابِ عارفان.
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
پس حافظ با توضیحاتِ غزل در چگونگیِ رابطهٔ پیچیدهٔ سالک با ساقیِ کمان ابرو و سپس با نگارِ مِی فروش که از طریقِ آب و گِل یا ذهنی قصدِ جذبِ انسانها به راهِ عاشقی را دارد و همچنین با مکرِ زمانه به این نتیجه می رسد که راز و معمایی در این ارتباطات وجود دارد چنانچه خود نیز بیتِ پیشین را با ابهام و معما گونه سروده است. با نگاهی گذرا به کُلِ غزل در می یابیم سالک و زمانه و مِی فروش هر سه در حالِ فریب و عشوه هستند، سالک ساده انگارانه قصدِ فریب دارد که می خواهد با چند جرعه بادهٔ سحرگاهان و رهایی از عقل به وصالِ معشوق برسد، زمانه هم مکر و فریب می کند هنگامی که به سالک وعدهٔ سعادتمندی می دهد بشرطِ اینکه صورتِ باورها را در مرکزش قرار دهد و خویشتن را در میانه ببیند، و حتی نگارِ مِی فروش نیز با عشوه ای اطمینان خاطر می دهد که با این باده گرفتنِ سحرگاهانِ سالک که همراه با چنگ و چغانه است از مکر و فریبِ زمانه در امان می ماند، در این بین تنها ساقیِ کمان ابروست که وعدهٔ صادق داده و می فرماید اگر سالک صورتِ ذهنیِ باورها و خویشتنِ خود را در میانه و مرکزش قرار دهد بدونِ تردید سیبل و نشانهٔ تیرِ ملامت یا سرزنشِ خداوند خواهد شد، یعنی خداوند به زمانه یا کمانِ ابروی خود فرمان می دهد که چنین مرکز و میانه ای را هدفِ تیرهایِ قضا و کن فکانش قرار داده و سالک را در امورِ معنویِ خود ناکام و بی بهره کند، همان کاری که با دیگرانی می کند که ثروت و یا مقام و اعتبار و یا تصویرِ ذهنیِ همسر و فرزندانِ خود را در میانه قرار می دهد. پس حافظ ضمنِ اشاره به این معمایِ پیچیدهٔ وجود یا هستی می فرماید تحقیق و باز کردنِ چنین معمایی افسانه است و افسون می طلبد، چنانچه در غزلی دیگر دارد که :
در رهِ عشق نشد کس به یقین مرمِ راز هرکسی بر حَسَبِ فکر گمانی دارد
"تحقیقش" را می توان به معنیِ محقق شدنش گرفت که در اینصورت محقق شدنِ آنچه عرفا وصلِ به معشوقِ ازلی می خوانند فسون و فسانه است چرا که اصولن این عنقا یا سیمرغ آنچنان آشیانه اش بلند است که دستِ کسی به آن نخواهد رسید، " پای ما لنگ است و منزل بس دراز/ دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل" و چنانچه در منطق الطیرِ عطار نیز به سی مرغی که موفق شدند به آستانِ سیمرغ راه یابند و خواستارِ دیدارش شدند گفته شد که برای دیدنِ سیمرغ در آینه بنگرند یعنی که خود همان سیمرغند، تاکیدِ دیگری براین مطلب که از نظرِ عرفا وصل و کمری در کار نیست، پس نگارِ می فروش نیز عشوه می دهد، و حافظ که همهٔ این تعابیر را خیالِ آب و گِل یا ذهنی و مَجازی می داند و بهانه ای برای دیدارِ معشوقِ ازل، کشتی یا وجودی مملو از شراب را طلب می کند تا با خوشدلی از این دریایی که کرانه ای ندارد( بسویِ ساحلِ نجاتی) خوش براند و البته که این به معنیِ بازگشت از راهِ عاشقی نیست، بلکه حافظ در پِیِ انداختنِ طرحی نو است تا به کرانه رسیده و در این میان طَرفی کمروار بسته، با معشوقِ ازل در این جهان و در حالیکه در جسم است جاودانه عشق بازد. یعنی با خداوند یا هستیِ محض یکی شده و به یگانگی برسد.
( وجود ) و معمای وجود
*********
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
*********
حافظ در غزل های دیگر با ترکیب ( اقلیم وجود ) بیت خود را میسراید.
در هر صورت حقیر مباحثی را در مورد (وجود)- (هستی) دراین رابطه عرضه میدارم تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
**
در اصل عالم هستی شامل 1- عالم فیزیک (عالم ماده یا بعبارتی کثیف) که مصادیق آن در حوزه علوم تجربی از جمله فیزیک کلاسیک و مکانیک کوانتومی مورد بحث قرار میگیرد 2 - عالم متافیزیک (عالم پاک از ماده و آثار ماده) که مصادیق آن میتواند شامل مفاهیم ذهنی و انتزاعی باشد.
حقیقت عالم هستی (وجود)، (ژلاتین هستی)
عوالم سهگانه
دنیای مادّی (فیزیکی) عالم کثیف.
دنیای نور و امواج (تشعشعات)، (اولترافیزیک) عالم خفیف آثار مادّی.
دنیای غیر مادی (متافیزیک) یا همان شعور کیهانی عالم (امر) عالم پاک از ماده.
وجود (جهان هستی) از ترکیب این عوالم سهگانه پدیدار گشتهاست. در واقع بخش متافیزیکی عالم هستی هم نقش پوست و هم نقش مغز جهان مادی و آثار آن را را بازی میکند که از آن بعنوان شعور کیهانی و عالم امر یاد کردیم و آن هم محیط بر جهان مادّه است و هم محاط.
عالم مادّی (جهان فیزیکی) اگر بعنوان یک اسفنج تصور شود و جهان متافیزیکی بعنوان دریای (نامحسوس) درون مایه و برون مایه این اسفنج از جنس این دریاست.[نیازمند منبع]
قدما با فرضیه (فضای اتری) از آن (دریا) صحبت کردهاند که بعدها این نظریه اعتبار خود را از دست دادهاست.
حال اگر این اسفنج را بدن تصور کنیم (سختافزار) و جهان متافیزیکی روح این بدن (نرمافزار) آن میباشد. و نتیجه آن هستی (وجود) میشود.
با مثالی دیگر (هستی ژلاتینی) این ترکیب هستی را مطرح میکنیم؛ که در آن جهان مادّی پودر جامد ژلاتین و جهان متافیزیکی همانند آب در این ترکیب است که تودهای ژلاتینی را ایجاد میکند.
آب (جهان متافیزیک) در این ترکیب درون مایه و برون مایه میباشد. بهطوری که مولکولهای آب در سراسر آن پراکنده و موجود است؛ و (ژلاتین هستی) را ایجاد میکند.
صور مختلف وجود (موجودات) (خلق) تحت مدیریت عالم (امر) همان شعور کیهانی و با مصالح مادّی جهان فیزیکی پا به عرصه ظهور مینهند (لبس جدید) و بر حسب اقتضای وجودشان ماهیت پیدا میکنند. بنابر این خلقت از عدم نیست از (وجود) است فقط ماهیت است که در اثنای خلق شدن ظهور پیدا میکند؛ که همان کیفیت خلق بر حسب اقتضای ذاتی مخلوق است.
مسایل مدرن ما بعد الطبیعه در التزام دانش جهان اطلاعات و سایبری و دادهها و مکانیزم سختافزاری و نرمافزاری ماشینهای مربوط (کامپیوترها) و برنامههای کنترل این ماشینها مطرح میشود و معین میکند که کلیه نرمافزارها و اطلاعات (دادهها) جنس فیزیکی ندارند و ماهیت متافیزیکی دارند جنس دادهها و اطلاعات غیر فیزیکی میباشد. همانند انسان که دوبعد فیزیکی و متافیزیکی دارد. این سیستمها نیز با دارا بودن دو بخش سختافزاری و نرمافزاری یعنی دو بخش (فیزیکی و متافیزیکی میباشند).
عوامل متافیزیکی (بعنوان نرمافزار) میتوانند در عالم فیزیکی و مادی آثارشان ظاهر شوند و از طریق سختافزار مادی امکان یابند، در واقع متافیزیک با پوشیدن لباس فیزیکی (قالب) میتواند در عالم فیزیکی ظاهر شود اما قابل روئیت نیست فقط آثارش قابل درک میباشد. حتی اتمها در بطن خود تحت قوانین متافیزیکی و الگوریتم خاص خود برای پایداری میباشند. متافیزیک بعنوان مغز ماده و ماده نقش پوست را بازی میکند؛ و از آن بعنوان (شعور کیهانی) و در قرآن از آن بعنوان (عالم امر) یاد شدهاست.
تصنیف بسیار زیبای سحرگاهان حسام الدین سراج را هم در آهنگها اضافه نمایید . بسیار زیباست در دستگاه شور
این غزل را "در سکوت" بشنوید
(شاه بیت غزل 428)
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
در راه وصل به منشاء حقایق هستی همراه و شادی آفرین و پیاله گردان همگی از حقیقت واحدی هستند که در صُوَر گوناگون برای طالبان حقیقت متجلی می شوند.
باسلام و عرص ادب محضر استادان ارجمند و فرهیخته
شنیدم ناصح و پیر زمانه
همی گفتا حدیثی عارفانه
که ای صوفی تورا اسرار آن به
که در سینه بماند جاودانــه
به نامحرم مگو اسرار زنهار
شنو این پند از من محرمانه
چو تیری از کمان کردی روانه
نمـی آیـــد دگـــــر اندر کمانه
مهار نفس ِ سرکش را نگه دار
که ایمن گــردی از مکـرِ زمانه
سخن بشنو تو از پیر طریقت
مکن هـردم طریقــی را بهانه
(عبودی) نصح ناصح بشنو اینک
دویــی بگــذار ، با ما شو یگانه
با احترام، دیوان ابوتراب عبودی،چاپ دوم