غزل شمارهٔ ۴۲۷
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۲۷ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۲۷ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۲۷ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۲۷ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۲۷ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۲۷ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۲۷ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۲۷ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۲۷ به خوانش شاپرک شیرازی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
بر آتش .................... به جای سپند
به غیر خال سیاهش که دید بهدانه؟
*
رخ زیبای او: 25 نسخه (801، 803، 819، 821، 823، 824، 825، 827، 836، 843 و 15 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) قزوینی- غنی، خانلری، عیوضی، سایه، خرمشاهی- جاوید
رخ زیبای تو: 9 نسخه (813، 818 و 7 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) نیساری، جلالی نائینی- نورانی وصال
---------------------------------------
در مصرع نخست یک دگرسانی قابل توجه دیگر نیز هست:
برای سپند: 7 نسخه (801، 803، 813، 818، 824 و دو نسخۀ متأخر)
به جای سپند: 27 نسخه (819، 821، 823، 825، 827، 836، 843 و 20 نسخۀ متأخر یا بیتاریخ) همۀ مصححان
----------------------------------------
غزل 417 در 37 نسخه آمده و بیت فوق در 3 نسخه از جمله نسخۀ مورخ 818 نیست. از نسخ کاملِ کهنِ مورّخ، نسخۀ 822 خودِ غزل را ندارد.
سلام
ببخشید توی مصراع دوم بیت اول اون پروا نه است یا پروانه
چون کلمه ی اخر مصراع اول بیت اول پروانه است و اگه کلمهی اخر مصراع بعدش پروانه باشه میشن ردیف ولی مصراع های ذوج
هم کلمات اخرشون با پروا نه هم قافیه اند
چجوری میشه؟؟؟
ببخشید اگه گیجتون کردم
الناز جان
درود
به نکته ی درستی اشاره کردی
اگر اینطور بخوانی درست میشود
چراغ روی تو را شمع گشت پروانِه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نِه
که” نِه “ مصرع دوم علامت نفی است
که بهتر است طوری خوانده شود که با دیگر قافیه ها جور باشد
در تنگنای قافیه خورشید ، خَر { خَور } شود
شاد باشی
سلام
درباره تلفظ پروانِه و پروا نِه، نکته جالبی که هست اینه که تو لهجه هایی مثل یزدی که به جای مصوت های -ِ و -َ، مصوت دیگری با صوت بین این دو تلفظ می شود، کلا مشکلی در قافیه این بیت حس نمی شود.:)
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا،نه
باتوجّه به توصیفاتی که ازخال ورخ وچهره ی برافروخته ی مخاطب غزل صورت گرفته بنظرمیرسد که حافظ درحال نازکشیدن ازشاه شجاع جوان ِ خوش سیماست. به تجربه دریافته ایم که حافظ درهمه ی غزلهایی که دروصف این شهسوارشیرین کار سروده حتماً به خال معروف رخساراو،زلف دلکش ولب لعل شکرفشان اوبااحساساتی عاشقانه اشاره کرده است بطوریکه این واژه ها تبدیل به نشانه شده وبه شکل کلیدی برای تشخیص شان نزول غزل درآمده اند.
چراغ روی:رخسار دوست به چراغ تشبیه شده است.
باحال خویش پروا،نه: بیمی ازحال خویش نیست
معنی بیت: رخسارتو همانندچراغی تابان است آنسان که شمع مشتاق روی توشده وبسان پروانه گِرد تومی چرخد. من ازتاثیر حال توهیچ بیمی ازچگونگی خال خویش ندارم فقط توهستی که درکانون توجّه من قرارگرفته ای. همانگونه که پروانه نیز دررفتن به سوی شمع ناپروا هست من نیزپروایی ندارم که چه پیش خواهدآمد.
یادبادآنکه رخت شمع طرب می افروخت
وین دل سوخته پروانه ی ناپروا بود
خرد که قید مجانین عشق میفرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
قید: بند
مجانین: دیوانگان.
قیدمجانین می فرمود: دستوربه بندبسته شدن دیوانگان راصادرمی کرد
"به بوی" ایهام دارد: 1-به رایحه ی 2- درآرزوی. هردوندّنظرشاعربوده
معنی بیت: درحالی عقل دستوربه بندکشیده شدن دیوانگان وشوریدگان عشق را صادرمی کرد خود به بوی معطّرگیسوان تو شیدا ودیوانه شد وآرزوکرد که ایکاش خودش به بند زلف توبسته می شد.
عقل دیوانه شد آن سلسله ی مُشکین کو
دل زما گوشه گرفت ابروی دلدارکجاست
به بوی زلف تو گرجان به بادرفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
معنی بیت: اگربه بوی گیسوان تو جان عزیز وگرامی به فنارفت هیج ایرادی نیست اگرهزاراران جان داشتم فدای رایحه ی گیسوان تومی کردم.
زلف بربادمده تاندهی بربادم
نازبنیادمکن تانکنی بنیادم
من رمیده زغیرت زپا فتادم دوش
نگارخویش چو دیدم به دست بیگانه
رمیده: گریزان،فراری
غیرت: تعصّب وحمیّت داشتن به ناموس
این بیت رامی توان با دوخوانش متفاوت دومعنای متفاوت برداشت کرد.
خوانش اوّل:
من ِ رمیده ، زغیرت زپا فتادم دوش
معنی بیت: منِ گریزان ازمردم، منِ خلوت گزیده، وقتی نگارخویش را بادیگران دیدم ازفشارتعصّب وغیرت ازپای افتادم.
خوانش دوّم:
من رمیده زغیرت، زپافتادم دوش
دراین خوانش حافظ به جلدِ کسی می رود که از تعصّب وغیرت گریزان بوده امّا بادیدن نگارخویش دردست دیگران غیرتی می شود! حافظ می خواهد بدینوسیله نشان دهد که زیبایی معشوق من آنقدرزیاداست که غیرت مرابرمی انگیزاند نمی توانم ببینم معشوق به این زیبایی به دست دیگران افتاده است!
معنی بیت: من ازتعصّب وحمیّت داشتن گریزان بودم امّا وقتی معشوق خویش رابه دست بیگانگان دیدم غیرت وتعصّبم برانگیخته شد وازفشارغیرت ازپا افتادم. معشوق من آنقدر زیباست که تعصّب خاصّی پیداکرده ام نمی توانم اورابا اغیار ببینم درحالی که پیش ازاین چنین حساسیّتی نداشتم.
یاربیگانه مشو تا نبری ازخویشم
غم اغیارمخور تا نکنی ناشادم
چه نقشها که برانگیختیم وسود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
چه نقشها برانگیختم : چه ترفندها وحیله ها به کار بستم.
فسون: مکر، حیله
افسانه: داستانهای بی اساس وغیرحقیقی دراینجا پوچ وبی اثر
معنی بیت: افسوس که ترفندها وحیله هایی که برای جلب نظر معشوق بکاربستم هیچکدام اثرنکرد ترفندها ونقشه های من درنظراوبیش ازافسانه ای بی اساس نیست وتاثیری ندارند.
هزارحیله برانگیخت حافظ ازسرفکر
درآن هوس که شودآن نگار رام ونشد
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
سپند: اسفند، دانه گیاهی که برای دفع چشم زخم در آتش می اندازند.
به دانه: دانه ی بهتر
معنی بیت: رخسارمعشوق ازسرخی گونه ها مانندآتش برافروخته ایست وخال سیاه او مانند اسپند در درون آتش. الحق که برای آتش رخسار او دانه ا ی خوشبوتر ازخال سیاه اووجودندارد این خال بسیارنیکو برصورت اونشسته ورایحه ی جان فزایی می پراکند.
خیال خال توباخودبه خاک خواهم برد
که تازخال توخاکم شودعبیرآمیز
به مژده جان به صبا داد شمع درنفسی
ز شمع روی تواَش چون رسید پروانه
بادصبا: بادی که ازجانب بارگاه نعشوق می زد وپیام وبوی اورابه عاشقانش می رساند. رابط میان عاشق ومعشوق است.
درنفسی: به یک نفس
پروانه: مجوّز
معنی بیت: هنگامی که شمع ازبادصبا مجوّز ورود به بارگاه معشوق را دریافت کرد از خوشحالی واشتیاق، در یک نفس جان خویش را فداوبه عنوان مژدگانی به نسیم صباتقدیم کرد.
پروانه ی اوگررسدم درطلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
مرا به دورلب دوست هست پیمانی
که برزبان نَبَرم جز حدیث پیمانه
معنی بیت: با گِرداگردِ لب دوست عهد وپیمانی دارم. شیفته ی دهان دوست هستم. دهان دوست برای من بسان پیاله ی پرازباده ی ناب است. از همین روست که همیشه صحبت ازپیمانه ی شراب برزبان دارم زیرااین پیمانه ،یادپیمانِ مرابه دهان دوست زنده نگه می دارد. حافظِ خوش ذوق، گِرداگِردِ لبِ جام راباآن شراب سرخی که دردرون آن قراردارد باگِرداگِردِ دهان و لب سرخ وآبدار یاریکی گرفته وهردورابه یکدیگرتشبیه کرده است. ضمن آنکه جام شراب اززاویه ای بصورت نیم دایره و هلالی دیده می شود که درنظرگاه حافظ باهلال لب لعل یکی گرفته شده است. لب جام ولب یارهردومستی بخش وروح افزاهستند.
باده ی لعل لبش کزلب من دورمباد
راح روح که وپیمان ده پیمانه ی کیست
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای میخانه
معنی بیت:
ازمدرسه(محل کسب علم ودانش) وازخانقاه (محل عبادت وپرهیزگاری) صحبت مکن که دوباره هوای میکده برسرحافظ افتاده است.
طاق ورواق مدرسه وقیل وقال علم
درراه جام وساقی مه رونهاده ایم.
درود به ساقی عزیز که هر بار از او نکته ها می آموزم. در باره ی کلمه ی پروا نه در بیت اول باید گفت که در اینجا پروا به معنی توجه است یعنی به حال خودم توجهی ندارم.
در مصرع " مرا به دور لب دوست هست پیمانی..."، کلمه ی دور ایهام دارد یعنی در روزگار لب تو در روزگار ی که لبت حضور دارد، من...
سلام این غزل هم از حافظ نیست
این غزل را "در سکوت" بشنوید
چراغِ رویِ تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حالِ تو با حالِ خویش پروا؟ نِه
در قدیم به خورشید چراغِ آسمان می گفتند و شمع در اینجا نمادِ عقلِ جزویِ انسان است که در مقابلِ خورشید که عقلِ کُل یک فروغ و پرتو از آن یگانه آفتابِ عالمتاب است بسیار ناچیز و کم فروغ است، پس حافظ میفرماید این شمعِ عقل پیوسته همچون پروانه ای عاشقانه بر گِردِ رویِ تو ای خورشیدِ زندگی ساز میگردد و لحظه ای باز نمی ایستد، در مصراع دوم حالِ اول به معنیِ عشق است و حالِ دوم در ادبیاتِ صوفیانه یعنی شوق و اشتیاق، و پروا به معنیِ آگاهی و توجه آمده است، پسحافظ ادامه می دهد عقلی که ممیز است بینِ انسان و حیوان، عقلی که سرمنشأ همهٔ پیشرفت هاست و انسان بوسیلهٔ آن ساختِ ابزار را فرا گرفت و تکنولوژی را در خدمتِ رفاه و آسایشِ خود در آورد و زمین و دریا و آسمان را تسخیر کرد و هرچه از علومِ مادی و معنوی دارد را از او دارد، با چنین شور و شوقی بر گِردِ تو ای خورشید همچون پروانه ای عاشقانه می گردد آیا من را از عشقِ تو با حالِ خودم که خویشِ تو هستم و با هم از یک جنس هستیم آگاهی و توجهی هست؟ و حافظ پاسخ می دهد که نه، در جایی که شمعِ عقل دیوانه وار لحظه ای از گردش بر دورِ تو و ستایشِ تو باز نمی ایستد ما با ناسپاسی به حالِ خور و خوابِ خود مشغول و از تو غفلت می ورزیم.
خرد که قیدِ مجانینِ عشق می فرمود
به بویِ سنبلِ تو گشت دیوانه
قید یعنی بند، پس همین شمع یا خردی که حکم می فرماید به بند و زنجیر زدن بر پایِ دیوانگانِ عشق اکنون ببینید که چگونه به عطرِ گیسوی همچون سنبلِ یگانه خورشیدِ هستی دیوانه شده است، پس ای انسانها آیا نباید این حکم را در بارهٔ خودِ او اجرا کرد و در بند و زنجیرش کرد؟ البته که باید چنین کرد و تا از این شمعِ پر مدعا رهایی نیابیم انسان که خویش است و از جنسِ خورشید نتواند که عاشق شود و بر گِردِ اصلِ خود پروانه وار بگردد.
به بویِ زلفِ تو گر جان به باد رفت چه شد؟
هزار جانِ گرامی فدایِ جانانه
حافظ ادامه می دهد اگر انسان موفق به در بند و زنجیر کردنِ عقلش گردد، عقلی که پیوسته انسان را از عواقبِ عاشقی می ترساند اما خود دیوانه و عاشقِ بویِ سنبل و گیسوی آن رویِ خورشید است، پس آنگاه انسان نیز می تواند عاشق شده و به بوی و آرزویِ در دست گرفتنِ سرِ زلفِ معشوق امیدوار باشد تا سرانجام موفق به دیدارِ رویِ او گردد و اگر هم در این راه جان بیفشاند چه باک؟ یک جان که سهل است، اگر هزار جانِ گرامی و ارزشمند نیز فدایِ جانانه یا آن جانِ جانان گردد باز هم ارزشِ در دست گرفتنِ سرِ زلفِ او را دارد زیرا که حافظ امیدوار می شود تا بوی سنبل را شنیده و همچون عقل بر گِردِ آن رخسارِ زیبا بگردد.
منِ رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگارِ خویش چو دیدم به دستِ بیگانه
غیرت در اینجا یعنی غیریت و بیگانگی، پس حافظِ عاشق از این بیگانگی و دو بینی رمیده و گریزان است و چون دوش یا هرلحظه نگار و معشوقِ خود را که خویش است به دستِ بیگانه یا خویشتنی که با عشق بیگانه است میبیند از پای می افتد و از ادامهٔ راه باز می ماند، خویشتنِ مولودِ ذهن همان رقیب است که معیارش شمعِ عقل است اما انسان نمی بیند که همین شمع خود دیوانهوار بر گِردِ چراغ و خورشیدِ زندگی میگردد و تسلیمِ اوست و او را ستایش می کند. حافظ نگارِ خویش را به لحاظِ اینکه معشوق، تصویرِ اوست و او نقش و تصویرِ معشوق بکار برده است که اشاره ای به وحدتِ وجود و یگانگی میباشد و حافظ اینکه خویشِ خود را در دست و اختیارِ خویشتنِ مولودِ ذهن ببیند بر نمی تابد، معنیِ این سخن این است که غالبن انسانی که گمان می کند سالک است و در جستجوی خداوند، ناآگاهانه خدایی ذهنی را توسطِ خویشتنِ خود خلق و در دست گرفته، کنترل می کند، کاری که واعظ و زاهدی می کند که با عشق بیگانه است و قائل به دوگانگی، و خدایِ ذهنیش را در دوردستها و در آسمانها جستجو می کند و به همین سبب نیز از پا افتاده است و قادر به پای گذاشتن در طریقتِ عاشقی نیست.
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسونِ ما برِ او گشته است افسانه
نقشهایی که انسان بجای آن نگارِ خویش بر انگیخته است بسیارند، از جمله نقشِ فیلسوفی که مدعیِ عقل است و استدلالاتِ عقلانی، نقشِ صوفی، نقشِ شیخ و زاهد و واعظ، کشیش و راهب و نقشهای فراوانِ دیگر که هر کدام در طولِ تاریخ به نوبهی خود کوشیدند با فسون و سحر و جادوی خود آن نگارِ خویش را بدست آورده و گردِ آن چراغِ و خورشیدِ هستی بخش بگردند و با حالِ خویش پروا داشته باشند و به او وصل و جاودانه شوند، اما هیچ سودی نداشت و هیچکس به کامِ دل نرسید، بگونه ای که این افسون ها که از آغاز هم بی اثر بوده اند اکنون دیگر بر اثرِ تکرار نزدِ آن نگارِ خورشید صفت به افسانه پیوسته اند.
بر آتشِ رُخِ زیبای او به جای سپند
به غیرِ خالِ سیاهش که دید به دانه؟
حافظ در ادامه میفرماید ای نقش پردازان و ساحران، آیا بهتر از خالِ سیاهِ معشوقِ ازل که همچون اسپندِ روی آتش بر رخسارِ زیبای چون خورشیدش در تب و تاب است و اشتیاقِ خود را برای پروا و توجهِ عاشقان به نمایش می گذارد دانهٔ بهتری سراغ دارید و می بینید؟ دانهٔ خالِ سیاه همان هُشیاریِ آغازینِ الست یا عشق است که خداوند در رخِ انسان نهاده و خود را رّبِّ او نامید، همان خالِ سیاهی که چون در آغازِ نوجوانی پرورده شود می تواند چراغ و خورشیدِ رخسارِ انسان شده و او را همچون خداوند یا اصلِ خود زیبا روی کند، اما آنچه مانع می شود همان شمعِ عقلِ مصلحت اندیش است که دانه هایِ جسمی و این جهانی و همچنین دانهٔ نقش ها و باورها را بهتر و با ارزش تر از دانهٔ خالِ سیاهِ معشوقِ الست می بیند.
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمعِ رویِ تواش چون رسید پروانه
حافظ یک بار دیگر بر تسلیم بودنِ عقل در برابرِ آن خورشیدِ بینهایت تأکید کرده و می فرماید چنانچه پروانه و جوازِ لازم از سویِ شمعِ رویِ معشوقِ الست صادر شود،شمعِ عقل در نفَسی و بلادرنگ به مژده و رویِ خوش جانِ خود را تسلیمِ بادِ صبا می کند تا به حضورِ حضرتش ببرد، یعنی پس چرا ما انسانهای عاشقِ نقش و صورت و دانه که از عقل پیروی می کنیم چنین نمی کنیم و حاضر به فدا کردنِ جانِ عقل و شمعِ مختصرِ خود نیستیم تا مست شده و به جانان و عشق زنده و زیبا روی شویم؟
مرا به دورِ لبِ دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیثِ پیمانه
دُور که ایهام دارد یعنی گردش، و اشاره ای هم دارد به هلال و گِردیِ لبِ پیمانه، پس حافظ در ادامه می فرماید که او یک بار در الست با لبِ معشوق پیمان بست و سخنِ رَبِّ خود را تایید کرد که از جنس و امتدادِ اوست، و اکنون در این جهان نیز بر سرِ پیمانِ خود استوار است و جز لبِ معشوقِ ازل در اندیشهٔ دیگری نیست و حدیثی جز این را بر زبان جاری نخواهد کرد، یعنی هرآنچه حافظ می اندیشد و بر زبان می راند بر مبنای پیمانِ الست است و آن پیمانهٔ شرابِ عشق و البته لبِ دوست که توفیقِ بوسیدنش همان وصال است.
حدیثِ مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سرِ حافظ هوای میخانه
اما نقش پردازان و ساحرانی که مقصودشان دانه های باورپرستی ست بر سخنانِ حافظ خُرده می گیرند که پس حدیثِ مدرسه و خانقاه و دِیر و همچنین تکلیفِ دهها هزار حدیثی که باید در مدارسِ خود بر صحت و یا جعلی بودنِ آنها تحقیق کنیم چه می شود؟ حافظ می فرماید حرفش را نزنید که در سرِ حافظ هوایِ میخانه افتاده است و باید در میخانهٔ عشق حضور یابد تا شراب و پیغامهایِی را که نو به نو به او می رسد از دست ندهد.