گنجور

غزل شمارهٔ ۴۰۹

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه‌پرور طرف کلاه تو
نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام
ای من فدای شیوه چشم سیاه تو
خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال
از دل نیایدش که نویسد گناه تو
آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیه‌گاه تو
با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو
حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۴۰۹ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
غزل شمارهٔ ۴۰۹ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۰۹ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۰۹ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۰۹ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۴۰۹ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
غزل شمارهٔ ۴۰۹ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۰۹ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۴۰۹ به خوانش شاپرک شیرازی

حاشیه ها

1388/12/23 08:02

تحفه درویش

1391/04/08 20:07
محمد احسان

به قربان جمال حافظ شوم من
کز این برتر سخن ها نشنوم من

1391/10/31 15:12
جهانگیر

خلقی بریده زما زانکه غافلیم
ما خوشدلیم به آنکه فتادیم به چاه تو
آنجا که درد دل از حد برون شود
یادی کنیم ز غمزه هر گاه و گاه تو
حاشا که شکوه بریم پیش ناکسان
ای جان فدای جمله کنیزا ن و شاه تو

1393/03/03 16:06

در بیت ارام و خواب خلق جهان را سبب تویی.زان شد (کنار) دیده و دل تکیه گاه تو ./.صورت امده در تمام دیوانها به همین شکل میباشد اما به نظر .همان طور که میدانید کنار و گوشه و کنج جا و مکانی را به کسی که تمام ارام و خواب خلق جهان را باعث شده است اختصاص دادن به جا و درست نمی نماید چه بسا که شاعر حافظ باشد به نظر .بیت مذکو به صورت ذیل صحیح تر از صورت فوق میباشد . ارام و خواب خلق جهان را سبب تویی. زان شد( میان)دیده و دل تکیه گاه تو ./. انچه معلوم است تخم چشم یا مردمک چشم یا همان میان و وسط چشم و دل و جان بهترین جای چشم و دل میباشد که متعلق به بهترین محبوب میباشد ./. دقت نمایید در این بیت . شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست . جی دعاست شاه من بی تو مباد جای تو . میبینید که شاه نشین که همان بهترین جا و تخم چشم میباشد تکیگه محبوب شده .از طرفغی مبان و جهان در مصرع قبلی نیز مناسب ترند .به نظر میان صحیح تر از کنار میباشد .لطفا توجه و نظر

1402/07/16 01:10
محمد امین

به نظر می‌رسد با توجه به حضور واژه‌ی «تکیه‌گاه»، وجود جایی برای تکیه دادن ضروری است و تکیه دادن میسر نیست مگر در یک «کنار»ی.

1393/03/03 16:06

در جالی که میان بزرگان ادب بر سر بی اهمیتهایی چون چنین و چنان در همین غزل که تاثیر و تفا وتی بر اصل شعر نخواهد داشت و هر دو نیز صحیح میباشند این همه مانور میشود نمدانم مواردی چون مورد بالا که ذکر شده و در اصل شعر تغییرات زیاد ایجاد مینماید از دید و قلم افتاده اند ./. ارام وخواب خلق جهان را سبب تویی . زان شد( میان) دیده و دل تکیه گاه تو.

1394/07/25 06:09
شعیب حازم

بیت 4 : برای آرامش مردم تو قوت دل هستی در پهلوی ( کنار ) چشم و گوش و دل و فهم ٬

1395/08/15 18:11

ای خون‌بـهـای نـافـه‌ی چیـن خاک راه تــو
خـورشیـد سـایـه پـرور طـرف کـلاه تـــــــو
تمام این غزل ازآغازتاپایان خطاب به معشوق است.
خون بها (ارزش وقیمت ) نافه ی چین(مشک،عطر)
نـافه : کیسه‌ای در زیر ناف نوعی آهوست که در بهار از مشک پـر می‌شود ، وقتی نافه پر از مشک شد شروع به خارش می‌کند و آهو شکم خود را بر سنگهای تیز می‌کشد و نافه پاره می‌شود و بر سنگ می‌ریزد و دشت سرشار از بوی خوش می‌گردد.به جهت کیمیا بودن بسیار ارزشمنداست. حافظ خاک راه معشوق را بسیارباارزش می داندوبه قیمت نافه ی کیمیا درنظرگرفته است یعنی خاک راهی که هیچ ارزشی نداردوقتی که تو(معشوق )بر روی آن می گذری مانند نافه ی چین که کمیاب وارزشمنداست قیمتی وپربهامی گردد. تناسب بین "خون بها" و "نافه ی چین"که خودنوعی خون است بسیارزیبا وبی نظیراست.خاک پای تو آنقدررایحه ی دلپذیرداردکه نافه ی چین را ازرونق می اندازدوبه عبارتی آن را ازبین می برد، پس خون بهای نافه ی چین فقط می تواندخاک پای توباشد.سایه پرور: نازپرورده،خانه زاد
خورشیدباآن همه عظمت ودرخشندگی در زیر سایه ی لبه ی کلاه تـو پرورده شده واین چنین فروزندگی پیداکرده است.از زاویه ای دیگر خورشیدهمان چهره ی فروزان معشوق است که زیرلبه ی کلاه پرورده شده است.
با همه عطرِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
نـرگس کرشـمـه می‌برد از حد برون خرام
ای مـن فـدای شیـوه‌ی چشم سـیــاه تـو
نـرگس نوعی گل زمستانیست و با آمدن بهار عمرش تمام می‌شود ناز وعشوه ی نرگس زبانزدشاعران قدیم بوده وبه همین سبب چشم را به نرگس یا نرگس را به چشم تشبیه کرده‌اندواغلب شاعران این تشبیه رادر اشعارخویش بکاربرده اند.
ای معشوق :درغیاب تو گل نـرگس دارد بیش از حد ناز و عشوه می‌کند،به جلوه درآی وبیرون بخرام ای که جان من به فدای شیوه ی چشم سیاه وطرز نگاه تو باد. با نازوکرشمه بیا تا نرگس شرمسارانه برود وباآمدنت زمستان به پایان رسدوبهارآید.
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
خونـم بـخـور که هیـچ ملک با چنان جمال
از دل نـیـایـدش کـه نـویـسـد گـنــــــاه تـو
خونـم بخور: جانم رابگیر ،مرا بکش
بی هیچ دغدغه ونگرانی مرا بکش و خونم را بخور چرا که با چنین جمال زیبایی که تـو داری هیچ فرشته ای دلش نمی‌آید که بر تـو گناهی بـنـویـسـد. منظور ازملک همان فرشتگانی هستندکه ازطرف خداوندمأمورندتاگناه وثواب آدمیان رابنویسند.
محتاج قصه نیست گرت قصدخون ماست
چون رخت ازآن توست به یغما چه حاجت است
آرام و خـواب خلق جـهان را سبـب تـویی
زان شد کـنـار دیـده و دل تـکـیـه گاه تـــو
سبب آرامش و خـواب خوش و راحتیِ خلق جهان تـو هستی. به همین سبب کـنـار دیـده ودل "بهترین جای چشم و دل "راجایـگاه وتکیه گاه تـو قرارداده ام.
مائیم وآستانه ی عشق وسرنیاز
تاخواب خوش که رابرد اندرکناردوست
با هر ستاره‌ای سـر و کار ست هر شبم
از حسـرت فـــروغ رخ هـمـچـو مـــــاه تـو
سر و کارم هرشب با سـتـارگان است .یعنی با ستارگان رازونیاز ودرد دل می‌کنم. از حسرت اینکه شـبـهـا از فـروغ چهره‌ی همچون مـاه تو.دورهستم. ستاره _ شب_ فـروغ و مـاه واژه هایی هستندکه ازمنظرمعنا خویشاوندی یکدیگرند.قرارگرفتن آنهادرکنارهمدیگر،ایهام تناسب یا مراعات النظیرزیبایی راشکل داده اند.این زیبایی وزینت درتمام شعرهای حافظ به چشم می خورد. به معشوق خویش می گوید شبـهایی که تو حضورنداری، ناگزیرم با ستارگان صحبت کنم وسراغ تورا یابوی تورا ونورتورا ازآنهابگیرم .زیرا که ستارگان نـور ازماه می‌گیرند .
ستاره ی شب هجران نمی فشاندنور
به بام قصر برآی و چراغ مه بر کن
یـاران همنشین همه از هم جـدا شـدنـد
مـایـیـم و آسـتـانـه‌ی دولـت پـنـــــــاه تـو
آنها که ادعای دوستی وعشق ورزی داشتندوهمنشین وهمراه هم بودند سرانجام هرکدام به دلایلی از یکدیگر جـدا شدند ، اماما همچنان پایبندعشق توهستیم ودرآستانه ی بارگاه توسرنهاده ایم .
ماجرای من ومعشوق مراپایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
حـافـــظ طـمـع مـبـُر ز عنایت که عاقبت
آتـش زنـد بـه خـرمـــن غــــم دود آه تـــو
ای حـافــظ ؛ از توجه عنایت والطاف معشوق نا امید نشو .چرا که سرانجام آه آتشین تـو خرمن غم را خواهدسوزانـد.یعنی درنهایت توجه معشوق راجلب خواهی کرد.این آه های دمادم وآتشناک بی ثمر نخواهدبود.
صبرکن حافظ بسختی روزوشب
عاقبت روزی بیــابی کام

1402/05/29 23:07
Hadi Golestani

سپاس بیکران

 

1402/12/09 07:03
حمید

عالی بود 

با هر ستاره‌ای سـر و کار ست هر شبم
از حسـرت فـــروغ رخ هـمـچـو مـــــاه تـو

منظور این نیست که شبها به ستاره ها مینگرید ، بلکه منظورش این است که در نبود تو ای معشوق که درجه ات بسیار بالااست،من مجبور شدم با آدم های معمولی هم کلام شوم ( ماه در مقابل ستاره )

1396/10/16 22:01
معصومه

بسیار عالی و زیبا معنی کردید اقای علی ساقی، واقعا سپاسگزارم

1396/10/17 01:01
مهسا

سلام. میخواستم بدونم معنی کلاه در بیت اول میتونه تاج باشه؟ در واژه یاب و باقی جستجو‌هام معنی کلمه «کلاه» به تنهایی، معنی تاج نمیداد. ممنون میشم بهم بگید.

1398/02/20 07:05
علی امینی

کاملا مشخص است حافظ درک عمیقی از تسلیم در برابر حق وفهم ژرفی از توحید دارد.

1398/05/01 22:08
شیرین

دوستان گرامی،ایکاش امکانی محقق میشد تا تفال این غزلهای زیبا نیز در حاشیه ها نوشته میشد تا هم فال میشد و هم تماشا.لذتش بیش بود.
سپاس از لسان الغیب و دوسداران حضرتش

1399/04/09 17:07
صالی

ممنون از علی ساقی با این و شرح و توصیف بسیار زیبا

1401/06/29 10:08
در سکوت

این غزل را "در سکوت" بشنوید

1403/05/05 03:08
برگ بی برگی

ای خونبهایِ نافهٔ چین خاکِ راهِ تو

خورشیدِ سایه پرور طرفِ کلاهِ تو

خونی که از شکمِ نافهٔ چین و ختن بیرون می آید مُشکی بینهایت معطر و بی نظیر را تولید می کند که در اینجا استعاره از عطرِ دل‌انگیزِ معشوقِ ازلی ست و باشندگانِ سراسرِ گیتی از کوه و دریا و جنگل تا دشت و صحرا و موجوداتی که در آنها وجود دارند و کهکشان‌ها و هرچه در آن است از این عطر مست و مدهوشند و بنا به فرمودهٔ قرآن در سجده هستند، پس حافظ می‌فرماید بهایِ خونی چنین ارزشمند این است که انسان نیز خاکِ راهت گردد، یعنی به شکرانهٔ این مُشکِ برآمده از خون به عاشقی پرداخته و آسمانِ درونِ خود را تا بینهایتِ کویِ دوست باز و گسترده کند. در مصرع دوم طرفِ کلاه یعنی منفعتی که از این عاشقی و رسیدن به کلاه یا تاجِ پادشاهی نصیبِ چنین عاشقی می شود، پس طرفِ کلاه این است که اگر عاشق خاکِ راه شده و به بینهایتِ خداوندی زنده گردد در اینصورت خود تبدیل به خورشیدی سایه پرور خواهد شد، یعنی مانندِ بزرگانی چون فردوسی و مولانا و حافظ خورشیدِ آسمانِ عشق خواهند شد و سایهٔ آنان عاشق پرور می شوند.

نرگس کرشمه می بَرَد ز حد، برون خرام

ای من فدایِ شیوهٔ چشمِ سیاهِ تو

نرگس در اینجا کنایه از دیدنِ جهان بر حَسبِ اجسام و ذهن است، پس‌حافظ می‌فرماید ای که عطرت را در جایی از جهان نیست که نتوان شنید و در همه چیز جلوه گری می کنی، دید و نگرشِ نرگس به جهان کرشمه و دلربایی را از حد گذرانده است، و انسانهای بسیاری و شاید بتوان گفت همهٔ انسان‌ها را فریفته است که با چنین دید و نرگسی جسمانی به جهان می نگرند و این هم نیست مگر بدلیلِ جلوه گری و زیبایی و جذابیت هایِ این جهانِ ماده، پس ای معشوقِ ازلی حال که این نرگس و دید کرشمه و فریبندگی را از حد گذرانده و با کرشمه و افسونش خود را بجایِ دیدِ تو به انسانها معرفی می کند بیرون خرام و خود را نشان بده، این درخواست همان ندایِ اَرَنیِ حضرتِ موسی ست، اما در مصرع دوم چشمِ سیاه یعنی چشمی که بیناست و استعاره از چشم یا نگرشِ به جهان بر مبنایِ دیدِ بینایِ خداوند است، دیدن بر مبنای آن چشمِ سفید و نابینای نرگس چنانچه در بیتِ پایانی آمده است موجبِ خرمنی از درد و غم و اندوه و پشیمانی می‌شود، و نتیجهٔ دیدِ نرگسِ مستانهٔ حضرت دوست یا چشمِ سیاهِ او سراسر عشق و شادی و معرفت است، پس‌حافظ می‌فرماید الهی من فدایِ این شیوهٔ چشمِ سیاهت، با شیوه و جادویِ چشمِ سیاه و بینایِ خود برون خرام و خود را بنمای تا آن نرگسِ جسمانی بساطِ خود را از جهان برچیند و انسانها از درد و غم رهایی یابند.

خونم بخور که هیچ مَلَک با چنان جمال

از دل نیایدش که نویسد گناهِ تو

حافظ در ابیاتِ بسیاری از حضرتِ دوست درخواست می کند تا به تیرِ مژگانش خونِ خویشتنِ او یا انسان را بریزد، همچنان که مولانا آهویی را مثال می زند که در پیِ شیر می دود تا او را بدرد، و در اینجا نیز حافظ می فرماید تا انسان به خویشتنِ توهمیِ خود کشته نشود و زندگی یا خداوند خونش را نخورد امکانِ اینکه بتوان خاکِ راهش شد و رخسارِ زیبایش را دید وجود نخواهد داشت، پس از حضرتش می خواهد تا خونِ خویشتنِ او را بریزد و البته که با این جمال و زیباییِ جهان شمولی که او دارد و سرتاسرِ عالم مُلکِ اوست مَلَک دلش نمی آید و یا دل و زَهرهٔ این را ندارد که گناهی بر او بنویسد.

آرام و خوابِ خلقِ جهان را سبب تویی

زان شد کنارِ دیده و دل تکیه گاهِ تو

حافظ خطاب به معشوقِ ازل ادامه می دهد سببِ آرامش و خوابِ راحتِ همهٔ مخلوقاتِ جهان تو و این چشمِ سیاه و بینایِ توست، چنانچه سببِ اضطراب و دل نگرانی و بی خوابی هایِ انسان نرگس یا چشمِ سفید و نابینایِ اوست، در مصراع دوم کنار در اینجا یعنی آغوش و پناهگاه، پس حافظ ادامه می دهد از این روی پناهگاهِ بینش و دل که خواستگاه انسانِ عاشق است تکیه گاهی جز تو نمی یابد و در همهٔ امور بر تو توکل می کند.

با هر ستاره ای سر و کار است هر شبم

از حسرتِ فروغِ رُخِ همچو ماهِ تو

ستاره در اینجا همان چشمک زدن و کرشمهٔ  نرگس است که از حد گذشته و هر شبم یعنی هر لحظه ای از زندگیم، پس حافظ خطاب به معشوقِ ازل و البته بمنظورِ تذکر به همهٔ انسان‌ها با دیدِ نرگس ادامه می دهد از حسرت و افسوسِ عدمِ دیدارِ رخسارِ همچو ماه و زیبای توست که اگر یک فروغِ رُخَِ ماهت نیز بر ما نمایان می شد هر شب و هر لحظه دل به ستاره ای از چیزهایِ این جهانی نمی دادیم و سر و کارِ ما با ستاره ها نمی افتاد، ستاره هایی بیشمار مانند پول و ثروت، جاه و مقام، شهرت و اعتبار و امثالِ آن که همگی نیز سرانجام افول خواهند کرد و اسبابِ آرامش و خوابِ حقیقیِ انسان نخواهند شد.

یارانِ همنشین همه از هم جدا شدند

ماییم و آستانهٔ دولت پناهِ تو

حافظ که در جایی دیگر نیز سروده است؛" صوفیان واستدند از  گروِ مِی همه رخت / دلق ما بود که در خانهٔ خمار بماند"،‌پس در اینجا نیز به همین مضمون پرداخته و می فرماید از شرایطِ دیگری که عاشق بتواند خاکِ راهِ معشوق گردد استمرار و پایداری در راهِ عشق است، چنانچه همهٔ یارانی که با حافظ قدم در راه گذاشتند اما هر یک به بهانه ای از ادامهٔ راه باز مانده و یا از راهِ اصلی منحرف شده و به بیراهه رفتند، در مصراع دوم ادامه می دهد که تنها حافظ است که جز آستانهٔ حضرت دوست دولتسرا و پناهی دیگر نیافته و ثابت قدم ماند.

حافظ طمع مَبُر ز عنایت که عاقبت

آتش زند به خرمنِ غم دودِ آهِ تو

وقتی دود از خرمنی بلند می شود نشانهٔ این مطلب است که متعاقبِ آن باید در انتظارِ آتشی باشیم که به خرمن می زند، حافظ این دود را از آهِ انسانِ عاشق می داند، آهی که نتیجهٔ غمِ عشق است، پس چنانچه حافظ اشاره نمود سر و کار با ستاره ها موجبِ ایجادِ خرمنی از غم و اندوه در انسان می شود و دودِ حاصل از آهِ سحرگاهیِ عاشق به همراهِ لطف و عنایتِ معشوق ازل است که عاقبت می تواند این خرمن را تبدیل به خاکستر کند و حافظ از این عنایت طمع نمی بُرد و نا امید نمی گردد تا سرانجام از تاج و کلاهِ خود طرف بسته و خورشیدِ سایه پرور شود.