گنجور

غزل شمارهٔ ۴۱۴

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی
گوش سخن‌شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش‌نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگارِ دون، طبعِ سخن‌گزار کو

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش شاپرک شیرازی
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش محمدرضاکاکائی

حاشیه ها

1393/07/07 17:10
رحیم غلامی

با سلام. مصراع اول و بحشی از مصراع دوم بیت اول با تغییر محتصری از حکیم نزاری است:
باد بهار می وزد باده خوسگوار کو
بوی بنقشه می دمد ساقی گلعذار کو

1396/04/16 09:07
محمد صادق

این شعر رو مجتبی نیکام در مخالف سه گاه بسیار زیبا خوانده

1396/07/27 23:09

گـُـلـبـُن عـیـش مـی‌دمــدسـاقـی گـُـلـعـُـذار کــو ؟
بـاد بـهــار مــی‌وزدبــاده‌ی خوشگوار کـو ؟
گلـبـُن : درخت وبوته ی گل، بیخ وریشه ی گل ،
"گلبن عیش می‌دمد" : موسم بهار می‌رسد ،گل عیش وعشرت شکوفا می‌شود.
گلعـِـذار یا گلـعـُذار کسی که چهره ای به لطافت وزیبایی گل دارد. چهره‌ی ساقی از انعکاس ِ سرخی ِ شراب و یا ازسرمَستی همچون گلِ سرخ شده است.
مـعـنـی بـیـت : موسم ِبهارفراسیده وگلهای ِ شادمانی درحال ِ رویش هستند. پس ساقی ِ گلـچهره کجاست؟ چرا تعلُّل می کند،شرابِ لذت بخش کجاست ؟
خوشترزعیش وصحبت وباغ وبهارچیست؟
"ساقی" کجاست گوسببِ انتظار چیست؟
هـر گـل نـو ز گـُلـرخی یاد همی کند ولـی
گـوش سـخـن شنوکجادیده ی اعتبارکو؟
دیده ی اعـتـبـار : چشمی برای عبرت گرفت
مـعـنــی بـیـت : هـر گل تازه شکفته‌ای درباغ وچمن ودشت، یادآورِچهرهای همـانـنـد ِگل ِ دلبری که دردلِ خاک خفته است می باشد. ولی گوش شنوا و چشم با بصیرتی نیست که پـنـد بگیرد وبداند که دَم غنیمتی ارزشمنداست وچون سپری شد دیگربازنخواهدگشت.
عشرت کنیم وگرنه به حسرت کشندمان
روزی که رختِ جان به جهان ِ دگرکنیم
مجلس بزم عیش راغالیه ی مُرادنیـسـت
ای دَم صبح خـوش نـفـس نـافـه‌ی زلـف یارکـو ؟
بـزم : جشن ، مهمانی ، شادی و طَرب
غالـیـه : مادّه ی خوشبویی که با درهم آمیختن "مُشک" و "عَنبر" درست می‌کردند .
مـُراد : آرزو ، کـام
نـافــه : کیسه‌ای در زیر نافِ آهوی مشکین که در بهار از مشک پـر می‌شود ، وقتی نافه پر از مشک شد شروع به خارش می‌کند و آهو شکم خود را بر سنگهای تیز می‌کشد و نافه پاره می‌شود و بر سنگ می‌ریزد و دشت سرشار از بوی خوش می‌گردد.
نافه زلف : زلفِ یار به جهت خوشبـویی و سیاهی به نافه تشبیه شده است.
مـعـنــی بـیـت : دراین محفل ِعیش وعشرت، به سببِ عدم حضور معشوق، بـوی ِخوش کامیابی به مشام نمی‌رسد. ای نسیم خوشـبـوی صبح (بادِصبا) ازعطرزلف یاربیاورتاعیشمان تکمیل گردد. زلف همچون نافـه‌ی یـار کجاست؟
ساقی ومطرب ومی جمله مهیّاست ولی
عیش بی یارمهیّا نشود یارکجاست؟
حـُسن فـروشـیّ ِ گـُـلـم نـیـسـت تـحـمّــل ای صبـا
دسـت زدم بـه خـون دل بـهــر خـدا نگار کـو؟
حـُسن : زیبایی ، جلوه
(حُسن فروشی : جلوه گری وعشوه نمودن، زیبایی خود را به رخ دیگران کشیدن
صـبـا : نسیم خنک صبحگاهی که از شمال شرق می‌وزد ، در ادبیات ما "باد صـبـا" از کوی معشوق می‌آید و بـوی معشوق را با خود می‌آورد و پیک عاشق و معشوق است.
دست به خون دل زدن = کنایه ازدل رابه خاک وخون کشیدن وکشتن ، طاقت برطاق شدن وناشکیبایی
نگار:معشوق خوش آب ورنگ که زیباییهای آن همچون نقاشی بنظربیاید.
مـعـنــی بـیـت : ای نسیم سحرگاهی، من تحمّلِ عشوه گری گل ندارم جلوه های گل، زیباییهای معشوق را یادآوری می کند وتحمّلم رابربادمی دهد محض ِ رضای خدا بگو که معشوق ِ زیبای من کجاست ؟
به بوی زلف ورُخت می روند ومی آیند
صبا به غالیه سایی وگل به جلوه گری
شـمع سـحـرگـهـی اگـرلاف ز عـارض تـو زد
خصم زبـان دراز شــد خنجر آب‌دارکـو؟
"شمع سحرگهی" یـا "شمع صبحدم" با شمع سر شب متفاوت است و تفاوتش در این است که درحال ِ به پایان رسیدنست. شمع هر چه بیشتر می‌سوزد و آب می‌شود، نخ سوخته ی وسطِ آن بلندتر می‌شود و شعله‌اش نیز بلندتر و همراه با دود بیشتری می‌شود و برای آن که شعله صاف و بی دود شود نخ سوخته را با قیچی می‌چینند. "حافـظ" بابینش شاعرانه، این نخ یا شعله را "زبانِ شمع" گرفته و شعله‌ی بیشتر رانشانه ی "جلوه گری و دَم زدن از چهره‌ی درخشان" دانسته است.
عـارض : چهره ، رخسار
خصم : دشمن
زبان دراز : جسور ، گستـاخ
آبـدار : تـیـز و بـرّنـده
مـعـنــی بـیـت : شمع ِ سحرگاهی، چنانچه به تجلّی وجلوه گری برخاست و لافِ درخشندگی و زیبایی در برابر رُخسارتوزد ،ازنظرگاهِ منِ عاشق، دشمنی زبان دراز و گستاخ شده است خنجر تیز و برّنده بیارید تا زبانش را بـِبـُرم ؟
عاشق وقتی می بیند کسی یاچیزی قصددارد باجلوه گری وخودنمایی، زیبایی ِ معشوقش را تحتِ تاثیرقراردهد واکنش نشان می دهد وبه هرطریق درپی ِ خاموش کردن ِ آن حریف برمی آید. حافظ بادستآویزقراردادن ِ زبان درازی شمع، به زیبایی این احساس ِ عاشقانگی رابه تصویرکشیده است.
شمع اگرزان لبِ خندان به زبان لافی زد
پیش ِ عشّاق توشبهابه غرامت برخاست!
گـفـت مگـرزلَعلِ من بـوسه نداری آرزو؟
مُردم ازایـن هـوس ولی قدرت و اختیارکو؟
لَـعـل : از سنگهای گران‌بها و قرمز رنگ است ، استعاره ازلب
مـعـنــی بـیـت : معشوق گفت: مگر آرزوی تـو بوسیـدنِ لبِ لعل ِ من نیست ؟ درپاسخ گفتم : آری همینطور است من ازشدّتِ اشتیاق ِ بوسیدن ِ لبِ توهلاکم امّا من که قدرت و اختیاری نـدارم ونمی توانم گُستاخی وجسارت کنم!.
من ِخاکی که ازاین دَرنتوانم برخاست
ازکجا بوسه زنم برلبِ آن قصربلند؟

حافظ اگر چه در سخن خازنِ گنج حِکمت است
ازغم روزگاردون، طَبع سخن گـزارکو ؟
خازن :خزانه دار ، نـگـهـبـان گـنـج و خـزانه
حِکمت :داشتن ِ فهم ودرک ودانش مهارتهای زندگانی ، به پـنـد و انـدرز نیز حکمت گفته می‌شود
دون:پـَست
طـبـع : ذوق ِ شاعرانگی ، قریحه
طبع ِسخن گزار : قزیحه ی خوش سخن‌گفتن ، کسی که حقِّ مطلب را به نیکویی ادا کند.
مـعـنــی بـیـت : "حافـظ" گر چه خزینه دارِ گنج دانش وحکمت است ومعلوماتِ فراوانی درمهارتهای زندگانی دارد لیکن غم واندوه ِروزگار ِپَست، آنقدرزیاداست که فرصتِ پرداختن به سخن سرایی وشعر وغزل گفتن نیست.
حافظ عروس ِ طبع مراجلوه آرزوست
آئینه ای ندارم ازآن آه می کشم!

1398/04/10 23:07
مهدی ابراهیمی

-..-..-
{(گُ)(ف)ت} {(مَ)گر} ز لَعلِ {(مَ)ن}، {(بو)سه} نداری {آرِ(زو)}؟
{(مُ)ر[دَ(م)]} ازین {هَ(وَ)س}، {(وَ)لی} {(قُ)درَ(ت و) اختیار (کو)؟
"حافظ"
در آینه آی و به خیال نازُک تَر بین و باش تا ز غُنچه ی لبانِ شیرنش بویِ عشق و بوسه بِشنوی.
___
.
در گُزینش و چیدنِ حروف و واژگان نهایتِ دِقَّت و وسواس را داشته است تا لب‌‌هایِ عاشق و معشوق [خواننده] چون بوسه بَر هم خورد و یا چون غُنچه‌ای ز لولِ لب، بوسه‌ای در خیال و دورَ ش بازد.
___
.
دیگران در مقابلِ او به بازی رفته‌اند و بقولِ سعدیِ شیراز؛
.
چون کودکان که دامنِ خود اسب کرده‌اند》
.
{چَش(مَم)} از آینه‌دارانِ خطِ و خالش (باد)
{لَ(بَم)} از {(بو)سه‌}{(رُ)(با)یانِ} {(بَ)(ر و )}{(دو)(شَش} {(ب)اد}
___
.
از نگاهِ او حتا در آینه و سرابِ خیال نیز سرنِوشتِ بوسه به قِسمَت شده است.
.
{(رو)یِ} نگار 《دَر》 {نَظَر(م)} {جِل(وِه)} {(م)ی (نُ)[(مو)]د}
(وَز) {(دو)ر} {(بو)سه} {(بَ)ر} {(رُ)خِ} {(مَ)هتا(ب)} {(م)ی زَدَ(م)}
"حافظ"
.
بَر و بارِ آبدارش را در آینه‌ی خیال به کَش کَشیده و مَزه کُنیم‌ و خوَش باشیم

1399/04/13 23:07
حامد

درود و سپاس فراوان بر آقای رضا بابت این تحلیل زیبای ایشان.....کسانی که از دانشی برخوردارند به جای بحث های الکی و درگیری های بی مورد زیر اشعار همانند این دوست گرامی آقا رضا دانش خودشون رو با چنین تحلیل هایی برای اشخاص علاقه مند به نمایش بزارن .

1399/04/14 00:07

گفت: "مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟"
مردم از این هوس ولی، قدرت و اختیار کو؟ :(

1400/01/08 10:04
fatih

قسمتی از این شعر به اهتمام بخوری زاده مصطفی عطری آهنگ ساخته‌است برای موسیقی سنتی ترکی خیلی اهمیتش دارد می‌تاوانید باصدای منیر نورالدین سلچوق گوش بدهید
پیوند به وبگاه بیرونی

1400/03/06 15:06
تماشاگه راز

سپاس جناب رضا 

 

شرحهای شما بر تمام غزلیات حافظ در سایت گنجور چونان شرابی گوارا تشنگان را سیراب کرده ، سرمستی و نشاط می بخشد

سپاس از مهر بیکران شما که از شراب شعر حافظ مست شده اید و ما را شریک الاذواق خویش می نمایید

1401/06/31 14:08
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1401/12/23 21:02
فاطمه یاوری

حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمت است

از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو؟

 

1402/01/09 01:04
فاطمه یاوری

مردم از این هوس

                           ولی

                                 قدرت و اختیار کو......؟

1403/05/11 13:08
برگ بی برگی

گُلبُنِ عیش می دمد ساقیِ گُلعِذار کو؟

بادِ بهار می وزد بادهٔ خوشگوار کو؟

گُلبُن در اینجا یعنی ریشهٔ گُل که استعاره از زندگی ست، ساقیانِ گُل عِذار استعاره از عاشقانی چون سعدی و حافظ و مولانا هستند که رخسارشان زیبا و گُلگون برنگِ عشق شده است، پس‌ حافظ تولد و حضورِ یک انسان در این جهان را دَمِ زندگی می داند که بمنظورِ عیش پای به عرصهٔ هستی می گذارد، مولانا هم در ابیاتی انسان را دَمِ هستی توصیف کرده است، و حافظ نیز لفظِ دمیدن را برای تولدِ طفل در این جهان بکار برده و می فرماید گُلی در باغِ این جهان در حالِ روئیدن و شکفته شدن است، پس ساقیِ گُلعِذار و زیبا شدهٔ ای کجاست تا بساطِ عیش و عشرتِ این طفل که از جنسِ عشرت و شادی ست را فراهم کند؟ البته که ما امروزه با چنین خبرِ مسرت بخشی بلادرنگ در فکرِ سیسمونی و لوازمِ رفاهِ او می رویم که این هم از ضروریات و بسیار پسندیده است اما حافظ در اندیشهٔ آسایش و عیشِ مدامِ چنین نورسته ای ست، پس می فرماید بادِ بهاری می وزد و با نوازشِ این گُلِ نورسته خیلی زود او را شکفته و باز می کند، پس‌بادهٔ خوشگواری که از همان اوانِ کودکی و نوجوانی موردِ نیازِ اوست کجاست؟ بادهٔ عشقی که ملایم و مناسبِ سنِ اوست و می تواند موجبِ پرورش و رُشد و شکوفاییِ هرچه بیشترش گردد.

هر گُلِ نو ز گُلرُخی یاد همی کند

گوشِ سخن شنو کجا؟ دیدهٔ اعتبار کو؟

گُلرُخی یعنی زمانِ گُلرُخی و هنگامی که او رخسارش همچون گُل بوده است، پس‌ حافظ ادامه می دهد هر گُلِ نوشکفته ای در این جهان بسیار یاد می کند از هنگامِ گُلرُخیِ خود، یعنی وقتی که از جنسِ گُلبُن زندگی بود را به یاد می آورد، گُلهای باغِ زندگی در طفولیت و نوجوانی اشتباهاتِ ما را بخوبی درک می کنند و به همین جهت اگر دروغ بگوییم آنرا بعنوانِ بدی تشخیص می دهند یا اگر دعوا کنیم و حرفِ زشتی بر زبان بیاوریم اخم کرده و یا زبان به اعتراض باز می کنند، پس حافظ می فرماید هر نوگُلِ تازه رسته ای به این شیوه بارها از گُلرُخیِ خود و هنگامی که از جنسِ زندگی بود را یاد می کند، اما گوشِ سُخن شنوی که حرفِ این کودک را جدی بگیرد کو؟ و چشمی که سخنِ این طفل را با دیدهٔ اعتبار بنگرد کجاست؟ یعنی هیچکس اعتباری برای سخنانِ طفل که بعضاََ با زبانِ بی زبانی به والدین و اطرافیان می گوید اعتباری قائل نیست، بعضاََ هم می گوییم طفل است و نمی فهمد! 

مجلسِ بزمِ عیش را غالیهٔ مراد نیست

ای دَمِ صبحِ خوش نفس نافهٔ زلفِ یار کو؟

 اما والدین و اطرافیان مجالسِ بزمی نیز برای این طفل یا نوجوان برگزار می کنند چنانچه امروزه با جشن های تولد سعی می کنیم کودکانِ خود را شاد کنیم و مجلسِ بزم و عیشی برای آنان تدارک ببینیم، حافظ می فرماید اما در اینچنین مجالسِ بزمی غالیه و بویِ خوشِ مراد و منظورِ زندگی دیده نمی شود، یعنی بزم و عیشِ حقیقی آن است که کودک و نوجوان با کمکِ پدر و مادر و همچنین با استعانت از ساقیِ گُلعذاری چون حافظ به منظورِ حضورِ خود در این جهان واقف شود و در این جهت پرورش یافته و گام بردارد. پس‌ای که خود دَمِ صبح خوش نفسِ زندگی هستی، اگر عیش و بزمی برپاست نافه و عطرِ دل‌انگیزِ زلفِ یار و معشوقِ ازل کو؟ عطرهای مصنوعی بکار رفته در بزم گذرا هستند و این عطرِ زلف و گیسوی یار است که ماندگاری ابدی دارد، ای برپا کنندهٔ عیش و بزم شمیم و عطرِ نافهٔ زندگی کجاست تا کودکت از آن بهرمند شود؟

حُسن فروشیِ گُلم نیست تحمل ای صبا

دست زدم به خونِ دل بهرِ خدا نگار کو؟

کمتر کسی ست که تحملِ حُسن فروشیِ گُلهای باغِ زندگیِ خود را داشته باشد، طفل و کودکِ ما با هزار زبان حُسن و زیباییِ خود را که از جنسِ گُلبُنِ زندگی ست به اطرافیان می فروشد، اما ما نه تنها آنرا نمی خریم، بلکه تحمل هم نمی کنیم و شاید به او پرخاش هم بکنیم، حافظ این احوال را به بادِ صبا می گوید تا شاید همهٔ جهانیان به این خطایِ خود پی برده و در آن اندیشه کنند. و حافظ که او هم مانندِ دیگران از این ماجرا خون و زخمها بر دل دارد با بیانِ این مطالب به یادِ حُسن فروشی هایِ خود افتاده و گویی بر خونی که بر دل دارد دست زده است، پس بلادرنگ نگار یا آن نگارندهٔ غیب را طلب می کند و به خدا پناه می برد تا مبادا شکایتی از اطرفیان بر زبانش جاری شود. با این عدمِ تحملِ حُسن فروشیِ نوگلِ شادابِ باغِ زندگی توسطِ اطرافیان است که بتدریج او نیز به چاهِ ذهن فرورفته و خویشی بر مبنایِ ذهن و تقلید از دیگران را بر رویِ گُلبُن یا خویشِ اصلیِ تنیده و در نتیجه آن شور و نشاط و میلِ به بازی و شادیِ کودکانه فروکش می کند و یأس و غم و خون در دلش لانه می کند.

شمعِ سحرگهی اگر لاف ز عارضِ تو زد

خصمِ زبان دراز شد، خنجرِ آبدار کو؟

شمعِ سحرگاهی شمعی ست که نوری ضعیف و حتی در اندازهٔ نورِ شمع هم ندارد و بیشتر از اینکه نور بیفشاند دود می کند، حافظ در ادامهٔ بیت پیشین می فرماید در این قحطِ حُسن شناسی در بینِ اطرافیان و والدین، نوگلان و نوجوانان جذبِ کسانی می شوند که همچون شمعِ سحرگاهی سو سویِ نورِ بسیار ضعیفی دارند و دودِ خویشتنِ ذهنیِ آنان بیشتر از آن نورِ ضعیفشان است، پس آنها از ندادنِ اعتبار به نوگلانی که هنوز گُلرُخیِ خود را بیاد دارند سوء استفاده  کرده و لافِ عارض و حُسن شناسی می زنند، امروزه هم می بینیم در شبکه های اجتماعی عرفان هایِ نو ظهوری آمده اند که لافِ حُسن شناسی زده و جوانانی را که از اطرافیان نا امید شده اند جذبِ خود می کنند و این در حالیست که ضرر و دودی که از شمعِ آنان ساتع می شود بسیار بیشتر از نورِ ضعیفِ این مکاتبِ جعلی می باشد، پس حافظ می‌فرماید اینگونه شمع هایِ صبحگاهی بهتر است خاموش شوند تا خورشیدِ بزرگانی چون فردوسی و عطار و مولانا و حافظ برآید و بر جانِ خستهٔ انسان‌هایی که هنوز گُلرُخیِ خود را بخاطر دارند بتابد، و اگر این دشمنان و گرگانی که در لباسِ چوپان درآمده اند به زبان درازیِ خود ادامه دهند خنجری آبدار از نیام برکشید تا خاموش شوند، خنجر و تیغِ آبدار می تواند همان شمشیرِ آبدیده باشد و مراد ابیات و غزلهایِ حافظ و دیگر بزرگان است که شمشیرها را آبدیده و بُرَّنده می کند تا مدعیانِ حُسن و عارض شناسی بساطِ خود را جمع کنند.

گفت مگر ز لعلِ من بوسه نداری آرزو؟

مُردم از این هوس ولی قدرتِ اختیار کو؟

پس‌ گُلبُنِ زندگی یا خداوند خطاب به انسانی که می خواهد بار دیگر گُلرُخ شود می فرمایدمگر نه اینکه آرزوی آن داری تا از لبِ لعلِ زندگی بوسه ای ربوده و بار دیگر به عشق زنده شوی؟ پس‌ زندگی یا خداوند نیز در بر آورده شدنِ آرزوی این هوسِ تو لحظه شماری می کند، یعنی این اشتیاق و طلب دوسویه است و بفرمودهٔ مولانا؛ " تشنگان گر آب جویند در جهان/ آب هم جوید به عالم تشنگان"، اما آنچه مانعِ این وصال است قدرتِ اختیارِ انسان است تا بر خویشتن و شمعِ دود انگیزِ ذهنی خود فائق آمده و یک بار دیگر از نو متولد شود.

حافظ اگر چه در سخن خازنِ گنجِ حکمت است

از غمِ روزگارِ دونِ طبعِ سخن گزار کو؟

خازن یعنی نگهبان، و حافظ که از عشرت و شادیِ ذاتیِ برآمده از گُلبُن سخن را آغاز کرده است آنرا به غمِ روزگارِ دون منتهی می کند تا با متن و فحوایِ غزل هماهنگ باشد، پس‌ ادامه می دهد اگر چه حافظ در سخنوری نگهبانِ گنجِ حکمت و دانایی ست اما مگر غمِ روزگارِ پست طبع و ذوقِ و قریحه ای برای شاعر می گذارد تا همچنان به پاسداری از این گنجهای حکمت ادامه دهد؟ یا چنانچه پیشتر اشاره نموده؛" کِی شعرِ تر انگیزد، خاطر که حزین باشد"، درواقع شیوهٔ روزگارِ دون از دیرباز چنین بوده است که انسان پس از جدا شدن از گُلبُن و ریشهٔ زندگی با همان شادیِ ذاتی پای به این جهان می گذارد و میل به ادامهٔ عشرت در این جهان دارد اما با نخریدنِ حُسن و عارضِ زیبایش تحتِ تأثیرِ دودهایِ شمع های صبحگاهی و آموزشِ غلطِ اطرافیان او نیز خود تبدیل به شمعی دود انگیز و غمگین شده، غم و درد را در جهان انتشار می دهد، مگر عارفان و حکیمانی چون مولانا و حافظ که در همان آغازِ نوجوانی شمعِ صبحگاهی را خاموش کردند و اجازه دادند تا خورشیدِ درونشان پرتو افشانی و جهانی را منور کند.